به گزارش ایسنا، جماران در ادامه نوشت: اگرچه مدتهاست که جوانان اصولگرا، جایگزین بزرگان راست نشین سیاست ایران شدهاند و پدران، مشغول تماشای بازی فرزندان هستند و اگر گلایهای هم هست، چندان شنیده نمیشود؛ حاج حبیبالله عسگراولادی در پایان عمر یکه و تنها، دست به قلم برد و زبان به سخن گشود تا در زمانی که به قول خودش «آفتاب لب بوم» است، شاید بتواند آبی بر آتش باشد و آشتی مجدد میان جریانهای درون انقلاب ایجاد کند تا به قول خودش انتخابات 92 به «آشتی ملی» مبدل شود؛ البته با روش و ادبیات خاص خود.
دوستان مرحوم عسگراولادی و مطلعین میگویند او در یکسال اخیر دائما در حال نامه نوشتن بود تا شاید بتواند به هدف خود برسد؛ دست آخر انتخابات پرشوری برگزار شد، اما نه تمام آنچه عسگراولادی 81 ساله میخواست محقق شد و نه تمام نامههای او آشکار. یکی از موارد این نامهها، دو نامه وی به مجمع روحانیون مبارز بود که مجید انصاری در حاشیه مراسم تشییع پیکر مرحوم عسگراولادی از نگارش آنها در یکسال گذشته خبر داد؛ اما حاضر نشد از جزییات آن نامهها و پاسخ مجمع به آنها سخنی بگوید. حبیبالله عسگراولادی امروز به دیدار معبود شتافته است و شاید نامههای او هیچ وقت به طور کامل فاش نشود؛ اما آنچه مسلم است، او در یکسال اخیر عزم جدی کرده بود تا از آنچه که به تعبیر خودش –بنا به نقل قول پسرش- در سینه به امانت دارد، حراست کند.
اسفند ماه 1391 بود که اعضای شورای مرکزی کمیته امداد امام خمینی، در ظهر یک روز جمعه به جماران آمدند تا با حجت الاسلام و المسلمین سید حسن خمینی دیدار کنند. مرحوم عسگراولادی در اواسط برنامه به محل ملاقات رسید و در کنار میزبان نشست. از آن لحظه، این او بود که فضای جلسه را با مطایبات و خاطرات خود تغییر داد و گویی در ادامه همان رویکردی که آغاز کرده بود، میخواست تا جایی که میتواند از ناگفتههای شنیدنی اش بگوید و چیزی را از قلم نیندازد.
او در دیداری که مربوط به کمیته امداد امام خمینی بود، هر لحظه که خاطرهای را به یاد میآورد نقل میکرد و به قول خودش به موضوع «حاشیه» میزد.
امام از آیت الله بروجردی خواستند در قم توقف کند
اولین خاطرهای که عسگراولادی در جلسه بیان کرد، مربوط به نقش امام خمینی در عزیمت آیتالله العظمی سید حسین بروحردی به قم بود. او این ماجرا را اینگونه بازگو کرد: «علما به مرحوم بروجردی(برای اقامت در قم) نامه نوشتند، اما امام خودشان به عیادت آیتالله بروجردی رفتند و از ایشان خواستار شدند از قم عازم بروجرد شوید و در قم توقفی کنید. در آنجا نامه علما را تقدیم ایشان کردند و درخواست کردند که (آیتالله بروجردی) در قم بمانند؛ ایشان هم یکی، دو ماهی(عددش را دقیق یادم نیست) به بروجرد رفتند و بعد هم به قم برگشتند.
امام در رابطه با آقای بروجردی، کاری کرد که من چند وقت پیش در نامهای که به آقای هاشمی رفسنجانی نوشتم به این موضوع اشاره کردم. موضوع این بود که اواخر حیات آیتالله بروجردی -مثلا سالهای 39،38- عدهای به امام توصیه کردند که برای آینده بروز و ظهوری داشته باشید؛ شما خودتان را کنار میکشید و حیات ایشان (آیت الله بروجردی) در حال تمام شدن است. امام فرمودند: الآن شرایط اسلام و مسلمین و تشیع اینجور است که همه ما باید سرمان را پایین بگیریم و یک سر بالا باشد و آن سر آقای بروجردی است».
مکاشفه یکی از علما
خاطره دوم، مربوط به توسل یکی از علمای معاصر به امام رضا(ع) بود که عسگراولادی با جزییات به نقل آن پرداخت: «در زمان رحلت آیتالله سید ابوالحسن اصفهانی، جریان پیشهوری و فرقه دموکرات بود که در آذربایجان از میانه و تبریز گذشته بودند و زنجان را محاصره کرده بودند. (در آن زمان) آیتالله حاج میرزا مهدی آشتیانی خیلی مشتاق بود که در روز عرفه، در عرفات باشد، اما نشد و به تعبیر ما به حج فقرا اکتفا کرد و به مشهد رفت. ایشان در روز عرفه با اتوبوس از شاهرود به جانب مشهد بیرون رفت؛ یکدفعه دیدند روی صندلی اتوبوس انگار از دنیا رفت؛ او را پایین آوردند، به کنار جاده بردند، آب روی صورتش پاشیدند، هوا خورد...چشمش باز شد و مقداری متأتر بود. بعدا هم هرچه از او پرسیدند چه شده؟ نگفت. ایشان به مشهد مشرف شد و از مشهد که برگشت، به قم آمد. در قم برای دیدن ایشان 5 مرجع تقلید حضور یافتند؛ آیتالله بروجردی، آیتالله حجت کوه کمرهای، آیتالله فیض، آیتالله صدر، آیتالله خوانساری. این 5 مرجع تقلید جمع بودند که ایشان گفتند «من یک رویای صادقه یا مکاشفهای دیدم(که این داستان در کتاب آثار الحجت اثر شیخ محمد رازی، نقل شده است)؛ وقتی از شاهرود بیرون آمدیم افسوس خوردم و بر این غبطه پافشاری کردم که خدایا می خواستم روز عرفه در عرفات باشم، اما الآن در کوه و دشت و بیابانم. دفعتا خواب بر من مستولی شد: دیدم در صحرای عرفات هستم و مردم به یک خیمه توجه دارند. پرسیدم خیمه چه کسی است؟ گفتند خیمه پیغمبر(ص) است. اجازه گرفتم و رفتم داخل. عرض ادب کردم و گفتم من مهدی آشتیانی از تهران آمدهام و سه تا خواسته دارم؛ خواسته اول اینکه ملحدین بر تبریز مسلط شدهاند، میانه را گرفتهاند و زنجان آن شهر مذهبی را محاصره کردهاند و مردان و به خصوص زنان مومن در محاصره فرقه دموکرات هستند و ما از حضرتتان میخواهیم (نجاتشان دهید). خواسته دوم، اینکه شیعه خیلی ضعیف شده است؛ استدعا داریم که به ما عنایت و مدد کنید. سوم، اینکه من یک بیماری دارم، این بیماری مرا به خاطر خدا شفا دهید. حضرت عنایتی فرمودند و گفتند مسئول منطقه شما فرزندم رضاست، به خیمه رضا برو. واقعا این نکته مهمی است و همه ما باید توسل به امام رضا(ع) را جدی بگیریم ایشان(سید مهدی آشتیانی) نقل میکنند که از خیمه بیرون آمدم و به خیمه امام رضا(ع) رفتم؛ اجازه گرفتم و داخل رفتم. توضیح دادم که من به محضر پیغمبر(ص) رسیدم و حاجتها را گفتم و ایشان گفتند مسئول منطقه ما شما هستید و... . سپس نقل کرده که من مهدی آشتیانی از تهران سه حاجت دارم. حضرت با تبسم فرمودند به زودی دشمن دیگری مقابل این دشمن ملحد قرار میگیرد و به همه مومنین بگویید از همه جا به کمک مردم متدین زنجان بروند. مردم متدین زنجان بایستند تا این دشمن بعدی که آمد، مسلط نشود، مردم مسلط شوند! اما راجع به اینکه شیعه ضعیف شده، شیعه هرگاه دستورات و سفارشات پیغمبر(ص) و ما را عمل کند قوی است و حرفهای پیغمبر و ما را یادتان بماند. اما بخش سوم نسبتا اهمیت بیشتری دارد که حضرت میفرمایند، اما این بیماری امتحان توست و تا آخر عمر با توست؛ تو با این بیماری امتحان میدهی و نخواه که از این امتحان بیرون بیایی.
آقای آشتیانی خدمت مراجع عرض کرده بود که من معنای این روایت را که از پیامبر و ائمه نقل شده که «ان الله یتجلی بالعرفات» سالیانی بود که نمیفهمیدم، اما فهمیدم که تجلی خدا توسط پیغمبر و ائمه است. در روایات هم هست که در عرفات خیلیها از خیمهها دیوانهوار بیرون میآیند و دنبال امام زمان(عج) میگردند و روایات، حضور ایشان در عرفات را برای ما قطعی میکند. ایشان(آشتیانی) میفرماید من از این مکاشفه فهمیدم خدا در عرفات توسط پیامبر(ص) و معصومین تجلی مییاید».
وقتی که نقل این خاطره تمام شد، میهمان از میزبان خود خواست تا اگر حاشیهای به این خاطره دارد، بیان کند و این چنین بود که حجت الاسلام و المسلمین سید حسن خمینی، به تکمیل خاطرات حاج حبیبالله عسگراولادی پرداخت: «خدا همه آنها (علما) را رحمت کند. حافظ بیتی دارد که میگوید «دور مجنون گذشت و نوبت ماست/ هر کسی پنج روز نوبت اوست». به هر حال انشاء الله همه ما بتوانیم به نیت خیر بزرگانمان جامعه عمل بپوشانیم.
سید حسن خمینی: امام شیفته آیت الله شیخ عبدالکریم حائری یزدی بود
شما فرمودید که امام آقای بروجردی را به قم آوردند، مسئله مهمی است. مرحوم آیتالله شیخ عبدالکریم حائری یزدی که نامی از ایشان برده نشد، واقعا نفس حقی دارد. ایشان به قم میرود، در حالی که در آنجا حوزهای نبوده است و فقط یک حوزه مردهای وجود داشته که تعدادی طلبه با هم سر میکردند. ایشان در سال 1301 که از عراق به قم آمد و در تمام این 90 سال تمام قوام تشیع و پیدایش این انقلاب با عظمت و حکومت فقه اهل بیت(ع)، نیت پاک حاج شیخ پشت آن است. چند نمونه از صفای حاج شیخ هست. ایشان از شاگردان بزرگ آخوند خراسانی است و هم مرتبه مرحوم نایینی و سید ابوالحسن اصفهانی بود. من این خاطره را از آیتالله محقق داماد و ایشان از داییاش مرحوم شیخ مرتضی حائری نقل میکند. در مقطعی، مرحوم نایینی و سید ابوالحسن اصفهانی را به خاطر ایرانی بودن، از عراق بیرون میکنند، آقا ضیاء عراقی که ایرانی بود، به بهانه فامیلیاش، در عراق میماند. وقتی آنها به ایران میآیند، دوره نخست وزیری رضاشاه بود و او خیلی تلاش داشت که از حاج شیخ سوء استفاده کند. آقای حاج شیخ درسش را به مرحوم نایینی میدهد و نمازش را به سید ابوالحسن اصفهانی میدهد. دو سه ماه بعد که راه عراق باز شد و آنها رفتند، دوباره کارش را شروع میکند. در حالی که زعامت حوزه با او بود و آن دو بزرگوار از عراق به آنجا آمده بودند. حاج شیخ از لحاظ مراتب علمی خیلی بالا بود و در مراتب بالایی قرار داشت. روزی شیخ مرتضی حائری فرزند ایشان به نزد حاج شیخ میرود و نظر ایشان را میپرسد که من از چه کسی تقلید کنم؟ ایشان رساله آ سید ابوالحسن اصفهانی را دست فرزندشان میدهند و میگویند از ایشان تقلید کن! این صفای حاج شیخ است؛ در عین حال فرد خشکی نبود و بسیار اهل مطایبه بود.
امام به نوعی در خانه حاج شیخ بزرگ شد و به شدت هم مجذوب و شیفته ایشان بود و قصیده بلندی در وصف حاج شیخ عبدالکریم دارد. تشبیب این قصیده با بهار آغاز میشود و با توصیف شیخ عبدالکریم ادامه مییابد. شیفتگی امام با ایشان زیاد است و حتی نسبت به آیتالله بروجردی هم اینگونه نبوده است. میدانید که امام در چند سال آخر عمر آیتالله بروجردی با ایشان سنگین بود؛ از خانه بیرون نمیآمدند و به ملاقات آقای بروجردی هم نمیرفتند. حتی وقتی آیتالله بروجردی فوت کرد، امام مجلس ختم نگرفت که البته دلیلش این بود که ایشان نمیخواست خود را در مرئی و منظر بگذارد. البته خانم امام گفت وقتی خبر فوت آقای بروجردی آمد، صدای امام را از اتاق پشتی میشنیدم که صیحه میزد و گریه میکرد. یعنی علاقه بوده، اما رابطه مثل سابق نبوده و به خاطر رفتار بد برخی اعضای دفتر آیتالله بروجردی، امام به دیدن ایشان نمیرفته است. آیتالله سلطانی پدربزرگ مادری من، علل این قطع رابطه را میگفت».
عسگراولادی دوباره به خاطره نقل شده خود برگشت و گفت: «آنچه من در مورد آیتالله بروجردی در ذهنم هست این است که ایشان به بروجرد تبعید شدند. یعنی ایشان به بروجرد رفتند و متوقفش کردند. زیرا وجود ایشان برای پهلوی مضر بود و وقتی در شهریور 1320 رضا خان از ایران فراری شد، آیتالله بروجردی آزاد و برای معالجه به تهران آمد. البته برای تبعید شدن مدرکی ندارم، اما ایشان را آنجا حصر و حبس کردند، واقعیت است.
در مورد حضرت امام، در همان سه چهار سال آخر که میفرمایید، به این خاطر که امام خیلی در بحثهای اطراف آقای بروجردی درخشیده بود، بعضی از اطرافیان آیتالله بروجردی میگفتند حاج آقا روح الله دارد برای آیندهاش میزند! امام آنجا را ترک کردند».
امام در درس طوری حرف میزد که منِ عوام هم بفهمم!
تجربه شرکت در درس امام، خاطره جالب دیگری بود که میهمان ویژه جماران، به ذهنش آمد و بدون بهانه در ادامه خاطرات دیگر خود، آن را برای حضار بیان کرد: «من یک روز وارد درس امام شدم؛ بحث شرایط وجوب حج(استطاعت) بود؛ همه فضلا سوال میکردند. بعد از اینکه همه، حرفشان را زدند امام گفتند اینهایی که گفتید متن بحث است، اما یک مسئلهای مغفول مانده و آن اینکه تحصیل استطاعت، لازم و واجب است یا مباح است؟ بعد گفتند به نظر بنده تحریک اهل ایمان به استطاعت، به سلامت اقتصادی اهل ایمان کمک میکند که بگوییم مومن وظیفهاش تحصیل استطاعت است و بعد فرمودند، نمیگویم این یک فتواست و در متن سیره پیامبر و ائمه است یا در قرآن هست؛ اما میگویم این امر برای استحکام اقتصادی اهل ایمان موثر است که یک مومن همچنانکه برای نماز و روزه وظیفه تحصیل مقدمات دارد، مقدمات حج هم استطاعت است.
ایشان طوری این بحث را بیان کردند که منِ عوام هم متوجه بحث شدم. این را گفتم تا بگویم یکی از ویژگیهای امام این بود که حتی در سنگینترین درسها و پیچیدهترین امور، پیچیدگیهای اصولی و فقهی، طوری حرف میزدند که منِ عوام هم بفهمم و فقط فضلا متوجه نشوند».
به همسر امام گفتم...
آخرین خاطرات عسگراولادی به ملاقاتش با حاجیه خانم خدیجه ثقفی همسر امام راحل، چند روز پس از رحلت رهبر فقید انقلاب اسلامی مربوط میشد. او از آن ملاقات، اینگونه سخن گفت: «یک هفته بعد از رحلت امام به دیدن همسر ایشان آمدم. گفتم خانم میخواهم یکی، دو یادگاری(خاطره) از امام برای شما بگویم. گفتند بفرمایید! گفتم امام یکبار سه هزار تومان یا پنج هزار تومان به من دادند و گفتند این را به منزل آقای ثقفی ببرید، خانم آقای ثقفی را پشت در بخواهید، این مبلغ را به ایشان بدهید و اگر ایشان نگرفت بگویید فلانی سلام رساند و گفت اگر نگیرید، دیگر از شما قرض نمیکنم! امام قبل از اینکه سال زراعی انجام شود، گاهی اوقات برای(جبران) کمبود هزینه زندگی قرض میگرفتند تا وقتی که محصول زراعی خمین برسد. من دم درب منزل رفتم و پس از سلام و عرض ادب آقا به شما، خواستم مبلغ را تقدیم کنم. ایشان گفتند نمیگیرم! ندادهام که بگیرم! گفتم آقا هم این پیش بینی را میکردند، اما گفتند سلام برسانید و اگر نگیرید، دیگر من قرض نمیگیرم؛ تا اینکه پول را گرفتند. من گفتم خانم قدر این داماد را بدانید...
گفتم امام نسبت به شما نهایت احترام را می گذاشتند و به ما آموزش می دادند که چگونه موقعیت همسر را حفظ کنید.
نظر امام در مورد پوشش خانمها
او در ادامه روایتی را از نگاه امام نسبت به بانوان بیت خود، نقل کرد و گفت: «کسانی اینجا و آنجا صحبت کرده بودند که همسر امام و سایر خانمها لباس غیر حزباللهی دارند و شاید زینتشان فرق کند؛ این حرف، شاید به گوش حضرت امام رسیده بود. در یک جلسه خصوصی، کسی مشابه این حرف را زده بود و امام فرموده بودند: یعنی خانواده من از بیتالمال سوء استفاده کردهاند؟ گفتند: نخیر! امام گفتند: از مال خودشان است؟ من معتقد نیستم که خانمها را باید در لباس و آلایش و آرایش (به آنها) دیکته کنیم؛ مهم اداره زندگی است.
من بدون اینکه به همسر امام این مثال را بزنم، به ایشان گفتم شما یار امام در صحنههای گونهگون بودید و هرجا صحبت از امام میشود، صحبت از شما هم میشود.
ایشان(همسر امام) گفتند همینکه شماها درک میکنید امام راجع به زندگی چگونه فکر میکند و در مورد من و سایر اهل خانه چگونه فکر میکرد، همین برای من بسیار مهم است».
فرصت کم بود و حاج حبیبالله عسگراولادی در تمام طول جلسه برای بیان خاطراتی که از امام و انقلاب در ذهن داشت، اصرار و تعجیل فراوان داشت؛ او حتی بر سر سفره ناهار هم به محض به یاد آوردن یک خاطره، آن را نقل میکرد تا مبادا حرفی ناگفته باقی بماند و بعد از آنکه خاطرهگوییاش به پایان رسید، زودتر از سایر میهمانان خداحافظی کرد و رفت...