آفتابنیوز : آفتاب: «آن بیست و سه نفر» به خاطرات بیست و سه نوجوانی میپردازد که در عملیات بیتالمقدس به اسارت ارتش بعث درآمدند و دیکتاتور عراق سعی داشت از این نوجوانان برای ایجاد جنگ روانی علیه ایران استفاده کند.
این کتاب، از آنجا که دربرگیرنده خاطرات و رشادتهای نوجوانان رزمنده و مقاومت آنان در اردوگاههای ارتش بعث است، ناگفتههای بسیاری از دوران اسارت دارد. نویسنده کتاب، که سابقه پانزده سال روزنامهنگاری دارد، این کتاب را به شکل روایت داستانی و با تعلیقهای داستانیِ نگاشته است.
یوسفزاده خود درباذه کتاب میگوید: «این کتاب به دلیل حماسهآفرینیهای 23 نوجوان در دوران اسارت قطعاً به یکی از کتابهای شاخص دفاع مقدس تبدیل خواهد شد. آوردن یک عده نوجوان پانزدهساله به کاخ صدام و واداشتن آنان به بیان اعترافاتی دروغین مبنی بر اجباری بودن اعزام رزمندگان نوجوان به جبهههای جنگ، که میتوانست افکار عمومی جهانیان را در جهت خواستههای رژیم بعث عراق تغییر دهد، موضوعی است که این کتاب را بینظیر میکند.»
او همچنین محتویات کتاب منتشرشده را با مستندی که به نام «آن بیست و سه و یک نفر» از شبکه اول سیما پخش شده، متفاوت دانست و گفت: «تفاوت کتاب در این است که از دوران کودکی من آغاز میشود و به همین دلیل توضیحاتی درباره خاطرات خودم و روستایی که در آن زندگی کردم را نیز در برمیگیرد. همچنین بخشی از کتاب به بیان خاطرات برادرم، که در همان اردوگاه به شهادت رسید، میپردازد.»
او همچنین با اشاره به سایر کتب خاطرات به یک وجه تمایز دیگر این کتاب اشاره و تأکید کرد: «اکثر کتابهای خاطرات ما از سوی خود رزمندگان و آزادگان، که با آن خاطرات زندگی کردهاند، نوشته نمیشوند. تدوینگران کتب خاطرات بهندرت میتوانند واقعیت را آنطور که بوده لمس کنند و روی کاغذ بیاورند.»
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«باورمان نمیشد عراقیها بخواهند یا بتوانند بیست و سه نفرمان را در آن جای بدهند. اما آنها این کار را کردند. صالح را نشاندند جلو و ما را با زور و فشار در قسمت پشت استیشن جای دادند، که با شبکهای فلزی از راننده جدا میشد. در ماشین را هم از پشت قفل کردند. آفتاب تموز بر سقف سیاه ماشین میتابید و ما انگار زندهزنده در تنوری داغ افتاده بودیم.
ماشین حرکت کرد؛ آژیرکشان. از شهر بغداد خارج شدیم. داشتیم امیدوار میشدیم در راه اردوگاهیم. در جادهای به سمت شمال بغداد با سرعت در حرکت بودیم. همچنان داشتیم از گرما و کمبود اکسیژن خفه میشدیم. خیس عرق شده بودیم و کم مانده بود بیهوش شویم که ماشین از جادة اصلی منحرف و داخل پادگانی بزرگ شد. از خیابانی که هیچ درختی در آن نبود گذشتیم. ماشین مقابل ساختمانی سفیدرنگ، که درِ بزرگی به فضای بسته و چهاردیواریاش باز میشد، ایستاد.
اطراف ساختمان را بوتههای خار خشک و زردشده احاطه کرده بود. صدای یاکریمی از دوردست میآمد و دیگر هیچ؛ سکوت. گویی همة کائنات همدست شده بودند که دلگیرترین فضا را هنگام ورود ما به منزلگاه جدیدمان به وجود بیاورند. وهم برمان داشته بود. گمان میکردیم آنجا همان اردوگاه موعود است. اما آن ساختمان کوچک و بیروح هیچ شباهتی به آنچه دربارة اردوگاه شنیده بودیم نداشت. بیصبرانه منتظر بودیم آن در بزرگ را باز کنند و به آن چهاردیواری وارد شویم.
در باز شد. ماشین تا وسط حیاط ساختمان رفت و همانجا ایستاد. پیاده شدیم؛ با پاهایی که خواب رفته بود. برخلاف تصور ما، هیچ اسیری توی آن ساختمان نگهداری نمیشد. اول گمان کردم اسرا توی اتاقهایشان خوابیدهاند؛ اما حدسم درست نبود.
ماشینی که ما را آورده بود برگشت. ما ماندیم و صالح و چند سرباز عراقی، که مسئولیت حفاظت از آنجا را به عهده داشتند. سربازهای عراقی ما را به یکدیگر نشان میدادند و چیزهایی به هم میگفتند. معلوم بود فیلممان را بارها از تلویزیون دیدهاند و برایشان غریبه نیستیم.
در هر ضلع ساختمان چهار اتاق بود با درهای قفلشده. چند بوتة گل سرخ در قسمت ورودی ساختمان دیده میشد و کنارشان یک بشکة آب، که زمین اطرافش را نمناک کرده بود.
تشنگی امانمان را بریده بود و ما همچنان روزه بودیم. صالح به دادمان رسید. او گفت ما از حد ترخّص خارج شدهایم. بنابراین میتوانیم روزهمان را بخوریم. با شنیدن این فتوای بهموقع، تا حد انفجار از آبهای گرم و گلآلود آن بشکة زنگزده نوشیدیم و بعد به دستور سرباز لاغراندامی که آبلهرو بود داخل یکی از اتاقها شدیم؛ اتاقی کوچکتر از زندان بغداد. نشستیم تنگ هم توی آن اتاق داغ. صالح آنچه را در راه از محافظ عراقی داخل ماشین شنیده بود برایمان تعریف کرد.»