آفتابنیوز : آفتاب: به گزارش خبرگزاري آريا، اين دختر جوان 2 روز قبل از سانحه سقوط هواپيما کارت اهداي عضو را پر کرده بود. آرزوي حديثه براي خدمت به بيماران با اهداي اعضايش به زيباترين شکل تحقق يافت حالا پدر، شنيدن ضربان قلب دختر جوانش را در سينه بيماري نيازمند تنها اميد براي ادامه زندگي اش مي داند.
دختر جواني که در لحظه سقوط هواپيما در حال عبور از محل حادثه بود، بر اثر برخورد يک کاميون دچار مرگ مغزي شد. اين حادثه زماني روي داد که راننده کاميون بر اثر ديدن صحنه سقوط هواپيما در چند مترياش وحشت زده پا روي پدال ترمز گذاشت و راننده خودرو تاکسي که در پشت کاميون در حال حرکت بود با وجود ترمز شديد بشدت با کاميون برخورد کرد.
نخستين روز تولد
«محمد قاسمي» پدر داغدار 48 ساله در حالي که اشک گوشه چشمانش را پاک ميکند خاطرات روزهايي را مرور ميکند که خداوند به آنها دختر عطا کرده بود، ميگويد: 13 آذر سال 72 خداوند به ما دختري هديه کرد نامش را حديثه گذاشتيم دقيقاً در تاريخي به دنيا آمد که نخستين سالگرد ازدواج وپيوند زندگي مشترک مان بود. همان سال سالگرد ازدواج و تولد حديثه را با هم جشن گرفتيم. همسرم در تربيت فرزندان نقش اصلي را به عهده داشت و چون در تربيت معلم فعاليت داشت دخترمان را به راهي درست هدايت کرد.
از همان مقطع ابتدايي متوجه علاقه حديثه به رشته پزشکي شده بوديم هميشه آرزو داشت پزشک شود آرزوي ما هم اين بود که در يکي از شاخههاي پزشکي خدمتگزار باشد و به مردم و جامعه خدمت کند. دانشجوي ترم 5 رشته راديولوژي دانشگاه تهران بود. او با حمايت و راهنماييهاي خانواده به سرعت پلههاي ترقي رابالا ميرفت تا اينکه حادثهاي تلخ آرزوهاي شيرينمان را تلخ کرد و خط سياهي بر آرزوهاي دخترم در دفتر زندگياش کشيد.
روز حادثه
پدر در حالي که از روز حادثه به تلخي ياد ميکند ميگويد: حديثه به خاطر درس و ادامه تحصيل بايد هفتهاي يکبار از شهريار به تهران ميآمد و روز 19 مرداد مثل هميشه در جاده شهريار به سمت تهرانسر در تاکسي نشسته و به طرف دانشگاه ميرفت و کاميوني جلوتر از تاکسي آنها در حال حرکت بود که ناگهان مسافران متوجه ميشوند هواپيمايي در آسمان در حال سقوط است و فاصله چنداني با آنها ندارد راننده کاميون به سرعت ترمز ميکند و راننده تاکسي براي فرار از اين وضعيت مجبور به ترمز ميشود بر اثر اين تغيير وضعيت ناگهاني حديثه که در صندلي جلو نشسته بود به کاميون کوبيده شده و به شدت آسيب ميبيند.
پدر که صدايش ميلرزد ادامه ميدهد: ساعت 10 صبح بود مردي ناشناس به من زنگ زد و گفت دخترم در اين جاده تصادف کرده است همان لحظه به واسطه شغلي که دارم داشتم مشکلات بيمارستاني يک مادر شهيد را رفع ميکردم. به سرعت از اداره بيرون زدم همان زمان بود که خانمي از حراست فرودگاه مهرآباد زنگ زد هواپيمايي سقوط کرده است و بر اثر آن تصادفي رخ داده و دخترم را با آمبولانس به بيمارستان بردهاند و مدارکش در حراست فرودگاه است. نميدانم چطور خود را به بيمارستان رسول اکرم(ص) رساندم در طول مسير به همسر و اقوام اطلاع دادم.
وقتي وارد بيمارستان شدم گفتند چنين بيماري نداشتهاند نيم ساعت با وضعيتي پريشان به جست و جو پرداختم ولي بيفايده بود و با اقوام و آشنايان قرار گذاشتيم تمام بيمارستانهاي همجوار را بگرديم تا دخترم را پيدا کنيم. بيمارستانها شلوغ بود و هيچ کس جوابگو نبود البته حق هم داشتند چون حادثه سقوط هواپيما رخ داده بود و همه درگير بودند. همسرم با برادرش به بيمارستان فياضبخش 2 رفته بودند اما گفته بودند چنين بيماري نداريم، هنگامي که در حال خارج شدن از بيمارستان بودند ناگهان همسرم لنگه کفشي را ديده بود که شبيه کفشهاي حديثه بود وقتي خود را به مجروحي که روي تخت بوده ميرساند از روي مانتوي حديثه او را شناسايي ميکند.
پدر اضافه ميکند: به علت خونريزي طحال، او را به اتاق عمل برده بودند، ساعت 4 بعد از ظهر بود که دخترم را بيهوش وارد بخش کردند؛ نياز فوري به آيسييو داشت به عنوان يک پدر براي فرزندم که با مرگ دست و پنجه نرم ميکرد براي خالي شدن آيسييو التماس ميکردم تا شايد بتوانم در مراکز ديگر آي سي يو خالي پيدا کنم اما وقتي نگاهم به بيماران ديگر ميافتاد احساس ميکردم دختر من مثل همه بيماران ديگر است نميتوانستم خودم را راضي کنم که حق ديگران پايمال شود. ساعت 11 شب بود که پزشکان اعلام کردند حديثه مرگ مغزي شده است. در آن لحظه به اهداي عضو فکر نميکردم و مدام اين فکر در ذهن من مرور ميشد که پنج شب پيش به مادرش گفته بود يک سال ديگر پاياننامهاش تمام ميشود و ميخواهد با يک پزشک مطب داير کنند.
تصميمي بزرگ
پدر از لحظههايي ميگويد که تصميم گرفته بود با وجود تمام تلخيهايش تصميم بزرگي بگيرد. او ادامه ميدهد: ساعت چهار و نيم صبح بود که در بيمارستان به اين فکر افتادم اعضاي بدن حديثه را اهدا کنيم در همان زمان همسر دايي حديثه پيش من آمد و گفت ميخواهد موضوعي را بيان کند، از من پرسيد طاقت شنيدن حرفي را دارم يا خير. پيامکي را از دخترم نشان داد که در متن آن نوشته بود تاريخ 17 مرداد فرم و درخواست کارت اهداي عضو را پرکرده است، در آن لحظه تصوير فرزندان شهدا جلوي چشمانم آمد، راهي ديگر پيش پايم قرار نداشت، نميتوانستم بگويم پدر شهيد هستم و افتخار ميکنم اما با اين بخشش سربلند بودم
ساعت 5 صبح بود که همسرم را صدا زدم و با او به گوشهاي رفتيم تا در اين مورد صحبت کنيم به همسرم گفتم حديثه نهايتاً يک ساعت، دوساعت، يک روز يا دو روز ديگر زنده ميماند اگر اعضاي بدنش را به بيماران هديه نکنيم شايد دلمان بسوزد اگر هر لحظه قلبش از کار بايستد ديگر نميتوانيم کاري کنيم پس اگر رضايت بدهي قلب حديثه براي هميشه خواهد تپيد. با همسرم نزد پزشک رفتيم و رضايت خود را اعلام کرديم. ساعت 6 صبح همان پزشک به کنارمان آمد و گفت خوب است که به سرعت تصميم گرفتيد.
بخششي ماندگار
«من در اين بخشش خود را سهيم نميدانم چون خواسته دخترم بود و من از آن بياطلاع بودم. او خواسته بود تا سرنوشت چنين رقم بخورد، شروع اين کار بزرگ با او بود و ادامهدهنده اين راه ما هستيم به عنوان يک ايراني که سهمي در اين کار بزرگ نداشتم به دخترم افتخار ميکنم او کاري را کرد که من به عنوان يک پدر اين کار را تاييد کرده و ميپسندم.»
پدر که آخرين وداع را با جگر گوشهاش انجام داده ميافزايد: وقتي فرزندي باعث افتخار و آبروي خانواده ميشود همه از او تعريف ميکنند. محبت و مظلوميت حديثه زبانزد همه بود. دوستان، آشنايان و هر کسي که او را ميشناخت وقتي متوجه اين حادثه شد کنارمان بود و دلداريمان ميداد با صحنههايي مواجه شدم که باور نميکردم اين همه تعريف از دخترم باشد.
هميشه دلم ميخواست با دخترم درد دل کنم اما او به حدي شرم و حيا داشت که هميشه فقط از او احترام ميديدم و با دخترم رو در بايستي داشتم. شايد هر فردي که تصوير يا صداي من را ببيند و بشنود دلش براي من بسوزد و بگويد اين پدر عزيزي را از دست داده است و با اهداي عضو الان در دلش چه ميگذرد اما با شهامت ميگويم ذرهاي از اينکه اعضاي بدن دخترم را بخشيدهام ناراحت نيستم. خدا يک روز او را به زندگيام هديه کرد و امروز از من گرفت. هر روز از خداوند تشکر ميکردم به خاطر تمام موهبتهايي که در زندگي به من و خانواده ام عطا کرده بود و حالا باور دارم اين تقدير الهي است که در سرنوشت مان رقم خورد.
پدر ادامه ميدهد: از زماني که چشم به دنيا باز کردم هميشه خوبي بود که خداوند نصيب زندگيمان ميکرد. پدر و مادر خوب، همسر و فرزندان خوب و با محبت و هر آنچه که از خداوند خواسته بودم در زندگي داشتم هميشه همه چيز با آرامش برايم به وقوع ميپيوست تا اينکه چند ماه پيش با خدا درددل کردم و گفتم خدايا اگر حرفي زدم از من نشنيده بگير، خدايا چقدر مهرباني که تا به الان به همه خواستههايم رسيده ام تو را قسم ميدهم ،به خاطر دل نازک ام روزهاي بد را در سرنوشتم قرار ندهي اما الان با اين اتفاق به خودشناسي رسيده ام و باز هم سعي ميکنم از امتحان الهي سربلند بيرون آيم. بالاخره چرخ گردون چرخيد و روزهاي بد برايم فرا رسيد اما تلاش ميکنم تا با اين مصيبت کنار آيم. مگر فرزند من بالاتر از فرزندان خانوادههاي ديگر بود مگر اين 40 خانوادهاي که در سقوط هواپيما داغدار شدند عزيزشان را از دست ندادند از اين اتفاق به خودشناسي و خودباوري رسيدم.
آرزوهاي پدرانه
با اينکه براي دخترش آرزوهاي رنگين زيادي داشت اما از اينکه جان چند بيمار را نجات داده است خوشحال بود و همين موضوع به اين پدر داغديده آرامش ميداد. وي ميگويد: عاطفه و مهر و محبت مردم ايران در جهان شهرتي خاص دارد چرا در جامعه ايراني بايد عاطفه کمرنگ شود چرا عاطفهها از بين رفته است آرزو دارم و دعا ميکنم عاطفهها رنگ بگيرند تا چنين بخششهاي بزرگي شکل بگيرد و با نوعدوستي به جامعه خدمت کنيم. فقط ناراحت هستم در حق دخترم پدري نکردم هيچ وقت تولد 16 سالگي اش را فراموش نميکنم آن روز وقتي روز تولدش را تبريک گفتم از روي احترام و حيا پيشانيام را بوسيد.
حديثه دلش ميخواست به بيماران خدمت کند و آنها را از درد و رنج بيماري نجات دهد اما اين اتفاق باعث شد تا او با اهداي اعضاي بدنش اخلاقي پزشکي را به يادگار گذارد. همه اميدم در زندگي تپيدن قلب دخترم در سينه همنوعم است اين مراسم تمام ميشود و در نهايت من و مادرش هستيم که بايد با اميد تپيدن قلب حديثه زندگي کنيم به اين باور رسيدهايم که از اين به بعد به اين فکر کنيم او پزشکي حاذق است که در گوشهاي از اين کشور در شهري به مردم خود خدمت ميکند. درست است که او را در ظاهر نميبينيم اما قلب حديثه هميشه با ما است.