کد خبر: ۲۶۱۲۶۱
تاریخ انتشار : ۲۱ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۹:۴۸
یادی از آزاده تاریخ زنده‌یاد آیت الله طالقانی در گفت‌و گوی «آفتاب» با «غلامرضا امامی»؛

طالقانی یک جا نماند؛ همیشه روانه بود

آیت‌الله طالقانی در پیاده‌روی در دماوند بعد از آنکه سردش شد کاپشن پسرش مهدی طالقانی را پوشیده است .
آفتاب‌‌نیوز :
آفتاب_ حمیدرضا محمدی: در سالگرد پرواز «آیت الله سید محمود حسینی علایی طالقانی» با «غلامرضا امامی»؛ نویسنده، مترجم و پژوهشگر به گفت و گو نشستیم که از نوجوانی در کنار و همراه طالقانی بوده و یادهای بسیاری از او دارد. امامی این روزها  کار نوشتن کتاب «با طالقانی آن پیرِ پاکِ ما» را به پایان برده است. از او به تازگی کتاب «سه قصه» از امبرتو اِکو از زبان ایتالیایی و نیز کتاب «قصه ها» اثر نویسنده شهید و شهیر فلسطینی؛ غسّان کَنَفانی از عربی به فارسی منتشر شده است...

***
جناب آقای امامی نخستین مواجهه شما با آقای طالقانی چه زمانی  و چگونه رخ داد؟

من دانش آموز دبیرستانی بودم، در دبیرستان علویِ مشهد، به سال 1340.  در آن دبیرستان، هم مدرسه ای های من و دوستانم «امیرپرویز پویان» و «مسعود احمدزاده» بودند. آیت الله طالقانی سفری به مشهد داشتند و در منزل آقای طاهر احمدزاده، پویان و من به دیدارشان رفتیم. مسعود هم بود. در نخستین دیدار، ما که نوجوانانی بیش نبودیم همچون برادری مهربان از حال و کارمان جویا شد. دررویارویی با او، هیچ پرده و سدی ندیدیم. به مهربانی از مدرسه و درس هایمان جویا شد و سخنانی گفت درباره ازادی و خواست که دانش آموزان را گرد هم آوریم و برای جلساتی آماده سازیم. شب ما به مسجد ملاهاشم رفتیم. در بالا خیابانِ مشهد نزدیک مدرسه نواب. جمع فراوانی برای شنیدن سخنرانی او گرد آمده بودند. طالقانی در صبح برای مان همچون «گاندی» می نمود اما در شب چهره پرخروش و ستم ستیز او رخ می نمود. با دلیری به حکومت وقت تاخت و خواستار آزادی شد؛ دغدغه همیشگی او.

شما از این ایشان چه بهره گرفتید که تاثیر آن، هنوز هم در وجودتان جاری و ساری و باقی است؟

طالقانی همیشه برای من نماد مهربانی است. دل دریایی اش و اندیشه بلندش همیشه راهگشاست. پس از آن، او را دینداری یافتم که دین را برای مردم می خواست نه مردم را برای دین. طالقانی نگاهی نو و برداشتی تازه از دین، اسلام و آیین داشت. به قول مولانا: «گرچه مقصود از کتاب آن فن بود/ گر توش بالش کنی هم می‌شود».

طالقانی با هر شیوه و هرگونه بت و بت پرستی به ستیز برخاست؛ بت های سنگی، بت های چوبی و بت های گوشتی (بت های انسانی). طالقانی قرآن و آیین را راهی و هدفی نهایی برای رهایی و آزادی می دانست. قرآن را رسن و طنابی برای زندگیِ آزاد و رو به رشد می دانست و اعتقاد داشت آیینِ اسلام برای سربلندی است. سربلندی و سرافرازی در زندگی. خداوندگار سخن حضرت مولانا در این دو بیت زیبا راه طالقانی ا نشان داده است: « زان که از قرآن بسی گمره شدند/ زان رسن قومی درون چه شدند// این رسن را نیست جرمی ای عنود/ چون تو را سودای سربالا نبود».

طالقانی می کوشید و می خواست هیچ اندیشه ای حتی اندیشه های منحط و سربسته ای حتی به نام دین به دل و اندیشه آدمیان نباشد. سخن قرآن را همیشه تکرار می کرد که کار دین این است که «اغلال» و بندهایی که بر دل و جان آدمیان است، شکسته شود.

آیا هنوز هم پیام طالقانی در دنیای امروز به کار می آید؟

امروز در جهان دو چهره از اسلام ترسیم و تصویر می شود. چهره خشک و سخت، بسته و خونین به رنگ سرخ. چهره طالبان... داعش ... تکفیری ها که به نام دین واسلام، پیام آور مرگ و خشونت هستند و گمراهانی که به آنها می پیوندند و دست هایی پیدا و پنهان که از آنان حمایت می کنند. اندیشه ای که بر زور پایه گرفته و ناآگاهانی که هرچه به آنها گفته شود چون وحی منزلی می پذیرند و اندیشه خورشید به کار نمی گیرند و در گفته ها و نوشته ها چون و چرا نمی کنند. در حقیقت هرگز مرغک آزادی  بر دل و جان شان سایه نیفکنده است. چهره  دیگری از اسلام چهره رحمانی است. چهره مهربانی، چهره ای که همه بندگان خدا را خلق خدا می داند و به قول ناصر خسرو شاعر شورشی چنین اعتقاد دارد: « خلق همه یکسره نهال خدایند/ هیچ نه بر کن تو زین نهال و نه بشکن» طالقانی  پیشاپیشِ این رهروان ایستاده است. به حقیقت او را همیشه باغبانی دیدم که در اندیشه رشد و به برکشیدن بذر رهایی که در دل ها می افشاند و می خواست این بذرها به گل برسد و به خورشید آزادی لبخند زند.

آیا در این باره خاطره ای از این بزرگ مرد در خاطر دارید؟

روزی را به یاد دارم که در «گلیَرد»، در زادگاهش در کنارش در تپه ای قدم می زدیم. از بالای تپه اشاره کرد به روستایی در دوردست و گفت آنجا «اورازان» است؛ زادگاه جلال آل احمد. آنگاه ذکر خیری از او نمود که به آزادی باور داشت و گفت هر که در راه آزادی بکوشد. همراه ما در کنار ماست. دم غروب بود. خورشید مغربی داشت غروب می کرد. به چهره اش نگاه کردم. خورشید آسمانی که درزمین چنین گفت... به پوسته سختی که در آن تپه بود با عصایش اشاره کرد. جوانه سبزی از میان سنگ های سخت بیرون زده بود. رو به من کرد و گفت ببین استبداد هر نوعش همچون پوسته سختی است بر زمین. باید از این گیاه آدم ها کمتر نباشند. سخت پوته های استبداد ذهنی را بدرند و بعد برای آزادی بکوشند.

چرا با وجود گذشت 35 سال از وفات ایشان، هنوز هم و بعد از چند نسل، جوانِ امروز شیفته آیت الله طالقانی هستند؟

«یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب/ کز هر زبان که می شنوم نامکرر است». طالقانی انسان را باور داشت. در اندیشه او خودی و غیرخودی و نخودی جایی نداشت. طالقانی همه را دوست داشت. در آن دریای گسترده همه جا داشتند. گاه با مهر از دشمنانش سخن می گفت که حتی او را به زندان افکنده بودند. پس از پیروزی  انقلاب، «استوار ساقی» زندان بانش در قزل قلعه، به زندان افتاد. طالقانی دست به کار شد. زندان بان را از زندان رهانید و کوشید که حقوقی برای او فراهم آید. به گمان من تا زمانی که انسانی بر کره زمین می زید مهربانانی چون او که انسان را باور دارند و آزادی را پاس می دارند و برای آگاهی و رهایی به جدّ و جان می کوشند در دل مدرمان حتی پس از گذشت سال ها، جایی شایسته دارند. ای با کسان که زنده اند اما مردمان آرزوی مرگ شان را دارند و ای با کسان که رفته اند. مردانی چون طالقانی همیشه زنده اند به روزگاران. طالقانی همیشه  در راه بود از «بودن» به «شدن». همیشه روانه بود. همیشه پویا. یک جا نماند.

«ماندن نبودن است؛
بودن روانه بودن»


عکس از جوان و تاریخ
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پربحث ترین عناوین
پرطرفدار ترین عناوین