کد خبر: ۲۶۱۸۱
تاریخ انتشار : ۲۹ آبان ۱۳۸۴ - ۰۰:۱۶

اگزيستانسياليسم از منظر فلسفه تحليلي

آفتاب‌‌نیوز :

پوزيتيويسم را به نزديك شدن بيش از حد به منطق و رياضيات متهم كرده و اگزيستانسياليسم را به اينكه از زبان شعر و رمان‌گونه استفاده مي‌كنند. اگزيستانسياليسم را در ايران با نام «سارتر» و «كي یر کگارد» مي‌شناسند.

در نوشتار حاضر حمید رضا غازی با نگاهي نو به فلسفه اگزيستانسياليسم مي‌پردازد و سعي مي‌كند اگزيستانسياليسم را از زبان آسان پوزيتيويسم بيان كند.

فلسفه به دو شاخه‌ي فلسفه تحليلي و فلسفه غيرتحليلي تقسيم مي‌شود.

زادگاه فلسفه تحليلي را مي‌توان كشورهاي آنگلوساكسون، همانند انگلستان و زادگاه فلسفه‌هاي غيرتحليلي را كشورهاي آلمان و فرانسه دانست.

فلسفه تحليلي بيشتر به موضوعات منطقي و رياضي و امور معرفت‌شناختي توجه دارد در حالي كه فلسفه غيرتحليلي، به موضوعات از ديد جهان‌شناختي و حالت‌هايي شبيه حالات ادبيات، داستان و به طور كلي رواياتي از انسان مي‌پردازد.

اگر به يك فيلسوف تحليلي موضوعي همانند مفهوم عشق ارائه شود، فيلسوف مزبور يكي از واكنش زير را خواهد داشت: يا در اين باره سكوت خواهد كرد و يا اگر بخواهد تحليلي در اين باره ارايه نمايد اين پرسش زير را مطرح مي‌كند كه آيا عشق مطابقت با واقعيت دارد يا خير؟

عاشق پيش فرض معرفتي است؟ يا، آيا كسي كه در طول زندگي خود زمينه‌هاي متفاوت معرفتي را گذرانده است مي‌تواند و قادر به عاشق شدن هست يا خير؟

اما وقتي به يك فيلسوف غيرمعرفتي مسأله عشق را عرضه كنيد، اين فيلسوف به داستان‌پردازي مي‌پردازد و از مناظر دلفريب و دلرباي عشق سخن مي‌راند و اساساً به اين مسأله نمي‌پردازد كه آيا شما داراي تحليل درستي هستيد يا اينكه قادر به تحليل نيستيد. بنابراين فلسفه اگزيستانسياليسم از آن رو كه با منطق و رياضيات سروكار نداشته و هيچ دغدغه معرفتي و منطقي برايش اهميت ندارد فلسف غيرتحليلي ناميده مي‌شود.

در اين باره مي‌توان گفت كه براي اگزيستانسياليسم، قبل از هر چيزي اين مفهوم قابل توجه است كه آيا زندگي ارزش زيستن دارد يا نه؟ و به اين مسايل اهميت نخواهد داد كه آيا در جملات گفته شده تناقض وجود دارد يا خير؟

آنها قبل از هر چيز به اين مسأله اهميت مي‌دهند كه انسان‌ها در طول روز چند مغالطه به كار مي‌برند.

براي مثال اگر عنوان كنيم «خداوند قادر مطلق است»، اين مسأله براي فلاسفه غيرتحليلي چندان اهميتي ندارد ولي براي فلاسفه‌ي تحليلي بسيار حائز اهميت است و آنها اين پرسش را طرح خواهند كرد كه آيا شما مرتكب تناقض شده‌ايد يا خير؟ آيا خداوند مي‌تواند و قادر به خلق سنگي است كه خود نتواند جابه‌جا كند؟

اگر قادر به انجام چنين كاري نباشد پس قادر مطلق نيست و اگر قادر به انجام چنين كاري باشد پس قادر به خلق چنين سنگي نيست پس در اينجا هم قادر مطلق نيست.

اگر شما بگوييد كه تمامي اين حرف‌هاي من كذب و دروغ است. يك فيلسوف غيرتحليلي اين را خواهد پذيرفت ولي يك فيلسوف تحليلي خواهد گفت آيا اينكه تمامي حرف‌هاي من كذب است خودش هم مشمول حكمي كه شما صادر كرديد خواهد شد يا خير؟ و دوباره شما دچار يك مغالطه ديگر خواهيد شد.

آلبركامو در كتاب پوچي خود مي‌گويد: «چه اهميتي دارد كه كانت، معقولات ارسطو را تغيير داده و از 10 به 12 رسانيده؟ چه اهميت دارد كه ما قايل به اصالت ماهيت باشيم يا قايل به اصالت وجود؟ اين مسايل چه تأثيري بر زندگي ما خواهند داشت؟ آن چيزي كه اهميت دارد اين است كه زندگي ارزش زيستن دارد يا ندارد. اگر پاسخ به اين سؤال منفي است بايد درجا خودكشي كرد و اگر پاسخ مثبت باشد، مجدداً اين سؤال مطرح مي‌شود كه «چگونه بايد زندگي بكنيم؟»

در واقع در سير اين سؤالات ما هيچ‌گاه به اين سؤال نخواهيم رسيد كه آيا اصالت وجود مقدم است يا اصالت ماهيت؟ به بياني ديگر اگزيستانسياليسم به شدت به اتفاقاتي كه در طول تاريخ فلسفه رخ داده و فلاسفه خود را به مباحث انتزاعي‌اي دلخوش كرده بودند كه چندان به احوال زندگي مربوط نمي‌شد و اثري در زندگي نداشته است واكنش نشان داده است.

فلاسفه اگزيستانسياليسم مي‌گويند: «فلسفه‌اي بخوانيد كه بعد از خواندن آن، زندگي شما متحول شده باشد.» اگر در كلاس‌هايي حاضر شديد و مطالعاتي در اين باره داشته‌ايد و بعد از آن زندگي شما دچار تحول شد، آن فلسفه بسيار ثمربخش است و ارزش مطالعه و بررسي دارد.

براي مثال براي ارسطو مسأله يأس بي‌اهميت بوده است.

افلاطون به اختصار در مورد فضيلت، عدالت، زيبايي، عشق و مسايلي از اين قبيل سخن گفته است و مسأله دلشوره براي او بي‌اعتبار بوده است.

براي هابز و لاك مفهوم عشق بسيار بي‌اهميت بوده است و براي كانت تحولات متفاوتي كه عاشق در روان خود دارد چندان باارزش نبوده است.

همان طوري كه مي‌دانيد كانت شخصيت بسيار وسواسي داشته است.

مي‌گويند در نزديكي اتاق كانت خانه‌اي در حال احداث بوده است. به محض اينكه خانه‌ي چند طبقه تكميل شد، تمام طبع فلسفي كانت خشكيد و او به حضور شهردار رفت و از وي تقاضا كرد، خانه احداثي را تخريب كنند تا منظره قبلي كانت قابل رؤيت باشد تا بتواند بنويسد.

براي وي به عنوان فيلسوف شبه تحليلي يا تحليلي، اخلاقيات و احوال دروني افراد را از آن جهت كه در كتب وي طرح شود بي‌اهميت و بي‌اعتبار مي‌داند.


پايه‌گذار فلسفه

هميشه اين سؤال مطرح ‌مي‌شود كه پايه‌گذار فلسفه چه كسي و اولين فيلسوف چه شخصي بوده است؟

واژه فلسفه به معني دوست‌دار عقل است و بنابراين اين پرسش مطرح مي‌شود كه چه كسي اولين بار خود را دوستدار خرد معرفي كرد؟

ديوژن معتقد بود كه فيثاغورث اولين فيلسوف است.

از نظر فيثاغورث، بناي عالم بر عدد است.

البته ارسطو معتقد بود كه فلاسفه قبل از فيثاغورث، فلاسفه برجسته‌تري بودند كه چندان عنايتي به آنها نشده است. وي معتقد بود كه اولين فيلسوف عالم تالس است.

تالس برخلاف فيثاغورث كه اساس هستي را مبتني بر عدد مي‌دانست، بنيان هستي را بر آب مي‌دانست. 


تاريخ فلسفه

تاريخ فلسفه به چهار دوره تقسيم مي‌گردد.

دوره اول كه همان فلسفه قديم است با تالس يا فيثاغورث آغاز مي‌گردد كه اين بستگي به همان مسأله دارد كه يا بايد نظر ارسطو را قبول داشت يا نظر ديوژن را.

آناكسي مندرم اساس هستي را مبتني بر نامحدود مي‌دانست.

اين افراد جزء اولين متفكران عالم بودند.

در اينجا بايد توجه كرد كه اساساً در اين نظريات مسأله خدا مطرح نيست. وقتي به دوران قبل از سقراط برمي‌گرديم، يعني همان يونان، مي‌بينيم كه اديان در آنجا پا نگرفته‌اند. هيچ كدام از ادياني سامي چون اسلام، مسيحيت و يهود كه بعد از اين متفكران آمده‌اند هرگز در يونان شكل نگرفته‌اند.

اعتقاد بر اين است كه تمدن يوناني، يك تمدن پيامبرخيز و دين‌پرور نبوده. بلكه تمدني فلسفي‌مزاج بودند و فلسفه در اين اماكن و اين دوران به رشد خود رسيده‌اند، در صورتي كه تمدن مشرق زمين، تمدني پيامبرخيز و دين‌پرور بود ه است.

قبل از آناكسي مندر، امپدوكلس حيات داشت. وي معتقد بود كه بناي هستي برهيچ كدام از اين موراد نيست بلكه بناي هستي بر چهار عامل: آب، خاك، هوا و آتش است.

اين گروه‌ها همواره با هم در جدال بودند و هر گروهي بر نظر خود اصرار داشت.

هراكليوس متفكر ديگري بود كه اعتقاد داشت اساس هستي تنها بر پايه‌ي حركت است.

پس از هراكليوس، پارميندس بيان داشت كه اساس عالم بر سكون است، ولي معتقد بود كه در عالم هيچ حركتي نيست و همه چيز در نهايت سكون، ايستايي و ماندگاري است و هيچ گونه حركتي در عالم نمي‌توان مشاهده كرد.

شروع تفكر بشري با اين نظريات همراه بوده است.

بايد توجه داشت كه تمدن يونان متفكران بسياري را در خود پرورش داده است.

يك سري از افراد ظهور مي‌كنند كه به عنوان سوفسطايي بعدها به نام نسبي‌گرايان شناخته مي‌شوند.

اين گروه اعتقاد داشتند كه همه چيز نسبي است.

اين مفهوم براي اولين بار بود كه مطرح گرديد تا جايي كه امروزه هم بر عوام اين ديدگاه غالب است.

سوفسطائيان يك واكنش رواني نشان دادند و معتقد بودند كه:

اول، هيچ حقيقتي در اين عالم نيست، يعني هيچ حقيقت مطلقي در اين عالم نيست.

دوم، اگر حقيقتي در اين عالم باشد قابل شناختن نيست.

سوم، اگر حقيقتي در اين عالم باشد كه قابل شناختن باشد قابل شناساندن نيست.

اين سه گزاره از گزاره‌هاي اصلي سوفسطائيان يا نسبي‌گرايان است.

فيلسوفاني همچون پروتاگوراس، جرجياس، از فلاسفه برجسته سوفسطايي بودند.

فيلسوفي كه در مقابل سوفسطائيان به پا خواست و واكنش رواني، منطقي و حكيمانه‌اي در برابر آنها نشان داد سقراط بود.

جالب اينجاست كه سوفسطائيان در حكومت آن دوران رخنه كرده بودند و سقراط را زنداني كرده و جام شوكران را به او خوراندند، ولي سقراط از سخن خود كوتاه نيامد.

وي مسائل اساسي و مهمي را مطرح كرد، از جمله اينكه زندگي نيازموده ارزش زيستن ندارد، به هيچ وجه در هيچ مسأله‌اي تقليد نكنيد.

از نظر وي تقليد كردن خارج شدن از اصول انسانيت است.

سخن دوم سقراط اين بود كه «جان‌شناسي بر جهان‌شناسي مقدم است». شناخت خود انسان مقدم بر اين است كه بپردازيم به اينكه اساس جهان بر حركت است و يا آتش يا اساس هستي بر آب است يا بر عدد. بايد خود و احوالات شخصي خود را مورد بررسي قرار دهيم، از اين‌روست كه سقراط را پدر معنوي اگزيستانسياليسم مي‌دانند.

گفتيم كه در اگزيستانسياليسم مهم‌تر آن است كه شناختي از احوالات دروني و رواني انسان داشته باشند تا شناخت احوالات بيروني.

بعد از سقراط، مسأله تقدم جان‌شناسي بر جهان‌شناسي فراموش شد. پس از سقراط، ارسطو و افلاطون ظهور كردند.

افلاطون رويكردهاي روان‌شناختي داشت. وي مقاله‌اي درباره خير و رساله‌اي در مورد عشق نوشت و در مورد فضيلت و عدالت نگاشت. افلاطون هم مانند پيش از سقراطيان بنايش بر اين بود كه مي‌بايد هستي را به شكلي دگر بشناسيم و معتقد بود كه اين چيزهايي كه ما مي‌بينيم سايه‌هايي است كه بر دنيا افتاده است.

پس از وي، ارسطو منطق را اساس قرار داد. كتاب ارغنون ارسطو اولين منطق به حساب مي‌آيد.

بعد از ارسطو و افلاطون تاريخ فلسفه به سه نحله تقسيم مي‌شود: اپيكوريان، رواقيون، فلوتين.

اپيكوريان اعتقاد داشتند كه از طرح اين مباحث كه هستي چيست و جان‌شناسي چه مفهومي دارد بايد گذشت. مگر نه اينكه ما در زندگي تنها به دنبال لذت بردن هستيم، بنابراين پس بايد لذت را تعريف كرد و در مقابل آن عذاب و درد را تشريح كرد.

نظريه اول بر اين اساس بود كه بايد به يك لذت آني رسيد و همان لحظه به هر چيزي كه دلخواه و مطلوب است و بعد عنوان كردند كه بايستي به لذتي دست يافت كه بعد از آن درد و عذاب بالاتري را به انسان ندهيد.

نظريه بعدي اين بود كه نمي‌توان دائماً به اين فكر كرد كه چه لذتي است كه فردا ما را دچار عذاب و درد مي‌كند، بايستي ديگران را در اين كار دخيل نمود، يعني لذتي خوب است كه بيشترين سود را به بيشترين افراد برساند و در كنار اين به ما هم سود برساند و اين موضوع هم باعث ايجاد بحث‌هاي بسيار زيادي در اين باره شد.

كساني كه قايل به فايده‌گرايي هستند به اين معني كه بيشترين سود براي بيشترين افراد، بهترين كار اخلاقي است و نه كاري است كه براساس فلان قاعده اخلاقي از پيش نوشته شده انجام گيرد.

ما راست نمي‌گوييم تنها بر اين اساس كه راست گفتن خوب است بلكه ما راست مي‌گوييم براي اينكه راست گفتن بيشترين فايده را براي بيشترين افراد به ارمغان مي‌آورد. اگر جايي راست گفتن بيشترين فايده را به بيشترين افراد به ارمغان نياورد كار دچار نقض است.

فلسفه‌ اخلاق، نحله‌هاي مختلفي دارد كه ريشه آنها بيشتر براساس اپيكوريان است.

جرمي بنتام، فيلسوف معاصر مي‌گويد: «اگر اپيكوريان مي‌توانستند تعريفي بي‌نقص از لذت ارايه دهند، ديگر فلسفه تمام مي‌شد و جاي هيچ بحثي در فلسفه باقي نمي‌ماند».

بعد از اپيكوريان، رواقيون مطرح مي‌شوند. مسأله‌اي كه اينان طرح كردند از اين قرار بود كه معرفت دو شكل دارد: (1) معرفت به عالم خارج و (2) معرفت به خود.

اين دو، يك راه معرفتي ندارند و راه‌هاي شناخت درون با راه شناخت بيرون متفاوت است در حالي كه سقراط به اين مسأله اعتقاد داشت كه جان‌شناسي بر جهان‌شناسي مقدم است و اين چنين بيان مي‌داشت كه در ابتدا شناخت از درون حاصل گردد و بعد شناخت بيروني را به دست آوريم.

در فلسفه رواقيون مسأله رضامندي به عالم از اهميت بالاتري برخوردار است.

از فلاسفه بزرگ رواقيون مي‌توان اورليوس و اپيكتتوس را نام برد.

ريشه‌هاي تفكر رواقي را مي‌توان در ادبيات عرفاني مشاهده كرد.

رواقيون نحله‌اي به وجود آوردند كه كلبيون ناميده مي‌شوند و اعتقاد آنان بر اين بود زيستن يك زندگي ‌سگ‌منشانه است.

ديوژن در خمره همانند سگ‌ها به زندگي خود ادامه مي‌داد و بعد از مدت زماني احساس كرد كه به همان خمره هم احتياج ندارد و خمره را شكست.

دلايل اين گروه براي انتخاب چنين زندگي‌اي را مي‌توان چنين شرح داد كه: انتخاب يك روش ديگر زندگي به صورتي كه از زندگي سگ منشي فاصله داشته باشد، انسان را دچار فرعونيت و خودخواهي خواهد كرد و در نتيجه، اين وضعيت، سرآغاز بدبختي‌ها خواهد بود.

در ادبيات عرفاني، ملامتيه نيز به همين معني است، يعني گروهي كه ملامت مي‌كشند و در عين حال لذت مي‌برند. امام محمد غزالي در كتاب احياء علوم مي‌گويد:

عارف بايد در جام شراب آب بخورد تا باقي افراد از او به عنوان كافر شراب خوار ياد بكنند و در واقع ملامت‌طلبي بسياري دارند.

در اشعار حافظ هم رگه‌هايي از ملامت‌گرايي البته به حالت رقيق وجود دارد:

وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم

كه در طريقت ما كافريست رنجيدن

بنابراين مي‌توان گفت كه ريشه‌هاي ملاميته در ادبيات عرفاني ما و در صوفي‌گري، بسيار ديده مي‌شود.

بعد از رواقيون، فلسفه‌ي ديگري با نام فلوتين روي كار آمد.

فلوتين معتقد بود كه بايستي دسته‌بندي ديگري را فرض كرد.

نكته مهم اين است كه بحث‌هاي متافيزيكي و فلسفه الهيات و فلسفه ديني از اين مرحله آغاز مي‌شود، اينكه انسان پلي است بين دنياي مادي و دنياي غيرمادي. همه‌ي ما داراي عقل شهودي هستيم كه با تعاملاتي كه بين عقل شهودي و نفس ايجاد مي‌گردد انسان قادر است خداوند را درك نمايد.

فلاسفه اين دوره برخلاف فيلسوفان قبل از سقراط و يا بعد از آن (ارسطو، افلاطون و … )، بيشتر شامل كشيش‌هاي مسيحي آشنا به زبان يوناني است. جدي‌ترين فيلسوف قرون وسطي، آگوستين قديس است.

از كتب بسيار ارزشمند اين فيلسوف مي‌توان به كتاب اعترافات اشاره نمود. وي در ابتدا بر اساس كيش مانوي زيست مي‌كرد ولي بعد از گذشت مدت زماني به صورت نوافلاطوني تغيير روش داد كه از موارد آن مي‌توان به قايل بودن به عالم مثل اشاره كرد.

آگوستينوس در آخر يك مسيحي كاتوليك شد. زندگي او شامل موارد غيراخلاقي بسياري بود و واقع داراي سلوك اخلاقي نبود و بعدها به يك زندگي شهواني روي آورد، لي بعد از مدتي به عرفان روي آورد و سرانجام كتاب اعترافات خود را نوشت.

كتاب اعترافات وي شامل اعتراف به هر آن چيزي است كه در زندگي مرتكب شده است و مخاطب اين كتاب، خداي بزرگ است.

تأثير آگوستين بر فلسفه اسلامي و بر فلاسفه اگزيستانسياليسم بسيار بااهميت است.

كيركه‌گارد، از فلاسفه بزرگ دانماركي و پدر اگزيستانسياليسم نوين به شمار مي‌رود. به اعتقاد وي، گناه‌شناسي بر معرفت‌شناسي تقدم دارد، به يك معنا، انسان بايد گناه كند تا بتواند معرفت پيدا نمايد.

بعد از آگوستينوس، دنياي غرب از طريق ترجمه‌ي آثار فلاسفه‌ي اسلامي با فلسفه اسلامي آشنا شد.

از جمله اين كتاب‌ها تهافت‌الفلاسفه، از امام محمد غزالي و «تهافت‌التهافت» ابن رشد و كتاب‌ها و رساله‌هاي بسياري از فارابي و نيز شفاء رازي است.

اين روند در ابتدا در اسپانيا كه سرزميني مسلمان‌نشين به حساب مي‌آمد آغاز گرديد. از بزرگ‌ترين فلاسفه اين سرزمين مي‌توان ابن رشد و ابن خلدون را نام برد.

با گذشت زمان، ترجمه آثار فلاسفه‌ي اسلامي در رم (ايتاليا) هم پايه‌گذاري گرديد و در پاريس به صورت جدي‌تر ادامه يافت.

بايستي اين مطلب را عنوان كرد كه همواره مسلمانان و مسيحيان مديون آلبرت بزرگ هستند.

آلبرت بزرگ كه از حاكمان پاريس به شمار مي‌رفت، در مقابل واكنش‌هاي شديد كه عليه ترجمه آثار اسلامي به زبان‌هاي فرانسه، اسپانيا و ايتاليا صورت مي‌گرفت مقاومت بسياري از خود نشان داد و مي‌توان گفت كه در پاريس از بنيانگذاران ترجمه به شمار مي‌رود.

يكي ديگر از جدي‌ترين و بزرگ‌ترين فلاسفه دوره قرون وسطي، توماس آكوئينا است.

آراء وي بسيار متأثر از آراء ابن سينا به شمار مي‌رود.

از كتب بسيار ارزشمند وي مي‌توان كتاب الهيات را نام برد. اين كتاب كه در چندين هزار صفحه و بسيار قطور است به تشريح كل فلسفه مسيحي و دين مسيح به زبان‌ فلسفي مي‌پردازد.
در يك جمع‌بندي مي‌توان گفت كه سه نحله‌ي فلسفي بسيار مهم در قرون وسطي به وجود آمد كه عبارتند از:

1. رئاليسم، 2. كانستيراليزم، 3. نوميناليسم.



مكتب رئاليسم به اين مطلب تأكيد فراوان دارد كه همه چيز داراي يك ذات است.

موضوعي كه در اينجا بسيار بااهميت است اين پرسش است كه آيا اين ماهيت مي‌تواند تغيير نمايد يا خير؟

آيا خداوند مي‌تواند اين ماهيت را تغيير دهد يا خير؟

عده‌اي به اين سؤال پاسخ مثبت داده‌اند ولي جمع كثيري، حدود 90% از فلاسفه عنوان داشته‌اند كه خدا قادر نيست اين ماهيت را تغيير دهد.

مي‌توان گفت كه كل تاريخ فلسفه غرب بر ماهيت‌گرايي استوار بوده است.

در انتهاي قرون وسطي گروهي ديگر تحت عنوان كانستيراليزم روي كار آمدند و نقادي رئاليسم همچنان ادامه پيدا مي‌كند تا به امروز كه ما شاهد اين روند هستيم.

اين گروه مي‌گويند ما هم معتقديم كه هر چيزي داراي ماهيتي است اما اين ماهيت در بيرون نيست بلكه در تصور تعبيه شده است و در ذهن و مغز انسان‌هاست نه در خود آن چيز.

رئاليست‌ها بر اين اعتقاد بودند كه ماهيت در خود اجسام به حالت كلي ريخته شده است و شما بايستي اين ماهيت را شهود نماييد ولي برخلاف آنها گروه بعدي معتقد بودند كه خود اجسام وجود دارند و ماهيت آنها در ذهن است.

نوميناليست‌ها مي‌گفتند، اساساً ماهيتي در كار نيست؛ فقط به دليل شباهت اجسام به يكديگر و به حالت اعتباري، نامي را براي اجسام در نظر مي‌گيريم.

اعتقاد اين گروه به اين دليل بود كه تمايل داشتند خداوند را در تمامي موارد دخيل بدانند.

در واقع علم امروز نتيجه‌ي از بين بردن ماهيت است.

مثالي را در اين زمينه مطرح كنيم:

از ديگر فلاسفه مي‌توان به هانسلن قديس اشاره كرد كه يك فيلسوف رئاليسم بود و قايل به كليت‌گرايي و در اين زمينه برهاني هم تحت عنوان برهان هانلس در مورد اثبات وجود خداوند ارايه داد كه از برهان ذات نشأت مي‌گيرد.

از فلاسفه بزرگ كانستراليست مي‌توان آبلارد را نام برد كه قايل به ماهيت بود ولي با اين تفاوت كه ماهيت در ذهن ما وجود دارد.

نحله سوم همان فلسفه جديد است كه از دوره رنسانس به بعد يعني از قرن شانزدهم تا اواسط قرن نوزدهم ميلادي وجود داشت.

آيا اين علم جديد بود كه فلسفه جديد را در درون خود پرورش داد يا فلسفه بود كه سبب شد علم جديد از آن به وجود آيد؟

بعضي دكارت را باعث به وجود آمدن علم و تكنولوژي جديد مي‌دانند كه البته در اين‌باره اتفاق‌نظر وجود ندارد.

دكارت، كل فلسفه را به خود انسان برگرداند و دروني كرد. گزاره معروف وي چنين است كه: «مي‌انديشم پس هستم.»

درباره اين گزاره بايستي بعدها به صورت مفصل بحث نمود.

فرانسيس بيكن كه از فلاسفه اوليه عصر جديد به شمار مي‌رود عنوان كرد كه مهم‌ترين كار در فلسفه بت شكني است. يعني بت‌هاي ذهني را بايد شكست تا بتوان به معرفت صادق و صحيح دسترسي پيدا كرد، بت‌هايي همچون بت قبيله كه بايد شكسته شود.

بت قبيله به اين معني است كه ما اكثراً مايل به انجام كاري هستيم كه به آن اشتياق نشان مي‌دهيم.

به اين ترتيب كه مايليم آن چيزي را كه دوست داريم، تصور كنيم و بفهميم و در آخر انتخاب نماييم.

بنابراين انسان‌ها تنها فكر مي‌كنند كه با استدلال چيزي را مي‌پذيرند به اين دليل كه در آخر كار، نسبت به آن مطلب رغبت و اشتياق داريم. از اين رو، استدلال كردن چندان در عاقبت كار تأثيري نخواهد داشت و در طي انتخاب و نتيجه‌گيري با استدلال خالص پيش نمي‌رويم.

شايد كلمه‌ي تب قبيله‌ به اين دليل انتخاب شده باشد كه وقتي انسان‌ها در قبيله زندگي مي‌كنند، مواردي را انتخاب مي‌كنند كه به اقتضا زندگي قبيله‌اي و غريزي آنها باشد و نه غير از آن كه با زندگي قبيله‌اي مغايرت داشته باشد.

از ديگر بت‌هاي معروف مي‌توان به بت غار اشاره كرد.

از آنجايي كه انسان‌ها به دليل كمبودهايشان در زندگي دچار عقده‌هاي جسمي و روحي مي‌شوند ممكن است دچار حالات خودبزرگ‌بيني و … شده باشند كه اين مطلب درست به اين شباهت دارد كه در غار زندگي كرده باشند و با كمبودها و مشكلات، دست و پنجه نرم نمايند و آن زمان كه جايگاه زيست خود را تغيير دهند، به مطرح كردن و نمود دادن آن عقده‌هاي غار مي‌پردازند. نكته مهم در اين است كه اين تب غار بايستي در ذهن شكسته شود. بت سوم، بت بازار ناميده مي‌شود، به اين معني كه آن زمان كه با افراد گوناگون برخورد پيدا مي‌كنيم و تحت تأثير آنها قرار مي‌گيريم زبانمان فاسد مي‌شود، نه به اين مفهوم كه از الفاظ ركيك استفاده مي‌كنيم بلكه به اين مفهوم كه قادر به رساندن زبان مراد كلمات نخواهيم بود و از اين رو معناي بي‌مفهوم و بازاري به كلمات مي‌دهيم و زماني كه از آن كلمات استفاده مي‌كنيم ديگر مشخص نخواهد بود كه چه جمله‌اي با چه مفهومي بيان مي‌گردد.

بت‌هاي چندگانه در فلسفه امروز را همان پيش‌فرض‌ها مي‌دانند.

حسن فلسفه جديد در اين است كه يادآوري مي‌كند، شايد آن چيزي كه مي‌بينيد و تلقي مي‌كنيد، براي شما باشد و ديگري ممكن است از زاويه‌ي ديگري به موضوع نگاه كرده و تلقي ديگري داشته باشد.

عمده‌ترين تأثير فلسفه در اين است كه به شما خاطرنشان مي‌كند كه آدم‌هاي مختلف با پيش‌فرض‌هاي متفاوت زندگي مي‌كنند و اينكه به شما مي‌گويد چگونه ديگران را تحمل كنيد و البته اين تحمل از فرط ناراحتي هم نباشد.

اين سخنان به اين معني نيست كه ما درگير نسبي‌گرايي شده، بلكه در بسياري از مواقع مي‌توان مسأله‌اي را رد كرده و يا بپذيريد.

انسان‌ها مي‌توانند نظرات و آراء ديگران را شنيده و تناقضات و مغالطات آن سخن را دريابند و بر سخن خود پاي‌بند بمانند، نه اينكه همانند يك مگس، با وزش باد به هر سمت و سويي گرايش يابند.

در فلسفه جديد از علمايي همچون نيوتن مي‌توان ياد كرد. نيوتن، تفكر ارسطويي را از بين برد و جاذبه را كشف كرد.

نكته‌اي كه در اينجا بسيار بااهميت است، بيان اين مطلب است كه هابز، ضربه‌اي بسيار مهلك را بر فلسفه‌ي پيش از خود وارد آورد، از اين قرار كه هرگز به دنبال هدف نهايي و غايي نبوده بلكه عنوان كرد كه هر انساني در طول زندگي خود هدفي دارد و به مرور به هدف ديگري مي‌رسد، يعني اهداف به حالت قسمت‌بندي وجود دارند و به مرور زمان ما شاهد آن خواهيم بود كه اهداف به هم ارجاع مي‌دهند؛ بهترين كار اين است كه اهداف را در راستاي هم قرار داده و نه اينكه يك هدف غايي قايل شويم.

از ديگر تلاش‌هاي هابز كه در كتاب لوياتان هم مطرح كرد از اين قرار است كه: «فلسفه سياسي بايد استوار بر فلسفه انسان باشد نه بر فلسفه جامعه.»

همان طور كه مي‌دانيد اين كتاب، بناي دموكراسي به حساب مي‌آيد. جمله‌ي بالا به اين مفهوم است كه بايستي فلسفه سياسي بر فلسفه فرد استوار باشد و نه بر فلسفه جامعه و اراده فردي در اين امر بسيار اهميت دارد.

اصالت فرهنگ قايل است كه شما در بازي بين مكتب‌ها گرفتار نشويد كه اگر چنين اتفاقي بيفتد انسان‌ها فداي اين موضوع خواهند شد.

اصالت فرهنگ به اين مطلب معتقد است كه بنا چيزي نيست جز قوام بر احوالات فردي مردمي اين چنين.

اسپينوزا از فلاسفه ديگري است كه در فلسفه جديد مطرح است.

اين فيلسوف كه از بنيانگذاران اصالت مكتب وجود به شمار مي‌آيد نظريه جديدي را مطرح كرد، به اين معني كه خداوند عين عالم است، اين نيست كه انسان‌ها همگي وجود داشته باشد و در كنار تمامي اين مخلوقات، خدا هم وجود داشته باشد بلكه به اين مفهوم است كه خداوند عين عالم است، اينكه همه انسان‌ها خدايند، با اين تفاوت كه رقيقه خداوند به شمار مي‌روند.

تمامي دنيا از يك چيز، بيشتر نيست و آن هم تنها خداوند است ولي اين طور نيست كه خداوند، احد من الموجودات باشد.

فلاسفه ديگري همچون باركلي، لاك، لايب نيتس در فلسفه جديد وارد شدند و نظرياتي را مطرح كردند.

اسپينوزا اعتقاد بر اين داشت كه جهان چيزي نيست مگر همين چيزي كه قابل مشاهده است، اما لايب نيتس نظر ديگري ارايه داد بر اين اساس كه، جهان مي‌توانست به صورتي ديگر هم باشد ولي جهاني كه ما در آن زيست مي‌كنيم، جهاني ايده‌آل است.

لايب نيتس، فيلسوفي بسيار باهوش بود و همان طوري كه مي‌دانيد در سن هجده سالگي، به تمامي رياضيات زمان خود تسلط كافي داشته است.

بعدها هم، نظرات ديگري مطرح گرديد. از آن جمله مي‌توان به آراء باركلي اشاره كرد كه در مباحث اگزيستانسياليسم بسيار كارآمد بوده است. باركلي معتقد بود كه هيچ چيزي در اين عالم وجود ندارد مگر آنكه بتوان آن را ادراك كرد. اگر نتوان چيزي را ادراك كرد بنابراين وجود ندارد، هستي همانا ادراك است و بودن همانا، ادراك شدن.

باركلي همچنين عنوان كرد مه بشر هرگز قادر به تفكر نيست و تنها اين وجود خداوند است كه به تفكر پرداخته و اين افكار را به اذهان مردم رسوخ مي‌دهد. بشر تنها قادر به ايجاد تخيلات است و تفكرات، مختص به خداوند است.

خداوند به تفكرات مي‌پردازد و تفكر او از ادراك كل هستي نشأت مي‌گيرد و نه از ادراك جزئي.

هيوم به عنوان آخرين فيلسوف از فلاسفه جديد، از پرتلاش‌ترين فلاسفه هم به شمار مي‌رود.

وي عنوان كرد: «داده‌هاي حسي به هيچ وجه ما را به تعين نمي‌رسانند.»

بعدها گروهي نظرات وي را مبتني بر مكتب شك دانسته‌اند.

البته بايد به تأثير فراوان نظرات وي بر آراء فلاسفه‌ي بزرگي همچن كانت و هگل هم اشاره نمود.

بعد از هيوم مي‌توان به كانت كه بزرگ‌ترين سؤال تاريخ فلسفه جديد را مطرح نمود اشاره كرد.

او معتقد بود قبل از اينكه بخواهيم به شناخت عالم دسترسي پيدا كنيم بايستي به شناخت خود شناخت پيدا كنيم.

بايد به اين مطلب آشنايي داشته باشيم كه تا چه حدودي مي‌توان شناخت پيدا كرد و تا چه حدودي نمي‌توان به شناخت دسترسي يافت و بدانيم كه محدوده‌ي فهميدن ما تا چه حدي گسترش دارد. درك اين مطلب كه شناخت ما چگونه است و دستگاه گيرنده به چه نحو است و تا چه محدوده‌اي مي‌رود و تا چه حدودي حق گسترش ندارد بسيار با اهميت است.

بعد از گذشت مدت زماني هگل بر روي كار آمد.

مي‌توان گفت پايان يافتن اين دوره از فلسفه همزمان است با آغاز اگزيستانسياليسم.

نظرات هگل بر اين اساس استوار بود كه روح مطلقي بر اين عالم حاكم بوده كه داراي تفكر و تعقل است. اين روح مطلق در سير خودآگاهي و در پي افزايش انديشه و قدرت تفكر خود است. البته خودآگاهي به سه حالت تجلي پيدا مي‌كند:

اول اينكه به حالت هنر است در ذهن. دومين آن به حالت دين است در عين و سومين حالت آن فلسفه در مطلق است.

بعدها با گذشت مدت زماني فيلسوف ديگري به عنوان ماركس، نظريه‌ي ديگري را ارايه داد. ماركس بيان كرد كه روح مطلق را بايد به ماده‌ي معقول برگشت داده و در نتيجه ماده خود به تنهايي قادر به تفكر خواهد بود و ديگر قدرت تعقل از آنِ روح مطلق نخواهد بود. در نتيجه بايستي مسايل متافيزيكي حذف گردد.

بعد از فلسفه جديد يك فلسفه ديگري در دنيا ايجاد شد به عنوان فلسفه معاصر.

فلسفه‌هاي معاصر داراي دو نحله اساسي است:

1. اگزيستانسياليسم و 2. پوزيتيويسم

پوزيتيويست‌ها همانند همان تحليلي‌ها هستند كه در اول بحث به آنها اشاره شد، اينكه همه چيز، تجربه است و تمامي مسايل بايد به تيغ تحليل درآيد. اگزيستانسياليست‌ها همانند همان افرادي هستند كه براي ايشان مفاهيمي همچون عشق، يأس، خودكشي، خرد، صرافت طبع و … بسيار باارزش بوده است.

بايستي عنوان كرد كه هر دوي اين مكاتب، رويكردي ضدتاريخي داشته‌اند، به اين معني كه براي يك پوزيتيويست هرگز اين مطلب كه ارسطو يا افلاطون چه نظرياتي را عنوان كردند، مهم نبوده است.

البته زماني در تاريخ فلسفه اين مسايل اهميت داشت، يعني هابز همواره كوله‌باري از تاريخ فلسفه را به دوش خود مي‌كشيد.

به همين نحو مي‌توان گفت لاك همواره انبان گذشته فلسفه را به دوش خود داشته و سخن مي‌گفت ولي براي يك فيلسوف پوزيتيويست، اين موارد كاملاً بي‌اهميت جلوه مي‌كند.

اساساً پوزيتيويست‌ها با تاريخ فلسفه سروكاري نداشتند، به اين معني كه يك پوزيتيويست بيست ساله همچون گيلبر رايت كه حدود بيست سال بعد از اگوست كنت به روي كار آمد، به شدت به نقادي آراء كنت پرداخت و آراء وي را به زير سؤال برد.

اگزيستانساليست‌ها هم به همين نحو عمل مي‌كنند يعني براي اين دسته هم، تاريخ فلسفه بسيار بي‌اهميت بوده است و تنها به يك دليل نگاهي گذرا به تاريخ فلسفه داشته‌اند، از آن رو كه به تمسخر كردن و بيرون آوردن معايب بپردازند؛ دقيقاً همان كاري كه كيركه‌گارد و نيچه به آن مي‌پرداختند.

كيركه‌گارد به مطالعه آراء هگل مي‌پرداخت و عنوان مي‌كرد كه: «عالي‌جناب هگل در اينجا به اين موضوع اشاره كردند كه…» و اساساً نظرات هگل برايشان بي‌پايه و اهميت جلوه مي‌كرد.

نكته مهمي كه بايد در اينجا مطرح كرد اين موضوع است كه انسان‌ها زبان را خلق نمودند كه زندگي ما را راحت‌تر نمايد.

بعد از گذشت مدتي بشر به اين تفكر افتاد كه آيا مي‌توان فكر و انديشه‌ي غيرزباني داشت. به طور مثال شما اگر تنها به زبان فارسي تسلط كامل داشته باشيد آيا مي‌توانيد تفكري داشته باشيد كه لغات زبان فارسي را به ذهن خود وارد نسازند.

بنابراين مي‌توان گفت كه همواره، تفكر ما به صورت زباني و بر اساس قانون كلمات است.

مي‌توان در اينجا اين سؤال را مطرح كرد كه اگر زباني داشته باشيم كه داراي كلمات و مفاهيم بالاتري باشد، آيا در نتيجه آن تفكر ما داراي عمق بالاتري نمي‌شد؟

آيا كسي كه در فلان منطقه‌ي دور افتاده زندگي مي‌كند و گنجينه‌ي لغات وي كوتاه است داراي تفكرات بسيار سطحي‌تر و پايين‌تري از ما نيست؟ به همين دليل بعد از جنگ جهاني دوم، انگليسي‌ها، ديكشنري كوچك شكسپير را به ديكشنري چند ميليوني وبستر تبديل كرده و بعد از آن به توليد لغات در سطح كلان پرداختند و در برابر هر لغت، معني آن را پديد آوردند.

اينكه امروزه زبان انگليسي، زبان اوليه دنيا به شمار مي‌رود، تنها به اين دليل است كه به وسيله اين زبان مي‌توان هر مطلبي را بيان كرد.

شايد بسياري مواقع اتفاق افتاده باشد كه براي يك خط از زبان انگليسي، مي‌توان يك صفحه فارسي نوشت.

همان طوري كه مي‌دانيد از آنجايي كه لغات فراوان وجود داشته و مفاهيم بالايي از آنها را به دوش خود مي‌كشند كه در نتيجه آن زبان غني گرديده و سرانجام قدرت تفكر و تعقل به مراتب بالا رفته است.

پوزيتيويست‌ها اظهار كردند كه در بيان مفاهيمي از احساسات دروني، با تنگناي زباني مواجه هستند.

براي مثال اين سؤال مطرح است كه به چه صورت مي‌توان عشق را بيان كرد؟

از طرف ديگر، احساسات دروني يك حالت آميخته دارد، به اين صورت كه همانند مسايل پوزيتيويسم بيروني نيست.

پوزيتيويست‌ها هم از تنگناهاي شديد گلايه فراوان داشتند، به اين دليل كه فلاسفه‌اي همچون كانت بيان كردند كه حدود فاهمه بشر را مشخص نماييم و البته بعد از كانت نظراتي ارايه گرديد، مبني بر اين كه مشخص شدن حدود زبان داراي اهميت بالاتري است.

اينكه آيا هر چيزي را مي‌توان گفت يا تنها جملاتي را كه ما به ازا خارجي دارند بايد بيان كرد؟

به هر تقدير، بحث‌هاي زبان‌شناسي و فلسفه زبان صورت گرفت كه به حالت جدي مورد توجه قرار گرفت.

فرض نماييد كه دو فيلسوف اسلامي در حال بحث كردن هستند و هر دو قايل به اصالت وجود مي‌باشند. هر دوي فلاسفه به وجود ماهيت در اين عالم اعتقاد دارند و قايل به وجود ذات مي‌باشند و مواردي از اين قبيل.

بنابراين چون داراي نقاط اشتراك اساسي هستند، مي‌توانند با يكديگر به بحث و بررسي بپردازند. اما در مورد دوم پوزيتيويست‌ها كه داراي رويكردي غيرتاريخي هستند و هيچ نظراتي را از گذشته قبول ندارند مگر اينكه جزء آراء خود آنها باشد، در هنگام صحبت كردن و بررسي دچار مشكل خواهند شد.

مطلب بعدي كه بايد بيان گردد همانا اختلاف بسياري است كه اين دو مكتب در مسايل مورد بررسي داشته‌اند. سومين نكته مهم همان شيوه بيان و نظرات اين دو گروه است.

اگزيستانسياليست‌ها از زبان رمان و شعر و داستان استفاده‌ي فراواني مي‌كنند ولي پوزيتيويست‌ها به هيچ وجه چنين كاري نمي‌كنند و هر گونه دخل و تصرف اين مسايل را در بيان مباحث فلسفي، مردود مي‌دانند.

زبان فلسفه پوزيتيويسم بسيار ساده و آسان است، البته برخلاف آن زبان فلسفه اگزيستانسياليسم، يك زبان مطلق است و هر دوي اين فلاسفه به يكديگر نقد كرده‌اند.
مسأله اي كه درباره ويژگي‌ها و در ادامه مباحث اشتراكات آرا و نظرات متفكران اگزيستانسياليست به آن مي‌پردازيم، بحث آزادي است.

متفكرين و شارحين و مفسران اگزيستانسياليست به آن اندازه كه در دهه‌هاي چهل و پنجاه، تا هشتاد، در غرب به مفهوم آزادي و پرورش مفهوم آزادي در فلسفه اگزيستانسياليست اهتمام و توجه داشتند، امروزه تا به اين حد توجه نمي‌شود. شايد امروز به مسأله فرديت توجه بيشتري مي‌شود.

پرسش اين است كه مسأله آزادي در فلسفه اگزيستانسياليست چه مفهومي دارد؛ آيا منظور آزادي اجتماعي است يا سياسي؟ يا اينكه منظور چيزي ديگر است كه به وجود انسان معطوف مي‌گردد. از ميان آرا متفكران مي‌توان به سه گزاره اشاره كرد. اولين مورد اين است كه در هيچ لحظه‌اي، آدمي از گزينش و انتخاب رها نيست و انسان در همه حال، با مفهوم انتخاب كردن دست به گريبان است. حتي كسي كه بين سخن گفتن و سخن نگفتن، دومي را انتخاب مي‌كند، در حقيقت گزينشي را انجام داده است.

همان طور كه مي‌دانيم، افعال را به دو دسته‌ي عدمي يا سلبي و ايجابي تقسيم مي‌كنند. مثلاً اينكه راه رفتن، فعل است و راه نرفتن فعل نيست به اين دليل است كه عدمي است، در حالي كه، راه رفتن به نوبه خود فعل است به اين معني كه ما بين، راه رفتن و نرفتن، گزينه دوم را انتخاب كرده‌ايم و در حقيقت يك نوع فعل است كه در برابر فعل ايجابي قرار گرفته است.

اگزيستانسياليست‌ها تنها به اين دليل به اين گزاره قائل‌اند كه قادر باشند، از درون اين گزاره به گزاره‌هاي بعدي كه بسيار مهم هستند، دسترسي پيدا كنند.

سارتر معتقد بود كه در چند مورد استثنايي قادر به انتخاب كردن نخواهيم بود.

اولين مورد اين است كه در زمان قادر به گزينش كردن نيستيم، به اين مفهوم كه به گفته كانت، زمان‌مند و مكانمنديم. كانت در اين باره مي‌گويد: «بسياري از مشكلاتي كه درباره‌ي امور قدسي يا خداوند و امر نامحدود مواجهيم، تنها به اين دليل است كه شما زمان‌مند و مكان‌مند خلق شده‌ايد و اين خصوصيت، وقتي با امر نامحدود مواجه مي‌گردد، آغازگر بسياري از مشكلات است و شك، ترديد و ابهام‌ها آغاز مي‌گردد.»

سارتر مي‌گويد: «در زمان و مكان نمي‌توان انتخاب كرد».

دوم اينكه، در زنده بودن خودمان هم راه انتخاب نداريم، به اين مفهوم كه در زندگي كردن هم راه انتخاب نخواهيم داشت. شايد بتوان گفت با گزينش انتحار و خودكشي، در حقيقت ما بين دو مفهوم، بودن و نبودن، انتخابي را داشته باشيم. ولي بايد تذكر داد، كسي كه خودكشي مي‌كند، به هيچ عنوان وجودي نخواهد داشت تا شاهد باشد كه انتخابي ميان زنده بودن و مردن صورت داده است.

امروزه روان‌شناسان باليني و روان پزشكان به اين نكته بسيار اهميت مي‌دهند كه در روان درماني به بيماري كه در پي خودكشي است اين مطلب را عنوان مي‌كنند كه، آن زمان كه تو در اثر خودكشي، خود را از بين ببري، ديگر كسي باقي نخواهد ماند كه راحت باشد.

در مباحث مربوط به مفهوم انتخاب، مفاهيم ديگري نيز مطرح گرديد. براي مثال به گفته‌ي سارتر، «مفهوم انتخاب كردن تفاوت بسياري با انتخاب يك ماشين و يا انتخابي كه در آزمايشگاه‌هاي علمي صورت مي‌گيرد دارد.»

به اين دليل كه آزمايشگر مسايل فيزيك و شيمي، توان تكرار آن آزمايش را خواهد داشت ولي ممكن است انتخاب و يا آزمايشي را كه انسان در زندگي خود صورت مي‌دهد، توان تكرار آن را نداشته باشد و يا انسان را دچار مشكلات بسياري نمايد.

در واقع از همين مفهوم انتخاب است كه متفكران بسياري، بالاخص متفكران الحادي اگزيستانسياليست به اين مسأله مي‌رسند كه، انسان‌ها مختار هستند. وقتي كه انسان‌ها قادر به انتخاب در هر لحظه از زندگي خود باشند، يعني در حقيقت در هر لحظه در حال انتخاب كردن هستند.

در اينجا بايد نكته‌اي را كه سارتر در اين باره مطرح كرده است را مورد توجه قرار دهيم.

سارتر مفهوم غل و غش را به اين صورت معني مي‌كند كه: ما به شدت از انتخاب كردن فرار مي‌كنيم، به اين دليل كه مسأله‌اي بسيار تلخ، خطرناك و سهمگين است.

درست است كه انسان‌ها در پي اختيار هستند و از اين وضعيت احساس راحتي خواهند كرد كه از زير فشار اجتماعي و جبر خانواده و هر نوع جبري كه با مذاق و احوال دل‌شان سازگاري ندارد، خارج شده و به آرامش مي‌رسند، ولي اگزيستانسياليست‌ها به فراست چنين نتيجه گرفتند كه انتخاب، مفهومي بسيار خطرناك و سهمگين است. اريك فروم در كتاب معروف خود، گريز از آزادي، چنين سؤالي را مطرح كرده است:.

اگر هيتلر انسان بدي بوده است، چرا تمامي اين همه سرباز و خيل عظيم افسران، بدون چون و چرا از فرامين هيتلر پيروي مي‌كردند؟ و چطور بلافاصله بعد از سقوط هيتلر بشر متوجه شد كه هيتلر جنايتكار بزرگي بوده است؟

فروم چنين، پاسخ مي‌دهد:

«ما به شدت، مايليم كه مجال اختيار و انتخاب خود را تقديم به كسي نماييم كه به تصور ما، داراي چنين قدرتي است كه به جبر پرداخته و داراي اين توان و قدرت است كه اين اختيار را از ما گرفته و ما را در مسيري طولاني هدايت نمايد. البته اين مسأله كه هدايت مثبت باشد و يا منفي، چندان داراي اهميت نخواهد بود.»

در حقيقت سربازها وقتي مشاهده مي‌كردند، مجال انتخاب و تصميم‌گيري‌هاي روزمره و دائمي از ايشان ستانده مي‌شد، به آرامش مي‌رسيدند.



در اينجا بايد به مثالي كه سارتر در اين باره مطرح كرده اشاره نماييم. در بسياري از اوقات انسان‌ها مايل به اين هستند كه خود را شي‌گونه بپندارند. به اين معني كه خود را همانند شي تلقي كند كه در نتيجه، آن قسمتي را كه همچون شي تلقي نموده‌ايم فاقد آگاهي كرده‌ايم و به دنبال آن فاقد اختيار خواهد شد.

همان طور كه مي‌دانيد، اختيار منحصر به موجود زنده و ذي روح و يا موجودي است كه واجد آگاهي است. سارتر اين مثال را مطرح مي‌كند.

«دختر خانم جواني را تصور كنيد كه همراه مرد مطلوب خود در حال قدم زدن است.»

در ابتدا شايد به سركوب كردن بپردازد و در تصورات خود به اين موضوع بپردازد كه تمامي مردها تنها در فكر تمتعات خود هستند. به هر حال با او همقدم شده و سعي دارد روشن‌فكرانه، چنين تلقي‌اي را در ذهن خود نابود كند. پس از گذشت مدت زماني، براي اينكه خود را مدرن جلوه دهد دستان خود را در دست او قرار مي‌دهد و از اين كار باكي ندارد. سارتر مي‌گويد، دست خود را همانند يك شي فرض مي‌كند و از اينكه دست خود را در دست ديگري قرار داده، هيچگونه احساس ناخوشايندي نمي‌كند. سارتر معتقد است، برخورد شي‌گونگي و يا ابزاري با خود، يكي از راه‌هاي فرار از اختيار و يا عدم تصميم‌گيري است.

گزاره اول نشان مي‌دهد كه هر كاري به نوعي فعل و گزينش است.

يكي از نقدهاي بسيار جدي كه به اگزيستانسياليست‌ وارد مي‌شود، اشتراك لفظي است كه بين مفاهيم اختيار، آزادي، تصميم و انتخاب مطرح مي‌گردد.

مفهوم اختيار با آزادي و تصميم متفاوت است و يا تصميم با انتخاب و گزينش تفاوت دارد.

ولي چنان در ظاهر مسامحتاً به يك معني جلوه كرده‌اند كه هيچ تفاوتي با يكديگر ندارند.

ويژگي ديگري كه درباره آزادي مطرح مي‌گردد، طرح اين مسأله است كه در حقيقت گزينش‌هايي كه ما داريم، وجه عقلاني نداشته و براي آنها هيچگونه جنبه‌ي عقلاني را نمي‌توان تجسم نمود و صرفاً نمي‌توان آنها را به چندين استدلال منطقي و عقلايي خاتمه داد.

اگزيستانسياليست‌ها مي‌گويند يك سؤال در تاريخ فلسفه مطرح شده است:

آيا شرايط اعتبار استدلال مقدم است يا پذيرفتن استدلال مهم‌تر است؟ اين سؤال همانند سؤالي است كه تولستوي در كتاب «هنر چيست»؟ درباره‌ي مفهوم هنر مطرح كرده است.

اگر بخواهيم چندين ويژگي براي يك اثر زيبا نام ببريم چه چيزهايي مي‌تواند باشد؟ براي مثال توازن و اكسپرسيون خوب و يا امپرسيون مناسب كه در يك اثرهنريحفظ و در تعريف زيبايي رعايت گردد.

سپس وقتي اثر هنري زيبا را مشاهده كرديم، چنين ليستي را آماده كرده و به مقايسه اثر هنري با چنين مشخصاتي بپردازيم. سرانجام در صورت رعايت چنين مشخصاتي به قضاوت خوب بودن و زيبايي اثر هنري پرداخته و آن اثر را مطلوب بدانيم. آيا واقعاً چنين چيزي حقيقت داشته و يا اينكه در طول تاريخ براي زيبا ديدن، نيازمند به دستورالعمل نبوده‌ايم بلكه با مشاهده شي و پسنديدن، آن را زيبا مي‌دانيم.

به اين دليل است كه در طول تاريخ فلسفه هنر به هيچ عنوان، فهرستي براي معيارهاي زيبايي وجود نداشته است.

در مورد استدلال چنين اتفاقي رخ داد و ارسطو توانست قواعد منطقي را پايه‌گذاري نمايد.

متفكران بعدي منطق را پر و بال داده و اكنون ما چنين تصور مي‌كنيم، كه زمان شنيدن و فهميدن گزاره و يا مسايل، بايستي فهرستي از سخنان ارسطو و ديگران تهيه كرده و براساس آن درباره‌ي منطقي بودن و يا نبودن گزاره، قضاوت نماييم.

اگزيستانسياليست‌ها چنين مسأله‌اي را رد كرده و اين پرسش را مطرح مي‌كنند كه، «خود شرايط اعتبار استدلال و قواعدي كه اعتبار استدلال را مورد سنجش قرار مي‌دهند چگونه به وجود آمده است»؟

در حقيقت در اين مسير، از ميان چندين گزاره تعدادي را مدنظر قرار داده و از مجموع اين گزاره‌ها شرايطي را استخراج كرده كه «شرايط اعتبار استدلال» ناميده مي‌شود.

متقدمين فيلسوف اظهار كرده‌اند كه چنين گزاره‌هايي، «گزاره‌هاي بديهي» ناميده مي‌شود.

به اين معني كه گزاره‌هايي كه لزومي براي استدلال آنها نيست تحت اين نام خوانده مي‌شود و از مجموع تمامي اين بديهيات، شرايط استدلال را استخراج مي‌كنيم.

در اينجا چندين مسأله مورد تأكيد قرار مي‌گيرد. اينكه تعريف گزاره بديهي به چه صورت خواهد بود؟ در پاسخ بايد گفت به اين معني كه بي‌نياز از دليل باشد و دوم اينكه مستحيل الاستدلال بوده، به اين معني كه استدلال كردن آن محال باشد. به هر حال، مورد دوم مردود اعلام مي‌شود. به اين دليل كه در بسياري از موارد تاريخي استدلال كردن محال است ولي بديهي نيست.

در بسياري از مسايل، استدلال كردن آنها محال است. براي مثال، محال است بتوانيم استدلال كنيم گزاره تحقيق‌ناپذير در اين عالم اتفاق مي‌افتد. يا اينكه نمي‌توان استدلال كرد شخصي در كره ماه در حال نوشيدن نوشابه است. ولي اين گزاره امري بديهي نيست با اينكه استدلال كردن و تأييد اين مسأله محال به شمار مي‌رود.

اما اينكه گزاره‌اي بي‌نياز از دليل باشد، مسأله‌اي است كه در طول تاريخ فلسفه مطرح شده است.

حد بي‌نيازي از دليل به چه صورتي است؟

آيا فيلسوفان و متفكران در طول تاريخ فلسفه، محدوده‌ي خاصي را براي استدلال در نظر داشته‌اند يا خير؟ براي مثال، درباره اثبات وجود خداوند تا جايي كه پيش رفته‌اند بايستي تا آن محدوده مورد پذيرش قرار گيرد و مخاطب قانع گردد؟

يا اينكه موارد بالا تنها نوعي استدلال است.

از اين بابت اگزيستانسياليست‌ها معتقد هستند كه، گزينش‌هاي ما وجه عقلاني ندارد. به اين معني كه، پيش فرض‌هاي روان‌شناختي و حتي معرفت‌شناختي متفاوتي در درون انسان‌ها وجود دارد كه از نظر روان‌شناختي و معرفت شناختي اين پيش‌فرض‌هاي متفاوت همواره در سير استدلال كردن و نگاه خالص عقلاني، رهزني مي‌نمايد و هيچ وقت اجازه نگاه خالص را به ما نخواهد داد. يكي از مباحث جدي روان‌شناسي اين موضوع است كه، حقيقت هرگز به صورت تام در آغوش كسي نخواهد افتاد.

حقيقت همواره به حالت گزينشي در دست انسان‌ها خواهد بود و فيلسوفي كه بر اين پندار است كه حقيقت را در آغوش گرفته، به بلوغ فكري و ذهني نرسيده و رشد كامل نيافته است.

نيچه به شدت بر اين مسأله پافشاري كرده و مي‌گويد، حقايق خادم مصلحت‌ها هستند.

تنها بر اساس مصلحت‌ها و منافع است كه نسبت به امور برداشت و تلقي خاصي داشته و در نتيجه درك ما به صورتي خاص خواهد شد.

نيچه مي‌گويد:

انسان‌هايي كه تصور مي‌كنند حقيقت را به صورت تام در اختيار داشته و در آغوش دارند، مانند جوان روستايي ساده‌اي هستند كه براي اولين بار وارد شهر شده و در اين سير، زني بدكاره‌ي سابقه‌دار، لبخندي به وي زده و جوان در افكار خود، چنين تصور مي‌كند كه بسيار خوش سيما و زيبا و جذاب است. غافل از اين كه حقيقت چيز ديگري است. در حقيقت، آن زن بدكاره همانند حقيقت است و حقيقت به همه‌ي انسان‌ها لبخند مي‌زند.

درجه اغناي دليل، از مهم‌ترين مسايلي است كه ذهن روانشناسان معرفت را مشغول داشته است.

البته بايستي سؤالات زير را مطرح نمود و براي يافتن پاسخ آنها به بحث و گفت‌وگو نشست. چرا بعضي از انسان‌ها، داراي چنين ساختار رواني‌اي هستند كه سريع استدلالات را مي‌پذيرند؟

چرا ساختار رواني گروهي ديگر از انسان‌ها چنين است كه در برابر استدلال و دليل، واكنش داشته و انعطاف نشان نمي‌دهند و به راحتي سر تعظيم فرود نمي‌آورند؟

قسمت عمده‌اي از مفهوم درجه‌ي اغناي دليل، به مباحث روانشناسي باور و معرفت وابسته بوده و در حيطه‌ي علوم بالاتر قرار دارد.

بعد از دوران نيچه، فيلسوفان بسياري در اين باره به بحث و بررسي پرداخته‌اند. هابر ماس كه در تمامي جنبه‌ها از نظام‌مندترين فيلسوفان جامعه‌شناس معاصر به شمار مي‌رود، بسيار مصلحت مدار بوده و البته در عين حال كه مصلحت را پايه و اساس هر مسأله‌اي مي‌داند، به اين نكته قايل است كه «ما مي‌توانيم استدلال بهتر و باز هم بهتر داشته باشيم. ممكن است كه نتوانيم استدلال نهايي و غايي را مطرح نماييم و كاملاً حقيقت را در آغوش داشته باشيم ولي مي‌توان به صورت استكمالي برخورد داشت. به اين معني كه، استدلال بهتر و باز هم بهتر.»

پوپر نيز به چنين مسأله‌اي معتقد است و مي‌گويد:

« به حقيقت تقرب پيدا مي‌كنيم ولي هرگز نمي‌توانيم حقيقت نهايي و پاياني را در آغوش گرفته و به آن دسترسي پيدا كنيم».

اين مفهوم را كه در وجود خود، چيزي ديگري نيز داريم كه منطقي نيست مي‌توان به عنوان «روان» از آن نام برد.

البته فرويد از آن تحت عنوان «ضمير ناخودآگاه» ياد كرده است و يونگ آن را: «ضمير ناخودآگاه جمعي» مي‌ناميد و يا معرفت‌شناسان به عنوان «پيش فرض» از آن نام برده‌اند.

دقيقاً همانند، بت‌هاي فرانسيس بيكن كه در جلسات گذشته از آنها ياد كرديم.

اينكه بت‌هاي مختلفي همانند بت قبيله، بازار، نمايشي، غار در ذهن انسان‌ها وجود دارد و بيكن همواره در سوداي اين موضوع بوده كه، بت‌ها را از بين ببرد و از ذهن خود، آيينه‌اي بسازد و حقيقت را در آن تابش دهد.

حال اين پرسش مطرح است كه چنين پيش‌فرض‌هايي كه در ذهن اگزيستانسياليست‌ها وجود دارد، به چه صورتي تعريف شده‌اند؟

اگزيستانسياليست‌ها معتقدند كه همواره در درون انسان‌ها پيش فرض وجودي قرار دارد.

براي مثال مرلوپونتي مي‌گويد، وجودي وحشي در ما به وديعه گذاشته شده است، البته نه به صورت فطرت، بلكه وجودي كه مي‌توان گفت براي هر انساني يكه و منحصر به فرد است.

در واقع، وجود وحشي است كه زماني را براي ما مشخص مي‌كند تا ما قانع شده و رضايت بدهيم و تصميم‌گيري داشته باشيم. تصميم گرفتن در زبان عربي به معناي كر شدن است، اينكه تا الان مي‌انديشيدم و از حالا به بعد نمي‌شنوم و انتخاب را انجام مي‌دهم.

اينكه تصميم‌هاي ما آگاهانه باشد در فلسفه‌ي اگزيستانسياليسم‌ به عنوان پارادوكس مطرح مي‌شود.

به چه صورت است كه در هنگام نشنيدن ما مي‌توانيم نسبت به انتخاب‌ها، آگاه باشيم و انتخابي صحيح را داشته باشيم.

چنين به نظر مي‌رسد كه افرادي همچون، هيديگر و كيركلوف يا مرلوپونتي و حتي باقي متفكران اگزيستانسياليست، جنس اين پيش فرض‌ها را از جنس پيش فرض‌هاي [وجودي] مي‌دانسته‌اند و همان طوري كه مي‌دانيد، اگزيستانسياليست‌ها با تفاوت قائل شدن بين ذهن و خارج و يا دوگانگي و تقابلي كه ما بين سوژه و ابژه، يا ذهن با عالم خارج وجود دارد، موافق نبوده‌اند.

زماني در فلسفه غرب، مفهومي به نام ذهن [سوبژكتيويته] ساخته شد. به اين معني كه هر كدام از انسان‌ها داراي دروني هستند و خارجي [ابژه] هم براي خود وجود دارد.

به هر حال اين سوژه كه عبارت است از ذهن و يا درون انسان‌ها و اوبژه كه همان عالم بيرون است، اولاً همواره در حال تقابل بوده و بايد مشاهده كرد كه ابژه به چه صورت در سوژه، تجلي پيدا كرده است؟ ثانياً آيا همواره در تعامل با يكديگر قرار دارند و اثراتي بر يكديگر خواهند داشت يا خير؟ در پاسخ بايد گفت، داراي اثرات اندكي بر يكديگر هستند ولي اساساً، بر تقابل سوژه و ابژه پايه‌گذاري شده است. در حقيقت، شخص بنده مفهومي جداي از مفاهيم دروغ، جهان و يا ذهن است. اين تفاوت بين سوژه و ابژه در اگزيستانسياليسم‌ از بين رفته است.

زماني هيديگر موسيقي غمناكي را مي‌شنيده است. در اين هنگام از خود چنين سؤالي را مطرح مي‌كند كه، آيا اين غمي كه در من ايجاد شده است، به دليل سوژه [خود من، درون] ايجاد شده است يا درون و يا اين موسيقي باعث ايجاد چنين حالتي در من شده است؟ چه ميزاني از اين غم براي خود من است و چه ميزان آن به دليل موسيقي است؟

خوشحالي، سوبژكتيو يا ابژكتيو است؟ به اين معني كه اين احساس خوشحالي از درون نشأت گرفته و يا به دليل اثرات بيروني است؟

در ابتدا هيديگر چنين نتيجه گرفت كه، با چنين تقابلي قادر به پاسخ دادن به اين مسأله نخواهد بود.

به هر حال با مفهوم سوژه آغاز كرد و با هاشور زدن از درون خود به مفهوم ابژه رسيد.

اين مسير پر شده را فضاي وجودي نامگذاري كرد كه از درهم آميختگي مفاهيم سوژه و ابژه، پديد آمده است. وي چنين اظهار كرد كه وجود، به اين معنا است و اصالت نه براي سوژه و نه براي ابژه به شمار نمي‌رود، بلكه اين مفهوم براي فضاي هاشور خورده است كه به صورت «بودن در جهان» تعبير مي‌گردد. به بيان ديگر، «بودن با افكنده شدن در جهان» و يا افكندن امكانات وجودي در هستي، به شمار مي‌رود.

سخنان هيديگر، بسيار مغلق است.

براي پل ادواردز كه از نويسندگان دايره‌المعارف فلسفه است، سخنان هيديگر بي‌اساس جلوه مي‌كرد و در سراسر دايره المعارف، آن زمان كه به مباحث هيديگر مي‌پردازد، سخنان وي را مورد تمسخر قرار مي‌دهد.

دقيقاً همان چيزي كه پوزيتيويست‌ها مي‌گويند: هيچ مي‌هيچد و هيچ در هيچيدن خود بر هستي فائق مي‌آيد.
فلاسفه همواره، به نقادي نظرات قبلي خود مي‌پردازند و حتي آنها را نقض مي‌كنند كه البته اين جريان نقد و نقض هيچ گاه روال خاصي را طي نخواهد كرد. به گفته ويليام كافمن كه مي‌گويد:

اين جريان سبب شده است كه با دو مكتب جديد در فلسفه معاصر، مواجه شويم. اولين مكتب پوزيتيويسم و دومين مكتب اگزيستانسياليسم ناميده مي‌شود.

همان طور كه گفتيم، وجه اشتراك اين دو مكتب در اين است كه رويكردي ضد تاريخي دارند، يعني براي يك اگزيستانسياليسم مهم نيست كه بداند نظرات ارسطو و افلاطون چه بوده و به كساني كه به اين مكتب، وارد مي‌شوند، مي‌گويند براي مطالعه اگزيستانسياليسم، هيچ احتياجي به بررسي نظرات هابز و سقراط و يا حتي فلاسفه‌ي قبل از آنها نيست. حتي براي درك حقيقت نيز، هيچ احتياجي به اين نيست كه كوله بار تاريخ فلسفه را به دوش داشته باشيم.

پرسشي كه مطرح مي‌شود اين است: آيا واقعاً مي‌توان اگزيستانسياليسم را هم مانند باقي مكاتب فلسفي، يك مكتب دانست يا خير؟

سارتر معتقد بود، قوي‌ترين دليل را براي اثبات عدم وجود خداوند ارايه كرده و نه تنها بايد به اين موضوع بپردازيم كه خدا، وجود دارد يا خير، بلكه بايد چنان استدلال كنيم كه خداوندي در اين عالم وجود ندارد.

چگونه مي‌توان سارتر را با چنين ادعايي در كنار شخصيت كيركه‌گارد قرار داد. كيركه‌گارد در سن چهل و سه سالگي از شدت خداترسي، تمام جسم‌اش، نحيف شده بود و با همان وضعيت درگذشت. با وجود اين، اين دو شخصيت را در كنار يكديگر قرارمي‌دهند، يعني اگر بپرسند فيلسوفان اگزيستانسياليسم چه كساني هستند؟ چنين پاسخ خواهيم داد: ژان پل سارتر ـ كيركه‌گارد ـ مارتين بوبن ـ گابريل مارسل ـ لوثيز مرلوپونتي و مارتين هيديگر.

البته هر كدام از اين فلاسفه هم، شاخه‌اي مجزا هستند كه كاملاً با يكديگر، متفاوت‌اند.

بايد توجه كرد كه چه اتفاقي رخ داده است كه تعداد بي‌شماري از افراد، در عين حال كه ظاهراً نظرات متناقض با يكديگر داشته‌اند و همواره در جدال با يكديگر هستند، در كنار يكديگر، توانسته‌اند گروهي را تشكيل دهند كه تحت عنوان مكتب اگزيستانسياليسم معرفي مي‌شوند.

از جمله ويژگي‌هاي مشتركي كه اين افراد را در كنار هم قرار مي‌دهد اين است كه تمامي اين افراد، به مسأله انسان توجه زيادي نشان داده‌اند و نه به مسأله هستي.

سؤال اصلي كه مي‌توان مطرح كرد اين موضوع است كه اين دگرگوني و فراز و فرود احوال انساني را به چه صورت مي‌توان با تبيين فلسفي، مطرح كرده و بيان نمود؟

فلاسفه‌ي بزرگي، خصوصاً مورخين برجسته‌ فلسفه، سعي بر آن داشته‌اند كه به چند ويژگي مشترك اين مسأله، اشاره نمايند. جان ليسي، به هشت ويژگي اشاره مي‌كند.

كاپلستون، از مورخان فلسفه غرب و كشيش كليسا، به سه ويژگي مشترك اشاره مي‌كند و ويليام اوكاند، پنج ويژگي را در اين باره برمي‌شمارد.

از آن جا كه ويژگي‌هايي كه اوكانر به آنها اشاره مي‌كند، بسيار تحليلي‌تر است و از آن جا كه بحث ما، درآمدي تحليلي بر فلسفه اگزيستانسياليسم است، تنها از ويژگي‌هايي كه ويليام اوكانر مطرح مي‌كند سخن مي‌گوييم.

اولين مسأله‌اي كه اوكانر و تمام فلاسفه اگزيستانسياليسم و همچنين مؤمنين و ملحدين به آن معتقداند، مسأله تفرد انساني است. پيش از طرح اين موضوع بايد به اين نكته اشاره كنم كه متأسفانه در تاريخ فلسفي و جامعه‌شناسي مملكت ما، درباره‌ي بسياري از مكاتب فلسفي، بررسي‌هايي صورت گرفته مي‌گيرد، بدون اينكه، نگاهي فلسفي و جدي به آن مكاتب داشته باشيم.

در اينجا بايد به چند نكته مهم در مورد اشتباهات رايج درباره‌ي اگزيستانسياليسم اشاره كرد كه اين موارد در جامعه ما به صورت جدي و حتي در سراسر دنيا به صورتي رقيق‌تر، مشاهده مي‌شود.

نخست آنكه اگزيستانسياليسم فلسفه ژان پل سارتر نيست. سارتر، مدعي بود اگزيستانسياليست است ولي هرگز نماينده اصلي آن نبود و نظرات وي هم، مانيفيست اگزيستانسياليسم به شمار نمي‌رود.

از فيلسوفان ديگري مي‌توان ياد كرد كه قوي‌تر و جدي‌تر به اصالت وجود انسان، پرداخته‌اند.

دوم اينكه، اگزيستانسياليسم همان فلسفه‌ي فرانسوي نيست.

فيلسوفان اگزيستانسياليست آلماني، بسيار پررونق‌تر و جدي‌تر از فيلسوفان اگزيستانسياليست فرانسوي بوده‌اند و هرگز نبايد تصور كنيد كه فرانسه زايشگر و آغازگر تفكر اگزيستانسياليستي است.

نكته بعدي آن است كه، فلسفه‌ي اگزيستانسياليسم را نبايد يك فلسفه‌ي الحادي تلقي كرد. در واقع تأثير فلاسفه مؤمن اگزيستانسياليست بر عالم فلسفه، بسيار جدي‌تر از تأثير فلاسفه ملحد اگزيستانسياليست بوده است. كيركگارد نسبت به ژان پل سارتر در طول تاريخ فلسفه غرب، تأثيري مهم‌تر و جدي‌تر از ژان پل سارتر داشته است.

نكته ديگر طرح اين پرسش است كه آيا اگزيستانسياليسم يعني واكنشي به جنگ‌هاي جهاني است؟

در جريان جنگ‌ها، ضربات مهيب روحي به افراد وارد مي‌شود كه سبب مي‌شود افراد به درون خود، پناه ببرند و فلسفه‌پردازي كنند. مشابه چنين جرياني را مي‌توان در حمله مغول‌ها به ايران مشاهده كرد.

در آن زمان، تمدن ايراني داراي فلسفه درخشان و بسيار غني‌اي بود ولي بعد از حمله مغول‌ها، صوفي‌گري بسيار رواج پيدا كرد. به عبارت ديگر، به دليل حملات وحشيانه مغول‌ها به كشور، همه‌ي انسان‌ها و انديشمندان به انزوا كشيده شدند و در جريان همين انزواگري بود كه نوعي صوفي‌گري و درويش‌مسلكي در تمدن ما پديد آمد.

در پاسخ به اين سؤال، اكثر متفكران تاريخ فلسفه غرب، معتقد هستند كه خير. اتفاقاً اگزيستانسياليست برجسته‌اي همانند كيركه‌گارد (قرن هفدهم) در دانمارك و در محيطي بسيار آرام كه در آن به هيچ نوعي جدال و نزاع وجود نداشته نظرات خود را مطرح مي‌كند.

نكته بعدي اين است كه، آيا واقعاً اگزيستانسياليسم بر حسب زبان و فرهنگ دو كشور آلمان و فرانسه، تقسيم مي‌گردد يا خير؟ در بسياري از كتاب‌هاي تاريخ فلسفه، اين مكتب به دو گروه تقيسم مي‌شود:

اگزيستانسياليسم فرانسوي‌زبان و اگزيستانسياليسم آلماني‌زبان. البته فيلسوفان اگزيستانسياليسم برجسته و بسيار تأثيرگذاري هم وجود داشته‌اند كه اسپانيايي‌زبان و يا دانماركي (همانند كيركه‌گارد) و يا آمريكايي بوده‌اند.

فيلسوفاني وجود داشته‌اند كه فرانسوي‌زبان بوده‌اند (گابريل مارسل)، ولي به ياسپرس آلماني، شباهت بيشتري داشته‌اند تا به فيلسوفي همچون ژان پل سارتر كه هم زبان خودشان بوده است، يعني بر حسب اين تقسيم‌بندي، نمي‌توان پيش رفت. به طريق مشابه نمي‌توان گفت كه فيلسوفان اگزيستانسياليسم به دو دسته‌ي الحادي و ايماني، تقسيم‌بندي مي‌شوند، يعني فيلسوفاني كه به خداوند معتقد بوده‌اند و يا فيلسوفاني كه چنين اعتقادي نداشته‌اند.

اگر بخواهيم بر حسب اعتقاد به خدا، تقسيم‌بندي كنيم، بايد به سه گروه، دسته‌بندي كرد.

اولين گروه فيلسوفاني را شامل مي‌شود كه مؤمن بوده‌اند، همانند كيركه‌گارد و گابريل مارسل.

دومين گروه را فيلسوفان معنوي، تشكيل مي‌دهند، اما ايمان ديني نداشته‌اند. به عبارت ديگر افرادي كه يك زيست معنوي را دنبال مي‌كنند اما پاي‌بند به ديني خاص، نبوده‌اند. در اين گروه مي‌توان به كارل ياسپرس اشاره كرد كه معتقد بود، همواره يك فلسفه متعالي را رقم زده است. هيچ گونه الحادي را در سخن او نمي‌توان يافت ولي ايمان مشخص به دين خاصي، در سخنان او وجود ندارد. همان طوري كه مي‌دانيد، بعدها در قرن نوزدهم و يا بيستم، نحله‌اي تحت عنوان معنوي‌گرايان ايجاد شد كه هنوز هم پررونق است.

اين دسته از افراد كه با نام معنوي‌گرايان، شناخته شده‌اند، اعتقادشان بر اين است كه، در دنياي جديد، پاي‌بندي به ديني خاص، نمي‌تواند افراد را به مقصد و اهدافشان برساند و در واقع اين پاي‌بندي، چيزي بيهوده و عبث است. از اين رو بايد به سلوكي معنوي دست پيدا كرد. در اين جريان به يك سري انسان‌هاي معنوي اشاره مي‌كنند كه محبت بي‌دريغ خود را نثار ديگران مي‌كردند و حقوق ديگران را به رسميت شمرده و يا به قواعد طلايي اخلاق پاي‌بند بودند و زيستي اخلاقي داشته‌اند ولي هيچ گونه پاي‌بندي و تعهدي خاص به ديني نداشته‌اند.

نحله اول را كه در بالا ذكر كرديم، ايستادگي بسياري از خود نشان مي‌دهد. به طور مثال، كيركه‌گارد در برابر دستورهاي كليسا، مقاومت بسياري نشان داد و از خود به عنوان يك كاتوليك، ياد نمي‌كند و به نقادي آن مي‌پردازد ولي به هر حال پاي‌بند مسيحيت بوده است. نحله‌ي سوم، نحله‌اي است كه در آن الحاد، وجود دارد و همانند سارتر و مرلوپونتي، معتقدند خداوند، دست و پاي بشر را بسته است.

تصوري كه از خداوند، در طول تاريخ بشر شكل گرفته بود، تا به آن حد، ابرقدرت و مهيب و بزرگ بود كه بشريت در زير سنگيني آن جرأت حركت را نداشت و به هيچ وجه، توان ابراز وجود و ارايه توانايي‌هاي معنوي و ذهني و بالقوه و مختارانه خود را در سر نمي‌پروراند.

نيچه دقيقاً به اين مطلب اشاره كرده است و جا دارد، داستاني را كه نيچه در يكي از نوشته‌هايش عنوان كرده، در اينجا مطرح كنيم.

در يكي از روزها، مردي با بي‌حوصلگي در جنگل، در حال گردش بود. در اين هنگام، با چاقوي خونيني روبه‌رو مي‌شود و آن را در دستان خود مي‌گيرد و اظهار مي‌كند كه: بالاخره من، خدا را كشتم.

اين همان داستاني است كه وي در نوشته‌هايش، مطرح كرده است و در آخر هم مي‌توان به آن جمله‌ي معروف كه «خدا در عصر مدرن، مرده است» اشاره كرد. البته، رويكرد نيچه را درباره‌ي مردن خداوند، يك رويكرد خاص فلسفي مي‌دانند. تعابير بسياري، درباره‌ي نيچه مطرح مي‌شود كه، آيا واقعاً نيچه، به هيچ معني، قائل به خداوند نبوده است يا نه؟

بسياري معتقدند كه نيچه به يك تعبيري، قايل به خداوند بوده است.

طرح سؤال ديگر، از اين قرار است كه آيا واقعاً نيچه مي‌گويد: بايستي خداوند را كشت؟ يعني در واقع، يك خداوند ابرقدرتي وجود دارد و صلاح در اين است كه اين خداوند را بكشيم و در رفاه و آسايش زندگي كنيم؟ يا اينكه، نيچه مي‌گويد، دنياي مدرن طوري سامان پيدا كرده است كه در اين دنياي مدرن، خداوند مرده است.

اگر بخواهيد بحث‌هاي كلامي را در دانشنامه‌ي غرب مورد مطالعه قرار دهيد و از بين ايشان، نظريات فيلسوفاني كه در قيد حيات هستند بررسي كنيد، خواهيد ديد كه همچنان در مورد مسأله «شر» به بررسي و تحقيق مي‌پردازند.

مسأله شرور در واقع همان بدبختي‌ها است و اينكه شما همانند ديگران، به عنوان يك فرد بي‌گناه، دچار بلا و مصيبت مي‌شويد. بلاياي طبيعي، همانند زلزله هر چند وقت يك بار، جان بسياري از انسان‌هاي بي‌گناه را مي‌گيرد.

اولين سؤالي كه در اينجا مطرح مي‌گردد، اين است كه: «چرا من بايد دچار چنين مصيبتي بشوم»؟ و مسائلي از اين دست.

مهم‌ترين مسأله علم كلام، حل كردن مسأله شرور است. فلسفه‌ي معاصر اين پرسش را جدي‌تر مطرح مي‌كند و ديرتر قانع مي‌شود. بعد از حوادث يازده سپتامبر، اين مسائل رونق بيشتري يافت.

اگر به هر سايت فلسفي رجوع ‌كنيد، با اين سؤالات روبه‌رو مي‌شويد كه وقتي هواپيما به برج‌هاي دوقلو اصابت كرد يا آن زمان كه كوره‌هاي آدم سوزي هيتلر به سرعت براي نابودي انسان‌ها، كار مي‌كرد، خداوند كجا بود؟ آن زمان كه كشتي تايتانيك در حال غرق شدن بود، خداوند كجا قرار داشت؟

پاسخ‌هايي كه در اين باره مطرح شد به واكنش‌هاي رواني اين مسأله پرداخته است. در فلسفه اسلامي هم مي‌توان گفت كه چنين رويكردي وجود دارد و موضوع پررونقي است.

عده‌اي مي‌گويند: اقتضاي ذات الهي است كه چنين مشكلاتي رخ مي‌دهد.

به قول مولانا كه مي‌گويد: «زشتي خط، زشتي نقاش نيست». يعني اين دليل نمي‌شود كه اگر شما خط زشتي داريد، خودتان هم زشت باشيد.

«بلكه از وي، زشت را بنمودني است». به اين معني كه خداوند از آنجايي كه خداوند است، قادر به انجام هر كاري است، بنابراين، وقتي بخواهد نشان دهد كه هر كاري را مي‌تواند انجام دهد، هم در خلقت زيبا دست خواهد داشت و هم در خلقت زشت.

فلسفه اسلامي هم كه پاسخ‌هايي به مسأله شرور داده است، اينكه اقتضاي ذات خداوند و يا اختيار انسان است.

نحله‌ي چهارم، فيلسوفاني هستند كه صورت مسأله را حذف كرده‌اند، به اين معني كه به صراحت بيان نداشته‌اند كه خداوندي در اين عالم وجود دارد يا وجود ندارد، بلكه مسأله وجود آدمي و دگرگوني‌هاي احوالات عاطفي و رواني انسان را طوري توجيه مي‌نمايند كه اساساً نيازي به ورود به بحث‌هاي خدا و دين و پيامبر به وجود نيايد.

از مهم‌ترين و جديدترين اين فلاسفه مي‌توان به هيديگر اشاره كرد. علي‌رغم اينكه هيديگر مسأله الهيات را در نظرات خود وارد نمي‌كند، ولي مي‌توان گفت كه بين اين دو مقوله ارتباطي وجود دارد. البته در پي پاسخ به اين سؤال كه: آيا مي‌توان نسبتي بين نظرات هيديگر و موضوع الهيات پيدا نمود، بايستي عنوان كرد كه، يكي از كتاب‌هاي جيمز پوروتي كه به فارسي نيز ترجمه شده است، با نام الوهيت و هيديگر، منبع بسيار مناسبي در اين زمينه است.

مورد ششم و يا هفتم، به اين موضوع اشاره دارد كه همواره بايد بين نهضت ادبي و نهضت هنري كه با عنوان نهضت ادبي و هنري اگزيستانسياليسم شناخته مي‌شود و نهضت فلسفي، تفاوت قايل شد.

به اين معني كه يك نوع از نهضت ادبي و هنري در اگزيستانسياليسم ايجاد شده كه، گروهي از فيلسوفان همچون داستايوفسكي، كافكا و آلبر كامو، در آن به فعاليت پرداخته‌اند.

البته، بايستي به صورتي جدي اين نهضت ادبي را از نهضت فلسفي كه به هستي و وجود آدمي، توجهي عميق و فيلسوفانه داشته است، مجزا كرده و سعي كرد كه در تعريف اين دو گروه، دچار اشتباه نشد.

نكته آخر كه معمولاً، در آن بسيار دچار اشتباه مي‌شويم و البته، خاص كشور ما است، ذكر اين موضوع است كه در اگزيستانسياليسم، ما قايل به اصالت وجود هستيم و نه اصالت ماهيت.

به اين معني كه، بين انساني همانند سارتر و مثلاً چاقو، تفاوت بسياري وجود دارد. چاقو از زمان توليد در كارخانه، داراي وظيفه‌ي مشخصي بوده و در طول تاريخ، دچار تغيير نمي‌شود.

البته، شايد در طول زمان، دچار نقصان شده و از سطح كيفيت قبلي پايين‌تر آمده باشد و اينكه اتفاقات ساده‌ي ديگري رخ دهد، ولي آن را مي‌توان دوباره آن را مرمت نموده و مجدد استفاده كرد. به بياني ديگر، داراي ماهيتي بوده و كاركرد آن مشخص است.

حال پرسش اين است كه مي‌توان، در مورد انسان نيز چنين موضوعي را مطرح نمود، به عبارت ديگر اين موضوع كه انسان از ابتداي خلقت داراي چنين ماهيتي و وضعيتي بوده است و بايستي چنين كارهايي را انجام دهد. اين مثال، دقيقاً همان چيزي است كه خود سارتر مطرح كرده و چنين پاسخ مي‌دهد كه، چنين موضوعي وجود ندارد. خود انسان، از ابتداي خلقت، توانسته خود را بسازد، به اين معني كه، انسان كارهاي مختلفي را انجام مي‌دهد و بنابراين داراي كاركردهاي متفاوتي نيز مي‌باشد. براي مثال شخصي مي‌تواند، متفكر باشد يا مهربان و خير و در مقابل آن شخصي ديگر، قاتل و يا همجنس‌باز خواهد شد. انسان‌هايي همانند هيتلر و گاندي، از نمونه‌هاي بارز، اين مقوله هستند.

بنابراين، وجود انسان را بر ماهيت شخص، مقدم دانسته و معتقدند كه در پي اين وجود، با رفتارها و عملكردها و يا مسووليت‌هايي كه پذيرفته است، هويتي را ساخته كه قابل تغيير بوده است. به عبارتي در هر لحظه، با تغيير وجود، ماهيت و كاركرد فرد، تغيير خواهد كرد، برخلاف يك چاقو كه ماهيت ثابت داشته و حتي وجود هم باعث تغيير در ماهيت نخواهد شد.

اينان مي‌گويند آدمي با گذشت زمان و با احوالات مختلف و متنوعي كه پيدا مي‌كند، مي‌تواند براي خود، ماهيت‌هاي متفاوتي نيز قايل گردد. اين جمله‌ي معروف سارتر كه: «انسان هست، آنچه او نيست و نيست، آنچه او هست»، مي‌توان به اين مفهوم، عنوان كرد كه، تا بخواهي، بگويي انسان چنين چيزي است، همانند يك چاقو كاركردهايي خواهد داشت كه نشان مي‌دهد، او نيست و يك سري تغييراتي خواهد داشت كه با چيزي كه در قبل بوده، تفاوت خواهد داشت و تا بخواهي بگويي كه، انسان اين نيست، ممكن است، نحوه‌اي وجود براي خود قايل شود كه دقيقاً همان شود كه شما مي‌گوييد نيست.

البته مي‌گويند كه اصالت وجود، براي انسان است و تنها انسان است كه وجود دارد. هيديگر، جمله‌اي معروف دارد كه:

«درخت هست، فرشته هست، آسمان هست، زمين هست، باغ هست، اما انسان وجود دارد.» به اين معني كه، درخت، احوال وجودي نخواهد داشت، بالا رفتن و پايين آمدن ندارد.

نتيجه‌ي كلي اين بحث اين مفهوم است كه حقيقت به صورت گزينشي به ما نمايان خواهد شد و هرگز به صورت تام و تكاملي، جلوه‌گر نخواهد شد. از اين بابت، دو رويكرد درباره‌ي مفهوم حقيقت در تاريخ فلسفه خصوصاً فلسفه معاصر ايجاد مي‌گردد، كساني كه حقيقت را فرايندي دانسته و دسته‌اي كه آن را به عنوان فرآورده به شمار مي‌آورند. اين دسته معتقداند كه اگر در طول تمام زندگي به مطالعه بپردازيم و سرانجام به چنين گزاره‌اي برسيم كه، معادي وجود دارد يا اينكه راستگويي پسنديده است و يا اين گزاره كه خداوندي در اين عالم وجود دارد، به حقيقت دسترسي پيدا كرده‌ايم.

ولي نحله‌ي مخالف، چنين اعتقادي ندارند و معتقداند، كه حقيقت فرايندي به شمار مي‌رود و اساساً با گزاره‌ها و نتايج جمله‌اي هماهنگي نخواهد داشت. حقيقت گزاره‌اي نيست كه در كنج خلوتي و در دامن انديشمندي افتاده باشد. حقيقت جدولي است كه به تدريج در طول زندگي در حال حل شدن است، همانند شخصي كه در پي حل جدولي برآمده است و به تدريج به حل كردن آن مي‌پردازد. اينكه سرانجام جدول به پايان برسد يا نرسد چندان اهميت ندارد، بلكه مي‌توان گفت فرايند جدول كردن حقيقتي به شمار مي‌رفته است. وقتي جدول به پايان برسد، چندان نتيجه‌اي به دست نخواهد آمد بلكه فعل جدول حل كردن حقيقت بوده است.

از اين روست كه بسياري از فيلسوفان اگزيستانسياليست با گزاره‌هايي كه در طول تاريخ فلسفه، شكل گرفته است مخالفت دارند.

سومين مورد از موارد زير مجموعه مفاهيم آزادي است و معناي آن، اين است كه گزينش‌هاي ما تابع اصل عليت نيست. اگزيستانسياليست‌ها در اين باره اظهار كردند كه، اگر ما بخواهيم آزاد و مختار زندگي نماييم، هرگز نبايد به اصل عليت قايل باشيم.

در ابتدا، اگزيستانسياليست‌ها اظهار داشتند كه آيا صحيح است كه كلاً اصل عليت را در دنيا حذف كرده و ناديده بگيريم.

گروهي از آنها اظهار كردند كه بله و اساساً چنين قانوني در عالم وجود ندارد و اين دقيقاً سخني است كه هيوم عنوان كرد: «هم زماني‌ها باعث مي‌شود كه در ذهن انسان چنين خطور كند كه علت و معلول يكديگر هستند» و در حقيقت هيچگونه قاعده عقلي را براي اين موارد نمي‌توان برشمرد. از ميان هزار موردي كه همزمان در جهان اتفاقي مي‌افتد و ما آنها را علت و معلول يكديگر مي‌پنداريم، هيچگونه قاعده عقلي را نمي‌توان استخراج نمود، «از هزار مورد اتفاق بيروني حسي به هيچ وجه منطقاً نمي‌توان به يك قاعده عقلي رسيد».

اصل عدم قطعيت هايزنبرگ نيز با رويكردهاي علوم تجربي به جنگ با اصل عليت رفت و با آن به مخالفت درافتاد.

گروهي ديگر چنين اظهار كردند كه در حقيقت دو جهان روح و غيرروح وجود دارد. جهان روح كه جهان آزادي است و جهان غير روح كه همان جهان ضرورت به شمار مي‌آيد.

آنجايي كه مفاهيم نقص روح و انسان و وجود حس انساني مطرح مي‌گردد جهان روح ناميده مي‌شود ولي عليت در جهان ضرورت وجود دارد، اما در جهان روح و آزادي و نفس وجود نخواهد داشت، تنها به اين دليل كه ما آزاد هستيم و شهوداً به درك آزادي خواهيم رسيد.

به هر حال بايستي، سر عليت را در جهان روح بريده و از بين ببريم كه در غير اين صورت، از ما پرسش زير را خواهند داشت: «علت اراده شما چه چيزي مي‌تواند باشد»؟

اگر بخواهيم همانند فيلسوفان اسلامي بحث كنيم بايد بگوييم: اراده يا ممتنع الوجود است يا ممكن الوجود و يا واجب الوجود.

ممتنع‌الوجود، همان چيزي است كه وجود ندارد. چيزي كه وجود دارد، ممتنع الوجود نيست. بنابراين به جز ممتنع الوجودهايي كه در عالم وجود دارند، دو مورد ممكن الوجود و واجب الوجود باقي خواهد ماند.

اين طور گفته‌اند كه اراده، واجب الوجود نيست، به اين دليل كه تنها خداوند به اين نام خوانده مي‌شود، بنابراين همه چيز در اين عالم ممكن الوجود است. هر ممكن الوجودي، نيازمند علت است.

اگر اراده بخواهد علتي نداشته باشد، بايستي واجب الوجود باشد، بنابراين طبق اصل عليت، اراده نيز مانند هر چيزي در اين عالم، نيازمند علت است.

از اين رو علت و معلول‌ها بر طبق اين تصوير از اصل عليت، بايستي داراي سه ويژگي، كلي، ضروري و سنخيت باشند.

اگر اراده ما داراي علتي است بنابراين خود ما نيستيم كه خواهان چيزي هستيم، بلكه علت اراده چنين چيزي را درخواست كرده است و در واقع ما مجبور به انجام آن كار هستيم.

اينكه ما اراده‌ي انجام كارها را داريم و به انجام دادن آن مي‌پردازيم، بنابراين در اينجا كاملاً مختار خواهيم بود.

كانت به ما آموزش داد، بين مسايلي از اين عالم همواره جنگ و جدال وجود داشته و البته هرگز برطرف نخواهد شد. اين مسايل كه با عنوان آنتي نومين يا تفاسير جدلي الطرفين خوانده مي‌شود به اين مفهوم است كه دو طرف با يكديگر در حال جدال هستند.

وي مي‌گويد اگر هر جايي از اين عالم چنين مشاهده كرديد كه دو گروه همواره در حال جدال با يكديگر مي‌باشند و هرگز به نتيجه نرسيده‌اند به اين عنوان بخوانيد و اعلام كنيد كه از حالا به بعد بشر هرگز نبايستي ذهن خود را مشغول به مفاهيم جبر و اختيار نموده و درگير آن باشد بلكه اين درگيري، آنتي نومين بوده و هرگز به نتيجه نخواهد رسيد.

كانت مي‌گويد وجود خداوند يا عدم وجود خداوند در حيطه عقل نظري، آنتي نومين بوده و بشر از اين زمان به بعد، در عقل نظري نبايد به دنبال وجود خدا يا عدم وجود آن برود و تلاشي در اين باره نداشته باشد. بنابراين بايد در عقل عملي و در مباحث اخلاق به دنبال اثبات آن رفت و به بررسي پرداخت.

در حقيقت، در مسير زندگي اگر دچار هر اتفاق و يا مصيبتي گردند عامل اختيار را بي‌نقش دانسته و نخواهند پذيرفت.

به هر حال ويژگي سوم شامل اين موضوع است كه، سر عليت را ببريم تا اختيار ايجاد بشود.

اين سخناني بود كه هيديگر و ديگر متفكران اگزيستانسياليست در اين باره عنوان كردند. ولي نقدي را كه مي‌توان در اين باره عنوان كرد به اين صورت است: «چگونه و به چه صورت، سر عليت را بريده تا اختيار حاصل گردد؟» موضوعي است كه قبل از اگزيستانسياليست‌ها، كانت به آنها پرداخته بود و البته اگزيستانسياليس‌ها توجه چنداني به آنها نداشته‌اند. البته بعد از اگزيستانسياليست‌ها، والتش كه يكي از كانت‌شناسان معروف معاصر به شمار مي‌رود، در نقادي اگزيستانسياليست‌ها، سخن كانت را ازن و تقرير مي‌كرده است. وي مي‌گويد:

«اگزيستانسياليست‌ها توجه نداشته‌اند كه اختيار به چه معني است؟» يعني اراده‌ي من علت رفتارها و كارهاي من است.

با توجه به اينكه تعريف ديگري از اختيار در دسترس نيست و اگر مسأله‌اي ديگر، علت رفتارهاي ما باشد، كه در اين صورت ما در اعمال خود مختار نخواهيم بود. اختيار زماني است كه تنها عامل اراده، علت انجام امور به شمار آيد.

به هر حال وقتي شما، سر عليت را بريده و وجود عليت را منكر شويد، تعريف اختيار را دچار مشكل نموده‌ايد.

اگر عليتي در اين عالم وجود نداشته باشد، چطور مي‌توان گفت كه، «اراده‌ي من علت رفتارهاي من است.» در واقع به كار بردن كلمه‌ي علت به مفهوم، قايل بودن به اصل عليت است.

والتش چنين اظهار مي‌كند كه: «اگر مفهوم عليت اثبات گردد، بنابراين اختيار از دست مي‌رود».

از آنجايي كه اراده‌ي ما داراي علتي است، خود و علت هم، داراي علتي است و به اين ترتيب ادامه پيدا خواهد كرد. بنابراين اراده‌ي ما حد نهايي علتي رفتاري ما نخواهد بود و اگر عليت انكار شود، تعريف مفهوم اختيار به زير سؤال خواهد رفت. در هر دو حالت، ما بدون هيچ گونه اختياري خواهيم بود.

به هر حال بايستي گفت كه چه عليت از دست برود و يا عليت انكار گردد، تعريف اختيار دچار مشكل مي‌گردد و ديگر نمي‌توان اظهار كرد كه، اراده‌ي ما، علت رفتارهاي ما است.

در اينجا بايستي چه پاسخي داد. آن زمان كه با برهان ذوالحدين مواجه مي‌شدند، فيلسوفان عنوان كردند كه چندين راه وجود دارد.

اينكه بايستي ادعا كرد كه اختيار از دست مي‌رود و يا يكي از شاخ‌هاي برهان ذوالحدين را شكسته و از بين ببريم. به اين معني كه، بحث اختيار را داشته باشيم ولي تعريفي را از اختيار عنوان نماييم كه در آن مفاهيم علت و عليت وجود نداشته باشد.

در اين صورت شما به كل بحث‌هاي تاريخ فلسفه درباره مفاهيم جبر و اختيار، بي‌اعتنايي كرده‌ايد.

راه سوم كه بايستي عنوان كرد، اين موضوع است كه رسيدگي به مفاهيم، عليت و اختيار و جبر و اختيار از وظايف فيلسوف به شمار نمي‌رود كه با قواعد عقلي و يا پيشيني به بررسي آنها بپردازد. بلكه از وظايف روانشناسان خبره به شمار مي‌رود كه به بررسي اين مسايل بپردازد كه اساساً، «انسان‌ها مجبور هستند و يا مختار آفريده شده‌اند؟»

اكثر روانشناسان، خصوصاً در قرن بيستم و بيست و يكم و در دهه‌هاي اخير به مفهوم جبر قايل بوده‌اند.

پوپر بر چنين چيزي معتقد بود كه، فطرت همان نقشه ژنتيك و DNA شما است. حتي در زماني روانشناسان اجتماعي بر اين مسأله قايل شدند كه، جنبه‌هاي شخصيتي چيزي جز ژنتيك و اكتساب محيط، نبوده و نمي‌توان هيچ گونه ايده فطري و اوليه را براي خود در نظر گرفت.

چنين مسايلي از اين جهت داراي اهميت است كه بدانيد، زمينه‌هاي تحليلي و معرفتي مفاهيم آزادي و اختيار و انتخاب در ميان فيلسوفان اگزيستانسياليست چه چيزي مي‌تواند باشد.

اگزيستانسياليست‌ها، مباحث ديگر و البته غيرتحليلي‌تري را درباره مفاهيم انتخاب، تصميم‌گيري و يا آزادي مطرح كرده‌اند. سارتر، در مقاله‌اي چنين مي‌گويد: «آگاهي يعني همان انتخاب كردن». شما اسم فضايي را آگاهي نامگذاري كرده‌ايد و آن فضا، اندوخته‌هاي حافظه و قوه تفكر شما است كه مي‌توانيد در آن به تفكر بپردازيد.

سارتر مي‌گويد، آگاهي دقيقاً همان انتخاب‌هايي است كه شما داشته‌ايد و تمرين انتخاب كردن، قوه‌اي تحت عنوان قوه تفكر را در شما ايجاد كرده است. قوه فكر كردن، همان چيزي است كه تمرين مي‌كند و به انتخاب كردن و تصميم‌گيري مي‌پردازد و اين عمل را از روي آگاهي انجام مي‌دهد.

نكته‌اي كه بايستي به آنها پرداخت، اشاره به مفهوم «گزاف و پوچ بودم عالم» است كه در نزد اگزيستانسياليست‌ها از اهميت بسياري برخوردار است كه در جلسة بعد به آن مي‌پردازيم.

نكتة آخري كه بايستي به آن بپردازيم، بحث «اوضاع و احوال مرزي» است. براي توضيح اين نكته مطلب زير را در نظر بگيريد.

شما وارد آزمايشگاهي مي‌شويد و در آنجا موارد سفيد رنگ بسياري را مشاهده مي‌كنيد و البته هيچ كدام از آنها، با يكديگر تفاوتي ندارند. اگر از شما پرسش شود كه «اين مواد چيست»؟ شما پاسخ خواهيد داد كه، موادي سفيد رنگ.

سپس براي فهميدن و پي بردن به چگونگي و هستي آنها به روش‌هاي مختلفي روي خواهيد آورد.

مثلاً اندكي از آنها را مي‌چشيد و نظر خود را اعلام مي‌كند و يا اينكه روش‌هاي ديگري را به كار مي‌گيريد.

اگزيستانسياليست‌ها مي‌گويند حالت انسان‌ها دقيقاً همانند اين وضعيت است.

به مثالي ديگر توجه كنيد، در كلاسي نشسته‌ايد و مشاهده مي‌كنيد كه افراد حاضر در كلاس، داراي تفاوت‌ها و يا شباهت‌هايي هستند ولي تقريباً مي‌توان گفت كه همگي شبيه به يكديگرند. فرض كنيد در اين موقعيت اتفاقي همانند زلزله رخ دهد و طبيعي است افراد عكس العمل‌هاي مختلفي از خود نشان مي‌دهند. اين حالت دقيقاً همانند آزمايشي است كه بر روي مواد سفيد صورت مي‌دهيد و در واقع مشخص خواهد شد كه چه كسي داراي آرامش بيشتري بوده و يا جدي‌تر و ترسوتر است و در اين زمان است كه انسان‌ها در مقايسه با يكديگر، سنجيده مي‌شوند. اين وضعيت را تحت عنوان، «اوضاع و احوال مرزي» مي‌شناسيم. به اين معني كه، انسان‌ها از زندگي عادي و روزمره فاصله گرفته و در آن وضعيت است كه شناسايي واقعي صورت مي‌گيرد. همان طوري كه مي‌دانيد، اگزيستانسياليست‌ها اين مسايل را در سخن اظهار نداشته‌اند بلكه براي مثال، در آن زمان كه عليه فرانكو در اسپانيا، جنگ داخلي صورت گرفته بود، بسياري از متفكران اگزيستانسياليست‌ و يا اشخاصي كه دچار دغدغه‌هاي اگزيستانسياليستي بودند، به ميدان جنگ رفته و به جنگ كردن پرداختند.

افرادي همانند جرج اورول و يا اوكتاويو پاز، به اسپانيا سفر كردند و در سنگرهاي ميدان جنگ به دفاع پرداختند.

شايد داستان «مرگ ايوانكويچ» تولستوي را خوانده باشيد. داستان به اين صورت است كه، شخصي كه سال‌ها زندگي آرام و روزمره‌اي داشته، روزي در پهلوي خود درد شديدي احساس و به پزشك مراجعه مي‌كند و متوجه مي‌شود كه دچار سرطان بسيار وخيم و مزمني شده است كه تمامي بدن او را فراگرفته و با مرگ فاصله‌ي بسيار كمي را دارد.

ايوان ايويچ در داستان تولستوي چنين سخن مي‌گويد:

«من از دوران بچگي و از روي منطق به مرگ معتقد بودم و به اين موضوع كه زندگي همه‌ي انسان‌ها، به مرگ خاتمه خواهد يافت و يك امر بديهي است، ولي چنين حالتي كه، «همه‌ي انسان‌ها به غير از من» و وقتي كه مرگ به سراغ خودم آمد و با تمامي وجود آن را حس كردم و يك امري ملموس جلوه نمود، مسير زندگي‌ام دچار دگرگوني شديدي شد.» مي‌توان گفت، دقيقاً رفتارها و اعمال وي در اوضاع و احوال مرزي قرار گرفته بود.

به گفته هيديگر، بيشترين وضعيت مرزي را مي‌توان حالت، «در مرگ انديشيدن» و يا زمان‌هايي نام برد كه انسان‌ها، فاصله‌ي چنداني با مرگ ندارند. به اين صورت كه انسان به صورت اساسي و جدي به مسأله خودشناسي مي‌پردازد.

موارد ذكر شده، از مسايلي است كه اگزيستانسياليست‌ها در تمامي نوشته‌هاي خود مورد تأكيد قرار داده‌اند.

اگزيستانسياليست‌ها مي‌گويند كه با سه و يا چهار موضوع درگيرند:

اولين مورد «همرنگي با جماعت» است، به اين مفهوم كه انسان‌ها ميل بسياري را در همرنگي با جماعت احساس مي‌كنند و اينكه قدرت اختيار خود را به ديگري تقديم بدارند.

مورد دوم كه «خود فريبي» ناميده مي‌شود، انسان‌ها به «شي گونگي» روي آورده و مايل به فراموش كردن مكانيزم‌هاي رواني مختلف هستند و يا به سركوب كردن مسايلي در ذهن خود مي‌پردازند يا دروغ گفتن به خود را ترجيح مي‌دهند.

مورد ديگر كه «طلب رضايت خاطر از هر وسيله و هر مسير» ناميده مي‌شود، به اين مفهوم كه، در مسير رسيدن به هدف كه همان رضايت خاطر است، هر وسيله‌اي در زندگي توجيه شده است. از اينجا است كه در اگزيستانسياليسم‌، انسان‌ها بسيار رها شده و افسار گسيخته و در عين حال بسيار ناآگاه تصور مي‌شوند.

شعر معروف تي اس اليوت نيز ناظر به همين معني است:

«آدم‌ها و اجزا كاغذ در تندباد سرد باد هستند.»

البته بسياري از شعرا نيز وجود دارند كه در زمرة «شاعر فيلسوف اگزيستانسياليست» به حساب مي‌آيند. همانند ريلكه، هولدرلين و بوين.

از گروه نويسندگان نيز مي‌توان به كامو، داستايوفسكي و كافكا اشاره نمود.

انشاءالله در جلسه‌ي آتي به بحث پوچي عالم و بررسي نظرات كيركلوف و سقراط مي‌پردازيم.







نکته : پوزيتيويسم فلسفه اگزيستانسياليسم فلسفه تحليلي تاريخ فلسفه غرب

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پربحث ترین عناوین
پرطرفدار ترین عناوین