آفتابنیوز : آفتاب: به گزارش خبرگزاری ایرنا، بخشی از متن کتاب خاطرات آیتالله مهدوی کنی که مرکز اسناد انقلاب اسلامی آن را منتشر کرده، به شرح زیر است:
روایت آشنایی با هاشمی رفسنجانی در ۶۰ سال قبل
چنان که قبلاً عرض کردم پس از دو سال برای ادامهٔ تحصیل به قم هجرت کردم و چند سالی در حوزهٔ قم مشغول تحصیلات حوزوی بودیم که به امر حضرت آیتالله العظمی بروجردی بنا شد گروهی از طلاب جوان برای تبلیغ در خارج از کشور آمادهٔ اعزام شوند. در ابتدا مرحوم آقای محققی به آلمان اعزام شدند و گروهی از طلبههای جوانتر مانند بنده، مرحوم شهید مفتح، جناب آقای هاشمی رفسنجانی، آقای حاج شیخ علی غفوری قزوینی، اخوی ما، آقای میرزا علی اصغر کنی، آقای طاهری خرمآبادی و آقای امامی و آقای نوری همدانی و عدهای دیگر به تهران اعزام شدیم و برای آمادگی علمی و فرهنگی، تابستانها به مدرسهٔ علوی میآمدیم که زبان و دروس جدید بخوانیم. دورهٔ دبیرستان را ما در مدرسهٔ علوی تمام کردیم.
شنیدن صدای هاشمی در سلول انفرادی
در سال ۱۳۵۳ تا مدتی من نمیدانستم که آیتالله طالقانی بازداشت شدهاند، چون زندانی بودم و از بیرون زندان خبر نداشتم. همان شبی که مرا گرفتند آقایان هاشمی، طالقانی و لاهوتی را هم گرفته بودند. ما چهار نفر پروندهمان از یک نظر مشترک بود و در ارتباط با مجاهدین خلق بود. میگفتند شما به اینها کمکهای مالی کردهاید و با آنها ارتباط دارید. البته مسالهٔ اسلحه را هم میگفتند گرچه از من مسالهٔ سلاح را نمیپرسیدند و بیشتر روی جنبه مالی تکیه میکردند. مدتی در کمیتهٔ مشترک در سلولی تنها بودم، تا شبی دیدم صدای آقای هاشمی میآید. آقای هاشمی با پاسبان و نگهبان که آنجا بودند صحبت میکرد. دیدم صدا آشناست. خوب گوش کردم دیدم صدای آقای هاشمی است. بعد نگهبان آمد، من پرسیدم مثل اینکه این آقای هاشمی بود؟ گفت: آقای هاشمی رفسنجانی است که ایشان هم زندانی است، همان شبی که شما را گرفتند ایشان را هم گرفتند. بیشتر سؤالات هم دربارهٔ ارتباط با مجاهدین و کمک به زندانیها و خانوادههایشان و همچنین دربارهٔ زندانیهای مخالفین دستگاه بود. شکنجهها از همان روز اول شروع شد. همان روز اول از من هر چه پرسیدند گفتم من هیچ ارتباطی با اینها ندارم و نداشتم و پولی که از صندوق مسجد میدادیم خیریه بوده است. آنها بیشتر روی این قضیه تکیه میکردند که میخواستند من اقرار کنم که پولهایی که آقای لاهوتی از من گرفته برای چه بوده؟ من هم اعتراف نمیکردم، شکنجهها هم بیشتر روی همین جریان ادامه داشت. هم شکنجههای جسمی بود مثل شلاق و آویزان کردن از سقف و هم روحی بود مثل فحشها و تهدیدات ناموسی.
ماجرای کولر و تلویزیون مدار بسته!
قریب دو ماه، قضیه شکنجه و فشار ادامه داشت و پاهای من زخم شده بود تا ۵۰ روز نمیتوانستم حمام بروم و یا پاهایم را بشویم، چون زخمها خیلی زیاد بود و هر روز ما را میبردند پانسمان میکردند و میآوردند. عضدی که معاون فرماندهٔ ساواک آنجا بود گاهی مرا میدید و میگفت مهدوی! بالاخره توی باغ نیامدی؟ تو آخر یک کلمه راست به ما نگفتی. نزدیک دو ماه آنجا بودم، پس از دو ماه ما را احضار کردند و از آنجا انتقال دادند. شب بود چشمهای مرا بستند و سوار ماشین کردند. وقتی چشمم را باز کردم دیدم با آقایان: منتظری، هاشمی، مرحوم ربانی شیرازی، لاهوتی، انواری و طالقانی در یک اتاق هستیم. پس از نزدیک دو ماه که در سلول انفرادی بودیم، دیدار دوستان موجب خوشحالی فراوان گشت. آنجا بهداری زندان اوین بود. آن شب، شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت، آقای انواری شوخی میکردند، چیزهایی مثل کولر در چهارگوشهٔ اتاق بود که گاهی هم صدایی میداد. من گفتم این، کولر نیست. دوستان گفتند چیزی نیست کولر است. بعد فهمیدیم که آن یک دستگاه تلویزیون مدار بسته بود و تمام حرکات ما را ضبط میکرد.
صبحها وقتی آقای هاشمی نماز میخواندند مقید بودند که هر روز قرآن بخوانند. نمیگویم صدای آقای هاشمی خیلی بد بود، ولی هیچ خوب نبود. آقای لاهوتی خیلی شوخی میکرد، میگفت: آقای هاشمی! بخوان که من دارم کیف میکنم! آقای هاشمی هم مقید بود که قرآن را با صوت بخواند. واقعاً هم صدایش خوب نبود. ایشان یک مدتی قبل از صبحانه بعد از اینکه قرآن میخواندند به مطالعهٔ آیات میپرداختند. آقای هاشمی در این جهت خیلی پرکار بود. همان کاری را که الان بخشی از آن چاپ و منتشر شده، مینوشتند. ایشان از اول قرآن شروع کردند و یک قسمت از وقتشان دربارهٔ قرآن میگذشت. یک قسمت دیگر وقتشان به خواندن زبان فرانسه نزد آقای دکتر شیبانی میگذشت. یک مقداری هم سابقاً انگلیسی خوانده بودند که در آن موقع تمرین زبان داشتند. نمیدانم الان بلدند یا نه، ولی در آن زمان صبحها این کار را انجام میدادند.
در تقسیم کار قبل از اینکه آقایان دیگر بیایند، جارو کشیدن و تی کشیدن و حتی شستن توالتها و ظرفها تقسیم شده بود و ما انجام میدادیم؛ مثلاً یک روز نوبت من و آقای هاشمی بود که این کارها را میکردیم. نوبت من همیشه با آقای هاشمی میافتاد. شیلنگ میگرفتیم و توالتها را میشستیم، «تاید» میریختیم و تمیز میکردیم. دستشوییها و محل وضو را میشستیم، اتاق را جارو میکردیم. راهروها را تی میکشیدیم و ظرفها را میشستیم.
یک روز هم نوبت آقای لاهوتی و یک نفر دیگر بود و همینطور تقسیم میشد و دور میگشت. هاشمی و مفتح اولین نویسندگان اساسنامه جامعه روحانیت مبارز در یکی از روزها در منزل مرحوم شهید مفتح جلسهای تشکیل شد که در آن عدهای از روحانیون طرفدار امام (که بعداً جامعهٔ روحانیت مبارز تهران نامیده شدند) جمع بودند. صحبت شد که ما باید وضع خودمان را روشن کنیم و برنامه و اساسنامهای داشته باشیم و روی آن برنامه و اساسنامه حرکت کنیم. مرحوم شهید مطهری این پیشنهاد را دادند و بعد هم چند نفری مامور شدند که پیشنویس اساسنامه را بنویسند. جناب آقای عمید زنجانی، آقای مفتح و ظاهراً جناب آقای هاشمی مامور شدند پیشنویسی برای اساسنامه بنویسند. این افراد اساسنامه را نوشتند و بعد در جلسهای در کرج این اساسنامه به تصویب رسید البته تصویب اساسنامه پس از پیروزی انقلاب در کرج واقع شد.
منبع: خاطرات آیتالله مهدوی کنی/ مرکز اسناد انقلاب اسلامی/ سال ۱۳۸۵