کد خبر: ۳۲۴۱۱
تاریخ انتشار : ۲۷ آذر ۱۳۸۴ - ۱۰:۰۰
نگاهى به سقوط بغداد توسط هلاكوخان مغول

خليفه را در نمد پيچيدند

آفتاب‌‌نیوز : بودند كسانى كه با هزار اميد، اين چينى شكسته را بند مى زدند و باز بند ها به تلنگرى از هم مى گسيخت؛ و پرسشى تكرارى همچون بغضى فسيل شده از دل تاريخ، تا گلو بالا مى زد: سرنوشت، ما را به كجا مى برد و آيا اين همه، اسمش سرنوشت است؟ (به ياد بياوريم كه تصوف انزواگرايانه و اعتقاد به جبر در حوادث عالم، نوزاد كج و معوج همين روزگار بود.)
ايرانيان زخم خورده و خسته حال، همچون تكه هاى گمشده پازلى درهم ريخته و ازهم گسيخته، اين سو و آن سوى پاره هاى سرزمين شان پراكنده بودند و هيبت آن ترس تاريخى كهن، هنوز نشترى بود كه تا كالبد جانشان فرو مى نشست؛ آنها مى دانستند انگار، بر اساس حافظه تاريخى نتراشيده شان، كه اين همه ماجرا نبوده است. بايد منتظر بود تا هنرپيشه هاى زره پوش، پرده بعدى نمايش خون آلودشان را اجرا كنند و اين نيز بى ترديد واپسين اپيزود نخواهد بود؛ گوش ها تيز بود براى شنيدن زمزمه هايى از دوردست ها؛ باد پيغام فراخوان دوباره اى را با خود خواهد آورد؛ خستگى تاريخى نهفته در گذر زمان، نبرد و ستيزه اى تازه را آبستن بود؛ مغولان، سرمست از باده غرور،حمله تازه اى را پى ريخته بودند؛ قوريلتاى به تازگى برگزار شده بود و خان بزرگ، منگو قاآن، تصميم گرفته بود دو برادرش را به شرق و غرب قلمرو گسيل دارد تا پهنه اى افسانه اى را زير سايه سار حاكميت خويش درآورد: قوبيلاى به چين و هلاكو به آسياى غربى فرستاده شدند.
• خلافت و حكايت نمك خوردن و نمكدان شكستن مغولان
همزمان با همين تصميم تاريخى، از استپ هاى دوردست مغولستان، دستور رسيده بود كه هر ايرانى بازمانده، يك تغار آرد و يك خيك شراب پنجاه منى براى سپاهيان تازه نفسى كه در راهند، آماده كند. قرار بود ضيافت تازه اى بر پا شود. ضيافتى ماندگارتر از ضيافت هاى قبلى.خلافت هنوز اندك لرزه اى بر اندام خويش نيفكنده بود، شايد بدين اميد واهى كه مغولان قرار است قدر نان و نمك بدانند؛ مگر نه اين است كه خليفه عباسى، آن گاه كه با چنگ و دندان از هويت رهبرى كهنسالش بر اركان دنيوى و اخروى مسلمانان، پاسدارى مى كرد، به خدعه اى انديشيد كه در واقع در حكم نان و نمك نهادن بر سفره سران جوياى نام مغول بود؟! داستان ها و شواهد تاريخى كهن نهفته در دل كتاب هاى كاهى، حكايت هايى باورناشدنى از ارتباط خلافت و نهاد جنگنده مغول، در دل خود دارد؛ باور و تاييد اين داستان ها (با اتكا به اين واقعيت محتوم كه هيچ چيز را در تاريخ نمى توان دربست پذيرفت) دشوار است، اما خيلى ها در تاريخ، باور كرده اند كه خلافت اسلامى بود كه با نامه نگارى هاى مرموز خود، هيزم بر آتشى نيفروخته مى فكند و انديشه تسخير ايران پهناور را از آرزويى دست نيافتنى در ذهن سرداران نوكيسه مغول، و به مدد تشويق و تحريض هاى پر آب و تاب خود، به واقعيتى شدنى بدل كرد. (ر.ك روضه الصفا، تصنيف ميرمحمد بن سيد برهان الدين خواندشاه، الشهير به ميرخواند، چاپ تهران، صص ۸۰-۷۸)
اما اين يك روى سكه بود؛ به نظر مى رسيد سردار نوپا و برادر خان بزرگ كه ماموريتى دشوار بر گردنش نهاده شده بود، خاطره تاريخى خود را پاك كرده است و نگاه تازه اى به معادلات تاريخ دارد؛ سردار آرمانگرا نمى خواست جيره خوار كسى و يا نهادى باشد ولو نهاد قدرتمند و تاريخى خلافت كه گستره اى را زير فرمان ماندگار معنوى خود داشت و البته حقى بر گردن مغولان! هلاكوى تازه نفس دو هدف را در چشم انداز خود مى ديد: قلعه هاى تنومند اسماعيليه و كاخ پر جبروت خلافت كهن اسلامى كه عمرى ديرينه داشت؛ هنوز كه هنوز است به مدد پيشينه اى شكوهمند، پيكره حيات اسلامى را بر سر انگشت مى چرخاند؛ مسلمانان، بريده از حافظه تاريخى خويش، به نهاد خلافت به مثابه وزنه اى سنگين مى نگريستند؛ هلاكو نيك مى دانست كه اعتقاد قلبى عميقى از اندرونه مسلمانان مى جوشد كه همه به حرمت جبروتى است كه از تشكيلات خلافت بيرون مى زند؛ پس هنوز قدرت رقيبى در ميدان هست!
اما آيا به راستى سرداران اين سپاه نوپايى كه در راه است، به ياد نمى آوردند آن قاصد موبلندى را كه از بغداد آمده بود و پيغامش فقط يك جمله بود و بس: «موهايم را بتراشيد.» خليفه زيرك، نامه محرمانه اش را بر فرق سر تراشيده قاصد نوشت و وقتى موهاى قاصد بلند و افشان شد، رهسپار دربار مغولستانش كرد تا به حيله اى كه تاريخ لابد فاشش نخواهد كرد، دشمن ديرينه خويش، خوارزمشاهيان را در مخمصه اى ناگهانى افكنده و به زانو درش آورد.۱ و علاوه بر اين بر يك عمر تلاش حاكمان ايرانى كه مى كوشيدند خلافت را از اوج به فرود گره زنند، مهر باطل زند.۲
برخى از پژوهندگان، اين نبرد را «جنگى مذهبى» (دكتر شيرين بيانى، مغولان و حكومت ايلخانى در ايران، انتشارات سمت، چ اول، تهران، ،۱۳۷۹ ص ۹۸) لقب مى دهند؛ از اين جهت كه قوريلتاى مغولى براى پيشبرد هدف سلطه جويى خويش، هلاكويى را برگزيده بود كه از معدود مغولانى محسوب مى شد كه بر خلاف طبع و تربيت بيابانى اش، تعصب دينى سرسختانه اى داشت. فراموش نكنيم كه تاريخ گواه روشن و راسخى است مبنى بر روحيه تساهل گراى سرداران مغولى. اسلام آوردن تدريجى ايلخانان در ادوار بعدى اين نگره را محكم تر مى نماياند. اما هلاكو در اين ميان يك استثنا بود. هلاكو نيت كرده بود كه تا مصر پيش براند؛ او آرمان بزرگى را در سر مى پروراند؛ شايد به خاطر همين بلندپروازى است كه برخى به او لقب اسكندر داده اند؛ اسكندر جهانگشايى كه اين بار از شرق مى تازد. به حرمت همين آرمان گرايى اسطوره اى بود كه در مسير راهش به سوى آسياى غربى و در سمرقند، خيمه اى براى خان برپا داشتند كه تار و پودى از جنس طلاى ناب داشت و جشنى برگزار كردند كه چهل روز ادامه پيدا كرد!۳ شايد مغولان با برگزارى اين برنامه هاى شادمانه، جشن افتتاحيه يك پيروزى دوباره را كليد مى زدند. هلاكو قرار بود دو ستون نستوه عالم اسلام را فرو شكند، دو ستونى كه بر پايه هاى اعتقادى بخش هايى از جامعه اسلامى بنا نهاده شده بودند و تا سال ها و سده ها مغرورانه دوام و قوام يافته بودند. داعيان اسماعيلى، بازماندگان حسن صباح كه نامش لرزه بر پيكره قدرت هاى روزگار مى فكند، نهفته در پس قلعه هاى پرشكوه خويش، با اتكا به سياست متناوب «پنهان گرى» و «آشكارگرى» كه در واقع نوعى ستيز و پرهيز تاريخى حيله گرانه بود، و نهاد خلافت با اتكا به انديشه راست كيشى سنتى غالب بر توده هاى جامعه. و اين دومى توانسته بود با ايستادن بر پايه هايى محكم تر و انبوهى طرفداران سنتى اش، انسجام و نهادينگى بيشترى براى خود دست و پا كند. اما اين هر دو با همه تفاوت هايشان، در يك چيز با هم برابر بودند: آنچه را كه مى توان در فروريختن اين هر دو بن مايه هاى اصيل تاريخ اسلامى، به يك اندازه موثر دانست، سردرگمى و ازهم پاشيدگى درونى لاينحلى بود كه همچون گره اى كور، كلاف ماندگارى شان را درهم پيچيده بود؛ گره اى كه آنچنان مزمن شده بود كه ديگر با دندان هم گشوده نمى شد!
به هر حال فروپاشيدن اين دو قدرت تاريخى، علاوه بر آن كه نقطه عطفى در پيچ تاريخى حيات مسلمانان محسوب مى شد، از جمله مهم ترين اقدامات مغولان غارتگر نيز به شمار مى رود. در واقع بعد از فروپاشيدن اين دو قله رفيع قدرتمدارى بود كه امپراتورى جهانى مغول، عصر تازه و درخشان خود را كليد زد؛ مسلمانان رهبرى ديرينه مذهبى و مستحكمى را كه همچون حلقه اتصال زنجيره شان بود، از دست دادند و گروه هاى اپوزيسيون مسلمان، با افول اسماعيليه، نهادى تنومند و مبارز را!
به راستى آيا خليفه مستعصم بالله، آن گاه كه در خلوت تنهايى خويش مى نشست و خطى مى نوشت (در ذكر خصوصيات اين واپسين خليفه نگونبخت عباسى نوشته اند كه او مردى خير و خوش خلق و متدين بود. قرآن را حفظ داشت و خطى نمكين مى نوشت...) بى آنكه بداند چه كسانى پشت دروازه هاى بغداد ايستاده اند و صف جنگ مى آرايند، هيچ مى دانست كه اين همه مهربانى و آزادانديشى در اداره قلمروى پهناور كه از زخم هايى ديرين به خود مى پيچد، افاقه نخواهد كرد و چند صباحى ديگر با مشت و لگد سربازان بيگانه مغولى، لاى بوى نمد و خستگى يك عمر و خاطره اندوهى بازمانده از تاريخ، به مرگى نابهنگام خواهندش سپرد؟ و لابد خليفه و نهاد خلافت بايد به خود مى باليدند كه مغولان خونريز، حرمت مقام خلافت را پاس داشته اند و به جاى اين كه خون خليفه را بريزند، نمد مالش كرده اند. و آيا اين سنت تلخ، كه نشانه اى بود مضحك از اهميت و ارزش مقام مقتول، از همين زمان و به عنوان مرده ريگ بى معنايى از مغولان، در تاريخ و فرهنگ اين سرزمين بازماند؟ (نگاه كنيد به سرنوشت مردانى همچون قائم مقام فراهانى و...)
واقعيت اين است كه اين آخرين خليفه نمى توانست با حيله ورزى هاى پيشينيان خويش،۴ نزاع ديرين شيعه و سنى را در مرز خلافت خويش فرو بخواباند، نزاعى كه ذره ذره پيكره يكپارچه حيات اسلامى خلافت را مى ساييد و هيچ تدبيرى براى خاموش كردنش انديشيده نمى شد. جالب است كه خلافت آنقدر فرسوده و فرتوت شده بود كه نمى توانست با سياست و تعمق با اين بحران فراگير روبه رو شود: «در اين دوران وانفسا و تشويش، دستگاه خلافت در عوض جلب قلوب مردم و اقليت ها و وحدت بخشيدن به همه نيرو هاى موجود، سياستى كاملاً مغاير در پيش گرفته، با دشمنى علنى و جنگ با فرقه تشيع از يك طرف و آزار و اذيت مسيحيان بغداد و ساير شهر هاى عراق از طرف ديگر، زمينه اتحاد نيرو ها را از بين برد.» (مغولان و حكومت ايلخانى در ايران، ص ۱۴۳) و اين دودستگى ها و لجام گسيختگى ها همه به سود نيات مغولان مهاجم بود. (ر.ك امپراتورى مغول و ايران، دوران فرمانروايى چنگيزخان و جانشينان او، دكتر ابراهيم تيمورى، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ اول، تهران ،۱۳۷۷ ص ۴۷۴) بماند كه ظاهراً خليفه هم مقابله به مثلى كرده بود و در برابر فراموشكارى سردار مغرور مغول، بدقولى كرده و در نبرد هلاكوخان از دادن سپاهيانى كه در روابط رازآميز قبلى خود با مغولان، وعده داده بوده است، سر باز زد! (ر.ك جامع التواريخ، ،۱۳۳۸ ج ۲ ص ۶۹۹) شايد خليفه مى انديشيد كه اين بار هم سپاه مغول به مدد لطف و عنايت الهى شكست خواهد خورد كه اگر جبرى هم در كار باشد بى گمان شامل حال مقر خلافت مستعصم نخواهد شد!
• توطئه از كجا آب مى خورد
در اين ميان البته نبايد نقش ايرانيان زيرك و مدبرى را كه به هزار ترفند به دستگاه و تشكيلات مغولان راه يافته بودند، ناديده انگاريم؛ ايرانيان شيعه مذهبى كه حافظه تاريخى سياهى از خلافت عباسى در پستو هاى ذهن خويش اندوخته بودند و اكنون زمان را براى انتقامى تاريخى، آماده و مهيا مى ديدند. منابع تاريخى به صراحت از مردى نامدار به نام خواجه نصيرالدين طوسى در تشويق هلاكو براى حمله به بغداد افسانه اى نام مى برند؛ از جمله خواندمير در اثر خود، (حبيب السير، جلد چهارم، صفحه ۲۳۵) و در همين زمينه مى نويسد: «هلاكو بعد از ازبين بردن اسماعيليان به سعى خواجه نصيرالدين طوسى عازم بغداد شد.» قاضى نورالله شوشترى همچنين نگره اى را تاييد كرده و مى افزايد: «چون خواجه تعصب مستعصم را در مذهب تسنن مى دانست و آزار شيعيان را شنيده بود، هلاكو را به فتح بغداد برانگيخت.» (ر.ك مجالس المومنين، ج ۲ ص ۲۰۵) برخى ديگر از مورخان سنى، چنان به همكارى خواجه در نبرد هلاكو و خلافت اسلامى يقين داشتند كه متعصبانه خواجه را متهم به كفر و الحاد نيز كردند (ر. طبقات الشافعيه الكبرى، جلد ،۵ ص ۱۱۴ و ۱۱۵) به هر حال گذر زمان و جبر تاريخ، هرگز به محقق امروزى اين اجازه را نمى دهد كه از نيات درونى افراد براى عملكرد ها و تصميماتشان، با اطمينان سخن بگويد و با يقين حكم صادر كند. هيچ پيدا نيست كه خواجه مى كوشيده است انتقامى تاريخى بگيرد يا فقط به حفظ جان و مال خويش مى انديشيده است؟ ما هنوز نمى توانيم با قاطعيت خواجه را قهرمان ملى بناميم . ما فقط مى توانيم زيركى او و امثالش را در آن برهه حساس تاريخ، تحسين كنيم و مدبرانه از هرگونه قضاوت ارزشى، دامان بركشيم. جالب است كه اضافه كنيم كه اتفاقاً در همين مقطع حساس، وزير خليفه، مويدالدين محمد بن احمد بن على العلقمى، نيز مردى است شيعه مذهب و برخاسته از قبيله اسد كه به شيعى گرى شهره بوده اند! آيا آگاهى بر اين موضوع مى تواند ما را به اين انديشه گره بزند كه تشيع كوشيده است با استفاده از بلواى سياسى پدپد آمده، فريب تاريخى آل عباس را جبران كند؟ با اين حساب به راستى بايد قول دكتر بيانى را پذيرفت و اين نبرد تاريخى را «جنگى مذهبى» و يا به تعبير رساتر «جنگ فرقه ها» ناميد!
• خليفه را به نمد و نمدمالان سپردند!
اما پرسشى كه اهميت اساسى دارد اين است كه نهاد خلافت چرا در برابر مغولان بيگانه به سرعت به زانو درآمد؟ قبلاً به دلايلى كه در كنه نهاد جامعه، بافت اجتماعى، تقسيم بندى هاى فرقه اى و ستيزه هاى تاريخى بغداد نهفته بود و دودستگى و ازهم پاشيدگى مى آفريد، اشاره كرديم. در كنار همه اين كاستى ها بايد اضافه كنيم كه در هنگامه نبرد نيز ميان خليفه و اعوان و انصارش، هيچ يكدستى و همدلى اى حاكم نبود. خليفه به حياتى ابدى مى انديشيد و مرگ را در چند قدمى خود نمى ديد؛ ياران و مشاوران خليفه نيز هر يك در انديشه جامه عمل پوشاندن بر انگاره هاى ذهنى خود بودند. در اين ميان ابن العلقمى و دواتدار كبير كه در واقع دشمن درجه يك وزير بود، به بدگويى و سعايت يكديگر پرداختند و هر يك آن ديگرى را در برابر خليفه توطئه گرى خائن جلوه مى دادند و خليفه بيچاره تازه مى فهميد كه آن همه گوشه عزلت گزيدن ها و دورى كردن از حكومت، امروز ضربه نهايى را بر پيكره ميراث قدرتمدارى خاندانش خواهد زد! و اين آگاهى ديرهنگامى بود. سفيران هلاكو و پيغام مداراى خان مغول هم حتى كارگر نيفتاد و باد غرور نهاد ازهم پاشيده و سردرگم خلافت نخوابيد! تدبيرانديشى وزير مصلحت گراى خليفه هم تاثيرى نبخشيد و مذاكرات بى فرجام رها شدند. خليفه دهن بين، نمى توانست تصميم مشخص و قاطعى اتخاذ كند و مقتدرانه بر آن پاى بفشارد. و جالب اينجا است كه اين بى تدبيرى، تاوان سختى داشت: مغولان «به قدرى كشتند كه از خون كشتگان نهرى بر صفت نيل روان گشت.» (ر.ك تاريخ وصاف، ج ۱ ص ۳۷ و ۳۸) و پشت بند اين قتل عام تاريخى بود كه خليفه را به نمد و نمدمالان سپردند؛ «تصميم گرفته شد تا خليفه را در نمدى پيچند و به تدريج با ضرب چوب و لگد بكشند تا در صورت ظهور حادثه اى احتمالى، دست از كار بكشند.» (مغولان و حكومت ايلخانى در ايران، ص ۱۵۸) تاريخ به ما نمى گويد كه منظور از آن حادثه احتمالى براى خليفه اى كه آب از سرش گذشته و سرزمينش به يغما رفته است، چيست! همچون تل ناگفته ها و معماهايى كه فراوانند در دل تاريخ... البته بايد اضافه كنيم كه اين عمل آبستن نماد هايى از دل فرهنگ مغولان بوده است درباره معاد و دنياى پس از مرگ؛ مغولان بر پايه انديشه هاى خويش بر اين باور بودند كه از آنجا كه روح هر انسانى در خونش جارى است، اگر خون كسى ريخته شود روحش نيز پامال خواهد شد و ديگر در عالم باقى مستعصم باللهى نخواهد برخاست ولابد اين نهايت لطف مغولان بوده است كه خليفه را به همان شيوه اى كشتند كه شاهزادگانشان را مى كشتند! (ر.ك تاريخ كمبريج، جلد ،۵ ص ۳۲۸) خلافت اسلامى با عمرى چندين قرنه، در برابر استپ نشينان به زانو در آمد. لاپيدوس در باره فروپاشى خلافت تنومند عباسى تعبير جالبى دارد، آنجا كه مى نويسد: «سقوط امپراتورى عباسى حتى از زمانى آغاز شد كه امپراتورى سرگرم تحكيم پايه هاى اقتدار خود بود.» (تاريخ جوامع اسلامى/ از آغاز تا قرن هجدهم، ايراام لاپيدوس، ترجمه محمود رمضان زاده، موسسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوى، چاپ اول، ۱۳۷۶)
به هر حال اين پايان تراژيك چندين سده قدرتمدارى مردانى بود كه بناحق خود را جانشين پيامبر مى دانستند. اما آيا اين چتر براى هميشه از فراز سر مسلمانان برداشته شد؟ اين پرسشى است كه بايد از تاريخ پرسيد...
پى نوشت ها:
۱- اين كينه، ريشه اى تاريخى داشت و به زمانى بازمى گشت كه خوارزمشاهيان علناً به نبرد با نهاد خلافت برخاستند و كوشيدند يك شيعه مذهب را بر سرير خلافت بنشانند. حتى سلطان جلال الدين خوارزمشاه در ملاقاتى با فرستاده خليفه، يعنى همان شيخ سهروردى معروف و در پاسخ به تمجيد هاى او از خليفه وقت و ذكر ويژگى هايش چنين پاسخ داد: اين كس كه تو او را وصف مى كنى در بغداد نيست، من مى آيم و كسى را به خلافت مى نشانم كه بدين اوصاف باشد. ر.ك سيرت جلال الدين منكبرتى _ ص ۳۰۱
۲- اين انگاره در تاريخ روابط پيچيده ميان سلطان و خليفه، از واقعيت هاى محتوم تاريخى است كه در ادوار گونه گون نيز به كرات تجربه شده است؛ تاكتيك هيزم افكنى در آتش كم سوى نزاع ميان دو قدرت روبه روى خلافت براى سست كردن نيروهايشان. نمونه ملموس اين سياست را در خط مشى نهاد خلافت در برابر قدرت جويى يعقوب ليث صفارى پيش از اين ديده ايم. به ياد بياوريد حكم هايى كه خليفه همزمان براى دو قدرت جوياى نام مى فرستاد و آن دو را در برابر هم قرار مى داد...
۳- اين همه تداركات از سوى ارغنه خاتون زنى كه به جاى همسر درگذشته خويش مقام خانى يافته بود، فراهم شده بود.
۴- ناصرالدين الله، نمونه بارز خلفاى پيشينى بود كه با سياست ورزى زيركانه خويش، از جمله گرايش به گروه هاى موسوم به فتوت كه از جمله ناراضيان بودند، و ديگر اقدامات آرام، توانست براى مدتى مديد، آتش زير خاكستر را خاموش نگه دارد.


بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین