کد خبر: ۳۶۷۳۰
تاریخ انتشار : ۲۱ دی ۱۳۸۴ - ۱۲:۳۶

روایت نشریه مصباح یزدی از یک ملاقات خصوصی احمدی نژاد

آفتاب‌‌نیوز : آمده بودم تا گزارشي كوتاه از عملياتي كوچك را براي رئيس جمهور بگويم. عملياتي به نام «منتظران شهادت» و رمز«يا ثارالله» در تابستان 84. روستاهاي بيراهگان، خويه، صالح كوتاه و سرآقا سيد از توابع كوهرنگ در استان چهارمحال و بختياري محل فعاليت مان بودند. آن سوي كوه هاي سر به فلك كشيده و برف نشسته «زرد كوه» با 500 كيلومتر فاصله از تهران مردمان ساده دلي زندگي مي كنند كه بيشترشان از «سادات موسوي» هستند. وقتي به بيغوله و خانه هاي ساده و پاهاي برهنه و صورت هاي سوخته دختركان و زنان آنجا مي نگريستي، مي فهميدي كه محروميت چه رنگ و بويي دارد. حال با جمعي باصفا و صميمي از ميان بسيجيان انقلاب با عنوان گروهان فرهنگي هنري ثارالله قم، رفته بوديم تا در ميانشان مدتي زندگي كنيم، حرف هاي دلشان را بشنويم و مرهمي باشيم، بر دل زخم ديده شان.آن روزها هنوز انتخابات رياست جمهوري بيش از يك ماه نمي گذشت، اما مردم ساده و بي رياي آنجا، ما را ياران«دكتر احمدي نژاد» مي خواندند. با خنده جوابشان مي داديم كه «ما هيچ ارتباطي با او نداريم» اما باصفا و صميميت خودشان اصرار مي كردند، كه « نه شما را ايشان فرستاده» روزهاي آخر مي خواستيم بازگرديم، خودمان هم باورمان شده بودكه ما را ايشان فرستاده .به خصوص وقتي دختركي زيبا با كفش هاي پاره و لباسي كهنه صدايم زد: «شما چقدر شبيه احمدي نژادهستيد» آن موقع بود كه به خودم لرزيدم.

نامه هاي پر مهر و صميميت مردم باصفاي روستاها در پلاستيكي قرار داشت.همه اهالي از كوچك و بزرگ براي رئيس جمهورشان نامه نوشته بودند، درد دل هاي صميمانه اي كه يك دريا محبت را مي شد از سطر سطرها آن ها احساس كرد.نامه ها را كه مي گشودي، حرف از ناداري و محروميت نبود، حرف از دعا بود و نذر براي سلامتي او و چقدر زيبا بود، حرف دختركي كه مي گفت:«آقاي رئيس جمهور بگوييد: ما داريم بزرگ مي شويم و معلم ما هنوز مرد است. اگر مي توانند برايمان معلم زن بفرستند.» آن دخترك در اوج محروميت و سادگي اين سخن را گفت، بدون آن كه از فقر و بيچارگي خود حتي سخني بگويد و آن موقع فهميدم كه آنان در اوج عزت و كرامت نفس به سر مي برند.آن روزها فهميدم كه سران زرو زور و تزوير در اين منطقه حتي با تهديد و اعراب ،مردم را براي راي دادن به آدم هاي مطرح دعوت كرده اند. اما مردمي كه حتي از شنيدن صداي جمهوري اسلامي و ديدن برنامه هاي صداوسيما ،محروم هستند از يكديگر شنيده بودند كه مردي پابرهنه و از جنس خود آن ها آمده است.«راي ما به احمدي نژاد بود و بس براي اينكه مثل ما پابرهنه بود» اين حرف پيرمردي 80 ساله بود كه همه صداقت را مي شد در چهره آفتاب سوخته اش ببيني.

حالا كه خاطره هايم را مرور مي كردم در دفتر رئيس جمهوري نشسته بودم تا گزارشي از آنجا را برايش بازگويم.هنوز نوبتم نرسيده بود كه به سالني بزرگ راهنمايي شدم، بدون هيچ دردسري و تفتيش و بازرسي آزار دهنده اي. تنها وسايل بسته بندي شده ام بر روي تسمه اي متحرك قرار گرفت و بس. باورم مي شد كه مي توان همچون سلمان فارسي، ساده و بي ريا بود.

نامه هاي مردم كه در پلاستيكي به سادگي خود روستائيان قرار داشت در دستم بود.به سالن كه رسيدم، جمعيتي اندك نشسته بودند، از همه جور آدم. پيرزني بي نوا با لهجه اي تركي، پدر شهيد جهان آرا، زني گريان و بچه در بغل، معلمي گرفتار، طلبه اي جوان، چند جوان مخترع، پدري پير و عليل و به همراه دختري جوان و چند جانباز.

برخورد دلپذير كارمندان آن قدر صميمي و بي ريا بود، كه هيچ در ذهنت خطور نمي كرد،تا ساعتي ديگر مي خواهي رئيس جمهوري كشوري بزرگ را ببيني. حديث پيامبر در ذهنم درخشيد، حديثي كه به نترسيدن امت از حاكم عادل جامعه اسلامي اشاره مي كند و حديثي ديگر كه چون عربي در برابرش ايستاده برخود لرزيد و او فرمود كه :«من كسري و قيصر نيستم، سخنت را بگو.»

پيرزن در كنارم نشسته بود و سوال مي كرد:« مادر جان كارم را راه مي اندازد؟»و به او گفتم:«مادر جان!دعا كن، انشا ا... كه حل مي كند. ايشان وسيله هستند.همه كاره خداست، از خدا بخواهيد، حتما مشكل تان حل مي شود» و بغض گلويش را فشرد. زن و مرد،نوبت به نوبت در صفي كوتاه از صندلي ها آهسته آهسته جلو مي رفتند.در برخي از گوشه هاي سالن مديران و معاونان رئيس جمهور ايستاده بودند تا در صورت نياز درباره اقدام فوري پرونده اي از پرونده هاي مردم، سريع در نزد رئيس جمهور حاضر شوند. به هر كدام? از كاركنان كه نگاه مي كردي چهره اي شبيه رئيس جمهور داشت. خاكي و ساده پاك و بي ريا. به قيافه هايشان كه مي نگريستي، به ياد دوران جنگ مي افتادي. جواني با قيافه اي نوراني و چهره اي بسيجي با برخوردهاي عالي و مهربان. حرف هاي مردم را مي نشيد و خلاصه اي از آن را براي رئيس جمهور مي نوشت. آن طرف تر جواني ديگر با آستيني خالي كه در آن دستي نبود پرونده ها را با دست چپ مي گرفت. جانباز بود، اين را از جاي تركش هاي روي صورتش فهميدم .دلم پركشيد به شلمچه،فكه و طلاييه. باورم آمد كه هنوز هم مي توان با «مديريت دوران جهاد و جنگ» بيرق حزب الله را برافراشت.همان مديريتي كه حضرت روح الله و مقتداي مظلوم انقلاب بارها و بارها بر آن تاكيد فرمودند و در 16 سال گذشته از آن هيچ خبري نبود.در كه باز شد،5 نفر به داخل اتاق راهنمايي شدند.

هنوز دلم در آسمان سرزمين شهيدان بود كه صدايم زدند، باورم نمي شد كه تا اين اندازه راحت و آسان بتوان رئيس جمهور را ديد و درددل هاي محرومان را با او تقسيم كرد.به خود كه آمدم، در اتاق بزرگي نشسته بودم، ساده ساده. در يك رديف صندلي در جلويم چند نفر در انتظار بودند.آن سوتر رئيس جمهور نشسته بود و به حرف هاي يك مخترع گوش مي كرد و جزئيات طرح اش را مي پرسيد.«رضايي» جوان نازك اندام، از اعضاي دفتر رئيس جمهور،مظلومانه در كنارش ايستاده بو دو پرونده ها را مي گرفت و «زريبافان»از همكاران او گزارش ها را دسته بندي مي كرد.هنوز نوبت من نرسيده بود.پيرزن ترك زبان در جلوي من قرار داشت و مدام سوال مي كرد:«فكر مي كني رئيس جمهور مشكلم را حل مي كند» آدم ها يك به يك حرفهايشان را با او مي گفتند و او با لبخندي زيبا حرف هايشان را مي شنيد، حرف هايي كه برخاسته از دل سوخته مردم بود و او مي شنيد و تك تك جمله ها را در دل درياي اش مي سپرد.آن قدر صميمي برخورد مي كرد كه گويا او را سال هاست مي شناسي.به او غبطه خوردم،به سادگي اش و بي ريايي اش،به صفا و صميميت اش و به همه اخلاصش.

حالا نوبت پيرزن بود.با لهجه تركي شروع به صحبت كرد و از نام و نشان شهر سكونت خود گفت. دكتر او را شناخت و شروع? كرد با خنده بسيار زيبا با او سخن گفتن و من كه در كنار آنان خيره و حيرت زده مانده بودم باورم نمي آمد كه تا اين اندازه مي توان با توده هاي محروم و پابرهنه، خاضع و خاشع سخن گفت. پيرزن سخن مي گفت و دكتر مي خنديد و سوال مي كرد از پسران و دوست و آشنايان پيرزن و او هم از آنان مي كفت. سخنانش كه تمام شد پيرزن از جا برخاست و كيف كهنه و فرسوده اش را باز كرد. كيف پولش را كه بيرون آورد با آرامي آن را باز كرد و دو كاغذ را به دكتر داد. تصويري از امام حسين و اميرالمومنين و كارت آيت الكرسي.با احترام آنها را به دكتر داد و گفت «اين هديه هاي من به شما! در ضمن برايتان هرماه نذر مي كنم و شما را بيمه امام زمان مي كنم.»

بغض گلويم را فشرد.با همه وجود مي خواستم نزديك بروم و پيشاني و بازوي رئيس جمهور را ببوسم.اين همه صفا و اخلاص همه را مبهوت كرده بود و پيرزن آرام آرام مي رفت و دكتر با صميميت تمام بر او تبسم مي كرد .باورم شده بود كه مي توان همچون سلمان فارسي زيست، مي توان چون او به پابرهنگان احترام گزارد. مي توان چون او درد و رنج و سختي و مرارت بيچارگان را به پيكره هاي پرورده در بوستان رفاه و عادت كرده است در گلستان دنياي برخي مسوولان نيز منتقل كرد.باورم شده بود كه مي توان دستان پينه بسته پيرمرد روستايي را فهميد و چشم هاي گريان زن شوهر از دست داده اي كه شكم 5 بچه قد و نيم قد را بايد سير كند.حالا نوبتم رسيده بود. مي خواستم يك دريا حرف ها و درد دل هاي مردم را برايش بگويم،از اخلاص و سختي هاي كار بچه هاي گروهان بگويم،ازهمه لحظه هاي آسماني كه به جاي خوشگذراني و تفريح براي انقلاب صرف شده بود،بگويم از عهدي كه سالها پيش با شهيدان در سرزمين طلاييه بسته بوديم تا همه فرصت هايمان را وقف شهيدان باشيم، بگويم از همه ثانيه هاي نوراني جهاد گونه فرزندان انقلاب اما با ديدن اين همه اخلاص و صميميت فراموشم شد كه بگويم آنچه را ديگران كمتر مي بينند و مي شنوند.

برايش گزارشي كوتاه ارائه كردم و او به آرامي و حوصله شنيد و پس از شنيدن مقاطع تكان دهنده گزارش محروميت هاي مردم، معاون اجرايي خود «دكتر سعيد لو» را خواست در همان جا، تا حرف ها و گزارش هايم را به او بگويم.در همان جا فهميدم كه در پس حل مشكل پابرهنگان و محرومين به صورت جدي است،چه آن كه مي توانست حرفهايم را بشنود و همدردي كند.اما اينكه معاون اجرايي خود را در حضورمن احضار كرد، نشان از اهل عمل بودن و پيگير بودن او دارد.هر چه بود از وي خداحافظي كردم و با ذكر خوابي كه از او در سرداب حرم سيد الشهدا ديده بودم بوسه اي بر بازوانش زدم.

از نهاد رياست جمهوري كه خارج مي شدم روايت نوراني حضرت موسي كه در كوه طور از خداوند شنيده بودند در ذهنم جاري شد.آنگاه كه موسي به خداوند مي فرمايد:«اي خداي بزرگ اگر در جسم آدمي حلول مي كردي و پيكر آدميزاد در زمين مي آمدي به چه كاري مشغول مي شدي«و خداوند در پاسخ فرمود:«كار مردم را راه مي انداختم و گره از مشكلات انان مي گشودم.»

از كنار مسجد سلمان فارسي گذشتم. در دل مي گفتم:«اي كاش همه مسوولان اين كشورهمچون سلمان فارسي بودند،همه آدم هاي تكيه زده بر كرسي قدرت!»
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
انتشار یافته: ۰
ناشناس
|
-
|
۱۵:۲۹ - ۱۳۸۴/۱۰/۲۷
0
0
همه ما انجام وظيفه مي كنيم و اين امر در عين حال كه مقدس است، نيازي به تقديس ندارد!!
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین