کد خبر: ۳۷۹۴۶
تاریخ انتشار : ۲۷ دی ۱۳۸۴ - ۱۸:۱۶

نگاهی گذرا به كتاب خاطرات احمد توكلي

آفتاب‌‌نیوز : نخست وزير رجايي

در مجلس اول، سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي كميته‌اي به صورت مخفي تشكيل داد. آن موقع دو تن از اعضاي سازمان در مجلس حضور داشتند، مرتضي الويري از فيروزكوه و دماوند و فضل علي از گرمسار. به غير از اين دو نماينده، تعداد زيادي از نمايندگان هم نسبت به سازمان نظر مثبتي داشتند و با آن همكاري مي‌كردند. 

مسئول آن كميته آقاي بهزاد نبوي بود. عده‌اي ديگر از نماينده‌ها نيز به آن كميته دعوت شدند. آقاي پرورش از اصفهان، رجبعلي طاهري از كازرون، اسدالله بيات از ماه نشان زنجان، علي آقا محمدي از همدان، عادل اسدي‌نيا از اهواز، شهيد شاهچراغي از دامغان، عليرضا يارمحمدي از بم، منوچهر متكي از كردكوي بندر تركمن و من از بهشهر. 

فكر مي‌كنم تعداد اعضاي اين كميته 13 يا 14 نفر بود. كميته خيلي مدبرانه اداره مي‌شد، البته طوري نبود كه فقط در جهت تامين اهداف سازمان در مجلس فعاليت كنند. آنجا موضوعات مهم كشور را به بحث مي‌گذاشتند و نتيجه‌ي بحث، هر چه بود، مورد قبول اعضا واقع مي‌شد و قرار مي‌شد آن بحث در مجلس مطرح شود. اين كميته منشأ تاثيرات زيادي هم بود. 

يكي از مسائل مهم و مطرح در اين كميته قصه نخست وزيري بود. از افرادي كه در آن كميته به عنوان نامزد پست نخست‌وزيري مطرح شد، يكي آقاي محمد غرضي بود. يادم هست او را به جلسه دعوت كرديم. 

آن ايام جلسات ما در خانه يارمحمدي واقع در خيابان البرز، اميريه؛ پشت مسجد همت‌آباد تشكيل مي‌شد. در آن جلسه بهزاد نبوي و دو نفر ديگر از اعضاي جلسه، مامور شدند با ايشان مذاكره كنند. نزديك دو سه ساعت با ايشان بحث شد. گزارش كه آوردند، آقاي نبوي جمع‌بندي‌اش اين بود: «خلاصه ما نفهميديم ايشان ولايت فقيه را قبول دارد يا نه؟» نتيجه اين شد كه از آقاي غرضي حمايت نكنيم. براي ايشان به عنوان يك شخصيت انقلابي با سابقه احترام قايل بودم ولي نگران نيز بودم كه اگر دولت در دست ايشان بيفتد با توجه به روحيات بني‌صدر اين دو با هم به اصطكاك مي‌رسند؛ بنابراين من و چند نفر مخالفت كرديم و مجلس هم مخالفت كرد. 

روزي در جلساتمان به اين نتيجه رسيديم كه آقاي رجايي را مطرح كنيم. من مامور شدم با آقاي رجايي صحبت كنم. ايشان آن موقع نماينده تهران و كفيل وزارت آموزش و پرورش بود. خيلي كم به مجلس مي‌آمد. روزي در تنفس بين دو جلسه، در راهرو او را كنار كشيدم و گفتم: «آقاي رجايي، چطور است شما نخست‌وزير بشويد؟» گفت: «نه، نه، نه اصلاً اين حرف را نزن. من آموزش و پرورش را خيلي مهم مي‌دانم، كفيل آنجا هستم، مي‌خواهم مجلس را رها كنم و بروم وزير آموزش و پرورش بشوم. ما اگر آموزش و پرورش را خوب تربيت كنيم، انقلاب تضمين مي‌شود. من گفتم: «شما چقدر ساده‌ايد، اگر نخست‌وزير بشويد يك وزير آموزش و پرورش مثل خودت مي‌آوري و به غير از آن، بيست وزير ديگر هم فكر خودت را در امور ديگر مي‌گذاري و كشور در دست اين فكر تضمين كننده مي‌افتد.» با سلامت و صراحت مكثي كرد، يك نگاهي به من كرد و گفت: « راست مي‌گويي، اگر پيشنهاد كنيد من حاضرم نخست‌وزير بشوم». گفتم: پس ما مي‌رويم كار مي‌كنيم. 

در جلسه‌ بعدي گزارش ملاقات با آقاي رجايي را دادم. پس از آن قرار شد روي اين موضوع كار كنيم. از اعضاي جلسه، آقاي پرورش و رجبعلي طاهري عضو شوراي مركزي حزب بودند، ما همگي تقريباً با حزب و سازمان رابطه خوبي داشتيم. مشخصه اكثر اعضاي اين جمع اين بود كه نه عضو سازمان بودند نه عضو حزب، در عين حال به دليل اصولگرايي‌شان با هر دو رابطه‌ خوشي داشتند. قرار شد آنها موضوع را در شوراي حزب مطرح كنند و ما هم در مجلس كار كنيم. همين طور هم شد و آقاي رجايي در محافل، مورد پسند افتاد و نامش مطرح شد. با آقاي بني‌صدر هم مذاكره شد، ايشان نيز پذيرفت. (البته در اين ميان اتفاقاتي پيش آمد كه آقاي پرورش، انواري و يزدي كه در حل اختلاف بين رجايي و بني‌صدر نقش داشتند بهتر مي‌توانند به قضاياي بپردازند) بني‌صدر ابتدا با نگاه حقارت‌آميزي به رجايي نگاه مي‌كرد. ولي بعداً پذيرفت. او دائما مي‌گفت كه من تحصيل كرده هستم، ولي او نيست. 

بعدها هم كه بني‌صدر به علم خود خيلي فخر مي‌فروخت، امام در جواب او گفت: «بعضي‌ها عقلشان بيشتر از علمشان است، آقاي رجايي از شخصيت‌هايي است كه عقلش بيشتر از علمش است».

اختلاف شهيد رجايي و بني‌صدر

پس از پذيرفته شدن آقاي رجايي، به عنوان نخست‌وزير، دعوا بر سر تعيين وزرا آغاز شد. آقاي رجايي قبل از اين كه نخست‌وزير شود در دفتر آموزش و پرورش، در پشت ميدان بهارستان مستقر بود. ايشان براي تعيين دولت خود عده‌اي را به آن دفتر دعوت كرد. اسماعيل داوودي شمسي، بهزاد نبوي و من از جمله آن افراد بوديم. بهزاد نبوي براي برنامه تعيين دولت به آقاي رجايي كمك مي‌كرد. آن تيم بيشترشان براي وزارت كابينه رجايي معرفي شدند، مهندس موسوي براي وزارت‌خارجه، بهزاد نبوي وزير مشاور در امور اجرايي، محسن نوربخش وزير اقتصاد و دارايي يا رئيس بانك مركزي و بنده براي وزارت كار كه بني‌صدر با تعدادي از وزراي پيشنهادي موافقت نكرد. قرار شد بين آقاي رجايي و بني‌صدر حكميت شود. آيت‌الله انواري از جامعه روحانيت مبارز، آيت‌الله يزدي از جامعه مدرسين كه آن ايام نائب رئيس مجلس هم بود، در آن حكيمت بودند. در مجلس عده‌اي از اعضا، همان نائبان رئيس جلسه بودند، مثل من، يارمحمدي، شاهچراغي، الويري و متكي. در نتيجه نقش ما از چند جهت افزايش مي‌يافت. انواري و يزدي از روحانيون متشخص بودند. بني صدر هم، با اين كه با روحانيت خوب نبود؛ در ظاهر نشان مي‌داد كه حكميت آنها را قبول دارد. 

در روز موعود قرار شد كه ما چهار نفر و اين دو نفر و آقاي رجايي، در مجموع هفت نفر، به دفتر بني‌صدر برويم. بني‌صدر در ساختمان سفيدي مستقر بود كه قبل از انقلاب دفتر كار شاپور غلامرضا بود و بعداً دفتر آقاي هاشمي رفسنجاني شد. بني‌صدر در سرسرا روي كاناپه با شلوار كردي نشسته بود. وقتي وارد شديم حاضر نشد از جايش بلند شود. هر كس روي يك مبلي نشست و براي من جا نشد، من هم رفتم پيش بني‌صدر و عمداً به حالت كاملا يله نشستم و معذرت خواستم كه ببخشيد كمرم درد مي‌كند. اين كار را كردم تا به خاطر تكبرش پاسخي گرفته باشد. آقاي مهندس موسوي شروع كرد به سخن گفتن. بسيار متين و مؤدب استدلال كرد، سوابقش را گفت و درباره برنامه آينده‌اش حرف زد. نقطه نظرات خارجي‌اش را نيز شرح داد. در اين ميان بني‌صدر به او فشار آورده بود كه شما فلان موقع، عليه من در سرمقاله‌ روزنامه جمهوري اسلامي مقاله‌اي نوشته‌اي. آقاي موسوي هم خيلي خونسرد جواب مي‌داد كه آن مقاله به اين دليل نوشته شد، انتقاد بود، اهانتي هم نكرديم استدلال كرديم و غيره ولي بني‌صدر در هر بار حرف خودش را تكرار مي‌كرد. آقاي رجايي خسته شد و گفت: «اين طوري نمي‌شود». من تند شدم و گفتم: «آقاي بني صدر اين راه حكميت نيست اگر دليلي داريد مطرح كنيد، نه اين كه مدام ادعايتان را تكرار كنيد» اما بحث همين طور دور مي‌زد. آقاي رجايي هم گفت: «اگر حكميت اين گونه باشد، من در آن شركت نمي‌كنم». بلند شد برود كه آقاي انواري، رجايي را سرجايش نشاند و بحث ادامه پيدا كرد و درباره بهزاد نبوي و محسن نوربخش صحبت شد. در ادامه اين جلسه كه موقع ناهار شده بود درباره بنده بحث شد. 

من سوابق خود را در بهشهر و مجلس توضيح دادم. از مبحث قانون‌گذاري خيلي دفاع كردم و خواستم كه موضوع خودم را روشن كنم. قصه تصرف باغ كاووس را كه طرفدار بني‌صدر بود، شرح دادم گفتم: «به استناد شعار قانون‌گرايي شما... دوستان را قانع كردم كه از آن باغ بيرون بيايند و قانون حاكم شود.» بني‌صدر با تعجب زيادي گفت: «خيلي جالب است».
آقاي انواري گفت: «مثل اين كه اين فرد در خط شماست.»
بني صدر گفت:« آره خيلي عجيب است، من اصلاً فكر نمي‌كردم ايشان اينگونه باشد.» بني‌صدر سپس ادامه داد: «خوب تعريف كن ببينم، چه خبر؟ من از بهشهر داستان‌هاي زيادي شنيده‌ام.»
آن موقع بهشهر خيلي معروف بود، زيرا اجراي دقيق حكم قصاص مثل قطع دست دزد و جاري شدن حد زنا بهشهر را معروف كرده بود؛ جاي بسيار امني شده بود همچنين با مواد مخدر و رباخواري و غارت جنگل‌ها، مبارزه شده بود. 

لحظاتي بعد بني‌صدر گفت: «بحث بهشهر نيست. تو اولين كسي بودي كه در مجلس عليه من نطق كردي. نوع نگاه بني صدر به من همانند نگاه او به موسوي بود. به بني صدر جواب دادم: « بله، شما كه ايران نبوديد، فرانسه بوديد؛ ما انقلاب كرديم، زندان رفتيم تا حكومت عوض شود شاه نداشته باشيم، رئيس جمهور داشته باشيم كه اگر اشتباهي مرتكب شد، در انتقاد از وي آزاد باشيم و اگر صحيح كار كرد از او حمايت كنيم، شما هم هي نگوييد يازده ميليون راي، يازده ميليون راي، مردم به شما احترام كردند. ولي اگر امام حكم شما را تنفيذ نمي‌كرد، اطاعت از شما اطاعت از طاغوت بود. ما حساب و كتاب و قانون داريم. اگر سي ميليون راي مي‌آورديد و امام حكمتان را تنفيذ نمي‌كرد، ما از شما تبعيت نمي‌كرديم. من اگر نماينده باشم و خطايي از شما ببينم، انتقاد مي‌كنم، حالا گاهي به شوخي گاهي به صورت جدي.» 

جلسه با خوشي تمام شد. هر چهار نفر حرف‌هايمان را زديم. بني‌صدر بايد تصميم مي‌گفت و به حكمين اعلام مي‌كرد و آنها هم دفاع مي‌كردند. راي حكمين به وزير شدن هر چهار نفر بود. بني صدر گفت: من براي اعلام نظر احتياج به تحقيق دارم.
چند روز گذشت. روزي در هيات رئيسه مجلس بودم و با آقاي رجايي كار داشتم، به دفترش زنگ زدم، گفتند: پيش بني‌صدر رفته است. خيلي عجله داشتم به دفتر بني‌صدر زنگ زدم و گفتم: «به رجايي بگوييد بيايد پاي تلفن، كار مهمي دارم.» سپس با آقاي رجايي صحبت كردم و ايشان در پايان مكالمه به من گفت:‌ آقاي بني‌صدر با شما كار دارد. به دفتر آقاي بني‌صدر رفتم مدتي گذشت تا اين كه افضلي، از اعضاي هماهنگي دفتر بني‌صدر، پيش من آمد و گفت: سه سؤال دارم. سؤال اول: آيا شما در بهشهر چهار باب خانه داريد؟ 
گفتم: سؤال دو و سه چيه؟ گفت: ما از كارگرهاي چيت‌سازي بهشهر تحقيق كرديم، بيشترشان با شما مخالفند. گفتم: چگونه تحقيق كرديد؟ گفت: سر چهار راه امام سه نفر از كارگرها ايستاده بودند ما از آنها پرسيديم. گفتم: سؤال سوم: گفت: نظرتان درباره حزب آقاي بهشتي چيست؟ و او ادامه داد: البته طبق نظرات اقتصادي بني‌صدر، مالكيت شخصي محترم است و حد و مرزي هم ندارد، ولي اگر اشكال ندارد درباره سوال اول بحث كنيم، گفتم: من يك باب خانه دارم زمين آن را پدرم از ارثيه‌اش به من بخشيده است. 320 متر از يك باغ تفكيك شده است البته قبلاً يك زمين 140 متري ديگري را مادر خانمم از ارثيه‌اش به خانمم بخشيده بود كه فروختم و با پول آن و قرضي كه كرده بودم، وانتي خريديم كه قبل از انقلاب با آن كار مي‌كردم. مدتي بعد آن وانت را فروختم و با پول آن اين خانه را ساختم، ساختمان خانه‌ام هم 102 متر است و سه اتاق دارد. جواب سؤال دوم: اين چه وضع تحقيق است؟ اين نتيجه‌گيري قابل تعميم به بقيه كارگرها نيست. كارخانه چيت‌سازي بهشهر 1500 نفر كارگر دارد. البته بعضي‌ها كه از من ناراضي‌اند شايد مربوط به اين ماجرا باشد كه بعد از انقلاب كارخانه به دليل بروز مشكلات تعطيل شد و كارگرها اعتصاب كردند. ما رفتيم سخنراني كرديم و آنها را راضي كرديم كه دوباره سركارشان برگردند. البته عده‌اي توده‌اي فعال بودند كه آنها بازداشت، بازجويي و محاكمه شدند؛ معلوم است كه همه خوششان نمي‌آيد. شما به طرز بد و غيرعقلاني پرسيده‌ايد. آن بيچاره سكوت كرد. من ادامه دادم و گفتم: اما جواب سؤال آخر من از حزب خيلي خوشم مي‌آيد ولي عضو آن نيستم. آقاي بهشتي را هم قبل از انقلاب نمي‌شناختم والان كه شناختمش فهيمدم كه واقعاً مرد آقايي است. الان هم حزبي برخورد نمي‌كند، ولي بيشتر مواضع آنها به نفع انقلاب و مردم است. 

او تمامي حرف‌هاي مرا يادداشت كرد و پس از پايان بحث با او خداحافظي كردم. الويري ماجرا را پرسيد و من برايش شرح دادم. او گفت: «تمام است، وزير نيستي» گفتم: «قرار نيست من وزير بشوم، اما اينها بايد بفهمند كه بچه‌هاي انقلاب به خاطر خوش آمدن يا خوش‌نيامدن او پست نمي‌گيرند. بني‌صدر زير بار حكميت نرفت و من و موسوي را نپذيرفت. ولي آن دو نفر ديگر پذيرفته شدند. اين حادثه، روحيه متكبرانه‌ بني‌صدر را نشان مي‌دهد كه به رغم ادعاي آزادي‌خواهي و احترام به مردم و آراي مخالفان چگونه با مخالفان خود رفتار مي‌كرد. از ملاك‌هاي انتخاب بني‌صدر يكي هم اين بود كه مي‌گفت «اين فرد عليه من حرف زده يا نزده است، نسبت به رقيب سياسي من نظرش مثبت است يا منفي.»

محدود كردن اختيارات بني‌صدر

سرانجام به دليل طولاني شدن كمشكش بين رجايي و بني‌صدر به اين نتيجه رسيديم كه طرحي را درجلسات خودمان تهيه كنيم، موضوع طرح، تمديد سرپرستي نخست‌وزيري، براي وزارتخانه‌هايي بود كه هنوز وزير برايشان انتخاب نشده بود. متن آن لايحه را هم من نوشتم. اين موضوع بني‌صدر را بسيار عصباني كرد. مجلس اول در اين موارد خيلي قانوني،‌منطقي و قوي بود. حتي مخالفين هم از آدم‌هاي سرشناس بودند كه دليل و استدلال داشتند. خلاصه طرح مزبور خيلي سر و صدا كرد. طرح ديگري هم بود كه آن هم اختيارات بني‌صدر را در وزارت دفاع محدود مي‌كرد. از اين گونه اقدامات در جلسه‌هايمان زياد بود.
حزب جمهوري يك مشي خيلي زيبايي داشت و آن اين بود كه ضمن اعتقاد جدي به كار تشكيلاتي، تعلق سازماني را تقويت نمي‌كردو به همه احترام مي‌گذاشت، ولي تلاش نمي‌كرد تشخيص حزبي را در مجلس تقويت كند، البته فراكسيون‌هايي كه اين گونه تشكل‌ها (و از جمله حزب جمهوري) دارند، بعداً تشكيل شد. 

در همين ايام، حزب به ابتكاري دست زد. جلسه‌ بزرگي با حضور اعضاي خود و طرفدارانش در مجلس، در زيرزمين مدرسه رفاه تشكيل داد. تعداد افراد شركت كننده حدود هفتاد نفر بودند. اين جلسه در پخته كردن نظرات و سنجيده شدن چشم‌اندازهاي خيلي موثر بود. من در راي‌گيري عضو هيات رئيسه آنجا هم شدم. مسائل را آنجا مطرح مي‌كرديم، راي مي‌گرفتيم و پس از آن به مجلس مي‌آورديم و چون همسويي زيادي بين حزب و سازمان مجاهدين انقلاب وجود داشت، مشكل خاصي به وجود نمي‌آمد چون تفاهم نيرويهاي اصلي و مردم بالا بود و سازمان‌ها و احزاب ديگر، نقش برجسته‌اي نداشتند. در ميان ما نقش بعضي عناصر خيلي برجسته بود مثلاً مرحوم آيت كه واقعاً آدم خبره‌اي بود دكتراي حقوق داشت و روي مشروطه خيلي كار كرده بود قواعد مجلس را مي‌دانست و در تدوين آئين‌‌نامه شركت داشت و به نحو احسن از اختيارات نمايندگي استفاده مي‌كرد، در اين بين، دسته‌هاي كوچك موثري هم بودند مثل شهيد ديالمه كه عده‌اي دور ايشان بودند و كارهاي قدرتمندانه‌اي مي‌كردند و غصه‌ ناهماهنگي با حزب و ديگر جاها را نداشتند. در جريان تعيين بودجه، عليه بني‌صدر نطق مفصلي كرد. مي‌گفت: آقاي بني‌صدر كه مراسم استقبال از خودش را فراهم كرده، خلاف مشي مردم است بودجه‌اش از كجا تعيين شده است و .... 

بني‌صدر از اين برنامه‌ها زياد داشت. به هر حال كمشكش بين مجلس و بني صدر زياد شد. رجايي هم واقعاً ايستادگي مي‌كرد. كار بالا گرفت. نامه‌نگاري زيادي بين آقاي رجايي و بني‌صدر انجام شد و سرانجام شورايي تشكيل شد كه بين آقاي رجايي و بني‌صدر حكميت كند كه آنان به عنوان مثال بر سر تعيين رئيس بانك مركزي دعوا داشتند شوراي حكميت مركب از مرحوم اشراقي، يزدي، پرورش و دو سه نفر ديگر بود كه نتيجه خاصي هم كسب نكرد. چون بني صدر علي رغم اين كه رجايي را به خودسري متهم مي‌كرد، خودش بسيار خود راي بود و زيربار حكميت نمي‌رفت. گزارش اين اختلافات به امام مي‌رسيد و ايشان دائماً طرفين را به صبر و حوصله و تفاهم دعوت مي‌كرد. آقاي رجايي تمكين مي‌كرد و بني‌صدر تمرد مي‌نمود. در اين فرآيند ما ناراحت مي‌شديم، چون مي‌ديديم كه بني صدر توقعات غيرقانوني دارد و قصد دارد اداره‌اي مجلس را سلب كرده و در اختيار خود نگه دارد. 

ملاقات با امام و صحبت درباره بني‌صدر

با چند نفر ديگر، چندين بار پيش امام رفتيم و درباره بني‌صدر با ايشان صحبت كرديم. يك بار كه حدوداً 40 نفر از نماينده‌هاي جوان مجلس مي‌شديم، تصميم گفتيم پيش امام رفته چند موضوع از جمله مسئله جنگ و مسئله بني‌صدر را با ايشان مطرح كنيم. قرار شد كه يكي از اين موضوعات را مرحوم استكي و يكي ديگر را علي آقامحمدي مطرح كند. بدون تعيين وقت قبلي به دفتر امام، واقع در جماران رفتيم. حوالي ظهر بود. مسئول دفتر امام گفت: « شما بدون وقت قبلي آمده‌ايد» من جواني كردم و به پاسخ ايشان اعتراض نموده و گفتم: «ما چهل نفر نماينده مجلس هستيم، نمي‌توانيم ده دقيقه امام را ملاقات كنيم؟ اگر كار نداشتيم كه نمي‌آمديم» آن بنده خدا با اوقات تلخي خدمت امام رفت و دوباره پيش ما برگشت و گفت: «بياييد برويد داخل» وارد ساختمان شديم و در يك اتاق كوچكي نشستيم امام تشريف آوردند و دوستان حرف‌هايشان را زدند. سومين نفر (نمي‌دانم من بودم يا استكي) كه قرار بود در مورد اختلاف مجلس و بني‌صدر صحبت كند، تا خواست بحث را آغاز كند، امام با خنده گفت: «ناراحت نباشيد درست مي‌شود، الان جنگ است، برويد دنبال ايجاد وحدت و سعي كنيد اختلافات حل شود» (تعابيري از اين قبيل كه در تاريخ نوراني انقلاب از امام بسيار شنيده شده است) ما همه عصباني بوديم و آرامش و حرف‌هاي امام مثل آبي بود كه روي آتش عصبانيت ما ريخته شد و وقتي بيرون آمديم، اصلاً التهابي نداشتيم. علي آقا محمدي به من گفت: « خيلي خوب شد، اگر امام چيزي عليه بني‌صدر مي‌گفت ما فردا چهل شهر را در نماز جمعه عليه بني‌صدر به هم مي‌ريختيم.» من هم ديدم واقعا حرف خوبي مي‌زند. 

روزي ديگر من و آيت‌الله خامنه‌اي و آقاي هاشمي رفسنجاني و آيت‌الله يزدي و آقاي پرورش و شهيد رجايي و مرحوم شيخ محمد منتظري، جلوي امام حلقه زديم، موضوع هم درباره همان مشكلات بني‌صدر بود، آيت‌الله خامنه‌اي آن روز غزلي از حافظ خواند و گفت: بني صدر پدر ما در آورده است و اكنون هم در ارتش يارگيري مي‌كند، اين امر ممكن است در آينده خطراتي پيش بياورد» (چون آن موقع بني‌صدر نماينده امام در شوراي دفاع هم بود و در بين افسران عالي رتبه ارتش يارگيري مي‌كرد.) پس از آن آقاي هاشمي رفسنجاني، فصل مشبعي درباره مشكلات كه بني‌صدر براي مجلس ايجاد كرده بود بيان كرد. پس از ايشان آيت‌الله يزدي قصه شوراي حل اختلاف و كارشكني‌هاي بني‌صدر را مطرح نمود. آقاي رجايي نيز چيزي نگفت و پس از آقاي يزدي، آقاي پرورش سخن گفت وحرف‌هاي يزدي را تكميل كرد.سپس نوبت من رسيد. من هم عرض كردم «آقا شما به اتحاد و توافق دعوت مي‌كنيد و به ما مي‌فرماييد حرف اختلاف انگيز نزنيم، ولي بني‌صدر كه حرف شما را گوش نمي‌دهد، به مجلس نامه مي‌نويسد، در روزنامه انقلاب اسلامي مقالات بحث‌برانگيز مي‌نويسد، نوارهاي اختلاف برانگيز از تهران به دزفول مي‌فرستد، گزارش‌هاي اختلاف‌انگيز به مردم مي‌دهد و ...» امام يك دفعه حرف مرا قطع كرد و فرمود: «شما هم مي‌گوييد» با حرف امام جا خوردم و گفتم: «كي گفتم؟» امام فرمود: «اين نامه‌اي كه آقا شيخ محمد نوشت خوب بود؟» 

جريان از اين قرار بود كه يك روز قبل از آن ملاقات، شهيد منتظري نامه‌اي چند صفحه‌اي خطاب به بني‌صدر نوشته بود و اين نامه او را اذيت كرده بود .اين نامه محرمانه و خصوصي بود،‌اما همه جا پخش شد. امام هم با هوشياري و فراست خاص خود، از همه جزئيات اطلاع دقيق داشت( كه اين موارد نشانه سياستمدار بودن و اصولگرايي او بود.) 

آقاي محمد منتظري هم پس از سخنان امام خيلي خونسرد گفت: «آقا اين همه او گفت، يكي هم ما گفتيم.» در خاتمه امام همه جمع را نصيحت كرد. 

تاريخ گواه است كه اين شروع اختلافات، هميشه از جانب بني‌صدر و طرفدارانش بود. بهشتي و رجايي در نوك پيكان حملات بني‌صدر قرار داشتند. از همين نكته مي‌توان تصور كرد كه تبعيت از رهبري (كه شرط معقول حفظ يك نظام است) چقدر مراعات مي‌شد. 

در رابطه با بني‌صدر، حادثه شوم ديگري هم پيش آمد. روزي آقاي هاشمي مي‌خواست پيش امام برود، من و يارمحمدي و اميري هم با ايشان رفتيم. ما عضو هيات رئيسه‌ مجلس بوديم. يار محمدي نماينده بم و كارپرداز مجلس بود. من منشي دوم مجلس و اميري منشي اول آن بودم. 

چهار نفري پيش امام رفتيم. كسي نبود، اين طور كه يادم است من گفتم: «اين نحوه اداره‌ مجلس مشكلاتي را براي مردم و انقلاب پيش آورده است» در اين لحظه آقاي هاشمي موضوع صحبت را عوض كرد و خودش بحث بني‌صدر را مطرح نمود. امام دوباره نصايحي كرد، البته آن ايام براي ما معلوم شده بود كه ديگر ميانه امام با بني‌صدر خوب نيست. 

در آن جلسه من به امام گفتم: «مشي شما در قبال بني‌صدر، شبيه رفتارتان در قبال مجاهدين خلق است، آن موقع جامعه مدرسين به محضر جنابعالي آمدند و شما فرموديد: «مداخله مستقيم نمي‌كنم، شما برويد روشنگري مي‌كنيم كه اين موارد را تشريح كنيم» امام در جواب، مقدمه‌اي راجع به جنگ و ضرورت اتحاد بيان كرد و گفت: «البته كليات را بايد گفت» من به امام عرض كردم: «مجلس در اختيار ماست و كنترل مي‌شود و نمي‌گذاريم شلوغ بشود، آيا اشكالي دارد كه مصداق بياوريم؟» امام دوباره چند جمله‌اي درباره وحدت فرمود و گفتند: « عمده اين است كه شلوغ نشود» در واقع، ما در آن جلسه اولين جواز اعتراض و انتقاد صريح در قبال بني‌صدر را از ايشان گرفتيم.

مخالفت با بني صدر و تصويب طرح عدم كفايت او

پس از آن ماجرا، شبي در مسجد رستم كلا مهمان بودم. نسبتا كوچك بود، ولي حياط و حتي كوچه‌ آن مملو از جمعيت بود. من درباره‌ كساني كه از خط امام عدول مي‌كنند، صحبت مي‌كردم و به شكل غير مستقيم به بني صدر اشاره مي‌كردم. جواني به نام آقا سيد جواد عباسي هم در آن جلسه حضور داشت. او از طرفداران جدي من بود. در تبليغات انتخاباتي هم رفته بود بالاي تير چراغ برق كه پوستر مرا بچسباند، اما او را برق گرفته بود و به پايين پرت شده بود و مدتي را به همين علت در بيمارستان گذارنده بود. عباسي يك دفعه حرف مرا قطع كرد و گفت: «احمد آقا، تو كه داراي همه‌ي مشخصات بني صدر را مي‌گويي.» من گفتم: مردم! من نمي‌خواستم اسم بياورم. آقا جواد نظرش اين است كه اين حرف‌ها راجع به بني صدر است، پس هر كه اين طوري است ضد خط امام است. در اين لحظه صداي تكبير از مردم بلند شد كه مي‌خواست مجلس را از جا بكند. 

از دلايل ارادات من به آقاي بهشتي، بردباري و پشتكار ايشان بود. سعه‌ صدر زيادي داشت و در مقابله مخالفان تحمل زيادي از خود نشان مي‌داد و در ادعاي آزادي‌خواهي‌اش صادق بود.
زماني كه طرح عدم كفايت بني صدر به مجلس داده شد، من براي معالجه به آلمان سفر كرده بودم؛ پس از دوران زندان، انواع معالجات را انجام دادم، ولي نتيجه‌اي نداد؛ به توصيه‌ آقاي هاشمي رفسنجاني براي معالجه به آلمان رفتم كه در اين سفر ماموريتي هم به من داده شد. قبل از سفر به آلمان از هيات رئيسه استعفا كردم. ماموريت من هم بازديد از چند وزارت‌خانه اروپايي بود، جمع مخارج من 600 دلار بود كه بقيه‌ پول را هم به هيات رئيسه پس دادم. 

زماني كه خبر طرح عدم كفايت بني صدر را شنيدم، ماموريت را ناتمام گذاشتم، وسايلم را در ژنو گذاشتم و به ايران برگشتم تا در راي‌گيري شركت كنم. با اين كه بني صدر در انتخابات رياست جمهوري 11 ميليون راي آورده بود، در مجلس، همه به جز چند نفر، به عدم كفايت او راي دادند. اوضاع عمومي جامعه هم آسيب نديد و سازمان مجاهدين خلق فرو ريخت، البته چندين كشتار انجام دادند، ولي كاري از پيش نبرد. دوران اقتدار بني صدر بيش از يك سال و نيم به طول نينجاميد. 1358 انتخاب شد و خرداد 1360 از ايران رفت. 

روز افتتاح اول، مشاور بني صدر، خانم سودابه صديفي، با بلوز و دامن و روسري در مجلس حاضر شد، يعني موها و پاهايش پوشيده نبود، ولي مجلس تند اول انقلاب آن را تحمل كرد و با او مدارا كرد، از اين رو بحث بر سر بني صدر نيست، بلكه مهم اختلاف نظر ايدئولوژيكي است؛ اين است كه جرياني كه مي‌خواست جهت انقلاب را تغيير دهد، با مقاومت مجلس رو به رو شد. تاريخ گواه مداراي مجلس و رجايي با بني صدر است، چون امام مي‌فرمود: «بد است بگويند اولين رئيس جمهور ايران خوب از آب درنيامد». 

اكثريت حزب جمهوري اسلامي از رجايي حمايت مي‌كرد. حزب بر اصلاح امور و زندگي مردم اصرار داشت. عده‌ زيادي در جلسات هفتگي آن شركت مي‌كردند و درباره‌ مسائل زندگي مردم بحث مي‌كردند. 

اين كتاب خاطرات كه مربوط به وقايع سالهاي 1330 تا 1360 است به شرح فعاليت‌هاي مبارزاتي و سياسي احمد توكلي مي‌پردازد.
وي در نهضت اسلامي عليه رژيم پهلوي در دانشگاه شيراز همراه ديگر دانشجويان سياسي مسلمان فعاليت‌هايي چون اعتصاب در دانشگاه،بر هم زدن سخنراني مسئولان دانشگاه، پخش اعلاميه عليه جشن‌هاي 2500 ساله و... انجام مي‌داد و به واسطه آن بارها بازداشت، شكنجه و زنداني شد. 

توكلي در مجموع چهار بار توسط ساواك بازداشت شد و بازداشت‌هاي سوم و چهارم زمان زيادي طول كشيد.
وي در دوران زندان با هويت واقعي سازمان مجاهدين خلق آشنا شد و بعد از آن در فعاليت‌هاي سازماني آنها مشاركت نكرد.
توكلي بعد از پيروزي انقلاب به بهشهر رفت و مسئول كميته انقلاب و داديار دادسراي انقلاب اسلامي شد. 

در دوره اول مجلس شوراي اسلامي به عنوان نماينده انتخاب شد و در اوج اختلاف بني‌صدر با نيروهاي مذهبي با اولين رييس جمهور به مخالفت برخاست. 

كتاب خاطرات احمد توكلي شامل مقدمه و پيشگفتار و پنج فصل با عناوين از تولد تا دانشگاه، دوران دانشگاه، زندان، آزادي از زندان تا پيروزي انقلاب و پيروزي انقلاب اسلامي مي‌باشد.
تدوين‌گر كتاب عبدالرحمن حسني‌فر اين خاطرات را در 213 صفحه تنظيم كرده است.
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین