کد خبر: ۹۹۸۵۹۲
تاریخ انتشار : ۰۸ تير ۱۴۰۴ - ۱۶:۱۸

ابوالفضل نیکویی (حاج یونس)/ فرمانده ای که به‌دست اسرائیل شهید شد

حاج‌یونس جزو اولین افرادی بود که برای مقابله با توطئه تکفیری ـ صهیونیستی به سوریه رفتند.
ابوالفضل نیکویی (حاج یونس)/ فرمانده ای که به‌دست اسرائیل شهید شد
آفتاب‌‌نیوز :

عبدالله عبداللهی در یادداشتی در خبرگزاری تسنیم نوشت: فیلم آقای اصغر (پاشاپور) را یادتان هست؟ همان که خیلی‌های‌مان بیش از صدبار دیدیمش؛ آقای اصغر شدیداً دل‌نگران حاج قاسم است که باز هم به خط مقدم و چندصدمتری داعشی‌ها آمده؛ به هر دری می‌زند که جلوی جلوتر رفتن حاج قاسم را بگیرد؛ حاجی زیر بار نمی‌رود و می‌گوید؛ "آقای اصغر، خجالت بکش، من را از گلوله می‌ترسانی؟ "، تا اینجای فیلم را خیلی‌هایمان توجه کرده‌ایم، اما یک جا را بعضی‌هایمان شاید کمتر! حاجی و آقای اصغر که پیاده به‌سمت جلوترین سنگر‌ها می‌روند این مکالمه شکل می‌گیرد:

حاج قاسم: اصغر!

اصغر پاشاپور: جانم، حاج آقا!

حاج قاسم: من که می‌دونم یونس بهت زنگ زده گفته نذار حاجی جلوتر بره…

اسم «حاج‌یونس» (ابوالفضل نیکویی) را اولین بار اینجا شنیدم؛ از آن زمان مدام به این فکر می‌کردم که این حاج‌یونس کیست که حاجی را با آن عظمت و کاریزما که همه هم عاشقانه دوستش داشتند و هم شدیداً از او حساب می‌بردند، این‌طور حراست و حفاظت می‌کند؛ حتماً از همان کاریزما‌ها و ابهت‌های حاجی در اوست که می‌تواند به فرماندهان بگوید؛ "نگذارید حاجی جلوتر برود! ".

نادیده مقهور ابهتش و شیفته جذبه‌اش شده بودم؛ معروف بود که حاج قاسم نیروهایش را مثل بچه‌هایش مراقبت می‌کرد؛ مدام تماس می‌گرفت؛ روز و شب و نیمه‌شب؛ از احوال و کارشان می‌پرسید؛ دقیقاً همان‌طور که پدرومادر‌ها نگران و مراقب فرزندشان هستند؛ حالا این یونس کیست که همین حس را نسبت به حاجی دارد و این‌قدر عاشقانه و مداوم مراقبتش می‌کند؟

ابوالفضل نیکویی (حاج یونس)/ فرمانده ای که به‌دست اسرائیل شهید شد

چندصباحی به همین شکل سپری شد؛ تا اینکه سال ۱۴۰۲ با جمعی از رسانه‌ای‌ها (از اصولگرا تا اصلاح‌طلب) به سوریه رفتیم، عصر همان روز اوّل گفتند؛ "میهمانی داریم که می‌خواهد ماجرای سوریه را به شما توضیح دهد. "؛ چند دقیقه بعد وارد شد، چهر‌ه‌ای مثل ماه، اندامی رشید؛ از آنها که آدم مجذوب کاریزمایش می‌شود؛ میزبان گفت؛ "ایشان حاج‌یونس است"! برق از سرم پرید؛ کسی او را نمی‌شناخت؛ یعنی اصلاً کسی از جمع ما، او را ندیده بود، خیلی‌ها ندیده بودند؛ حاج‌یونس واقعاً روبه‌روی ما ایستاده بود و من آن‌قدر از این‌که قهرمان رؤیاهایم را دیده‌ام ذوق کرده بودم که حد نداشت؛ او حتی از آن چیزی که در ذهن می‌پروراندم هم ابهت بیشتری داشت، وقتی لب به سخن گشود، شیرینی کلامش هم به جذبه ظاهرش اضافه می‌شد؛ می‌گفت؛ "من اصلاً سیاسی به آن معنایی که در ذهن‌هاست نیستم (حتی با اغراق می‌گفت؛ "سیاست هم بلد نیستم")؛ با شما سیاسی حرف نمی‌زنم، من فقط ماجرا را به شما می‌گویم؛ خودتان هرچه خواستید جمع‌بندی کنید".

هشت سال در سوریه بود؛ سوریه را موبه‌مو می‌شناخت؛ کوه به کوه، دشت به دشت؛ صحرا به صحرا؛ گروه به گروه، قبیله به قبیله، مذهب به مذهب، حتی بسیاری از نظامیان و سیاسیونش را نفر به نفر؛ تحولات جغرافیای سوریه را لحظه به لحظه در آن هشت سال یادش بود.

در آن‌چندروزی که با او بودیم، در جلسه و در میدان، لحظه به لحظهۀ وقایع سوریه را روایت کرد، از ناگفته‌ها گفت و از تحلیل بهتر برخی گفته‌ها و شنیده‌ها، اصلاح‌طلب‌ها را بیشتر تحویل می‌گرفت و به آنها بیشتر توضیح می‌داد تا تصور نکنند که این نبرد مقدس، جناحی و حزبی و یا صرفاً ایدئولوژیک بوده است؛ آن‌قدر واقعی همه را دوست داشت که حتی یک نفر تصور نمی‌کرد که می‌خواهند از خودش یا ذهنش یا قلمش استفاده ابزاری کنند. بسیاری از بچه‌ها از جمله اصلاح‌طلبان آن‌قدر به او و صداقت و شخصیتش در این چند روز اعتماد یافته بودند که روز آخر، برخی از آنها قبل و بیش از بقیه حاج‌یونس را در آغوش می‌کشیدند و سخت‌تر از بقیه دل می‌کندند.

در ماشین و یا هواپیما که می‌نشستیم دقایق طولانی فقط نگاهش می‌کردیم؛ چقدر این بشر دوست‌داشتنی بود؛ کنار توضیح ماجرای سوریه، مدام از نبوغ و عرفان حاجی می‌گفت؛ از مهربانی حاجی می‌گفت…، و ما هرچه می‌گفت بخش مهمی از آن صفات را در خود حاج‌یونس هم می‌دیدیم.

کنار آن ابهت، اضطراب هم می‌دیدیم؛ عجب! انسانی که همه عمرش را در نبرد با اشرار و دشمنان گذرانده، داعش را در چندقدمی دیده، حتی یک لحظه جا نزده، حالا به‌وقت پیروزی، از چه مضطرب است؟ به‌همراه شهید همدانی و یکی دو نفر دیگر، حاج‌یونس جزو اولین افرادی بودند که برای مقابله با توطئه اسرائیل و رفقای تروریستش، به سوریه رفته بودند؛ همان جمع کوچکی که حاجی بهشان گفت؛ "دستتان را می‌بوسم، شب و روز نخوابید،، امّا نگذارید سوریه به دست تکفیری‌ها و تروریست‌ها بیفتد! "، آن جمع موفق شده بودند؛ یونس یکی از ارکان اصلی این موفقیت عظیم بود؛ اما چرا مضطرب بود؟ پاسخش دشوار نیست؛ می‌ترسید بدون شهادت از دنیا برود.

ابوالفضل نیکویی (حاج یونس)/ فرمانده ای که به‌دست اسرائیل شهید شد

این را نه‌فقط در سوریه، بلکه در این دو سال پس از آنکه بعضاً حالی از ما می‌پرسید هم می‌دیدم. من خیلی کم قربان‌صدقه کسی می‌روم؛ امّا نمی‌دانم چرا از همان ابتدا، همه‌اش دوست داشتم قربان‌صدقه حاج‌یونس بروم؛ یکی از آن جهت که حس می‌کردم از برخی جهات نزدیک‌ترین آدم به حاجی است که رفتنش، داغ سردنشدنی به دل همه‌مان گذاشت، اما این همۀ ماجرا نبود؛ حاج‌یونس خودش هم بزرگ بود؛ ماه بود؛ هم چهره‌اش هم خلقیات و روحیه‌اش، هروقت پیام می‌داد یا تماس می‌گرفت که حالی بپرسد، اولش ناخودآگاه قربان‌صدقه‌اش می‌رفتم؛ "فدات شم حاجی؛ دورت بگردم. "، او، امّا همیشه آخر حرف‌ها می‌گفت؛ "دعا کنید شهید شم".

حدود چهل و چند روز پیش که توفیق شده بود عازم حج شوم، به‌ناگاه دیدم حاجی از مشهد پیام داده است؛ "در حرم امام رضا (ع) دعاگوتم. "، گفتم؛ "من هم احتمالاً فردا عازم مدینه هستم و ان‌شاءالله همه‌جا در این سفر حج به‌یاد شما و دعاگوی شما خواهم بود. "، و حاجی همان حرف را باز هم تکرار کرد؛ "دعا کن شهید بشم".

حاجی نهایتاً به‌دست رذل‌ترین و شقی‌ترین رژیم‌ها شهید شد؛ با عظمت رفت؛ اصلاً اگر حاج‌یونس شهید نشود، چه‌کسی شهید شود؟ حیف نیست چنین انسان‌های مافوق، بدون شهادت بروند؟ رفتن آنها حتماً برای ما خسارت بزرگ و داغ سنگین است، امّا برای خودشان چه؟ اگر شهید نشوند، اصلاً قانون خدا برای ما زیر سؤال می‌رود؛ امثال من بمیریم و حاجی هم بمیرد؟ نه، این‌طور نیست؛ حاج‌یونس‌ها شهید می‌شوند و زنده‌اند و این دل‌های امثال من است که مرده.

حاج‌یونس؛ به‌رسم همیشه، فدات شم، دور سرت بگردم، کمکمون کن...!

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پربحث ترین عناوین
پرطرفدار ترین عناوین