آفتابنیوز : شرق در ادبيات غرب .ظاهراً عنوان يكى از كتابهاى شما هم همين است. چطور شد سراغ اين سوژه رفتيد؟
موضوع جالبى را مطرح كرديد. من چون از خيلى قبل و از دوران جوانى خيلى علاقه مند بودم به اين ماجراهاى مطالعات تطبيقى، كتابى را از دانشگاه ژنو سوئيس كه در آن درس مى خواندم به دست آوردم (سال ۱۹۵۲) و كتاب را خواندم و خيلى مجذوب آن شدم. بسيار تحقيق خوبى بود. اما چون آن زمان امكان كپى كردن متن كتاب نبود، مجبور شدم كتاب را خلاصه نويسى كنم و ۳۰۰ صفحه را خلاصه كردم و بعد كتاب را وقتى آمدم ايران، در سالهاى ۱۹۶۳ اين كتاب را ترجمه كردم و دادم مجله هنر و مردم چاپ كردند. اخيراً نشر مركز اين موضوع را جداگانه چاپ كرد كه خيلى هم كتاب خوبى شد. البته در زمان رژيم گذشته بخشهايى از آن سانسور شده بود كه در چاپ جديد آنها را آوردم.
چرا شما مطالعات تطبيقى رابراى معرفى فرهنگ ايرانى انتخاب كرديد؟
براى اينكه شناخت از خود جز با توجه به غير و مقايسه با غير امكانپذير نيست. ما شناخت خودمان وقتى كاملتر مى شود و بهتر است و درست تر كه هميشه خودمان را با كسى غيرخودمان بسنجيم و ببينيم چگونه از ديد او هم مى توانيم به خودمان نگاه كنيم. يا ديد ما نسبت به خودمان با توجه به يك جاى ديگرى چگونه از خودپسندى و خودبينى و خودشيفتگى بيرون مى آييم و اسمى تر مى شود همه چيز. ضمن آنكه مطالعه درباره اسطوره ها جز اين طريق ممكن نيست.
چرا اين شيوه مطالعاتى در بحث شناخت اساطير ضرورى است؟
براى اينكه نمونه هاى موضوع مورد تحقيق در خيلى از جاهاى ديگر هم هست و بعضى از اين نمونه ها واقعاً زمان گذر و جهانى است. نمونه هايش عيناً همانى است كه در فرهنگ ما پيدا مى شود و البته بعضى وقتها هم اصلاً پيدا نمى شود. نتيجتاً اين ملاحظات به ما نشان مى دهد كه اين موضوع چگونگى در يك فرهنگ ديگرى هم يا به وجود آمده يا شكلى گرفته كه ديگر براى ما ناشناخته است ولى نزديك است و يا اصلاً وجود ندارد و اين خاص فرهنگ خود ماست. اگر اين نباشد من فكر مى كنم كه ما تشخيص نخواهيم داد كه چه چيزى مختص ماست و چه چيزى فقط مختص ما نيست. مثلاً فكر كنيد كه اين هفته بحث و گفت وگو مى كنند راجع به «سيندرلا» يا همان خاكسترنشين. خب ما نمونه اين موضوع را مثلاً در هزار و يك شب مى بينيم. نه به اين طول و تفصيلى كه الان هست ولى نمونه اش را داريم و اين مهم است. چون نشان مى دهد كه اين مضمون جهان گيرى است و مضمون عالم گيرى است و مختص يك فرهنگ نيست.
يعنى موضوعاتى جهانشمولند با رنگ و بوى فرهنگ هاى متفاوت.
بله. درواقع اين موضوعات به چگونگى هستى برمى گردد و به نوع برخورد يك آدم با جهان پيرامون.
اين چگونگى هستى را مى شود بيشتر توضيح بدهيد؟
ببينيد. مثلاً در همين ماجراى «ساندريوم» يا همان «سيندرلا»ى معروف خب ما با دختر فقيرى روبرو هستيم كه به آنجاهايى كه بايد برسد مى رسد و مورد حسد ديگران قرار مى گيرد و بعد شاهى مى آيد و ... اين داستان خيلى دلنشين است براى مردمى كه در فقرند و در محروميت قرار دارند و ستم كشيده اند و دريچه اميدى برايشان باز مى كند كه «بابا هميشه در روى يك پاشنه نمى چرخد و هر آن ممكن است كه ورق برگردد و زمان عوض مى شود.» نتيجتاً هميشه بايد چشم اندازى هم به آينده داشت و آنچه كه هم امروز مى بينيم - كه واقعيتى هم هست - حتماً حقيقت هم در آن نيست و اين نيست كه هميشه و تا دنيا دنياست همين باشد. اين درواقع يك نوع چون و چرا كردن است در مقتضيات يك نوع هستى. يك نوع زندگى. خب اگر داستان فقط مختص غرب باشد، آدمى بايد از خودش بپرسد كه چرا در فرهنگ من چنين مسأله اى مطرح نشده است؟ البته اين فقط يك ديد به اين قصه است. مثلاً روانكاوها در اين قصه يك نوع اروتيز مى بينند.
ولى شما نگاهى متفاوت به اين موضوع داريد؟
بله.
از نظر شما سيندرلا اسطوره است؟
سيندرلا قصه است.
شخصيتش چطور؟
شخصيتش هم اسطوره اى نيست چرا كه در اسطوره ها كسانى را سراغ داريم كه مافوق بشرند.
اما سرنوشت سيندرلا را هم عوامل متافيزيكى تعيين مى كند؟
بيشتر سحر و جادو هست و به قول شما شايد يك نوع متافيزيكى است. يعنى به هر حال چيزى است كه بعد از دنياى فيزيكى مطرح است ولى لاهوتى نيست.
يعنى به هر حال آسمانى نيست؟
بله! آسمانى نيست. در اسطوره ها معمولاً و نه هميشه قهرمانها كسانى هستند كه يك سرو گردن از آدم هاى معمولى بالاترند. فقط شاه و شاهزاده نيستند و رسالتهاى ديگرى هم دارند كه از يك جاى ديگرى ممكن است به آنها الهام شده باشد. مثلاً خدايانند. مثلاً ارباب انواعند. يا مثلاً كسانى هستند كه قدرتهاى مافوق بشرى دارند. در قصه ها ما چنين چيزى را مى بينيم براى اينكه قصه به هر حال شكل فروافتاده اسطوره است. اسطوره مقدم بر قصه است. قصه همان راه اسطوره رابه زبان ديگرى براى عامه بيان مى كند.
درواقع قصه زمينى تر است؟
دقيقاً! خيلى زمينى تر است.
سيندرلا مى گفتيد. بالاخره ما نمونه اين قصه را در آثار شرقى داريم يا نه؟
بله! در يكى از قصه هاى هزارو يك شب دقيقاً پادشاهى است كه براى اينكه پيدا كند كسى را كه دوستش دارد، دنبال كفشى نمى گردد. آنجا كفش ديگر مطرح نيست. دنبال چيز ديگرى است كه متعلق به معشوقه اش است. اگر اشتباه نكنم خلخال است كه به پايش مى بندد. يا يك طره اى از گيسوى معشوق است و به هر حال دنبال يك شىء متعلق به محبوب يا معشوق مى گردد و از اين طريق او را پيدا مى كند.
پس مى توانيم مدعى شويم كه ماجراى سيندرلا برگرفته شده از هزار و يك شب ايرانى است؟
نه! من نمى توانم اين ادعا را بكنم. چون نمى دانيم كدام مقدم بر ديگرى است. تصور مى كنم اينجا، فرضيه يونگ كه به هر حال ثابت شدنى نيست ولى بسيار خرسند كننده است، آدم را راضى مى كند چرا كه يونگ معتقد است اينها صورت هاى مثالى هستند و همه جاى دنيا ممكن است همزمان يا بدون اطلاع از هم پديد بيايند بدون اينكه فرهنگها با هم ارتباط داشته باشند، براى اينكه مقتضيات بشرى اقتضا و ايجاب مى كرده كه مسأله را اينطورى ببيند.
چند درصد از اساطير دنيا يا همين قصه هاى دنيا وجه اشتراكى جهانى دارند؟
البته تعدادشان خيلى زياد نيست. آن دسته از قصه ها يا اساطيرى كه جنبه هاى عام پيدا مى كنند بدون اينكه عيناً مثل هم باشند و پيداكردن وجوه تشابهشان هم آسان نيست خيلى زياد نيستند. مثلاً فكر كنيد كه ژورژ دومزيل كه ازاسطوره شناسان خيلى بزرگى است...
فكر كنم درباره اساطير آريايى كار كرده.
بله! اساطيرى كه او پيدامى كند مشترك است ميان اقوام آريايى، يعنى ايرانى ها، هند و اروپايى ها، هند و ايرانى ها و... اساطيرى نيست كه بى شمار باشند. معدود است ولى فوق العاده است، براى اينكه تمام اينها همسوگرايند و به يك جهت متوجه مى شوند. حتى يكى از شاگردهايش كه اهل قفقاز و گرجى است فكر مى كنم، درست در گرجستان و يا قفقاز اگر اشتباه نكنم شبيه اسطوره پرومته را پيدامى كند كه كسى اصلاً از آن خبر نداشت. درست عين قصه اسطوره پرومته را در قفقاز پيدا مى كند كه آن را كتاب مى كند چرا اينطور است؟ براى اينكه آنجا هم لابد مسأله «پرومته» متعلق به اين اقوام است.
با اين همه اين شباهتها به ندرت اتفاق مى افتد.
بله و جست وجو هم در اين مورد به نظر من طاقت فرساست. يعنى شما بايد خيلى بخوانيد و خيلى بدانيد مثل يونگ بايد اطلاعات حيرت انگيزى داشته باشيد كه داشت و رفت تمام فرهنگها را كاويد و تمام ادبيات جهان را زير ذره بين مى گذارد و مى گويد فلان قصه متعلق به سرخپوست هاست و فلان قصه متعلق به آفريقايى ها ست و...
البته براى پيداكردن وجه تشابهات، شباهت هاى سورى چندان اهميتى ندارد، بلكه بيشتر از هرچيز پيام است كه اهميت دارد و بايد پيام را دريافت.
در مورد همسو بودن اساطير آريايى مى شود بيشتر توضيح بدهيد؟
دومزيل مى گويد كه ساختار اين جوامع _ جوامع هند و اروپايى يا جوامع هند و آريايى _ سه لتى است و سه طبقه دارد. يك طبقه جنگاوران است. كارگرانند و كشت كارانند. يك طبقه شهريارانند. حاكمانند. فرمانده هانند و يك طبقه هم روحانيون هستند.
او معتقداست كه تمام اساطير مورد مطالعه اش اين ساختار را بيرون مى گذارد. در يونان، در ايران، در فرانسه، در انگليس، هرجايى كه اقوام سلتى يعنى اقوام هند و آريايى و هند و اروپايى پيش از آمدن گل ها به فرانسه بوده اند اين ويژگى مشترك را داشته اند و اين كشف بزرگى است كه به نام او ثبت شده است و بنده يكى از مقالات او را ترجمه كردم و چاپ شده است.
يعنى درواقع دومزيل مى گويد اين سه طبقه هركدام براى خودشان يك اسطوره دارند.
بله و او اساطير اين طبقات را در لابه لاى داستانهايى پيدا مى كند كه اصلاً به فكر آدمى هم خطور نمى كند كه چنين اساطيرى هم وجوددارد. مثلاً شاهنامه را مى خواند و اين اساطير را ازآن جدا مى كند.
آيا مى توان مدعى شد كه اساطير شرقى وجه آسمانى ترى نسبت به اساطير غربى دارند.
من چنين تصورى ندارم. مى توان گفت كه در فرهنگ شرق خاصيت اساطير در جدال خير و شر است. درحالى كه در فرهنگ ايران جنبه هاى اخلاقى اسطوره و جنبه هاى لاهوتى اسطوره را خلاصه كرده اند در شاهان و در پرسوناژهايى كه ديگر خدا نيستند و انسانند. هوشنگ، ضحاك، افراسياب و... داراى خصوصيات اساطيرى هستند. بنابراين در اين جا هم آنها داراى ويژگى هاى لاهوتى هستند، منتهى شناخته شده نيستند.
يعنى اگرچه آسمانى اند اما در بافتى از ويژگى هاى زمينى پنهان شده اند.
بله! اما پنهان مانده اند و همچنان كشف نشده اند.
چرا؟
براى اينكه كار خاصى روى آنها صورت نگرفته. متأسفانه اطلاعات ما درمورد پرومته خيلى بيشتر از رستم است مثلاً. نتيجتاً چون اساطير ما شناخته نشده مانده اند اين تصور پيش مى آيد كه اساطير غربى خيلى بيشتر با مردم سروكار دارند و زمينى ترند و مثلاً ما اساطير زمينى مثل پرومته نداريم. درحالى كه اينطور نيست بلكه تمام اساطير بسيار قرص و محكم ما كه درتمام اساطير «جدال» را مى بينيم و اين مختص فرهنگ ماست، در عرصه تاريخ وارد مقوله اى مى شوند كه انسانى است و اين جدال خير و شر كه در اساطير ايرانى وجوددارد فقط مربوط به جدال در آسمانها نيست، جدال در تاريخ است، جدال در طبيعت است و جدال در خود آدمى.
مى توانيد يك مثال عينى بزنيد؟
بله! در خود آدمى مثل خوبى و بدى كه درهمه آدم ها هست.
نه! منظورم يك مثال عينى در تاريخ است.
در تاريخ مثل جدال سياوش و افراسياب دقيقاً جدال خير و شر است. يعنى در آنجا ما مقوله دعواى ميان اهورامزدا و اهريمن را در قالب دو پرسوناژ نيمه تاريخى _ افسانه اى گذاشته ايم. يكى سياوش است و ديگرى افراسياب كه در شاهنامه از اين پرسوناژها فراوان است. در طبيعت شما جدال ميان اسب سياه اسب سفيد را داريد كه يكى خشكسالى مى آورد و ديگرى نعمت و بركت و بارندگى. درواقع نبرد خير وشر است و اينجا هم همان جدال است.
گاهى برخى از شخصيت هاى دينى را ما به عنوان اساطير و اسطوره معرفى مى كنيم اين كار درستى است؟
به نظرم بايد اسطوره را تعريف بكنيم. نه! چون تعريف نشده خلط معناپيش آمده. اسطوره به معناى چيزى است يا كارى است كارستان كه هر كسى از عهده انجام كارهاى او برنمى آيد و الگو مى شود براى يك قوم. مثلاً وقتى ما به شهادت كسى ايمان مى آوريم و اين را مرتب تجليل مى كنيم اين تبديل به آيين مى شود، براى اينكه شهادت آن آدم در راه عقيده اش امرى مى شود كه ما فوق بشريت است يا طاقت آدم هاى مثل ماست. بنابراين داستان شهادت امام حسين (ع) مى شود اسطوره. نه اينكه ما بخواهيم تخفيف كنيم اين شخصيت دينى را يا مقوله شهادتش را. درواقع مى خواهيم ارج او را بالا ببريم.
پس شما معتقديد كه اگر ما بتوانيم ويژگى اساطيرى براى شخصيت هاى دينى قائل شويم درواقع ارج نهادن به جايگاه والاى آنهاست؟
بله، دقيقاً همينطور است. وقتى كه شما صحبت امام حسين(ع) را مى كنيد، خب ايشان بيخود نيست كه ملقب به سيدالشهدا ست. درواقع اين لقب بزرگ شهيدان امام حسين (ع) را تبديل مى كند به انسانى كه مافوق بشر است. البته منظورم بشر معمولى است. بنابراين هاله اسطوره اى كه شخصيت امام حسين (ع) پيدا كرده است او را در عالمى مى برد كه اين عالم مختص به اوست و مختص به كسى است كه براى يك قوم يا يك ملت الگو شده است. بلكه براى جهانيان.
شما سال گذشته سخنرانى داشته ايد در خانه فرهنگ جهان در آلمان و در آن سخنرانى بحثى را مطرح كرديد كه مربوط مى شد به تعزيه. همان طور كه مى دانيد مرحوم نفيسى در مقاله اى تلاش داشت تا تعزيه را طورى به مراسم سوگ سياوش يا «سووشون» ربط بدهد. آيا اصلاً چنين فرضى قابل طرح است؟ آيا مى توان ميان اين دو ارتباطى ديد؟
فقط مرحوم نفيسى نيست. يك بار مرحوم نفيسى اين حرف را عنوان كرد و ديگرى احسان يار شاطر بود كه اين موضوع را مطرح كرد. اينها مى گويند كه نمى شود فراموش كرد كه ما آيين سوگوارى داشته ايم در پيش از اسلام آوردن ايرانيان براى سياوش، پس از كشته شدن ناجوانمردانه اش و اين آيين منتقل مى شود به اسلام ايرانى و مراسمى با رنگ و بوى تعزيه شكل مى گيرد. البته اين فقط به نظر من نظريه است. براى اينكه حلقه هاى واسطه را نمى توان در اين ادعا پيدا كرد. چگونه آن مراسم تبديل به اين شده. من كه تا به حال سند و مدركى در اين باره پيدا نكرده ام.
گرچه شأن و منزلت امام حسين (ع) بسيار بالاتر از اينهاست اما به لحاظ فرم و شكل واقعه اى كه براين دو شخصيت تاريخى رفته است و هر دو در عين مظلوميت و محق بودن كشته مى شوند موجب شكل گيرى چنين عقيده اى ميان برخى از محققين شده است.
سندى كه ما داريم كتاب تاريخ بخاراست كه مى گويد: «هر سال مغان مويه مى كنند بر سوگ او ستايش و خاك بر سر مى كنند و ناله ها مى كنند و اشعار فراوان دارند و ...» شايد بله! شايد هم نه! اما سؤالى كه اينجا قابل طرح است اين است كه اولاً سياوش به خاطر عقيده اش كشته نمى شود بلكه به خاطر تهمتى كه از جانب اطرافيان به او زده مى شود مى ميرد. اما درواقعه كربلا صحبت ازمردى است كه تا پاى جان بر سر عقيده اش مى ايستد و جان و مال و ناموس و خانواده اش را قربانى عقيده بر حقش مى كند و به خاطر عقيده اش شهيد مى شود. يعنى اصلاً از نظر محتوا اين دو ماجرا با هم متفاوت است. دوماً ما سلسله ارتباطاتى را كه لازم است وجود داشته باشد تا تعزيه را به «سووشون» ربط بدهد در دست نداريم.
چرا؟
براى اينكه اولين بارى كه در تاريخ به مراسم تعزيه و يا دستكم مراسمى شبيه تعزيه برمى خوريم ديگر از دوره صفويه بالاتر نمى رود. براى اينكه دين تشيع را صفويه دين رسمى كشور مى كند و بنابراين اختلاف زمانى بيش از ۷ تا ۸ قرن ميان اين دو مراسم وجود دارد. هيچ جايى به ارتباط ميان اين دو مراسم در تاريخ ما اشاره نشده است. پس اين فاصله عظيم ميان آغاز و شروع تعزيه تا پايان سووشون - كه فاصله اى چند قرنى است، اين شبهه را از بين مى برد و اگر هم هست من از آن بى اطلاعم و من نمى توانم پيوندى ميان اين دو مراسم پيدا كنم و نمى دانم چگونه است كه يك دفعه به ذهن عده اى مى رسد تا براى اين دو حادثه و ميان آنها ارتباطى پيدا كنند.
پس شما اين فرضيه را رد مى كنيد؟
من نه رد مى كنم و نه تأييد. من تأمل مى كنم درباره اش و معتقدم با يك جمله نمى توان ادعايى به اين بزرگى را حل كرد و قبول كرد. من كه تاكنون نتوانسته ام ارتباطى بين اين دو پيداكنم. گرچه به نظر من ماجراى عاشورا يك اسطوره است و دعواى ميان نور و ظلمت است و خير و شر و جنگ خوبى و بدى است. اين ويژگى البته در ماجراى سوگ سياوش هم در شكل و شمايل ديگرى جلوه دارد.
در هر دو آيين؟
بله، شما مى دانيد كه اين دو آيين كاملاً ايرانى هستند. هم آيين تعزيه و هم آيين سووشون. با اين حال تفاوتشان بسيار است. چه در فرم چه در محتوا. تعزيه متعلق به شيعه هاى ايرانى است و من فكر مى كنم اين فكر «قدرانى از خير در برابر شر» در طول تاريخ ايران استمرار داشته است و استمرار يافته. نه خود مضمون و اين خلط فرم و صورت قصه كار درستى نيست و آدمى را دچار اشكال مى كند.
بسيارى از موارد هم وجود دارند كه مفهوم و محتواى ماجرا و حادثه را در طول تاريخ منتقل كرده اند و حالا يك زمانى ممكن است جدال خيروشر در يك قالب باشد و در زمانى ديگر در قالبى تازه.
شما فكر كنيد مثلاً در تاريخ سربداران مى خوانيد كه در شهر سبزوار كه قيام صورت مى گيرد يك ميدانى هست به نام ميدان ديو سپيد و آنجا مى گويند كه رستم و سهراب با يكديگر كشتى گرفته اند. يعنى سنت اساطيرى حتى در ماجراى سربداران هم جلوه مى كند و خيلى جاهاى ديگر. بنابراين شكل اسطوره اى يك جدال در جاهاى مختلف فرهنگ ايران ما جلوه هايش را مى بينيم. من مثال هاى فراوان دارم و جمع آورى دارم مى كنم براى همان مطلبى كه مى خواهم تهيه كنم. بنابراين تصور مى كنم بيش از اين كه مضمونى رفته باشد و منتقل شده باشد به يك آيين و مراسم ديگر، اين صورت اساطيرى يك داستان و يك جدال منتقل شده و قاعدتاً بايد منتقل شده باشد براى اينكه ميراث ماست، اصلاً ميراث فرهنگى ايران است و اگر شباهتى هم ميان اين دو آيين باشد كه البته هم هست ولى شباهت مضمونى نيست. شباهت فرم است.
در سال هاى گذشته كسانى مثل مرحوم دكتر شريعتى تلاش كردند تا قياسى بين اساطير و قهرمانان دينى ما داشته باشند.
كدام اساطير؟
اساطير يونان، اغلب... سؤال من اين است كه آيا اساساً مى توان چنين قياسى را با دين و قهرمانان دينى كرد؟ شما صلاح مى دانيد؟
شريعتى در كدام كتاب قياس كرده؟
كتاب «على (ع) حقيقتى بر گونه اساطير» كه البته متن يكى از سخنرانى هاى ايشان است.
البته من كتاب مرحوم شريعتى را نخوانده ام تا بتوانم به شما توضيح بدهم. ولى تصور مى كنم كه اگر ما مى گوييم فلان شخصيت اسطوره شد، قصد ارج گذاشتن او را داريم. مثلاً ما مى گوييم كه پهلوان تختى اسطوره است. اين يا به خاطر اخلاقش است، يا به خاطر مقاومتى كه مثلاً او در قبال نظام و ظلم داشته. تا آنجا كه مشهور است مثلاً تختى را كشته اند. پس مجموعه اين عوامل و عناصر تختى را يك سر و گردن از ديگران بالاتر مى برد. مسلماً كارى كه حضرت على(ع) مى كند از عهده هر كسى برنمى آيد. فكر مى كنم كه خيلى واضح است. پس چيزى در او هست كه براى بشر امروزى در حد توان پرومته است و يا نيست كه اين اصلاً براى ما مهم نيست. چيزى كه در او ديده بشر امروزى كه يك جلوه اى به او داده كه جلوه اى اسطوره ايست. اسطوره به اين معنا! حالا ديگر كسى قياسى كرده به نظر من اشكالى ندارد اما تصور مى كنم آن روزگارى كه اين كتاب ها نوشته شده، هنوز معناى اسطوره شكافته نشده بود. آنگونه كه امروز شكافته شده.
من فكر مى كنم يه جورى مبحث اسطوره و الگو با يكديگر در اينجا خلط شده است.
اسطوره خودش يك الگوست...
ولى همه الگوها اسطوره نيستند.
ابداً! مثلاً ما اساطيرى داريم كه حالا از بين رفتند. مثل اساطير مربوط به آفرينش. اسطوره هايى مثل چگونگى پديد آمدن دريا و درخت و... خيلى از اين اساطير از بين رفتند. اما اساطيرى داريم كه تا بشر هست، سر جايشان هستند. مثل پرومته. از پرومته فاوست به دست مى آيد.
با اين حال ما در باره پيامبران و امامان رواياتى داريم كه خيلى آنها را به اسطوره شدن نزديك مى كند و به آنها شخصيت اساطيرى مى بخشد.
مثل كدام پيامبر؟
مثل داستان يوسف(ع) يا داوود(ع) يا حتى موسى در تفسير عتيق نيشابورى.
اينها قصه هايى هستند كه بعدها برايشان ساخته شده.
اما پرسوناژهايى چون حضرت سليمان چطور؟
نمى دانم، ببينيد اسطوره روايت است. بايد ديد كدام روايت منظور نظرتان است. اين روايت ها هستند كه بايد ديد جوهر اسطوره اى دارند يا نه.
همين ماجراى سخن گفتن حضرت سليمان با پرنده ها، مثلاً.
بله ديگر! اين بعد اسطوره اى دارد. به اين معنا كه دانستن زبانى جز زبان آدم ها يك موهبتى است كه همه ندارند.
آيا اين جنبه هاى اساطيرى كه در طول تاريخ پيرامون يك شخصيت دينى شكل مى گيرد ميراست يا مانا؟
نه! خود قصه را شايد كسى باور نكند. اما بايد مفهوم پيام را دريافت. بايد ديد چه پيامى در اين قصه هاست كه اينگونه بيان شده و غير از اين نمى توانسته بيان شود و با اين همه ماندگار است. اين پيام قدرت مافوق انسانى يك انسان است. حالا يا نبى است يا ولى است يا پهلوان است و يا هر كس ديگر. در واقع اين داستان ها مى خواهند بگويند كه اين آدم ها خيلى كارها كرده كه همچنين قدرتى به او عطا شده است.
مثل صداى داوود؟
مثل صداى داوود و خيلى چيزهاى ديگر. اما آنچه كه مهم است و ما هنوز در كشف آن اشكال داريم، اين است كه صورت قصه كافى نيست براى فهم خود قصه. مولانا در اين مورد مى گويد: صورت پيمانه اى است. درك مظروف كار بسيار دشوارى است كه اطلاعات و ممارست و.... مى خواهد.
و متأسفانه جوانان امروز اين ويژگى ها كه در اغلب شخصيت هاى دينى ما از جمله حضرت امام حسين(ع) وجود دارد را كشف نكرده اند.
چون درست به آنها منتقل نشده. ما بايد كسانى را داشته باشيم كه اين ويژگى ها را به زبان آشنا و امروزى به آنها بگويد و كمك كند تا جوانان پيام واقعى ماجراهايى چون عاشورا را درك كنند و دريابند.