کد خبر: ۴۴۳۷۷
تاریخ انتشار : ۰۶ فروردين ۱۳۸۵ - ۱۲:۱۸
محمد قوچانى:

زایش چپ از منتهی الیه راست

آفتاب‌‌نیوز :  از منتهى اليه راست، چپ هايى متولد شدند كه در «چپ گرايى» يادآور سوسياليست هاى تخيلى بودند و بدين ترتيب «چرخش چپ به راست» پايان چپ گرايى نشد بلكه با «گردش راست به چپ» اين بار از بعيدترين و دورترين نقطه چپ ها احيا شدند و اين قانون لنينى دگربار اثبات شد كه «انتهاى چپ روى راستگرايى است»؛ هرچند كه امروز بايد اين جمله را اين گونه اصلاح كرد كه «انتهاى راست روى چپ گرايى است.»

پيروزى محمود احمدى نژاد در انتخابات رياست جمهورى ايران و پيروزى مورالس در انتخابات رياست جمهورى بوليوى دو نمونه اثبات اين گزاره است حتى اگر رياست جمهورى ميشل باشلت در شيلى را ناديده بگيريم يا سال ها حكمرانى فيدل كاسترو در كوبا و نيز حكومت هوگو چاوس در ونزوئلا را پديده تازه اى قلمداد نكنيم و رياست جمهورى لولا در برزيل را سوسياليسم سازشكارانه بخوانيم. اما شگفت انگيز خواهد بود اگر پدر اين چپ گرايى برخاسته از درون راست گرايى را جورج دبليو بوش بدانيم! اشتباه نكنيد؛ بوش سوسياليست نيست اما قطعاً در درون جناح راست آمريكا به منتهى اليه چپ تعلق دارد و بدين ترتيب نه به عنوان يك عامل محرك احياى چپ در جهان جنوب بلكه همچون الگوى الهام آنان، گردش جهان به چپ را تسريع مى كند. نومحافظه كارى و نوليبراليسم آخرين تلاش راست گرايان براى غلبه بر چپ گرايان است اما اين بار نه از راه چپ كشى كه از راه چپ گرايى.
نومحافظه كارى، راست سنتى يا ليبرال نيست. محافظه كاران و ليبرال ها به عنوان راست گرايان ميانه رو ساليان دراز با هرگونه دخالت در تاريخ براى تغيير مسير آن ستيز كرده اند اما نومحافظه كاران با دميدن روح لنين در ايدئولوژى خويش سعى مى كنند مسير تاريخ را حتى به زور تغيير دهند. اگر كارل ماركس معتقد بود تاريخ، قانون دارد و جز براساس اين قانون مندى تغيير نمى كند، ولاديمير لنين در ماركسيسم تجديدنظر كرد و آراى آن دانشمند علوم سياسى را به تحليل هاى چريكى خود فروخت و از نقش حزب پيشتاز خلق در بيدارى مردم و تغيير مسير تاريخ سخن گفت. جامعه روسيه در پيش بينى هاى كارل ماركس دورترين جامعه غربى براى گذار از فئوداليسم به سوسياليسم بود. جامعه اى كه هنوز كاپيتاليسم را تجربه نكرده بود. اما ولاديمير لنين آن را به اولين جامعه سوسياليستى تبديل كرد و هنگامى كه دريافت بنيادهاى اقتصادى جامعه روسيه توان پذيرش سوسياليسم را ندارد در آن تجديدنظر كرد و نوعى سرمايه دارى دولتى را سامان داد كه با مرگ لنين جانشين او استالين اولين چپ گراى راست در روسيه شد. سوسياليستى كه با زور دولت مناسبات سرمايه دارى صنعتى را در جامعه سنتى برقرار و سپس به سوى سوسياليسم هدايت مى كرد. دخالت ارتش سرخ در اروپاى شرقى براى گسترش سوسياليسم از همين زاويه قابل تحليل است. روس ها نه فقط حزب بلشويك را حزب پيشرو مى دانستند بلكه حكومت شوروى را حكومت پيشتاز و نماينده اراده تاريخ براى تغيير مى شمردند. سوسياليسم روسى براى قرن بيستم همان آرمانشهرى بود كه دموكراسى آمريكايى براى قرن بيست ويكم شده است. حتى عقب افتاده ترين كشورها (مغولستان و آلبانى) هم دعوت شدند (و به زور دعوت شدند) كه از تحجر به تجدد، از فئوداليسم به سوسياليسم و از گذشته به آينده پرتاب شوند. در كشورهاى پيشرفته تر (چك و لهستان) جنبش هاى اجتماعى مقابل سوسياليسم تحميلى شكل گرفت درحالى كه رهبران مقاومت در اين كشورها خود سوسياليست هايى آزاديخواه بودند و در نهايت تنها تانك هاى ارتش سرخ بود كه سوسياليسم را مستقر مى كرد. در گذر زمان اراده تاريخ نه از جانب حزب پيشرو كه به وسيله تانك اعمال مى شد.

مورالس
ماركس البته به عنوان ليبرال و دانشمندى كه قواعد تاريخ را كشف كرده بود با اين نوع دخالت در تاريخ بيگانه بود. اگر او روزى از تغيير تاريخ سخن گفته بود در واقع به انقلاب هايى اشاره داشت كه محصول طبيعى تحولات اجتماعى و طبقاتى هستند نه اراده دولت ها و تانك ها. هفتاد سال پس از لنينيسم اكنون نومحافظه كارى همان وظايف را براساس آرمانى ديگر برعهده گرفته است. دو ايدئولوژى با وجود اختلافات محتوايى عميق درباره مالكيت و مذهب درباره دولت و قدرت نظريه اى واحد دارند. جمهوريخواهان آمريكا هرگز در طول رقابت هاى خود با دموكرات ها سعى نكرده بودند پرچمدار دموكراسى در جهان باشند. جان كندى به عنوان دموكراتى پرشور در عصر جنگ سرد گمان مى كرد مى تواند با ايجاد جنبش اصلاحات ارضى در جهان تاريخ را اداره و دموكراسى ايجاد كند. در آن عصر جمهوريخواهان از مخالفان اين نوع دموكراسى سازى بودند. به نظر آنان محمدرضا پهلوى در ايران، آگوستو پينوشه در شيلى، باتيستا در كوبا و ديگر ديكتاتورها جهان را بهتر اداره مى كردند. جهانى كه در برابر كمونيسم مقاومت مى كرد و مالكيت، مذهب، دولت و خانواده را پاس مى داشت. اكنون اما با فروپاشى شوروى اين جمهوريخواهان هستند كه پرچمدار «دموكراسى سازى» شده اند با اين تفاوت كه اگر دموكرات ها قصد داشتند به اصلاحات تاريخى دست زنند و چند جاده فرعى در مسير اصلى توسعه كشورهاى غيرغربى و غربى ايجاد كنند جمهوريخواهان به انقلاب تاريخى دست زده اند و مسير حركت را كاملاً عوض كرده اند. اين روش دموكراسى سازى البته بى سابقه نيست. دموكراسى در آلمان و ژاپن و ايتاليا از همين راه مستقر شد. آنچه دموكراسى سازى موجود را نوآمده و تازه مى سازد، تعجيل آمريكا براى تحقق آن است. اصطلاح حمله پيش دستانه در چنين موقعيتى معنا مى يابد. يعنى اگر جنگ جهانى دوم با تهاجم آلمان به اروپا، ژاپن به آسيا و ايتاليا به آفريقا رقم خورد و آمريكا تا مدت ها سكوت پيشه كرده بود، جمهوريخواهان حاكم بر ايالات متحده حمله كور ۱۱ سپتامبر را بهانه جنگ پيش دستانه قرار دادند و افغانستان و عراق را در دستور كار پروژه دموكراسى سازى قرار دادند. درواقع دموكراسى سازى همچون سوسياليسم سازى شعبه اى از تاريخ گرايى است و ماهيت تاريخ گرايى به عنوان يكى از بنيان هاى چپ گرايى سبب مى شود دموكراسى سازى را همان تلاش راست براى دخل و تصرف چپ گرايانه در جهان دانست. دموكراسى سازى تلاش براى حاكم كردن مناسبات شمال بر جنوب، غرب بر شرق و غرب توسعه يافته بر غرب عقب مانده است. روش هاى ايالات متحده براى دموكراسى سازى به دو رده جداگانه تقسيم مى شود. در رديف اول دموكراسى سازى، ظاهرى ملى گرايانه دارد و با وجود وابستگى هاى خارجى (ايدئولوژى و مالى) خود را جنبشى از درون معرفى مى كند. زنجيره انقلاب هاى رنگى در يوگسلاوى، اوكراين، قرقيزستان و آذربايجان نشان مى دهد برنامه اصلى ايالات متحده در كشورهاى كمونيست سابق ايجاد شورش از درون است. تحولى كه به دليل سابقه وجود اتحاديه هاى صنفى در اين كشورها ممكن است بدين معنا كه ساختار كمونيستى اروپاى شرقى و آسياى مركزى هم اكنون به خدمت دشمنان اصلى آن در جهان سرمايه دارى آمده است. 

هوگو چاوز
اما در خاورميانه تلاش ايالات متحده براى تغيير تاريخ از طريق انقلاب هاى رنگى تاكنون بى حاصل بوده است. محتمل ترين نوع اين انقلاب ها انقلاب سبز لبنان بود كه بلافاصله از سوى نخبگان لبنان مهار شد و تنها پس از آن بود كه ايالات متحده به فكر راه هاى ديگرى براى تغيير نظام سياسى لبنان و سوريه افتاد. بدون شك پيروزى انقلاب سبز در لبنان مى توانست سوريه را نيز دگرگون كند اما ناكامى آن سبب شد آمريكايى ها در جست وجوى فرصتى ديگر برآيند و ترور رفيق حريرى اين فرصت را در اختيار آنان قرار داد. در همين جا بود كه ضدحمله ها آغاز شد. آمريكايى ها كه با دگرگونى در سوريه و لبنان و حتى تشويق حسنى مبارك به برگزارى انتخابات آزاد در تلاش هستند همزمان با استقرار صلح در «فلسطين / اسرائيل» هاله اى امنيتى نيز به دور سرزمين مقدس بكشند كه در آن لبنانى ليبرال، مصرى غربگرا، اردنى متحد آمريكا و سوريه اى ساكت قرار دارند. درست در شرايطى كه آمريكايى ها آرايش دور سفره را مى چيدند بر سر سفره غذاى جديدى «سرو» شد كه در «منوى» ميزبانان آمريكايى نبود. پيروزى جنبش حماس در انتخابات فلسطين روى ديگر سكه دموكراسى سازى را نشان داد و تحليلگران غربى و آمريكايى را به صحت تئورى «اولويت ليبراليسم بر دموكراسى» (نگاه كنيد به صفحه ۱۶۵ همين سالنامه) آگاه كرد. براين اساس راه دوم دموكراسى سازى هنوز نزد آمريكايى ها دست يافتنى تر است. حمله به عراق و افغانستان نمونه هاى اين راه است اما در عمل همين روش نيز ايالات متحده را دچار تناقض هايى خواهد كرد چرا كه حتى پس از استقرار دموكراسى نمى توان از نتايج روشن اين بازى سخن گفت. بازى اى با قواعد معلوم اما نتايج نامعلوم. ارتش آمريكا البته در كنار پارلمان نماد دموكراسى هاى پيش ساخته اى است كه در عراق و افغانستان برآمده اند اما اگر ارتش به پارلمان حمله برد (همانند اقدامى كه بوريس يلتسين عليه دوماى روسيه انجام داد) ديگر نمى توان از دموكراسى سخن گفت ولو آنكه نتايج دموكراسى عليه آزادى هاى ليبرالى باشد. نگارش آثارى چون آينده آزادى (نوشته فريد زكريا) توسط تئوريسين هاى نومحافظه كارى گوياى اين واقعيت است كه آنان بيش از هر زمانى ديگر به چپ گرايان نزديك شده اند. تلاش براى تغيير تاريخ و گماشتن نگهبانان ليبراليسم (ارتش) اكنون بيش از هر زمان ديگرى نوليبراليسم را به كمونيسم روسى شبيه ساخته است. جالب اينجا است كه كشورى چون افغانستان كه فاقد تاريخ مستقل است در هر دو دوره و هر دو ايدئولوژى به آزمايشگاه دانشمندان ليبرال و كمونيست براى موتاسيون و جهش هاى تاريخى از نظام قبيله اى به دموكراسى ليبرالى شده اند. در چنين آزمايشگاه هايى است كه ناگهان هماوردان تاريخى نومحافظه كاران متولد مى شوند. دموكراسى سازى آمريكا دقيقاً در مناطقى رخ مى دهد كه بزرگترين دشمنان ايالات متحده در آنجا زندگى مى كنند. القاعده در افغانستان و حزب بعث در عراق با وجود تفاوت هاى جدى خود نمونه هاى اين دشمنان ايالات متحده هستند. اما دشمنان آمريكا تنها در لباس رزم به جنگ آن نمى آيند بلكه گاه از صندوق هاى راى سر بر مى آورند. ائتلاف شيعه در عراق، جنبش حماس در فلسطين و ائتلاف اصولگرايان در ايران از زمره اين گروه ها هستند. گرچه حتى همين گروه ها تفاوت هاى جدى با هم دارند: درحالى كه شيعيان عراق با آمريكا روابط خوبى دارند و آمريكايى ها هم اين اسلام گرايان را به سكولارهاى حزب بعث ترجيح مى دهند، اسلام گرايان ايران دشمنان آمريكا محسوب مى شوند و اسلام گرايان فلسطين سعى مى كنند در برابر واشينگتن از استراتژى سكوت پيروى كنند. اما آنچه به طور مشخص در ايران رخ داده جدى ترين هماوردى در برابر ايالات متحده است. شيعيان عراق در حزب الدعوه و حتى مجلس اعلاى انقلاب اسلامى ليبرال ها و محافظه كاران ميانه رو به شمار مى روند كه به سازش با آمريكا فكر مى كنند اما اسلام گرايان ايران ظاهراً اهميت مسئله ايران را درك كرده و از سعى دارند بيشترين امتياز را از آمريكا كسب كنند.

آنان مى دانند پروژه دموكراسى سازى آمريكا در ايران به سختى امكان پذير است. فقدان نظام هاى صنفى (ايران فاقد تاريخ سرمايه دارى و نيز تجربه نظام كمونيستى است) و احزاب قوى در ايران سبب مى شود امكان وقوع انقلاب رنگى به صفر برسد. در واقع هيچ گونه قدرت بسيج نيروهاى اجتماعى از سوى اپوزيسيون در ايران وجود ندارد و درحالى كه حكومت ايران به صورت يك آيين سياسى سعى مى كند همچنان از بسيج توده اى مردم (تجربه انقلاب اسلامى) در راهپيمايى هاى سراسرى و دولتى به نفع تثبيت نظام سياسى استفاده كند، راه هرگونه شورش اجتماعى بسته است. در كشورهايى كه انقلاب رنگى در آنها رخ داده نظام صنفى و پول خارجى دو يارى گر انقلاب هاى رنگى بوده اند اما اپوزيسيون برانداز جمهورى اسلامى حتى در مصرف پول هاى خارجى نيز پرهيزگارى پيشه نمى كند و براى ائتلاف ميان خود كاملاً ناتوان است. در داخل ايران نيز احزاب مخالف (اصلاح طلبان) به دليل سوابق ضدآمريكايى خود كاملاً به ايالات متحده بدبين و معتقد هستند در صورت وقوع انقلاب هاى رنگى نه تنها دموكراسى در ايران مستقر نخواهد شد بلكه سران حكومت آينده با هواپيماهاى آمريكايى وارد كشور خواهند شد. راهبرد دوم دموكراسى سازى يعنى تهاجم نظامى از انقلاب هاى رنگى هم سخت تر است. در واقع ايران همچون عراق و افغانستان كشورى بر ساخته نيست كه بتوان نقشه سياسى آن را تغيير داد. ايران همچنين تا پايان دوره اصلاحات سياسى تهديدى عليه جهان محسوب نمى شد كه نياز به حمله پيش دستانه داشته باشد. با وجود اين دولت نومحافظه كار و نظامى گراى جورج بوش در ايالات متحده حركتى ديالكتيكى را در سياست بين الملل سامان داده كه در آن به موازات تغيير حاكميت سياسى در آمريكا از بيل كلينتون دموكرات به جورج بوش نومحافظه كار، در ايران نيز قدرت از سيدمحمد خاتمى اصلاح طلب به محمود احمدى نژاد اصول گرا منتقل شده است. اصول گرايى به معناى اخير خود در ايران همان راست هاى چپ شده اى هستند كه مانند نومحافظه كارى جديد در آمريكا در مبانى راست گرايى به تجديدنظرطلبى روى آورده اند. محافظه كاران ايرانى همواره مدافع پرشور مالكيت و مخالف جدى اقتدار دولت بوده اند. برخلاف تصور مرسوم پيوندهاى اقتصادى و اجتماعى راست گرايان ايرانى با آزادى هاى ليبرالى بسيار بيش از گرايش هاى فكرى و نظرى چپ گرايان ايرانى در خدمت آزاديخواهى و دموكراسى طلبى بوده است. اكنون اما اصول گرايان ايرانى به تحقير مالكيت و تقديس دولت مى پردازند. بزرگ شدن حجم وعده هاى دولت آن را به ماشين بزرگى تبديل كرده است كه حتى در دوره حاكميت چپ ها (۶۸- ۱۳۶۰) نيز چنين وعده هايى داده نمى شد. بهاى بالاى نفت ثروت بى حد و حسابى را وارد بودجه دولت كرده كه در آن حاكميت مى تواند به هر ميزان كه مى خواهد به مردم اعانه دهد. انواع وام هايى كه فاقد چشم انداز براى پرداخت هستند (و شايد دولت هم در پى اعاده آنها نباشد) عملاً همه ملت را وامدار دولت مى كند. آميزه محافظه كارى در فرهنگ و سنت (دفاع از خانواده سنتى و مذهب سنت گرايانه) و پوپوليسم (عوام سالارى و ستيز با نخبگان اعم از اشراف و روشنفكران) چپ جديدى را در قالب اصول گرايان سامان مى دهد كه نمونه هاى غيرايرانى بسيارى دارد. اولين نمونه آن خود جورج بوش است. نومحافظه كاران حاكم بر ايالات متحده گرچه به مالكيت اعتقاد دارند اما مفهوم عدالت اجتماعى را از طريق اعانه هاى دولتى پيگيرى مى كنند. چسبندگى آنان به مذهب به اندازه اى است كه گفته مى شود جورج بوش نيز همچون محمود احمدى نژاد مبلغى مذهبى را در جلسه دولت دعوت مى كند تا پيوندهاى ايدئولوژى مسيحى و نومحافظه كارى را برقرار سازد. با وجود اين شباهت هاى جدى بهترين دوستان محمود احمدى نژاد همان افرادى هستند كه در مذهب گرايى شباهتى به وى و همتاى آمريكايى اش ندارند بلكه كاملاً سكولار و بعضاً ضدمذهب به شمار مى روند. فيدل كاسترو پير اين دير است و هوگو چاوس اولين كسى كه در نسل جديد به آن پيوست و مورالس نيز آخرين كسى كه در اين حلقه قرار گرفته است. چپ جديدى كه در سال ۱۳۸۴ متولد شد برخلاف چپ كلاسيك جنبشى مترقى نيست. چرا كه در شرايطى به سوسياليسم رجوع مى كند كه عصر سوسياليسم به پايان رسيده است.

سوسياليسم در آغاز جنبش روشنفكران مترقى عضو بورژوازى بود كه مى كوشيدند مناسبات سرمايه دارى را عادلانه كنند. ماركس با وجود تعلق خاطر به طبقه متوسط سعى كرد طبقه محروم را به سوى سوسياليسم هدايت كند و سوسياليسم تخيلى و روشنفكرى را به سوسياليسم عاميانه و خلقى تبديل كند اما هدف او پرولتريزه كردن سوسياليسم بود نه پوپوليستى كردن آن. آنچه اكنون رخ مى دهد بازسازى مناسبات راست در صورت چپ است. چپ گرايى براى چاوس، مورالس و احمدى نژاد لباس پينه زده اى است كه فقر را به فخر تبديل مى كند. اگر ليبرال ها معتقدند هر كسى به اندازه مالياتى كه مى پردازد حق راى دارد، چپ هاى برخاسته از دنده راست معتقدند ميزان فقر هر كس راى او را تعيين مى كند و اين البته عوام گرايى اى بيش نيست. مردم سالارى از نظر اين چپ ها همان عوام سالارى است و در دل آرزو دارند كه به جاى دموكراسى انتخاباتى، دموكراسى خيابانى برقرار بود و به جاى انتخابات، تظاهرات سرنوشت سياست و حكومت را رقم مى زد. چپ هاى جديد نشانه هايى از چپ هاى قديم را نيز دربردارند. نه آنكه از ماركس نسب مى برند كه تنها ماركسيست واقعى خود ماركس بود. ارنستو چه گوارا نماد چپ گرايى تخيلى معاصر است كه نه فقط از سوى سوسياليست هاى آمريكاى لاتين كه از جانب اصول گرايان ايرانى نيز تجليل مى شود. نكته جالب توجه آنكه در همين نقطه است كه ميان چپ غيرمذهبى و چپ مذهبى جديد نسبتى برقرار مى شود. رشد گرايش هاى ماركسيستى در اپوزيسيون ايران و نيز دانشگاه ها همزمان با نشانى جديدى است كه حاكميت تازه ايران در سال ۱۳۸۴ عليه سرمايه دارى مى دهد و اقدامات ۱۶ سال گذشته اصلاح طلبان ايرانى را عصر فساد اقتصادى و سياسى مى خواند. اصول گرايان ايرانى در تقديس جوان گرايى، تكفير سرمايه دارى و سكوت در برابر دموكراسى با كمونيست هاى ايرانى هم نظر هستند و چه گوارا به عنوان نماينده پيوند جوانى و كمونيسم بدون هيچ مقاومتى در نسل جديد ايران به نماد تبديل مى شود. در حالى كه سرمايه دارى مى كوشد با استفاده از نام چه گوارا در تبليغ محصولات تجارى از كمونيسم در خدمت سرمايه دارى استفاده كند. (سال گذشته يك نوع چاى براى تبليغ خود از عبارت چه، گوارا استفاده كرد.) نمادهاى چه گوارا وارد زندگى جوانان ايرانى شده است: كلاه، لباس راحت، بى تعهدى به قواعد اجتماعى، شورشى بودن، تحقير تفكر عميق در عين گرايش روشنفكرى، ورود به همه موضوعات و اظهارنظر درباره همه مسائل نتيجه منطقى جوان گرايى به عنوان مقدمه عوام سالارى است كه در عصر ما پايه هاى چپ گرايى تازه به دوران رسيده را تشكيل مى دهد. چپى كه بر شانه هاى راست ايستاده است. 

•••

چپ هايى كه قبلاً راست بوده اند و راست هايى كه قبلاً چپ بوده اند دو روى يك سكه اند. نتيجه منطقى ليبراليزه شدن مناسبات اجتماعى و اقتصادى در جهان معاصر احياى سوسياليسم است. سوسياليسمى محافظه كارانه كه قرار است به هماوردى با ليبراليسم محافظه كارانه بپردازد. بوش و چاوس در قاره آمريكا همان مناسباتى را سامان مى دهند كه اصلاح طلبان و اصول گرايان ايرانى. در حالى كه از چپ گرايى دهه ۶۰ اصلاح طلبان جز عمل گرايى دهه ۷۰ چيزى نمانده و در حالى كه از مخالفت هاى آنان با پروژه توسعه هاشمى رفسنجانى ديرى نمى گذرد راى دادن آنان به اكبر هاشمى رفسنجانى در سوم تيرماه ۱۳۸۴ پايان هرگونه چپ گرايى و تثبيت عمل گرايى (ولو در راى دادن به يك محافظه كار ميانه رو) بود.
ليبراليزه كردن مناسبات اقتصادى و اجتماعى در ايران از دوره اكبر هاشمى رفسنجانى آغاز شد. احياى تكنوكراسى و اصلاح قوانين دولت گرايانه اقتصاد مهمترين اقدامات عصرى بود كه به نام دوره سازندگى شناخته مى شود. گسترش روابط تجارى با جهان، آزادى هاى اجتماعى و رشد طبقه متوسط شهرى سبب شد روشنفكران نيز به عنوان نمايندگان اين طبقه بدون اراده حكومت نفوذ بيشترى بيابند و سرانجام در سال ۱۳۷۶ با انتخاب سيدمحمد خاتمى نسبت به تكنوكرات ها نفوذ گفتمانى بيشترى بيابند. به تدريج چپ هايى كه در آغاز با اصلاحات اقتصادى هاشمى مخالف بودند و نسبت به بازگشت سرمايه داران و حاكميت فن سالاران هشدار مى دادند با طراحى پروژه توسعه سياسى، پروژه توسعه اقتصادى هاشمى را تكميل كردند و خود به ليبرال هايى راسخ تبديل شدند كه توسعه ناتمام تكنوكرات ها را برنمى تافتند. بر همين اساس بود كه هر دو جريان در انتخابات سال ۱۳۸۴ بنياد خود را برپايه طبقه متوسط بنا كردند. اين درحالى بود كه پروژه مدرنيزاسيون تكنوكرات ها و روشنفكران هنوز چيزى از اقتدار دولت نكاسته بود و شكاف فقير و غنى همچنان وجود داشت و شكاف مركز و پيرامون هم بر آن افزوده شد و جز در چند شهر بزرگ تهران، اصفهان، تبريز و مشهد ديگر نقاط كشور از توسعه نيافتگى رنج مى بردند و طبقه محروم همچنان طبقه اى گسترده بود. محمود احمدى نژاد دقيقاً بر همين شكاف ها تكيه كرد و از آنها راى گرفت نقد فساد اقتصادى، نقد اشرافيت جديد (فن سالاران، سرمايه داران و روشنفكران)، نقد شكاف مركز و پيرامون همه سبب شد اصلاح طلبى جايگزين اصول گرايى شود.
فزونى پول نفت نيز سبب شد دولت بتواند ادعا كند در غيبت بخش خصوصى ظالم و رانت خوار بهترين نهاد عمومى توزيع ثروت است تنها به شرط آن كه بحران خارج از اشرافيت موجود به قدرت برسد. سياست احمدى نژاد پس از به قدرت رسيدن نيز تداوم همين وضع است چرا كه براى پوپوليست ها هرگز انتخابات تمام نمى شود و هر روز در معرض انتخاب قرار دارند. سفرهاى مكرر استانى، ديدار مستقيم با مردم، سخن گفتن به لحن و لهجه آنها، نپوشيدن هرگونه لباس رسمى همه روش هاى هوشمندانه اى براى در قدرت ماندن است. در عين حال خزانه دولت همچون خزانه غيب از گبر و ترسا وظيفه خور دارد. و اين فرمول جادويى چپ جديد است. بديهى است كه در چنين شرايطى چپ از دل راست برمى خيزد. ولو آن كه خود را اصول گرا بخواند، اين روح بى جان چپ است كه در كالبدى ديگر حلول كرده است.
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین