آفتابنیوز : «من را میبینی؟ ۵۱ سال است که صاحب ندارم. صاحبم مرده. از آن روزها که سنگفرشهایم، درختهایم، پلههایم جانپناه غمهای صاحبم بود، حالا ۵۱ سال میگذرد. ۱۰ سال همدمی کردم با او. آن روز که تبعیدش کردند پیش من، من جوانتر بودم. میخواستم به او دلداری بدهم بگویم پیرمرد! غصه نخور! تو دیگر مرد تاریخی. کارها کردهای برای مردمت. گیریم که چند سالی هم مهمان من باشی اما تو کار خودت را کردهای مرد، زانوی غم بغل نگیر! میخواستم به او بگویم من که خوشحالم از برگشتنت. اینجا بی وجود تو که صفایی ندارد. میخواستم به او بگویم دوباره برخواهی گشت دوباره سخنرانیهای آتشین خواهی کرد. مردم که دست از سر تو برنخواهند داشت. میخواستم بگویم... اما نمیدانستم بعد از ۱۰ سال همدمی با او خانه آخرتش میشوم. نمیدانستم میآید جا خوش میکند وسط همین پذیرایی. برای همیشه.
الان که دارم اینها را به تو میگویم دلم خیلی گرفته؛ علفهای هرز تمام باغم را فراگرفتهاند. کاشیهای حیاطم ترک برداشته، درختهایم خشکیدهاند. نه کسی میآید، نه کسی میرود. من که روزی ۱۵۰ تا نوکر و کلفت را به خودم دیدهام، انگار سالهاست که مردهام. گهگاهی کسانی مثل تو میآیند برای سرکشی اما چند سالی هست که آنها را هم راه نمیدهند. غریب ماندهام. مثل صاحبم.»
در قلعه که باز شد انگار در و دیوار آن این گونه زبان باز کرده بودند. میگفتند بیا تا برایت بگوییم خاطرات گوشهنشینی آن پیرمرد دماغ عقابیِ دلخسته را که روزی نیویورکتایمز به او لقب «خیرهسر»، «وسواسی» «عجیب و غریب» و «بد پیله کلهشق» میداد اما در آخر میگفت چگونه میتوان با یک آدم متعصب درستکار معامله کرد!
آخر هم با صاحبان غربی این روزنامهها مصالحه نکرد تا آخر و عاقبتش منتهی شد به این قلعه. قلعه احمدآباد ِ«مصدق».
قلعه دربسته
«چند سالی میشود که درش بسته است. مخبر زیاد است. میروند «راپورت» میدهند و آن وقت مدام باید جوابشان را بدهم اما... باشد. بیا تا برویم.»
اینها مقدمه باز شدن درِ قلعه احمدآباد بود؛ قلعهای که ۱۰ سال دکتر محمد مصدق را در خود جا داد. برای گذراندن روزهای تبعید بعد از کودتا و دستِ آخر هم همانجا ماندگار شد.
«ابوالفتح تکروستا» اینجا روزها گذرانده کنار «آقا». آشپزِ نوکرهایش بوده و حالا سالهاست کلیددار خانه ابدی او است. خیلی ها گفته بودند که دوست داشتهاند محل تبعید محمد مصدق را ببینند اما تکروستا راهشان نداده. این بار اما با استقبال درها را باز کرد. اول قلعه راه باریکی بود از علفها؛ علفهای هرزی که میرسید به خانه دو طبقهای که جانپناه نخستوزیر ایران شد تا روزهای بعد از کنار گذاشتنش از قدرت را آن جا بگذارند.
شما از چند سالگی پیش آقای مصدق بودید؟
من در حدود ۱۴، ۱۵ ساله بودم که شاگرد آشپز شدم و بعد از یک سال آشپز شدم که در زمان تبعید آقا بود. حاج حسن آشپز آقا بود و وقتی که او به مرخصی میرفت، من میپختم و برعکس و با هم همکاری میکردیم. پرسنل زیادی داشتیم. همین جا هم که آن زمان هیچ امکاناتی نبود اما برای ما یخچال و امکانات مهیا کرده بود. در واقع او مالک و ارباب ما بود. آب به ما میداد؛ در حالی که زمین مال او بود. برایش شخم میزدیم. حتی تراکتورهای شخم را هم او در اختیار ما گذاشت و همه این کارها را او میکرد و ما تنها کشاورزیاش را میکردیم که سال ۴۲ کشاورزی را هم بین کشاورزان تقسیم کرد و برای خود و بچههایش ۴۰ هکتار برداشت.
شنیدهام غیر از احمدآباد چند روستای دیگر هم برای دکتر بود. درست است؟
بله. صالحیه، حسن بکول و حسینآباد. این چهار تا ده مال خود دکتر مصدق بود که اینجا بود و پایتختش احمدآباد. ۴ تا ده هم مادرش پایین تهران داشت که شامل عباسآباد، رستمآباد و دو تا ده دیگر هم بود که عایدات آنها برای بیمارستان نجمیه میرفت و برای مردم بیبضاعت صرف میشد؛ به طوری که به اینجا مراجعه میکردند، نامه میگرفتند و به بیمارستان میرفتند تا رایگان معالجه شوند. تا حتی موقع ناهار که میشد، ناهارشان را میدادیم و آقا ۱۰ تومان هم اطوکرده در پاکت میگذاشت که به عنوان کرایهماشین صرف پرداخت هزینه رساندن به تهران جهت معالجه شود. این در مورد کسانی بود که بیماری وخیم داشتند.
ماجرای یک گور بینشان
گفت: آنجا را میبینی؟ کنار آن پلهها. آنجا همان جایی است که آن عکس معروف را انداخته. نشسته روی زمین تکیه زده به عصایش.
تکروستا راه افتاد. قدم به قدم قلعه آشنای او بود. قفل طبقه پایین را که باز کرد، مستقیم رفت سراغ قبر «ارباب» و زانو زد کنار قبر «برای ما ارباب بود. ارباب این روستا و سه روستای دیگر. غلامحسین خان گفت که میخواهد پدرش را برای دفن کردن به اینجا بیاورد ولی وصیت او این نبوده است. وصیت دکتر مصدق این بود که در شهدای ۳۰ تیر در ابنبابویه دفن شود که دکتر فاطمی هم آنجا دفن شده و تختی هم همینطور. تختی هم زیاد برای سر زدن به اینجا میآمد. لذا مصدق وصیت کرده بود که در ابنبابویه دفن شود ولی در عین حال گفته بود چنانچه مخالفت کردند مرا به احمدآباد ببرید در اتاق پذیرایی دفن کنید. به طور امانت در تابوت بگذارید و اگر زمینه مساعد شد، مرا به شهدای ۳۰ تیر منتقل کنید که زمینه مساعد نشده و یک مقدار هم جو بدتر شده. البته نمیدانم چه انگیزهای باعث شده که این جو بدتر شده. شاید اینها هم نظری نداشته باشند و صلاح میدانند که یک وقت شلوغ نشود و به همین صورت اینجا ممانعت میکنند. هر چند که مدتی در اینجا آزاد بود و مردم برای فاتحهخوانی میآمدند ولی این فاتحه هم الان منتفی شده و گفتهاند که حق نداریم کسی را برای فاتحهخوانی به مزار دکتر مصدق ببریم.»
رویش را با پارچه پوشاندهاند؛ نه سنگ قبری دارد نه نام و نشانی. فقط عکسش را قاب کردهاند، به عنوان نشانه گذاشتهاند روی قبر. این مزارِ پدر ملی شدن صنعت نفت ایران است. نور کمرمقی که از پنجره اتاق به قبر او تابیده انگار امتداد حصر او است...
عکسها راویاند
انگار برگشتهایم عقب. مصدقِ مغموم اتاق به اتاق قدم برداشته در روزگار تبعیدی این خانه و حالا یکی از آشپزهای این قلعه روایتگر آن روزهاست: «این عکس روی دیوار را میبینی؟ این همان لحظهای است که در دادگاه ارتش بر سر ارتشیها داد میزد که بدبختها شما مملکتتان را فروختهاید. من نفت را ملی کردم. حالا میخواهید من را اعدام کنید؟ خب اعدامم کنید!»
اینها را میگوید و راه میافتد: «این عکس کابینهاش است. آن هم دکتر فاطمی است. این مرد لحظهای دکتر مصدق را تنها نگذاشت. حتی پیشنهاد ملی شدن صنعت نفت را همین مرد به مصدق داد. آخر هم جانش را روی همین موضوع گذاشت.»
میرود سراغ یکی از کمدها، پوشهای بیرون میکشد و میگوید این عکسها برای همان روزهایی که آقا اینجا بود. این عکس را ببین. این که جلوی آقا نشسته ضیاءالسلطنه همسرش است. اینجا داشت به آقا میگفت: مرد سیاست را رها کن! خانهام را ویران کردند، فرزندانم ناراحت هستند. رها کن این کارها را! آقا هم این طوری جوابش را داد: مملکت ما بیشتر از اینها نیاز به فداکاری دارد...»
داروخانه غلامحسینخان
اینجا اتاقنشیمن است. مهمانهایش میآمدند، اینجا او را میدیدند. تکروستا این گونه میگوید: «اینجا داروخانه دکتر غلامحسین خان بود. تمام اشکافها پر از دارو بود. غلامحسین خان هفتهای یک روز میآمد اینجا و مریضها یکییکی میآمدند، معاینه میشدند. آن زمان شپش از سر و کول ما بالا میرفت. بدبختی بود، نظافت نبود ولی وقتی نفت ملی شد مملکت گام به گام رشد کرد.»
اتاقِ تنهاییها
میرویم بالا. نرده آهنی آبی رنگِ کنار پلهها را که میگیرم، میگوید: «آخرهای عمر آقا بود که این نرده را زدیم. نمیتوانست برود بالا در اتاقش بماند.»
به اتاقش که میرسیم همه چیز دست نخورده است. تختش، رختخواب پهنش روی زمین، بالشها و بخاری نفتیاش. پالتوهای ضخیمش که تصویرشان را در عکسهای سفید و سیاه آن زمان زیاد دیدهایم.
«آقا پارچه که سفارش میداد برای نوکرها هم از همانها سفارش میداد. فقط عبایش با ما فراق داشت. همان عبای معروف.»
عکسهای نوههایش روی طاقچه است. تکروستا اشاره میکند به یکی از این عکسها: «این معصومه مصدق است. دختر غلامحسین خان. آقا او را خیلی دوست داشت. معصومه خانم سال ۷۷ و فکر کنم در جریان قتلهای زنجیرهای بود که کشته شد. الان هم ساختمان موزه و کتابخانه که داخل محوطه قلعه ساختهاند، به یاد او نامگذاری شده است.»
سندهای بیمارستان نجمیه با امضای «آقا»
کمدها پر از کاغذهای مربوط به بیمارستان نجمیه است. تکروستا میگوید دخل و خرج بیمارستان مرتب برای دکتر ارسال میشد و او هم بعد از بررسی دقیق آنها مهر باطل شد، روی آنها میزد. «آقا همه چیز را کنترل میکرد. نمیخواست بیکار باشد.»
سفره نان، لنگ حمامش و پیژامهاش را نگه داشتهاند. حمام و دستشوییاش داخل اتاق است و هنوز صابونش هم همانجاست. روی روشویی. عینکش خرد شده و تکروستا میگوید میراث قول داده عینکش را درست کند. کراوات آبی دکتر محمد مصدق یکی دیگر از وسایل شخصی اوست که تکروستا با ملایمت آن را از چمدان خارج میکند و میگوید: «تا جایی که در توانم باشد همه وسایل آقا را حفظ میکنم. تا لحظه آخر. تا آخرش عمرش هم که ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ بود، پیشش بودم. تا آخرین روز. مصدق مرد وطنپرستی بود. زندگیاش را برای مردم فدا کرد. یعنی ما این را عینا دیدهایم. ما اصلا هر مشکلی داشتیم، پاسگاه معنایی نداشت. اینجا دکتر مصدق هم پدر ما بود و هم ارباب ما بود و هم بزرگ ما بود. هر چقدر در رابطه با دکتر مصدق صحبت کنیم، خیلی کم است.»
مصدق رعیت بیکار دوست نداشت
یک بهارخواب هم گوشه اتاق جا خوش کرده. تکروستا میگوید آقا یک روزهایی میرفت داخل بهارخواب با دوربینش کشاورزها را نگاه میکرد. کشاورزها زمستانها کاری نداشتند و همینطوری دور هم مینشستند. یک روز آقا یکی از نوکرها را صدا کرد و گفت: چرا کشاورزها بیکارند؟ آن آقا هم جواب داد آقا زمستان است الان بیکارند. آقا هم گفت یعنی چی بیکارند؟ من برایشان کار درست میکنم. فردایش دستور داد که کشاورزها کود از حمام تپه بیاورند داخل زمینها خالی کنند. دوست نداشت کسی بیکار باشد.
از درهای زخمی خانه حشمتالدوله تا پونتیاک آقای نخستوزیر
سنگ مزارش گوشه همان کتابخانه تازه تاسیسی است که کنار ساختمان اصلی برپاشده. تکروستا میگوید: «سنگ مزار آقاست. این را خریدیم که بگذاریم روی قبرش اما هنوز به وصیتش عمل نشده.»
دو دهنه درِ آهنی طوسیرنگ کنار سنگ قبر است. میگویم این همان دری است که شعبان بیمخ کوبید به آن؟ میگوید: این همان در است. روز کودتا شعبان بیمخ ماشینش را کوبید به این در که در خانه آقا بود در حشمتالدوله. برای یادگاری آوردهاند اینجا.
آنطرفتر در جایی که سالها قرار است موزه دکتر مصدق شود، ماشین او قرار داد. یک پونتیاک مدل ۱۹۴۸ سبز رنگ. تکروستا میگوید با این ماشین خریدهای قلعه را میکردیم. رانندهاش عبداللهخان بود. او را میبرد به دههایش سر بزند.
دعوتم کرد سوارش بشوم. سوار ماشینِ آقای نخستوزیر. کیلومتر شمار عدد ۴۶ هزار را نشان میداد. انگار پا گذاشته باشم به همان سالهای تبعید. من رانندگی کنم، مصدق عقب باشد. برویم سر بزنیم به رعیتها و شب برگردیم.
آقای تکروستا! گفتید که تا روز آخر در کنار دکتر مصدق بودید. از آن روزهای آخر بگویید.
دکتر غلامحسین خان پسر آقا یکی، دو هفته قبل از فوت دکتر مصدق آمد و به ما دستور غذای عدس آبپز داد. یعنی هر روز صبح باید میرفتیم و دستور غذا میگرفتیم. مثلا امروز جوجهکباب میخواست یا دو سیخ کوبیده یا کباب برگ یا قورمه سبزی یا خورشت قیمه نساء یا قیمه بادمجان. در واقع هر غذایی که دستور میداد، همان روز همان غذا را پخت میکردیم. وقتی صبح دستور پخت غذا را میداد، چنانچه مهمان داشت، اضافه هم دستور میداد. عدس آبپز را هم لای غذاها بالا فرستادیم و پرسید که این چیست؟ دکتر غلامحسینخان که پسرش بود گفت که من خودم گفتم برای شما بپزند. دکتر مصدق به خودش گفت که «هان، دکتر مرگت آمده!» در واقع خودش فهمید. بعد گفت که من بروم ویزا بگیرم و شما را برای معالجه به خارج ببرم اما ایشان نپذیرفتند و گفت: غلام! من دست خارجیها را از این مملکت کوتاه کردم و الان زیر تیغ آنها نمیروم که جراحی شوم. دکترهای خوبی در بیمارستان مادرمان که خانم نجمالسلطنه از طایفه قاجار بود، هستند و من به خارج نمیروم. علاوه بر این به اطباء ایران توهین میشود. ما دکترهای خوبی اینجا داریم و اگر عمرم باشم، خواهم ماند و اگر عمرم نباشد که خود از بین خواهم رفت. دو بار او را زیر برق گذاشتند تا سرطان حنجرهاش بهبود پیدا کند.
بار سوم غلامحسینخان به ما زنگ زد که «بابام از دست رفت.» دکتر مصدق را به بیمارستان نجمیه برده بودند و دو بار زیر برق گذاشتند. در واقع وقتی دکتر مصدق مرحوم شد و غلامحسینخان به ما زنگ زد و گفت که پدرم از دست رفته و میخواهیم پیکرش را به آنجا بیاوریم و از ما خواست که چیزی ردیف کنیم تا مردم گرسنه نمانند. ما هم گفتیم آقای دکتر فکر میکنم بهترین راه برای ما این باشد که دو حلب پنیر از آبیک ردیف کنیم و با بلندگو دستی توسط ۴، ۵ نفر در روستاها اعلام میکنیم که هر کس تخممرغ رسمی دارد، بیاورد و پولش را هم بگیرد. ارباب مصدق مرحوم شده و ما میخواهیم تخم مرغ را آبپز کنیم تا هر کس آمد دو تا تخم مرغ با یک مقدار پنیر به طور علیالحساب تا سیر شود در اختیارش بگذاریم. تعداد زیادی تخم مرغ جمع شد و خیلیها حتی پول تخم مرغهایشان را نگرفتند و به برخی که ضعیفتر بودند، بالاجبار پول تخم مرغهایشان را دادیم و این تخم مرغها را آبپز کردیم و دو تا حلب پنیر هم در کنارش گذاشتیم و یک نفر را مسئول گذاشتیم تا نانها را قیچی کرده و دستهدسته درست کند تا هر کس که میآمد تخم مرغ پوست بکند و بخورد. در واقع به این صورت از مردم پذیرایی کردیم تا دکتر در اینجا دفن شد.
من یک سری از نامههایشان را خواندهام که بارها در آن نامهها آرزوی مرگ کرده بود! تاحالا شده بود که در مورد کودتا با شما صحبت یا دردودل کند. چیزی بگوید که ناراحتیهایش را نشان دهد؟
او ناراحتی زیادی داشت و تمام زندگیاش در وصیتنامهاش نوشته شده. چون میدانست ما در حدی نیستیم که دردش را به ما بگوید، با ما در میان نمیگذاشت که چه مشکلی دارد اما عینا بیماری او را میدیدیم که کنار نردبان نشسته بود و در عالم خودش بود. هر کاری کرد که بالا برود، دیگر نتوانست. جلوی آشپزخانه چوب زده بودیم که این محوطه دیده نشود اما از پشت این چوبها نگاه میکردیم. من دیدیم که او نمیتواند بلند شود و آشکارا دیدم که دستش را دراز و تقاضای کمک کرد. دستش را گرفتیم و به طبقه بالا بردیم و بعد لوله گذاشتیم که دستش را بگیرد. فاصله بیماری و فوت او هم طولی نکشید اما این طور نبود که دردش را به ما بگوید ولی ما دردمان را به او میگفتیم. ما هر مشکلی که داشتیم، میرفتیم و میگفتیم و ایشان مشکل ما را حل میکرد. از هر قسمتی که مشکل داشتیم، مشکل ما را حل میکرد. این طور نبود که بیتفاوت باشد. مرد بزرگی بود. احتیاج پول هم نداشت و همیشه پول را در اختیار مردم میگذاشت. با خدا و مردمدار بود. احتیاج به چیزی نداشت. میخواست مملکت روی پای خودش بایستد. نظرش این بود که از دولتهای بیگانه پرهیز کند و حاضر به کنار آمدن با آنها نبود.
فکر میکنید کدام یک از خصوصیات آقای مصدق هنوز در این روستا وجود دارد و مورد احترام مردم است؟
او در این روستاهایی که مال خودش است، احترام خاصی دارد. همه مردمش کلا دکتر مصدق را دوست دارند. چون مردی بود که هیچ زمان به پول فکر نمیکرد و همیشه به مردم فکر میکرد. مجاورها و اطراف هم به این صورت بودند. به طالقان و دورترین روستا که بروید و از آنها سوال کنید که به احمدآباد و قلعه مصدق رفتهاید، چیزی درخواست کردهاید، بیجواب نماندهاند. مثلا یکی عنوان میکرد که فرزند یا همسرش بیمار است. علاوه بر این که بیمارستانش رایگان بود، حتی کرایهاش را هم میداد و دستور میداد که به آبدارخانه برای پذیرایی چای و آشپزخانه برای صرف غذا بروند تا جواب نامهشان را بدهد و دنبال کارشان بروند. آن زمان که برق نبود و برای ما یخچالی درست کرده بود که اگر جاده ساوه رفته باشید، دیدهاید که دیوارگیریهای بلندی هست.
ماجرای یک تنبیه
تکروستا از خاطرهای شخصی میگوید؛ خاطرهای که به قول خودش برایش درس زندگی شد: «دکتر مصدق مردی بود که وجودش بسیار برای جامعه ارزش داشت. از دروغگویی، دزدی، کلک، حقهبازی بدش میآمد. یک نمونه کوچکی که برای خود من رخ داد این بود که یک روز من با کامیون دکتر یونجه بردم تهران که بفروشم. رفتیم به سه راه آذری. رفتیم و بارمان را خالی کردیم. ماشینمان را باید در گاراژ میگذاشتیم و در کاروانسرای حشمتالدوله میخوابیدیم. موقع برگشت وقتی که سر سه راه عسگری رسیدیم، پاسبان به کامیون ما ایست داد. راننده نگه داشت و گفت که برو جریمه را که مینویسد، بگیر. رفتم و گفتم ببین سرکار! ننویس. میدانی ماشین مال کی هست؟ گفت: مال دکتر مصدق است. میدانم. گفتم خب، ننویس. گفت آخر نمیشود. من همیشه مینویسم. گفتم: نه، ننویس! پاسبان گفت: دلیل شما چیست که میگویید ننویس؟ گفتم: دلیلش این است که شما به جای ۵ تومان جریمهای که برای ماشین میزنی، از من ۲ تومان بگیر و ۳ تومانش را ننویس. من هم مینویسم، انعام پاسبان! من پیش خودم فکر کرده بودم که ما از آنجا که آمدیم و مرا با این ماشین فرستاده، بتوانم لااقل کاری انجام دهم که فراخور حالم شود. پاسبان هم گفت که والله دکتر مصدق مرد بزرگی است و این طوری نیست. مرا به دردسر نیندازی. گفتم: نه بابا! من آنجا پیشش هستم. یک جور آبش میکنم، برود. این بیچاره ۲ تومان از من گرفت و ۳ تومان را هم ندادیم. صبح رسیدیم و صورت خرجمان را دادیم که بالا برود. در حین راه دیدم که صدای زنگ شتری بزرگ که با سیم آویزان کرده بودند، بلند شد. دکتر مصدق دستور میداد که مثلا با من کار دارد، خانمی بود که آن طناب را میکشید و سیدعلی اکبر جویا میشد که با چه کسی کار دارند و مصدق مثلا میگفت که با من کار دارد یا با مباشر یا دیگری. گفت با تکروستا کار دارم. ما در حین این که به خانه میآمدیم و بین راه نرسیده بودیم، برگشتیم. من فکر کردم که خدایا چه شده که به این زودی من را خواست؟ حتما خوشش آمده که من ۳ تومان به نفعش کار کردهام! رفتم و سلام کردم و پرسید که آمدید؟ گفتم: بله. گفت: آقای تکروستا در صورت خرجتان نوشتهاید که انعام پاسبان ۲ تومان. درست است؟ گفتم بله آقا. من پاسبان را دیدم و دمش را دیدم و ۲ تومان به او دادم و ۳ تومان ندادم؛ در حالی که همیشه ۵ تومان جریمه میکرد. گفت: درست است همیشه ۵ تومان جریمه پای این ماشین نوشته میشد ولی شما به این صورت نوشتهاید. سرش را تکان داد و گفت که کار بسیار بدی کردی. گفتم: چرا آقا؟ گفت: چرا ۲ تومان انعام به پاسبان دادی؟ گفتم: آقا ۳ تومان به نفع شما شد. گفت: نه جانم، خیلی کار بدی کردی. در همین مشاجرهای که میکردیم، مباشر (سید هدایت) میآمد تا حقوقهایمان را بدهد. سیدهدایت را صدا زد و گفت که همراهت پول هست؟ گفت: بله آقا. پرسید چقدر؟ گفت: ۱۰ تومان. سیدهدایت ۱۰ تومان را به آقا داد و گفت که بنویس به حساب آقای تکروستا که دیگر گوشش باشد که از این کارها نکند. گفتم: آقا من نمیفهمم چه کار بدی کردهام؟ گفت: میخواهی بفهمی؟ گفتم: بله. گفت: بنشین. ما نشستیم و گفت: پاسبان مملکت قانون مملکت است. تو قانون مملکت را نقض کردی و پاسبان مملکت را دزد کردی. من آتش گرفته بودم و یکی، دو شب نخوابیدم و با خودم میگفتم: خدایا این مرد چرا این طوری است و با من چرا لج کرد؟ روز سوم مرا خواست و گفت: من نمیتوانم این را هضم کنم. گفتم: آقا دیگر ۱۰ تومان مرا جریمه کردهای. اگر میخواهید مابقی حقوق ما را هم بردارید. دیگر من چیزی ندارم. میگفت که نه کار بدی کردهای. بیا برو تهران و آن پاسبان را پیدا کن، سه تومان را بده و قبض جریمه را بگیر و بیاور. گفتم آقا من از کجا پاسبان را در تهران پیدا کنم؟ گفت که هر پاسبانی ۲۴ ساعت سر پست است و بعد استراحت است. اگر امروز رفتی و پیدایش نکردی، میروی در خیابان کاخ در آبدارخانه میمانی و میخوابی و صبح که پاسبان سر پست خود آمد قبض جریمه را از او میگیری. پول به من داد و گفت که برو این کار را بکن. این در حالی بود که او تبعید شده بود و مملکت دست کسی دیگر بود اما او هنوز مرد قانون بود. رفتیم و پاسبان از دور مرا دید و گفت که هان! کارت را کردی؟ گفتم: دکتر مصدق این طوری است.
خلاصه من قبض را گرفتم و نزد دکتر آوردم. دید و گفت: بله، بارکالله این قبض به آن پاسبان میگوید که دزد نباش، خدمت کن چون حقوق میگیری. شما نگاه کنید! به خدا من گریهام می گیرد که یک چنین کسی برای ۲ تومان چه بلایی سر من آورد. در دلم میگفتم که خدایا ۱۰ تومان من چه شد؟ اما فقط تشویق میکرد که خیلی خب، جانم کار بسیار خوبی کردی. قبض را گرفت و ما آمدیم اما ۱۰ تومان مرا نداد. بعد از دو، سه روز دیگر غذا پخته بودم که قدری هم خوب نشده بود. خودم دقیقا میدانم که اصلا غذا خوب نبود. فکر کردم که این بار هم ۱۰ تومان دیگر جریمه میکند. خیلی نگران و ژولیده رفتم و گفت که خیلی غذایتان عالی بود. گفتم آقا کجا عالی بود؟ یک ۱۰ تومان در پاکت اطو کرده به من داد. بیرون که آمدم، یواش در پاکت را باز کردم که ببینم چیست؟ دیدم درست همان ۱۰ تومان است منتها آن ۱۰ تومانی که از مباشر گرفت اطو کرده نبود اما ۱۰ تومان من نو و اطو کرده بود. در واقع به این صورت به من برگرداند. او واقعا مرد پاکی بود... .»
دخترخواندهای به نام «کشور»
از قلعه که بیرون زدیم، محلیها گفتند بروید خانه آقای کشاورز. همان خانهای که روبهروی قلعه است. میگفتند مصدق آن دو را به هم رساند و برایشان جشن عروسی گرفت.
در که زدیم با خوشرویی استقبال کردند. خاطرات «کشور» خانم شروع داستانشان بود: «پدرم مغنی آقا بود. یعنی برایش چاه میکند. کوچک بودم که پدر و مادرم را از دست دادم. آن وقت دکتر مصدق پیام داده بود که من را ببرند خانهشان در تهران. در واقع من پیش ضیاءالسلطنه همسر آقا بزرگ شدم. چند سال پیشِ «خانم» زندگی کردم. هیچ کس را نداشتم و خانم من را بزرگ کرد. تا موقعی که برایم خواستگار آمد. «آقا» برایم جهیزیه کرد. همه چیز هم برایم خریده بود. هنوز هم سرویسهای قاشق و چنگال و چینیهایم را دارم. حتی سیسمونی اولین بچهام را هم خانم و آقا برایم خریدند. آقا من را خیلی دوست داشت. به من میگفت کشور! من را بیشتر دوست داری یا این تربچهها را! من هم میگفتم شما را. میخندید. آقا، خانم را خیلی دوست داشت. همیشه هم این را به او میگفت.»
ادامه میدهد: «روزی که اینجا تبعید شد مردم برایش قربانی خریده بودند اما نگذاشت یک دانه از آن گوسفندها را بکشند. میگفت مگر من از مکه آمدهام که برایم میخواهید قربانی کنید؟»
آقای کشاورز هم خاطره دارد از «آقا». میگوید: «او حق یک نفر را نمیخورد. هر کسی مریض میشد به خرج مصدق میرفت بیمارستان نجمیه تهران میخوابید. آن موقع که من میخواستم ازدواج کنم خیلی به من کمک کرد. سه شبانه روز برایمان عروسی گرفت. تمام خرج ما را داد. خدا رحمتش کند. خیلی بزرگ بود.»
کشاورز میگوید آن روز که «آقا» فوت کرد او به همراه چند نفر دیگر دکتر را در چند تا مجمع در جوب آب انداخته و او را شستهاند و بعد در مهمانخانه دفنش کردند. میگوید مصدق وصیت کرده بود که کشاورزهایم مرا غسل دهند. همین هم شد.
خانه آخر...
حالا سالهاست که آن «پیرمرد دریا» به قول انگلیسیها اینجا مدفون است. سالهاست که دیگر نه نامه مینویسد از «زندان ثانیاش» و نه درد و دلی دارد برای همرزمان پیشینش که مکتوبشان کند در یک نامه. این گونه «دادگاه نظامی مرا به سه سال حبس مجرد محکوم کرد که در زندان لشکر ۲ زرهی آن را تحمل کردم. روز ۱۲ مرداد۱۳۳۵ که مدت آن خاتمه یافت به جای این که آزاد شوم به احمدآباد تبعید شدم و عدهای سرباز و گروهبان مأمور حفاظت من شدند. اکنون که سال ۱۳۳۹ خورشیدی هنوز تمام نشده مواظب من هستند و من محبوسم و چون اجازه نمیدهند بدون اسکورت به خارج [قلعه] بروم. در این قلعه ماندهام و با این وضعیت میسازم تا عمرم به سر آید و از این زندگی خلاصی یابم...»
اما نام میرزا محمدخان مصدقالسلطنه سالهاست که در بین اهالی «احمدآبادش» زنده است. اهالی «خانه آخر».
منبع: خبرآنلاین