آفتابنیوز : ساعت 9 و 48 دقیقه شب بیست و یکم آبان وقتی زلزله آمد، هوا کاملاً تاریک بود و سکوت روی سینه شهر نشسته بود. زلزله با تابوت سیاهش سر رسید و گلوی شهر را بیرحمانه فشرد. شهر تاب نیاورد و خم شد. باد صدای شیون زخم خوردهها را به گوش همه رساند.
به گزارش آفتابنیوز، روزنامه همدلی با این مقدمه نوشته است: درست73 روز پیش، در یک شب سرد پاییزی سرپل ذهاب به خود لرزید. خانهها خوابیدند و شهر در غباری غلیظ محو شد. بیش از 2 ماه از آن تاریخ میگذرد، اما شهر هنوز از مصیبت پیش آمده کمر راست نکرده است و در غبار درد و اندوه محو شده است، در غبار غلیظ خاموشی و فراموشی.
وقتی وارد شهر میشوی اولین تصویری که جلوی چشمت قرار میگیرد، سیمای یک شهر جنگزده و ویران با مردمانی آواره و خانه به دوش است. شهر از روح زندگی تهی است. پارک اول شهر که به پارک «جنگلی» معروف است، پر است از چادرهایی که به ردیف با اندکی فاصله درکنار هم قرار گرفتهاند. در ورودی چادرها اغلب با مردان و زنانی برخورد میکنی که که گویا هنوز از شوک زلزله بیرون نیامدهاند، زانوها را بغل کرده و با اندوهی بیمثال به نقطهای نامعلوم خیره شدهاند. کانکسهای پراکنده با رنگهای آبی و نارنجی و سفید در میان حجم انبوه چادرهای کرمرنگ که با نایلون پوشانده شدهاند، خودنمایی میکند.
سطح شهر جای سوزن انداختن نیست. تا چشم کار میکند چادرهای هلال احمر است که برپا شده و هر کدام مامن خستگی و رنج خانوادهای شده است. درد و غم و بیخانمانی انگار که از سطح چادرها به هوا پراکنده میشوند. مردم شهری 50 هزار نفری خانه و زندگیشان را به دوش گرفتند و به سطح پارک و خیابانها آوردهاند. بلوارهای کمعرض خیابانها نیز انباشته از چادر است و تو فکر میکنی ساکنان این چادرها با اندک جابه جایی میشود به خیابانی که محل عبور ماشینهاست پرت شوند و فاجعه دیگری رخ دهد. بسیاری از مردم به روستاهای اطراف پناه بردند و در دشتهای روستا چادرهایشان را برپا کردند. کسانی که از لحاظ مالی متمولتر بودهاند عطای شهر را به لقایش بخشیدند وتن به کوچ اجباری در شهرهای دور و نزدیک دادند. زلزله اما برای همه بد نبود. سوداگرانی بودند و هستند که هر زمینلرزه را محلی برای رونق جیبهای خود میانگارند. قیمت اجاره خانه شهرهای همجوار و حتی مرکز استان «کرمانشاه» وقتی چند برابر میشود، باور نمیکنی که مروت با یک زلزله هم میشکندمت.
در جای جای پارک و فضای شهر زنانی را میبینی که باری از زندگی را به دوش کشیده و مشغول کار هستند، نه خبری از ماشین لباسشویی و ظرفشویی است، و نه حتی آب گرمی، آنان هر روز مجبورند در هوای سرد زمستان ظرف و لباس اعضای خانواده خود را با آب سرد، آن هم در مکانهای عمومی و بدون سقف بشویند و با رنج مضاعفتر در آن شرایط اجاق خانه را هم گرم نگه دارند.
شرایط روحی زلزله زدهها
هنگام گشت زدن در شهر با کسی برخورد نمیکنید که چندتن از بستگان یا اعضای خانواده خود را در زلزله از دست نداده باشد. همه داغدارند و هنوز غم از دست دادن عزیزانشان روی دلهایشان سنگینی میکند. به همین خاطر اوضاع روحی بیشتر مردم هم نابسامان است. مردمانش این غم را بارها و بارها برای همدیگر بازگو میکنند. با وجود اینکه یادآوری آن شب دهشتناک روحشان را خراش میدهد و کامشان را تلخ، اما از بازگو کردنش امتناع نمیکنند و به هر تازه واردی نیز گوشهای از آن تلخیها را میچشانند. «مینا» که دختر و نوهاش را در حادثه زلزله از دست داده است و اکنون با دلی پر از غم در پارک شاهد کنار کتابخانه عمومی قدیم چادرش را برافراشته میگوید: هنوز که تلفن زنگ میزند منتظرم کسی آن سوی خط بگوید همه آن اتفاقات دروغ است. هر روز که از خواب بیدار میشوم چند صدم ثانیه که خودش یک سال است فکر میکنم از یک کابوس بیدار شدهام و بعد متوجه میشوم کابوسام شروع شده است. ما خواب و بیداری برایمان فرقی ندارد هر دو تکرار کابوس است و اکنون در میان حجم انبوهی از اندوه و کابوس، نداشتن ابتداییترین امکانات نیز جانمان را به لب رسانده است. دختری که لباس کردی بلند سبز رنگی به تن دارد خود را «فرزانه» معرفی میکند و میگوید که شاعر هم هست. او نیز از زلزله زخم خورده است. برادر17 سالهاش در زیر خروارها خاک و آوار، زمانی که صداهای کمکخواهیاش را به گوش خود شنیده بود، از دست داده است. فرزانه قبل اینکه صدایش شنیده شود اشکش سرازیر میشود و با گریه میگوید: به طور رقتانگیزی خستهام، هر روز فریادهای برادرم که از زیر آوارها برای زنده ماندن تلاش میکرد در گوشم طنینانداز میشود. روزی هزار بار از خودم میپرسم اصلا چرا زندهام و جوابی به غیر از بزدلی پیدا نمیکنم.
«مریم» که دختر کوچولویش را در بغل دارد به میان حرف فرزانه میدود، او نیز به وضعیت نامناسب روحی مردم زلزلهزده اشاره میکند و میگوید شرایط زندگی و روحی مردم بعد از زلزله بسیار حساس و شکننده شده است. او ادامه میدهد فشارهای روحی ناشی از زلزله حتی مردها را به زانو در آورده است. بارها و بارها همسرم وجود دختر کوچکمان را دلیل خودکشی نکردن خود عنوان کرده و گفته اگر بچهای نداشتم خود را از این شرایط بغرنج خلاص میکردم.
نبود کانکس مهمترین مشکل زلزلهزدهها
وضعیت زندگی در سرپل ذهاب مختل شده است. خیابانهای شهر پر از آب و گلولای باران چند شب پیش است که میان چادرهای مردم نفوذ کرده،. روزهای اول بعد از حادثه، کمکهای مردمی به داد مردم منطقه رسید و آنها را تا حدودی نجات داد، اما حالا این روزها مردم سرپل ذهاب ماندهاند و دستهایی که نمیتواند یاریگر آنها باشد. قرار بود به تعداد کافی به آنان کانکس داده شود، قرار بود هر چه زودتر ساختوساز خانهها را شروع کنند تا هر چه زودتر از این وضعیت نجات پیدا کنند، اما هنوز عده زیادی کانکس ندارند و در چادر زندگی میکنند. وقتی باران و برف میبارد، زندگی برایشان متوقف میشود و سرما بر جانشان غلبه میکند.
یکی از ساکنان سرپل ذهاب که هنوز در چادر زندگی میکند، میگوید: چادرهای ما هر وقت باران میبارد، پر از آب و گلولای میشود. انگار که چادر را روی چشمهای پر از آب و گل بنا کردهاند. روی این سیل چطور میتوان زندگی کرد. شبها آنقدر سرد میشود که هر چقدر هم پتو دور خودمان بپیچیم، باز هم گرم نمیشویم. سرما به استخوانهایمان نفوذ میکند. اینجا هیچ کاری از ما بر نمیآید. هر مسئولی میآید فقط به ما وعده میدهد، اما کسی عمل نمیکند.
«پرستو» یکی دیگر از شهروندان سرپل ذهابی با انتقاد از نبود کانکس میگوید: ما هیچ وقت لطف مردم ایران را فراموش نمیکنیم. مبالغ زیادی به اسم کمک به مردم زلزلهزده این شهر جمع شد، هنوز هم هر روز از طریق رسانهها میشنویم این کمکهای داخلی و خارجی ادامه دارد، اما این کمکها هیچ وقت به دست مردم اینجا نرسید و هیچ نقشی در بهبود کیفیت زندگی زلزلهزدهها بازی نکرده است و مردم این شهر هنوز از ابتداییترین امکانات که یک سرپناه یا کانکس است، محروم هستند. او میگوید: در حالی که بیشتر از 2 ماه از زلزله میگذرد هنوز بیشتر خانوادهها کانکس ندارند، در صورتی که خبرها از واگذاری کانکس به مردم زیاد است، اما همچنان در این سرمای استخوانسوز مردم در چادرهای یخزده شب را به صبح میرسانند و هنوز وقتی باران میآید، باید دست به طرف آسمان برداریم و دعا کنیم تا هر چه زودتر باران قطع شود.
«احمد» نیز در رابطه با شرایط سخت زندگی در شهر زلزلهزده سرپل ذهاب میگوید: زندگی در این شهر دیگر امن نیست، هر بار که زلزله میآید، تمام آن کابوسها برای ما تکرار میشود. هنوز خانوادههای زیادی از زلزلهزدهها نتوانستهاند کانکس دریافت کنند. وقتی باران یا برف میبارد، آب تمام چادر را میگیرد و ما باید با لباسهای خیس کنار چادر بنشینیم و بلرزیم. هیچ کس هم فریادهای کمک خواهی ما را نمیشنود. بخاریهای کوچک برقی نیز جوابگوی این سرما نیستند. قرار بود هر چه زودتر برای ما خانه بسازند، خانه پیشکش، کانکس به ما بدهند.
تابلویی از فقر
«شهرک صدرا» سرپل ذهاب را میتوان تابلویی از فقر و نبود امکانات این شهر دانست. جماعت زیادی که اغلب در چادر یا نایلون زندگی میکنند، برای گرفتن چند قطعه عکس از ماشین پیاده میشوم، در کسری از ثانیه در بین تعداد زیادی زن و بچه گم میشوم. هر کدام از بخشی از مشکلاتشان میگویند. خانمی روسریاش را عقب میکشد و موهایش که دو رنگ شده است و مشخص است خیلی وقت است رنگی روی آن قرار نگرفته است نشان میدهد و میگوید: 21 روز است که حمام نرفته است. او میافزاید: برای نزدیک به 150 نفر یک حمام گذاشتهاند که آن هم از وضعیت مناسب بهداشتی برخوردار نیست. او از وضعیت بهداشتی مینالد و میگوید: تعداد سرویس بهداشتی که برای این شهرک در نظر گرفتهاند کفاف جمعیت اینجا را نمیدهد. از طرفی به خاطر این سرویس بهداشتیهای مشترک اغلب زنان دچار بیماریهای عفونی شدهاند. پیرزنی در میان جمعیت نفس نفس زنان خود را به وسط جمعیت میکشاند، ملتمسانه دستانت را میگیرد و از دخترش میگوید که نارسایی کلیه دارد و شبها تا صبح در میان چادر یخزده از درد کلیه مینالد.
آن طرفتر زنی که بچه هشت ماههاش را در بغل دارد به وسط حرفش میپرد. او هم از مشکلاتش میگوید. از اینکه شبها از شدت سرما بچهاش را توی نایلون قرار میدهد، او میگوید: به خاطر سرما شبها تا صبح خواب نداریم. روزها میسوزیم و شبها یخ میزنیم. او میگوید: صبحها هوا بسیار گرم است و شبها بسیار سرد که چادرها را با بخاری برقی گرم نگه میداریم، اگر برق برود ما از سرما یخ میزنیم. تا حالا چند تا چادر به خاطر بخاری نفتی آتش گرفته است. هیچ کس تحمل این سوز و سرمای شبانه این شهر را ندارد.
تو در بین جمعیت سرگردان میشوی و نمیدانی باید به داغ و غم کدام یک گوش بدهی. هر کس حرفی میزند، صداها در هم میپیچد و فضایی همهمهگونه را میسازد. در میان حجم این صداها بغضات به طرز بیرحمانهای گلویت را میفشارد و تو چشمهایت را درشت میکنی و آب دهنت را قورت میدهی که اشکت نریزد. چشمهایت از یک جفت چشم دختر بچهای که به طرز شکنجه کنندهای به توخیره شده و هرازگاهی ملتمسانه در میان درخواستهای آن جماعت، صدایش به گوش میرسد:«خواهش میکنم به ما کانکس بدهید. مادر من باردار است و پدرم کارگر و بیکار. از سرما تا صبح خواب نداریم. توان خرید کانکس نداریم.» و تو چارهای نداری که از شرم نگاهت را از التماسهای دختر و گریههای او بدزدی. در مدت کوتاهی در میان شهرک صدرا با حجم انبوهی از نامه و شماره تلفن مواجه میشوم که پشت هر کدام از آن اعداد بیروح داستانی اندوهناک از غم و رنج مردم فراموش شدهای که هنوز زخم جنگ هشت ساله بر تن آنان التیام نیافته است، زلزله نیز بر سرشان آوار شد. آنها ناامید از وعدههای مسئولین به عریضهنویسی رو آورده و هر تازه واردی را واسطه کردهاند که نالههایشان را به گوش کسی که دستش میرسد برسانند، شاید کاری کرد. نامههای فراوانی که در دفتر روزنامه موجود است. هر نامه داستان بلندی از زندگی پرسوز و گداز.