آفتابنیوز : کایا گنچ، سال ۲۰۰۷، سوزی هنسن در بیستونه سالگی بورسیهای برای تحصیل در ترکیه دریافت کرد. او تا قبل از اینکه از نیویورک به استانبول برود بهعنوان خبرنگار نیویورک آبزرور زندگی نسبتاً راحتی داشت، با وودی آلن مصاحبه میکرد، کنوانسیون حزب جمهوریخواه را پوشش میداد و بزرگان محافظهکار را به سخره میگرفت.
اما هنسن در نیویورک بیقرار بود. او، با اینکه بیشتر وقتش را در حلقههای روشنفکران جوان شهر میگذراند، اما آنها به نظرش بسیار خودپسند میآمدند و همین مسئله او را دلسرد کرده بود. او با تعجب دریافت که اتفاقات یازده سپتامبر باعث شده تا اطرافیان او -رماننویسان، مؤلفان و روشنفکران لیبرال و ترقیخواه- در اکثر موارد به آثارِ حملۀ آمریکا به افغانستان و عراق بیاعتنا باشند.
از ابتدا هیچ اعتراضِ جدیای به جنگ صورت نگرفت و هیچ تلاشِ هماهنگی برای تصور یا همدردی با تجربۀ شهروندان افغانستان و عراق انجام نشد. از دید هنسن، روشنفکران ترقیخواه آمریکایی نمیتوانستند از خود سؤالی را بپرسند که تا شش سال پس از یازده سپتامبر ذهن او را درگیر خود کرده بود: چرا آنها از ما نفرت دارند؟
همین سؤال موضوع اصلی کتاب اول هنسن، یعنی یادداشتهایی دربارۀ یک کشور خارجی، است، کتابی که استدلالهایش پرشور، اما تا حدی ناامیدکننده است. در استانبول، هنسن عمدتاً در بِیاغلو زندگی میکرد، منطقۀ هنرمندان، هیپیها و دگراندیشان. او از همان لحظۀ اول عاشق استانبول شد. خانههای قدیمی و رنگوارنگی را که اکثراً ارمنیها و یونانیها ساخته بودند با قیمتهای ارزان اجاره میدادند.
تپهای خلوت در محلهشان وجود داشت که چشماندازی زیبا از تنگۀ بوسفور از آنجا نمایان بود. هنسن شبها به آنجا میرفت تا بر قارۀ مهآلود آسیا در آن سوی دریا بنگرد. اولین آپارتمان او سیستم گرمایشی نداشت. پنجرههای این ساختمانِ صدساله شکسته بود و ورودیاش ویران شده بود، اما از اشتیاق هنسن هیچ کاسته نشد.
او نیز همچون بسیاری از مهاجرانِ پیش از خود، ازجمله نویسندۀ محبوبش جیمز بالدوین که در دهۀ ۱۹۶۰ در جستوجوی فضایی آزادتر به ترکیه سفر کرده بود (چرا که ترکیه هیچگاه همجنسگرایی را جرم محسوب نکرده بود)، پناهگاهی یافته بود در برابر چیزی که آن را واقعیتهای طاقتفرسای آمریکایی در این روزگار میدانست.
هنسن فوراً عاشق ترکیه، مردم و آداب و رسوم این کشور شد. زنان چادربهسر ترکیهای اصلاً برایش آزارنده نبودند؛ آنچه بیشتر او را میآزرد ناآگاهی پیشین خودش دربارۀ ارزشهای دینی آنها بود. او مسلمانان ترکیهای را میدید که از آزادیهای دینی بهدستآمده تحت حاکمیت حزب عدالت و توسعه (آ. ک. پ) لذت میبرند.
این حزب در سال ۲۰۰۲، یعنی تنها یک سال پس از تأسیس، به قدرت رسیده بود: او مجذوب «انقلاب فرهنگی» این کشور بود که به زنان محافظهکار اجازه میداد در اماکن عمومی روسری به سر کنند. همچنین میدید که خیلی از ترکهای دیندار از رشد سیاستهای اسلامگرا احساس میکردند «حقوق سیاسی» دارند و به «رستگاری معنوی» میرسند. علاوهبراین، لذت میبرد که میدید در فضای رهاسازی اقتصادی پول دارد بهسمت ترکیه سرازیر میشود.
درواقع اقتصاد این کشور تحت حاکمیت آ. ک. پ. سریعاً در حال شکوفایی بود و هنسن رهبر کاریزماتیک این حزب یعنی رجب طیب اردوغان را بسیار میستود، مردی که «حامی کسبوکار» بود و «توانمندانه از کلماتی نظیر آزادی و دموکراسی استفاده میکرد». گوش هنسن به انتقادات سکولاریستها بدهکار نبود.
آنها از ارزشهای دینی و روش سیاسی آمرانۀ اردوغان بیزار، و از رشد سریع تعدادِ حامیان و رأیدهندگان او ناخشنود بودند. هنسن از این قضیه حیرتزده بود که نخبگان استانبول (یا اصطلاحاً ترکهای سفیدپوست) تا چه حد به اسلامهراسان آمریکایی شبیه هستند.
در بخشهای اعیانی استانبول، در اجتماعات محصور و دروازهدار، که پر از لامبورگینی و فراری بود، ثروتمندان آشکارا نفرتشان را از اسلام و زنان چادربهسر ابراز میکردند و صادقانه پیش یک نیویورکی درددل میکردند، چرا که فکر میکردند با دغدغههایشان همدردی خواهد کرد.
اما، برعکس، دیدگاههای کوتهنظرانهای که آنها داشتند و ابراز میکردند او را بهتزده و شوکه کرد، و این در حالی بود که آنها در کشوری اسلامی و بهشیوۀ مسلمانان بزرگ شده بودند. او بعدها اعلام کرد کهای کاش با دقت بیشتری به انتقادات آنها از اسلامگرایان ترکیه گوش میداد.
در سال ۲۰۰۹، بورسیۀ هنسن به پایان رسید. بازار مجلهنویسان در منهتن در حال زوال بود. استانبول شهری ارزان بود و، با وجود بحران مالی جهانی، هنوز هم وضع اقتصادی مناسبی داشت. اولینباری که در سال ۲۰۱۱ با هنسن آشنا شدم، در رستورانی مشرف بر بوستان گردش تقسیم ۱ استانبول به صرف یک قهوه بود.
اولین برداشتم از او انسانی خوشبرخورد و کتابخوانی جدی بود. او به هر آنچه راجع به ترکیه میگفتم گوش داد و به من گفت که چندین کتاب پژوهشی دربارۀ کشورم از آمازون سفارش داده است. شخصیتش کنجکاویام را برانگیخته بود و برایم سؤال شده بود که در آپارتمانش کدام کتابها را میخواند.
اکثر گزارشگران آمریکایی برای مدتی چندساله به استانبول میآیند. برخی با دقت به واقعیتهای ترکیه مینگرند؛ برخی دیگر وقتشان را در مهمانیهای خانگیِ دیگر گزارشگران خارجی میگذرانند؛ معدودی از آنها ترکی یاد میگیرند. اما هنسن فرق داشت. او ترکی را کامل آموخت و مفصل به کاوش در فرهنگ این کشور پرداخت. ترکیه برای او چیزی فراتر از یک مأموریت کوتاهمدت بود.
دو سال پیش از اینکه با هنسن آشنا شوم، او دورهای از دلسردی و خودیابی را تجربه کرده بود. این قضیه مربوط به زمانی بود که از محلۀ هنجارشکنمان، یعنی جهانگیر، پا بیرون گذاشته بود تا گزارشی از اوضاع ترکیه برای بازارهای فروش آمریکا تهیه کند.
او دریافت که دیدگاههای مثبتش دربارۀ رهبری اردوغان -که در آن زمان تیتر اکثر مطالب مربوط به ترکیه را در نشریات غربی به خود اختصاص داده بود- باعث شده تا تهدید بنیادین استبداد را نادیده بگیرد. او به این نتیجه رسید که، تا آن روز، آمریکاییسازی اجباری و بیامانِ ترکیه را با دموکراتیزهشدن اشتباه گرفته است.
حتی صنایع خلاق استانبول حمایت مالی فزایندهای دریافت میکرد و لیبرالها در مهمانیهای پشتبامی به بحث از دموکراتیزهشدن ترکیه مینشستند. اما درعینحال پلیس ترکیه در عملیات بامدادیاش خبرنگاران، روشنفکران و سربازانی را که به روابط کشورشان با آمریکا انتقاد میکردند از بستر بیرون کشیده و بازداشت میکرد. یکی از موضوعات اصلی انتقادات آنها اتحاد اردوغان با گولنیستها بود.
گولنیستها گروهی از مسلمانان مذهبی به رهبری فتحالله گولن، روحانی خودتبعید ساکن پنسیلوانیا، بودند. از اواسط دهۀ ۱۹۸۰، گولن رهبر یک امپراتوری رسانهای متشکل از روزنامهها، کانالهای تلویزیونی و ایستگاههای رادیویی بود که بخشی از بودجۀ آن از کمکهای مالی اعضای این جنبش فراهم میشد.
حمایت رسانههای گولن از یک سیاستمدار، ورزشکار، نویسنده، هنرمند یا هر چهرۀ عمومی دیگر در ترکیه به معنی آیندۀ کاری بهتر برای آن فرد بود، چرا که این جنبش نفوذ زیادی هم بر روی ردههای بالای قدرت سیاسی و هم بر صدها هزار ترکی داشت که پیروِ آموزههای گولن بودند.
شاکیانِ طرفدارِ گولن با همکاری آ. ک. پ. توانستند نویسندگان، پرسنل نظامی، و سیاستمدارانی را به زندان بیندازند که مخالف قراردادهای میانِ دولتِ ترکیه و گولن -که بهزعم بعضی با سیا ارتباط داشت) - بودند. این محاکمهها، یعنی «ارگنکون» ۲ (۲۰۰۸)، «پتک» ۳ (۲۰۱۰) و «اُداتیوی» (۲۰۱۰)، ناعادلانه و عمدتاً مبتنی بر شواهد جعلی بودند. محاکمۀ اصلی، یعنی ارگنکون، منجر شد به حبس ابد متوالی برای سه نفر و حبس ابد تشدیدی برای یازده نفر دیگر. اردوغان از این محاکمهها حمایت کرد و ظاهراً از کناررفتنِ محافظان قدیم ترکیه -کمالیستها، چپگرایان تندرو و جمهوریخواهان ملیگرا- شادمان بود.
اما اردوغان در سال ۲۰۱۳ روابطش را با گولن قطع کرد و همان اتهاماتی را به او زد که چپگرایان ترکیه قبل از محکومشدن در آن محاکمهها دربارۀ گولن گفته بودند. در سال ۲۰۱۶، او گولن را متهم به کودتای نافرجام از منزلش در پنسیلوانیا کرد. در آن روزها، چپگرایان هشدارهایشان را دربارۀ گولن و سیا به او یادآوری کردند.
هنسن از قضایای گولنیستها آگاه بود و حتی دربارۀ فعالیتهای بینالمللی جنبش گولن و شبکۀ گستردۀ مدارس منشوریِ او در چندین شهر ازجمله کابل، مکزیکوسیتی، و واشنگتن دی. سی. مطالعه و تحقیق میکرد.
او مینویسد که چقدر «اندکاند سردبیرانی که دربارۀ گولن کنجکاو باشند.... یکی از آنها به من گفت که نمیفهمد چطور ممکن است جنبش صلحآمیز و بیخطر گولن ربطی به منافع آمریکا داشته باشد». در سال ۲۰۱۲، نیویورک تایمز هنسن را بهعنوان مقالهنویس مجلۀ یکشنبههایش استخدام کرد.
یک سال بعد، او گزارشی از بوستان گردش تقسیم تهیه کرد، جایی که پلیس ترکیه چادر فعالانی را که علیه تخریب این بوستان و ساخت یک فروشگاه، بهجای آن، تظاهرات کرده بودند به آتش کشید. هشت نفر در این تظاهرات کشته شدند، بیش از هشت هزار نفر زخمی و حدود پنج هزار نفر دستگیر شدند. تحلیلگرانِ مسائل ترکیه شگفتزده بودند: آنها هرگز انتظار نداشتند که جوانان ترک با دولت مبارزه کنند. این تظاهرات شباهتی دور با جنبش تسخیر والاستریت داشت: شعار آنها «تسخیر گردش تقسیم» بود. هنسن این جوانان را که علیه قدرتِ پول، اعیانیسازی و مدرنیزهشدن میجنگیدند تحسین میکرد.
هنسن در سال ۲۰۱۴ از شهرکی در منطقۀ اژهای ترکیه به نام سوما دیدن کرد، شهرکی که در آن یک حادثۀ معدن باعث مرگ ۳۰۱ کارگر شده بود. این قضیه زندگی هنسن را تغییر داد و چشمانش را نسبت به نفوذ آمریکا در ترکیه گشود. او مینویسد که «دو دورۀ بلند تاریخ امپریالیسم آمریکایی -جنگ سرد و عصر نئولیبرالیسم- سرانجام در یک معدن زغالسنگ در ترکیه برایم به هم پیوستند».
اتحادیۀ کارگری محلی به نام «کنفدراسیون اتحادیههای تجاری ترکیه»، که در سال ۱۹۵۲ تأسیس شده بود، با دولت همداستان بود و کمک کرد تا آشوبِ کارگران دربارۀ شرایط ناامن کار در معدن فرو نشیند. «کنفدراسیون اتحادیههای تجاری ترکیه» را رهبران محافظهکار اتحادیه تأسیس کرده بودند. اتحادیههای چپگرا این اتحادیه را متهم میکردند که ابزار دستنشاندۀ آمریکاست که برای کارگران ترکیهای بر ضد کمونیسم تبلیغ میکند.
هنسن هر چه بیشتر راجع به روابط ترکیه و آمریکا میآموخت، بیشتر و بیشتر تعصبات و پیشداوریها و هویتش را در قامت یک آمریکاییِ خارج از کشور زیر سؤال میبرد. آمریکا در دهۀ ۱۹۵۰ در بخشی از طرح مارشال به ترکها کمک کرده بود جادهای عظیم میان چندین شهر آناتولی بسازند، و با کارهای کوچک و بزرگِ گوناگون به مدرنیزهشدن ترکیه کمک کرده بود.
کنراد هیلتونِ هتلدار هتلهایی در ترکیه تأسیس کرد تا «آمریکاهایی کوچک» ایجاد نماید. «ترکیش هیلتونز» هم برای اهالی طبقۀ متوسطِ روبهبالای ترکیه بهترین همبرگرها و معماری آمریکایی را عرضه میکرد.
سیاستمدارانی که در ترکیه در برابر نفوذ آمریکا مقاومت میکردند اوضاع خوبی نداشتند. در دهۀ ۱۹۷۰، دولت کارتر که تلاش میکرد عرضۀ هروئین در نیویورک را قطع کند به رهبر ناسیونالیست چپگرای ترکیه، بولنت اجویت، فشار آورده بود تا تولید مخدر بیضرر را در کشورش متوقف کند.
اما از نظر اجویت، که خودش شاعر و مترجم اشعار رابیندرانات تاگور بود، مخدر بیضرر عامل حیات هزاران مزرعهدار روستایی ترکیه بود. به همین خاطر، وظیفۀ خود میدانست تا از این قضیه دفاع کند. بیزاری آمریکا از این دسته سیاستمداران مردمگرا در دهۀ ۱۹۸۰ ادامه یافت.
چند ماه پس از کودتای نظامی ۱۹۸۰، که منجر به دستگیری اجویت و شکنجۀ دهها هزار ترک شد، کاسپر واینبرگر وزیر دفاع ریگان اعلام کرد «شیوۀ بازگردانی نظم و قانون در ترکیه واقعاً ستودنی است».
حتی ظهور سیاستهای محافظهکارانۀ اردوغان نیز تا حدی متأثر از این بود که جمهوریخواهان آمریکایی اسلام را بر کمونیسم ترجیح میدادند (نمونۀ دیگر این قضیه را در افغانستان شاهد بودیم): پس از کودتا، به دانشجویان ترکیهای «معجونی ترکیهای-اسلامی» آموختند که بر اهمیت اسلام در شکلگیری هویت ملیشان تأکید داشت. پس از اتفاقات یازده سپتامبر، کاخ سفید ادغام اسلام، دموکراسی و کاپیتالیسم در ترکیه را الگویی برای جهان اسلام معرفی کرد.
بسیاری از ترکها، بهخصوص اهالی طبقۀ متوسط، ظاهراً هیچ مخالفتی با آمریکاییسازی ترکیه نداشتند و حتی از آن استقبال هم میکردند. آنها مجذوب حالوهوای کارآفرینی شده بودند. در سال ۱۹۵۰، یک مغازهدار محلی در شهر بالگات ترکیه به گروهی از پژوهشگران آمریکایی گفت که هالیوود جادۀ تحقق دنیای عظیم رؤیاهایش بوده. او ایدۀ اولیۀ اینکه «یک سوپرمارکت واقعی چطور میتواند باشد» را از یک فیلم آمریکایی گرفته بود.
بسیاری از ترکها احساس مشابهی داشتند. وقتی یو. اس. اس. میزوری، یکی از قویترین ناوهای نیروی دریایی آمریکا، در سال ۱۹۴۶ وارد بندری در استانبول شد، آسماننویسی با نور زیبا میان منارههای مسجد سلطان احمد نقش بسته بود که حاوی پیامی برای آمریکاییها به زبان خودشان بود: welcome.
بااینحال، پژوهش هنسن دربارۀ نفوذ آمریکا در ترکیه او را بهسوی نوعی خودآزمایی سوق داد. او دریافت که «اهل مکانی است که [روی ترکها]اعمال قدرت میکند» و فهمید که اعمال قدرت لزوماً با پیشداوری همراه است.
او جهانبینی و معصومیت آمریکایی خود و نیز زندگیاش را، تا آن نقطۀ شهود در سال ۲۰۰۹، دچار نقایصی میدید: «وقتی بفهمید که نگرشتان به جهان -یعنی به کشور، تاریخ و زندگیتان- در هم ریخته است، فرایندی شبیه به پوستانداختن را آغاز میکنید. این فرایند آهسته است، تجزیه میشوید، باز میشوید، اما مقاومت هم میکنید، درست همانطور که بدن گاهی شروع به بهبودی میکند، اما به وضعیتی وخیمتر برمیگردد».
یادداشتهایی دربارۀ یک کشور خارجی چیزی فراتر از خاطرات زندگی در ترکیه یا مرور فرایند مدرنیزهشدن این کشور با تأثیرپذیری از آمریکاست. هنسن سعی میکند داستانی کلیتر و گستردهتر دربارۀ سیاست خارجی آمریکا پس از ۱۹۴۵ بگوید. اما متأسفانه این بخش بزرگِ کتاب، که از منظر مسئولیتپذیری آمریکایی به یونان، مصر، افغانستان، ایران و پاکستان -یعنی کشورهایی که هنسن در مأموریتهایی خبرنگاری رفته بود- میپردازد، در اکثر اوقات فاقد ظرافت و دقت است. این بخشها شاید بسیاری از خوانندگان را به یاد آثار آمرانۀ نوام چامسکی بیندازد.
برخی دیگر هم پارچۀ نقاشی او را بیشازحد بزرگ میدانند و فکر میکنند که بعضی بخشهایش بهخوبی بافته نشده است. این فصلها در مقایسه با فصلهای مربوط به ترکیه، یعنی کشوری که او بهتر از از هر کشور دیگری میشناسد، هیچ حرفی برای گفتن ندارند.
هنسن در سفرهایش به بیرون از ترکیه دائماً به یاد مداخلههای پیشین آمریکا میافتد. میزان فقر در قاهره، در زمان سفر او در سال ۲۰۱۲، او را بهتزده میکند. چطور ممکن است کشوری که بعد از اسرائیل بیشترین کمک را از آمریکا دریافت میکند تا این حد فقیر باشد؟
حمایت آمریکا از حسنی مبارک باعث شرمندگی هنسن میشود و او «با تمام وجود» احساس میکند که «آمریکا من بود و من آمریکا بودم. چنین درکی تا پیش از آن هرگز نوعی احساس گناه نبود، چیزی نبود که بتوان از آن لذت برد، پشیمان شد و سپس فراموشش کرد». هنسن در کابل با گروهی از پیمانکاران آمریکایی دیدار میکند، کارآفرینانی در یک سرزمین جنگزده که او را به یاد «آدمهای والاستریت در کلوپهای برهنگی» میاندازند، «صاحبان صندوقهای پوششی که به یک پُرس استیک حملهور میشوند». این مسئله او را آزرده میکند که صاحبمنصبان آمریکایی «همیشه در کشورهای خارجی طوری با افراد بالغ صحبت میکنند که گویی بچه هستند».
او در سوپرمارکتهای کابل مکملهای ویتامین، کاندوم و کپههای روزنامۀ اکونومیست را میبیند، درحالیکه شهر فاقد جادههای مناسب است. پیش رانندهاش ابراز تعجب میکند «که ’ما‘ طی نُه سال حتی به خود زحمت ندادهایم جادههای شهرِ سلطنتیِ خودمان را درست کنیم».
هنسن در آتن از سرنوشت جورج پولک میشنود. جرج پولک خبرنگاری آمریکایی بود که سیاست هری ترومن را در حمایت از دولت راستگرا در دوران جنگ داخلی یونان زیر سؤال برد. به بیان هنسن، بر قتل پولک در سال ۱۹۴۸ بهدست اراذل و اوباش یونانی «با کمک کارمندان سفارت آمریکا، مأموران ردهبالای سیا و حتی خبرنگاران آمریکایی سرپوش گذاشتند». هنسن چیزی به داستانی که کیتی مارتون در کتاب توطئۀ پولک ۴ (۱۹۹۰) میگوید نمیافزاید.
هنسن صفحات زیادی را به ریشههای «امپراتوری» آمریکا اختصاص میدهد و در آنها از وودرو ویلسون، از متفکرانی که نظریۀ مدرنیزاسیون را ایجاد کردند (از نظر هنسن، دیدگاه آنها نسبت به مدرنیزاسیون بهعنوان گذر از جوامع سنتی و نابالغ به جوامع مدرن و بالغ همچنان درک آمریکاییها را از دنیا رقم میزند)، و نیز از خبرنگارانی مینویسد که قائل به نظر رایج دربارۀ ضرورتِ بهبلوغرساندن کشورهای توسعهنیافته بهدست آمریکا هستند. این صفحات برای متخصصان بیشازحد آشنا و برای غیرمتخصصان بیشازحد جانبدارانه هستند.
انتقاد هنسن فقط متوجه مسئولان دولتی و متفکران نیست. او از مردم آمریکا هم گله دارد، چرا که آنها، بیش از اینکه نگران کارهایی باشند که دولتشان به اسم آنها در کشورهای دیگر انجام میدهد، به فکر حسابهای بانکی و ارزش داراییهای خود هستند. او تلویزیون و رادیوی آمریکا را برای پروپاگاندای جنگ سرد مقصر میداند؛ همچنین به بحث از نهادهای فرهنگی روشنفکرانهای میپردازد که ذهن آمریکاییها را در طول جنگ سرد شکل میدادند.
هنسن، در بخشی از ادعانامۀ خود، توجه ما را به کارگاه نویسندگی آیووا ۵ جلب میکند، کارگاهی که بهزعم او نویسندگان آمریکایی را از دغدغههای بینالمللی دور کرده و بهسمت مسائل پیشپاافتاده سوق میدهد. او با مجلات روشنفکری هم مخالف است، چرا که آنها را در این وضعیت بیاعتنایی همدست میداند.
حتی گزارش کلاسیک جان هرسی در نیویورکر دربارۀ هیروشیما هم او را راضی نمیکند. او، از سر تحسین، نقد گور ویدال را میپذیرد و ادعای او را به نقل از او تکرار میکند که ژورنالیسم بیطرف آمریکایی «دربارۀ مسائلی که بزرگتر از پرتاب بمب باشد سؤالی نمیپرسد».
از نظر او، این قضیه «این سؤال را برمیانگیزد که آیا سبک آمریکایی ژورنالیسم فقط تاریخ را ثبت میکند یا اینکه آن را رقم میزند؟» البته که یک نویسنده میتواند تحلیل را بر توصیف صرف ترجیح دهد، اما این نثر نوعی لطمهزدن به هرسی است.
هنسن، پس از اطلاع دربارۀ مداخلات آمریکا در سرتاسر دنیا، تحول ذهن خود را با استعارۀ دندان توصیف میکند: «مغز من رسیدن به چنین دانشی را مانند پرکردن یک حفره تجربه کرد. چیزی بیرون کشیده شد و چیزی جای آن قرار گرفت و، بعد از آن، چیزی که ماند دردی بود مداوم و ضعیف و دندانی که هیچگاه مثل اولش نخواهد شد».
یادداشتهایی دربارۀ یک کشور خارجی گاهی مثل شرح وقایع زندگیِ یک آمریکایی است که سعی میکند از شر دندان خراب هویتش راحت شود و کلنجار میرود تا چیزی سالمتر را جایگزین آن کند. اما نتیجۀ این تلاش میتواند خامدستانه باشد؛ شرم لزوماً موضوع مرکزی جالبی برای یک کتاب غیرداستانی نیست.
این همه پریشانی برای چیست؟ شاید او بهدلیلِ حمایت پیشینش از آ. ک. پ. یا شاید هم بهخاطر باور ابتداییاش به خیرخواهی آمریکا احساس گناه میکند. اما به نظرم این احساس گناه باعث میشود تا او نقدی به سیاست خارجی آمریکا وارد کند که بیش از حدِ لازم خشمگینانه و تند است. هنسن در اوایل دهۀ سیِ عمرش از مداخلات آمریکا اطلاع یافت.
این سؤال پیش میآید که چرا او آنقدر دیر به فکر رفتار خارجی آمریکا افتاده؟ این را نیز باید افزود که تمام آمریکاییها بهاندازۀ دوستان روشنفکر هنسن در نیویورک از دنیا بیخبر نیستند: در سال ۲۰۱۴، زبان عربی بیشترین آمار رشد میان زبانآموزان را در آمریکا داشت. در ۲۰۱۵ هم، انجمن زبان مدرن اعلام کرد که از سال ۲۰۰۲ تا ۲۰۱۳ تعداد دانشجویانی که واحدهای زبان عربی میگیرند با رشدی سهبرابری به بیش از ۳۲ هزار نفر رسیده است.
یکی از مشکلات فراگیرتر کتاب هنسن نحوۀ توصیف مردمان تحت تأثیر آمریکا در کشورهایی نظیر ترکیه است. آنها، آنقدر هم که هنسن میخواهد ما را متقاعد کند، قربانی نیستند. در تمام انتخابات آزاد ترکیه از سال ۱۹۵۰ به بعد، مردم این کشور حزبی را برگزیدهاند که مدرنیزاسیون به سبک آمریکایی را در دستورکار خود دارد و آزادیهای دینی و کاپیتالیستی را با هم درمیآمیزد، و این در حالی است که این مردم از مداخلۀ آمریکا در زمان جنگ سرد بهخوبی آگاهاند.
کمونیستها و مارکسیستهای ترکیه -که بسیاری از آنها در دهۀ ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ به زندان افتاده و کشته شدند- شاید در انتقادات خود نسبت به امپریالیسم آمریکایی موضعی اخلاقی داشته باشند، اما حمایت مردمی چندانی پشت آنها نیست؛ حداقل آرای صندوقها این را میگوید.
هنسن وقتی به پایان یادداشتهایی دربارۀ یک کشور خارجی میرسد، برای این سؤال که چرا آنها از ما نفرت دارند؟ پاسخی مییابد. اما سؤال واقعی سؤالی است که بهدرستی پرسیده نمیشود و خود هنسن هم آن را از قلم میاندازد: چرا آنها عاشق ما هستند؟ اکثر مردم ترجیح میدهند محصولات مصرفی آمریکایی بخرند، تا کتابها و فیلمهایی در مورد خاکوبو آربنز ۶، محمد مصدق، سالوادور آلنده و دیگر قربانیان سیاست خارجی آمریکا در جنگ سرد.
سوتلانا آلکسیویچ در کتاب زمان دستِدوم ۷ توضیح میدهد که روسها چگونه پس از سقوط کمونیسم شیفتۀ شلوارهای جین آبی مدل غربی شدند. در ترکیه هم، با وجود مخالفت چشمگیر با مداخلات آمریکا در عراق و افغانستان، همچنان عشق به سبک زندگی آمریکایی وجود دارد.
آمریکاییهایی که در قرن نوزده به استانبول میآمدند بیشتر به زیبایی طبیعی و غرابت اگزوتیک این شهر علاقه داشتند تا به مردم آن. در سال ۱۸۶۷، مارک تواین مفصلاً از سگهای ولگرد، گداها و قصرهای استانبول مینویسد، اما چیز چندانی از مردم عادی نمیگوید.
دیگران هم از چیزهایی از این شهر لذت میبردند که برایشان عجیب به نظر میرسیده است. ارنست همینگوی، در دورانی که بهعنوان گزارشگر خارجی در استانبول کار میکرد، مسحور صدای مؤذنها شده بود. همینگوی مینویسد صدای مؤذن «مثل یک آریا در اپرایی روسی اوج میگیرد و فرود میآید».
اما هنسن از درون فرهنگ مینویسد. یادداشتهایی دربارۀ یک کشور خارجی نوعی تطهیر و طلبِ رستگاری است برای یک شهروند پُرفکر و حساس آمریکایی.
این کتاب، از جهتی دیگر، حرکتی بسیار آمریکایی است. با وجود کلنجاررفتن نویسنده برای پذیرش و تحلیل مسئولیت مداخلات کشورش در سرتاسر دنیا، ترکیه در پایان رنگ میبازد و کتاب به نوشتهای برای خودشناسی یک غربی تبدیل میشود. این حرکتها برای خوانندگانِ غیرغربی بسیار آشناست، حتی وقتی نویسندهای بصیر با قدرت خارقالعادهای برای مشاهده آن را انجام دهد.
فرادید