کد خبر: ۵۳۸۴۴۸
تاریخ انتشار : ۱۵ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۹:۰۶

این آمریکایی، محبوب ایرانی‌هاست

باسکرویل که کاملا در فضا و گفتمان پرهیاهوی مشروطه‌خواهان و مجاهدین تبریز فرو رفته بود، چنین پاسخ داد که چون ایرانیان در راه آزادی می‌کوشند من به آنها پیوسته‌ام و از قانون آمریکا باکی ندارم. سپس گذرنامه خود را درآورد و به کنسول داد. برخی منابع نوشته‌اند که او حین استرداد گذرنامه‌اش این جمله تاریخی و عمیق را به زبان آورده است: «تنها فرق من با این مردم زادگاهم است و این فرق بزرگی نیست.»
آفتاب‌‌نیوز :
«معمولا همیشه در این تعزیه‌ها یک شخصیت اروپایی وجود دارد که از جمله‌ «خوب‌ها» به شمار می‌رود. روایت می‌کنند که یک سفیر فرنگی در دربار بنی‌امیه از مرگ امام حسین بزرگ‌ترین شهید شیعیان چنان دچار انقلاب روحی شده و با صدای بلند این کار را تقبیح کرده که خودش را نیز به قتل رسانده‌اند. البته همیشه یک اروپایی برای ایفای این نقش در دسترس نیست بدین‌جهت گاهی این نقش را به یک ترک و گاهی به ایرانیان سفید‌پوست واگذار می‌کنند اما از وقتی که باسکرویل به تبریز آمده، مرتب به او مراجعه می‌کنند و او این نقش را به بهترین نحوی ایفا می‌کند و واقعا می‌گرید.»

امین معلوف، نویسنده ایران‌دوست لبنانی، در کتاب نمادینش «سمرقند» قصه مبارزه مشروطه‌خواهی را در سرزمین خیام، با اشاره به مرد فرنگی تعزیه‌های تبریز، جوان آمریکایی خوش‌نام، هوارد باسکرویل آغاز می‌کند که بعد از زندگی در ایران، با راهی که برگزیده بود و با عشقی که به نوع انسان و مرام آزادیخواهی داشت، به یکی از قهرمانان مجاهد راه مشروطیت تبدیل شد. این همان راهی بود که مردم ساده کوی و برزن دوست می‌داشتند؛ راهی که قدم زدن معلم آمریکایی جوان در آن باعث شده بود مردم دیگر به او به چشم یک اجنبی بیگانه ننگرند، او را از خود بدانند و در بزنگاه‌های دشوار حتی به او پناه ببرند و این راه چیزی نبود جز پیوستن به مردم، پیوستن به قصه‌ها و روایت‌هایشان، آرزوها و بیم‌ و هراس‌هایشان، سنت‌ها و رسومشان، مبارزه و حتی مرگشان.

قصه‌گوی این کتاب، با بهره‌مندی از مستندات و داده‌های پراکنده‌ای که از زندگی باسکرویل در کتاب‌های تاریخی عصر مشروطیت ثبت‌ شده و البته افزودن سایه‌روشن‌هایی از خیال، از زبان باسکرویل چنین روایت می‌کند که «وقتی وارد این کشور شدم، نمی‌توانستم بفهمم چگونه اشخاص بزرگسال و موقر برای قتلی که بیش از هزار سال پیش روی داده این چنین گریه و زاری می‌کنند و به سر و رویشان می‌کوبند. اما اکنون فهمیده‌ام. اگر ایرانیان در زمان گذشته زیست می‌کنند به این دلیل است که میهنشان زمان گذشته است، زمان حال در نظرشان سرزمینی است بیگانه که هیچ چیز آن متعلق به آنان نیست. کلیه‌ چیزهایی که برای ما مظاهر زندگی جدید و شکوفایی انسان در آزادی به شمار می‌رود، برای آنان مظهر تسلط خارجی است. جاده‌ها متعلق به روسیه است، راه‌آهن و تلگراف و بانک متعلق به انگلستان، پست متعلق به اتریش {...} و آموزش متعلق به آقای باسکرویل، عضو هیات پرسبیتری آمریکا.»

باسکرویل قصه معلوف، با نگاهی ژرف‌نگرانه درباره بسترهای فرهنگی مردم ایران به تحلیل پرهیز و گزیر آنها از فرستادن کودکانشان به کلاس درسی می‌پردازد که معلمش باسکرویلی است که از آمریکا آمده و متعلق به هیاتی نسبتا سیاسی است؛ پرهیز و گریزی که مانع بزرگی بر سر راه پیشرفت و تحول فکری در بدنه چنین اجتماع ترسان و در خود فرورفته‌ای به شمار می‌رود. نگاه او اما همدلانه است: «از اهالی تبریز چه کاری ساخته است؟ فرزندان خود را به مدارس سنتی بگذارند که ده سال همان جملاتی را تکرار کنند که اجدادشان در قرن دوازدهم یاد می‌گرفتند، یا این که آنان را به کلاس من بفرستند تا آموزشی نظیر کودکان آمریکایی بیابند؟ شاگردان من لایق‌ترین و مفیدترین افراد کشور خواهند شد. اما چگونه می‌توان مانع از این شد که دیگران مثل جماعتی از دین ‌برگشته به آنان نگاه نکنند؟ از نخستین هفته‌ اقامت در ایران این سؤال را از خودم کرده‌ام و پاسخ خود را ضمن مراسمی نظیر آن چه امروز مشاهده کردی یافته‌ام. خودم را با جمعیت قاطی کردم. دور و برم صدای شیون و زاری به هوا برمی‌خاست. با مشاهده‌ این چهره‌های گریان و ماتم‌زده، با خیره شدن به این دیدگان مبهوت، وحشت‌زده و اشک‌آلود، بدبختی‌های ایران در نظرم پدیدار شد. یک روح آشفته و یک پیکر ژنده‌پوش که دستش از همه‌ جا کوتاه است و به عزاداری پناه برده است. بدون آن که متوجه باشم بی‌اختیار اشک از دیدگانم جاری شد. شرکت‌کنندگان در این مراسم به من خیره شدند. حالشان منقلب گردید، مرا به سوی صحنه تعزیه هل دادند و از من خواستند که نقش سفیر فرنگ را بازی کنم. فردای آن روز شاگردانم به دیدارم آمدند. خوشحال از این که می‌توانند به اشخاصی که ایراد می‌گرفتند چرا کودکانشان را برای تحصیل به دست مبلغان پرسبیتری سپرده‌اند پاسخ بدهد: من پسرم را نزد معلمی فرستاده‌ام که برای امام حسین گریه می‌کند. {آنها} وقتی مشاهده کردند که من گریه می‌کنم، وقتی دیدند که بی‌تفاوتی مطلق بیگانگان را ترک نموده‌ام، نزد من آمدند و مثل این که می‌خواهند رازی را برایم فاش سازند گفتند گریه کردن فایده‌ای ندارد. ایرانیان نیازی به بیگانگانی که برایشان گریه کنند ندارند و بهترین کاری که می‌توانم برایشان بکنم این است که به فرزندانشان علم و دانش بیاموزم.»

اما باسکرویل قصه معلوف در ادامه تحلیل‌های جالب‌تری دارد که اشتیاق او را برای ایفای نقش‌های قهرمانانه و مردم‌دوستانه در میان ایرانیان می‌نمایاند. او خطاب به دوست خود چنین می‌افزاید که: «اما اگر گریه نکرده بودم حتی به دیدنم نمی‌آمدند. اگر مرا در حال گریستن ندیده بودند اجازه نمی‌دادند به شاگردانم بگویم شاه و دربارش فاسد است.» او با گفتن این روایت می‌کوشد نشان دهد که در روزهای ماموریت و اقامتش در ایران دیگر تنها یک آمریکایی ریش‌تراشیده، یک معلم هیات مذهبی پرسبیتری نبوده بلکه روشنفکر اندوهگینی بوده است که با جسارت از شاه و درباریان انتقاد می‌کرده و شاگردانش و همچنین والدین آن‌ها حق را به او می‌داده‌اند چون او را در میان خود می‌دیدند و نه بر فراز خود. معلمی که قبل از آن که بخواهد فرهنگ سرزمین متبوعش، دستورالعمل‌های هیات مذهبی متبوعش و اساسا چیزی بر خلاف عرف و فرهنگ و تاریخ سرزمین مقصد به شاگردان ایرانی‌اش انتقال دهد، از فرهنگ ایرانیان برای غنی کردن آموزه‌هایش بهره ‌برده و از همین روست که با افتخار می‌افزاید: «و نیز درباره خیام با شاگردانم صحبت کرده‌ام. به آن‌ها گفتم که میلیون‌ها اروپایی و آمریکایی رباعیات او را همیشه در کنار بسترشان دارند. از آنان خواستم که اشعار فیتز جرالد را از بر کنند. روز بعد پدربزرگ یکی از شاگردان با هیجان از آن چه نوه‌اش حکایت کرده بود به دیدنم آمد و گفت: ما هم به شعرای آمریکایی احترام می‌گذاریم. البته او قادر نبود حتی نام یکی از آنها را ببرد. اما اهمیتی نداشت. این کار نوعی بیان غرور و حق‌شناسی بود.»

به این ترتیب است که دوست و مخاطب باسکرویل پس از شنیدن این سخنان، خطاب به او طنازانه و با لبخند می‌پرسد: «نکند تو یکی از مجاهدین باشی؟» باسکرویل قصه، پاسخ روشنی به این پرسش نمی‌دهد اما با شعف از دعوت مردی برای سخنرانی درباره داروین یاد می‌کند؛ پیشنهادی که معتقد است در فضای جوشش سیاسی حاکم بر ایران، مضحک اما هیجان‌انگیز بوده است.

اما رمز و راز تاریخی نهفته در این دعوت را شاید بتوان با مرور فضای فرهنگی روزهای مشروطیت، به خوبی دریافت: استقبال از هر اندیشه تازه‌ای که فکر را به پویایی وا‌می‌داشت، میل و اشتیاق اجتماع برای فهم داده‌های فکری جهان و رها شدن از پوسته دگم‌اندیشی‌های کهنه شده. به این ترتیب در این روایت باسکرویل نه یک مجاهد اسلحه به‌ دست که یک مجاهد فکری معرفی می‌شود چنان که وقتی در ادامه قصه، مجاهدین به دستش سلاح می‌دهند، هرگز ماشه را نمی‌چکاند و با تاثر چنین زمزمه می‌کند که: «سر یک آدم ناشناس را در تیررس داشتن و ماشه را برای کشتن او چکاندن...» و این در اوج روزهای پس از به توپ بستن مجلس در محله‌های تبریز است که جنگی خیابانی و نابرابر میان حامیان مشروطه و مخالفانش در جریان بوده است؛ روزی که معلوف این‌چنین توصیفش می‌کند: «روزی تیره‌وتار در تاریخ کشور خیام. آیا این همان سپیده‌دم موعود شرق بود؟ از اصفهان تا قزوین، از شیراز تا همدان، از سینه‌های هزاران نفر افراد متعصب یک صدا برمی‌خاست: «بکشید، بکشید» هر کس که لفظ آزادی، دموکراسی و عدالت را بر زبان آورده بود، می‌بایست خود را پنهان کند. آینده رؤیایی دست‌نیافتنی به نظر می‌رسید. طرفداران مشروطه در کوچه و بازار تعقیب می‌شدند، مقر انجمن‌ها ویران می‌شد، کتاب‌هایشان جمع‌آوری و سوزانده می‌شد. در هیچ جای سراسر ایران نمی‌شد جلو این موج زشت و ناهنجار را گرفت.»

اما جالب است که باسکرویل قصه معلوف از تفنگ می‌گریزد اما باسکرویل مشروطه‌خواه واقعی توصیف‌شده در کتاب‌های موثق تاریخ‌نگارانه، در چنین روزهای سخت و دهشتناکی به شاگردان و اطرافیانش، مشق نظامی می‌داده است و این تعلیم‌یافتگان که اغلب از میان شاگردان خوش‌فکر مدرسه برگزیده شده بودند، نام «فوج نجات» را بر خود نهادند و به اصرار به صفوف مجاهدین پیوستند حتی بر خلاف موافقت و رضایت ستارخان و دیگر رهبران. به این ترتیب به نظر می‌رسد میان باسکرویل قصه معلوف و باسکرویل تاریخی، تفاوت‌هایی هست که لزوم معرفی او را بیشتر می‌کند.»

باسکرویل مشروطه‌خواه چه کسی بود؟

رضازاده شفق، امیرخیزی، کسروی و دیگر مورخان مشروطیت، در کتاب‌های خود به طور مبسوط به معلم آمریکایی قهرمانی اشاره‌ کرده‌اند که در اوج روزهای سراشیبی مشروطیت، در تبریز به یاری مردم بی‌دفاع آمد و در نتیجه زمینه برای فهم قهرمان قصه معلوف به خوبی هموار است. بر اساس این روایت‌ها هوارد باسکرویل در دهم آوریل ۱۸۸۵ میلادی در شهر نورث‌پلات در ایالت نبراسکا متولد شد. در کالج این ایالت تحصیلات اولیه خود را انجام داد و در سال ۱۹۰۳ به دانشگاه پرینستون رفت و در سال ۱۹۰۷ با موفقیت فارغ‌التحصیل شد.

داده‌های تاریخی نشان می‌دهد که در آن زمان آمریکاییان از طریق مؤسسات مذهبی چند مدرسه و بیمارستان در ایران‌ تأسیس کرده بودند که یکی از آنها مدرسه مموریال در تبریز بود که‌ بعدها به نام دبیرستان پروین مشهور شد. محل این مدرسه در خیابان شهناز کوی ارمنستان‌ واقع شده بود و نظارت بر آن بر عهده فرقه Presbyterian بود که شعبه‌ای از پروتستان مسیحی به شمار می‌رفت. باسکرویل در روزهایی مامور تعلیم کودکان ایرانی تبریز شد که محمدعلی‌شاه‌ قاجار در دوم تیرماه ۱۲۸۷ (۲۳ ژوئن ۱۹۰۸) مجلس شورای ملی را به توپ بست و مشروطه ایرانی به این ترتیب در کمایی سخت فرولغزید. وقتی آزادیخواهان تبریز قیام مسلحانه را به عنوان تنها گزینه نجات مشروطیت محتضر خود برگزیدند، معلمان مدرسه مموریال هم به تب و تاب افتادند و همراه آزادیخواهان به جنگ‌های خیابانی پیوستند. روایت شده است که در یکی از این جنگ‌ها، شریف‌زاده یکی از معلمان‌ مدرسه مموریال و دوست نزدیک باسکرویل کشته شد، باسکرویل با دیدن جنازه خونین همکار جوانش، بی‌آن‌که به ملیت خود و فاصله‌اش با مردم ایران بیاندیشند، کوشید او هم به صف مشروطه‌خواهان و مجاهدان بپیوندد؛ کوششی که پیش از آن به شکلی ناملموس، با آموزه‌های متفاوت و همدلانه‌اش در مدرسه به کودکان ایرانی آغاز شده بود.

البته روشن است که این اقدام باسکرویل در پیوستن به مجاهدین از نگاه مدیر مدرسه متبوع وی، خلاف قوانین آمریکا بود؛ در نتیجه رسما اعلام کرد که عملیات او نافرمانی از قوانین آمریکاست و مجازات دارد و از او خواست که‌ فوراً به تدریس در مدرسه بازگردد. اما باسکرویل که کاملا در فضا و گفتمان پرهیاهوی مشروطه‌خواهان و مجاهدین تبریز فرو رفته بود، چنین پاسخ داد که چون ایرانیان در راه آزادی می‌کوشند من به آنها پیوسته‌ام و از قانون آمریکا باکی ندارم. سپس گذرنامه خود را درآورد و به کنسول داد. برخی منابع نوشته‌اند که او حین استرداد گذرنامه‌اش این جمله تاریخی و عمیق را به زبان آورده است: «تنها فرق من با این مردم زادگاهم است و این فرق بزرگی نیست.»

این روایتی است مختصر که کسروی می‌نویسد اما در مقاله‌ای که در دانشنامه جهان اسلام با مدخل باسکرویل منتشر شده است، با اتکاء به منابع دیگر، روایت کامل‌تری در دسترس داریم بدین شرح: «اقدامات باسکرویل و درگیری در مسائل داخلی ایران موجب بروز نگرانی‌هایی در واشنگتن شد و ویلیام دوتی، رایزن (کنسول) آمریکا در تبریز، طی نامه‌ای به تاریخ اول محرم ۱۳۲۷ / ۳ ژانویه ۱۹۰۹ و سپس، در ملاقاتی با باسکرویل در حضور ستارخان، کوشید تا او را از فعالیت نظامی در کنار مشروطه‌خواهان منصرف کند. دوتی، ضمن یادآوری شغل آموزگاری باسکرویل، متذکر شد که فعالیت‌های او جان وی و اعضای هیات آمریکایی را به خطر افکنده است. ستارخان نیز ضمن قدردانی از آمریکایی جوان او را به کناره‌گیری از نبرد تشویق کرد. باسکرویل، در پاسخ، مبارزه در کنار مشروطه‌خواهان را دفاع از جان و مال آمریکاییان و مردم تبریز شمرد. سرانجام، دوتی از باسکرویل خواست که گذرنامه خود را بازپس دهد و از تابعیت آمریکا صرف‌نظر کند. به روایت یسلسون باسکرویل از قبول این دستور خودداری کرد، لیکن کسروی می‌نویسد که وی گذرنامه خود را به رایزن تسلیم کرد. وزارت خارجه آمریکا هیات مرکزی مبلغان مسیحی در نیویورک را برای فراخواندن باسکرویل از ایران، به این عنوان که فعالیت‌هایش منافع آمریکا و کلیسای پرسبیتری را به خطر افکنده است، تحت فشار قرار داد. در ۱۶ ربیع‌الاول / ۷ آوریل، خبر استعفای باسکرویل از آموزگاری به واشنگتن اعلام شد.»

و قصه‌گوی دیگر «کوچه باغی را پیش می‌رفتیم. این دست و آن دست ما باغ‌ها بود. در پایان باغ کشتزار پهناوری پدید شد. در آن سوی کشتزار سنگر توپ‌ قزاق بود که در پیرامون آن قزاق‌ها پاسداری می‌نمودند. ما از دور ایشان را می‌دیدیم. یکی در کنار ایستاده آتش گردون می‌چرخانید و پیدا بود ما را نمی‌بیند. همین که کوچه باغ را به پایان رسانیده به دهنه کشتزار نزدیک شدیم‌ باسکرویل فرمان دو داد و خویشتن در جلو رو به سوی سنگر قزاقان دویدن‌ گرفت. چند تنی از ما پی او را گرفتیم. دیگران دو دسته شده دسته‌ای به باغ‌های‌ این دست و دسته‌ای به باغ‌های آن دست درآمدند و پشت درخت‌ها و دیوارها سنگر گرفتند. اما باسکرویل همین که تیری انداخت و چند گامی دوید، قزاقی او را آماج گلوله‌اش گردانید. در آن هنگام که می‌افتاد فرمان درازکش‌ داد. آن چند تن که به دوری چند گامی در پشت سرش می‌بودند در برابر پشته‌ای رسیده بودند و در برابر آن پشته دراز کشیدند. آواز باسکرویل بلند شد که: حاجی آقا من تیر خورده‌ام {...} بدین‌سان جوان پاکدل آمریکایی جان خود را باخت. یک تیری انداخت‌ و با یک تیر هم از پا درآمد و کشته او را به شهر آوردند.»

این روایت را قصه‌گوی دیگری، مهدی علوی‌زاده، که اتفاقا یکی از اعضای فوج نجات هم بوده است، در خاطراتش از مبارزه مجاهدین و نیروهای قزاق و حکومتی، بازتاب داده است اما در این میان دلنشین‌ترین قصه درباره باسکرویل را عارف قزوینی بر سر مزار او با این ابیات به رشته تحریر درآورده‌ و ماندگار کرده است:

ای محترم مدافعِ حریّتِ عباد

وی قائدِ شجاع و هوادار عدل و داد

کردی پی سعادتِ ایران فدای جان

پاینده‌باد نام تو، روحت همیشه شاد
تاریخ ایرانی 
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین