نويسنده هر چه كه را مينويسد خارج از عالم حسي و احساسي او نيست، گاهي چيزي و يا كسي را كه ميآفريند، اگر به ظاهر، قالبها و شاكلهاي بايسته و قابل پذيرش عقل آدمي نداشته باشد، ولي با كمي تعمق ميتوان آنها را با هم ارتباط داد و در عالم واقعيت هم آن را حس كرد. آدمهاي كافكا يا بهتر بگويم شخصيتهاي قصه كافكا معمولاً چنين ويژگيهايي را دارند: هم زنده هستند و نفس ميكشند، هم ميتوانند وجود نداشته باشند و جامعه هم به آنها نيازي نداشته باشد.
هر نويسندهاي معمولاً بخشي از شخصيت و يا روحيات خويش را بر روي كاغذ ميآورد و بخشي ديگر را يا فراموش ميكند و يا اينكه برايش مهم نيست كه آن را به رشته تحرير در آورد. البته برخي شايد بگويند كه نويسندگان همه وجود خود را در قالبهاي متفاوت و با زبانهاي مختلف به نمايش در ميآورند و شخصيتهايي كه خلق ميكنند عموماً آدمهاي درون او هستند، دروني كه چند وجهي و گاه از اضلاع متفاوتي برخوردار است.
عموماً زيرساختهاي بسياري از داستانهاي نويسندگان بزرگ – بهتر است بگويم همه نويسندگان- از زندگي شخصي و پيراموني آنها شكل ميگيرد. برخي گاهي با زيركي موضوعاتي را انتخاب ميكنند و دستمايه كار خويش قرار ميدهند كه خوانندگان به سختي ميتوانند، نويسنده را در درون داستان پيدا كنند.
اين دسته از نويسندگان خود را پشت شخصيتهاي قصه پنهان ميكنند و با درايت و هوشمندي عجيبي چنان مينمايانند كه انگار هرگز خودِ واقعي آنها در هيچ قالبي از شخصيتها نميگنجد، ولي با تعمق و غور در تفكرات و حتي زندگي آنها ميتوان آنان را در قصه يافت و تجزيه و تحليل كرد.
اما برخي از نويسندگان هستند كه تودرتويي و درهمتنيدگي فراواني ندارند، خيلي ساده و صريح خود را – گاهي خودِ چندوجهي خويش را- در قالبهاي متعددي قرار ميدهند و نقشهايي ميآفرينند كه عملاً هم اعلام ميكنند:اين من هستم كه سخن ميگويم، اين من هستم كه در قصه جريان دارم و ديدگاههاي شخصيتهاي قصه، در حقيقت ديدگاههاي من است.
گاهي برخي از نويسندگان تمامي ريزِزندگي خود را در نهاد و از زبان شخصيتها و يا قهرمانان قصه بازگو ميكنند و گاه آرزوهاي محال خود را هم در قصه ممكن ميسازند و به آن دست مييابند و گاهي سرخوردگيهاي عشقي و آرماني خود را در فضايي وهمآلود و تاريك به تصوير ميكشند، فرانتس كافكا هم از اين نوع نويسندگان است؛ صريح و ساده تمام وجود خود را بدون پردهاي عريان ميسازد و شما ميتوانيد حتي از لايههاي شخصيتي و فكري او آگاه شويد.
آدمهاي رمانهاي كافكا چون خودِ او چندان پيچيده نيستند؛ براي شناخت آنها لازم نيست خيلي تلاش كرد و به تعابير و تفاسير بسيار پيچيده و فني روانشناسي و يا فلسفي متشبث شد و يا آنكه احتمالاً در شناخت آنها نااميد شد؛ فقط چيزي كه هست اينكه گاهي شايد خواننده نتواند با بعضي از آنها ارتباط برقرار كند، البته اين امر را به نظر من شايد بتوان در «مسخ» ديد؛ موجودي با ويژگيهاي كاملاً افسانهاي و خيالي كه گاهي خواننده دلش ميخواهد از شرش راحت شود، و يا اينكه به نوعي منتظر است قهرمان داستان آقاي «گرگور زامزا» به روز اولش برگردد و به اصطلاح بهبود يابد، ولي وقتي كه ميبيند اين روند ادامه دارد همانند خانوادهاش از نابودي و مرگش احياناً نفس راحتي هم ميكشد.
در مجموع آدمهاي داستانهاي او در همه جا حضور دارند و خواننده در مواقعي خودش را در اثناي حوادث ميبيند و با شخصيتهاي درونِ متن همذاتپنداري ميكند و به اصطلاح به «وحدت رفتاري» با آنها ميرسد.
موضوع ديگري كه نبايد از آن غافل شد «محيط» و آدمهاي پيرامون شخصيتهاي محوري داستانهاي كافكا است؛ همانگونه كه محيطِ «كافكا»، او را ساخت، محيطِ پيرامون قهرمانان قصه نيز شخصيتهاي آنها را به گونهي خاص خود تراش و شكل ميدهد.
قهرمانان داستان يا ضدقهرمانها معمولاً آدمهاي عادي جامعهاند، مانند خود «كافكا» كه –با توجه به مدرك دكتراي حقوق- خيلي خارقالعاده نبود، شايد از آدمهاي معمولي جامعه يك سروگردن بالاتر بود، اما اين موضوع را البته خودش هيچگاه نه گفت و نه اينكه ميدانست، با اين وصف خود را تافته جدا بافته نميپنداشت، شايد گاهي انزوا اختيار ميكرد و يا همزبان چندان مناسبي براي خود نمييافت، ولي قهرمانهايش جدابافتگي اجتماعي و شخصيتي به شكل برجسته و يا ظاهر قضيه ندارند، آنها بيشتر درگير اتفاقات روزمره و گاه شخصي خود هستند تا آنكه گرفتار حوادثي، چيزي و يا ارادهاي باشند كه در زندگي روزانهشان نقش ايفا ميكند.
«جوزف.كا» در محاكمه يا «كارول روسمان» در رمان گمشده و حتي «گرگور» در مسخ در نگاه ابتدايي آدمهاي معمولي و تقريباً متوسط جامعهاند، اما چيزي كه در زندگي آنها به عنوان «مسئله» يا «موضوع» رخ مينمايد، همان جانمايه و درونمايهاي است كه «كافكا» آن را در زندگي شخصي تجربه كرده است، البته بايد يادآور شد كه شخصيت «گرگور» يا همان حشره در رمان «مسخ» كمي غامض و پيچيدهتر مينمايد و حداقل از لحاظ شكلي تفاوتهاي ماهوي با بقيه شخصيتهاي محوري ديگر داستانها دارد، ولي احساس، آرزوها و حتي خيالات «مسخ» شبيه خيالات آدمهاست و شايد هم شبيه خيالات «كافكا». موجودي كه گرفتار ويژگيهاي جسمي خود شده است وگرنه از لحاظ انديشه و فكر و عشق از ديگران چيزي كم ندارد؛ اينكه او چرا به اين روز دچار شد و چه عامل و تفكري نويسنده را واداشت تا چنين موجودي را خلق كند، خود موضوعي است كه به شخصت «كافكا» برميگردد، شخصيت تاريكانديش، نااميد و سرخوردهاي كه با وجود موفقيتهاي تحصيلي، در فضايي به سر ميبرد كه انگار پايان جهان و آخرين نقطهي هستي است.
بسياري از روانشناسان و تحليلگران اين بخش از وجوه شخصيتي او را به خانواده و خصوصاً به پدر سختگير و خشن او مرتبط دانسته و شكست در زندگي دروني و يا عاشقانه را عامل اين ناهنجاري شخصيتي او ميدانند.
در داستانهاي كافكا گاهي نمادها از رماني به رمان ديگر جريان پيدا ميكند و به اصطلاح در «تونل فكر» نويسنده نشانهها يكي هستند، اما جاگيري و يا مكان قرارگيري آنها متفاوت است؛ ضمن آنكه نبايد فراموش كرد وي داستانهايش را گاهي تحت تأثير همديگر يا آنكه در هنگام نوشتن اثري، اثر ديگر را شروع ميكرد و به پايان ميرساند، شايد اين تداخل در تشابه شخصيتي قهرمانهايش بيتأثير نبود.
كافكا گاهي بدون آنكه خود در به كارگيري يكسان نمادها و سمبلها نقش داشته باشد ولي سير داستانها به گونهاي است كه خواننده ميتواند آنها را در داستانهاي ديگر او پيدا كند؛ مثلاً «سيبِ» رمانِ مسخ راه خود را در رمان محاكمه هم باز ميكند و «جوزف.كا» در مقطعي به آن نياز پيدا ميكند:«حالا آن سيب، تنها چيزي بود كه براي صبحانه داشت.» در اين جا نوعي پيوند و ارتباط با «حشره» مسخ، جناب «گرگور زامزا» برقرار ميشود.
پدر گرگور در داستان مسخ براي راندن آن حشره مزاحم – كه روزگاري فرزند او بود:«از ظرف ميوه روي گنجهي ظروف جيبهايش را پر كرده بود و بيآنكه درست نشانهگيري كند، سيب پشت سيب پرتاب ميكرد، سيبهاي سرخ و كوچك روي زمين ميغلتيدند و به هم ميخوردند و از هم دور ميشدند.»(مسخ،ص50،ترجمهي فرزانهطاهري) اينجا در حقيقت كافكا بخشي از شخصيت پدر سختگير و سوداگر و جاهطلب خود را هم تصوير ميكند.
سيبي كه در رمان محاكمه هست البته از لحاظ كاركردي تفاوتهاي زيادي با سيب «مسخ» دارد. سيب اول كمي به درد قهرمان ميخورد، سيبي كه در مسخ است به نوعي بلاي جان قهرمان ميشود.
گاهي دغدغههاي قهرمانهاي داستانهاي كافكا هم يكي است و تشابهات فراواني در بين آنها وجود دارد؛ گويي همه كارمند هستند و براساس شرايط موجود به اسارت اداري گرفتار شدهاند. از سوي ديگر رفتارهاي شخصيتهاي قصه به گونهاي است كه همه گرفتار ساختار سنگين و غيرطبيعي اداري و شهرياند.چهار شخصيت اصلي داستان«مسخ» از قبيل:حشره(گرگور)، پدر، مادر، و خواهر، به نوعي از نظام ماشيني عادت كردند كه تخطي از آن به هيچ وجه جايز نيست.
«حشره» در مسخ با وجودي كه ديگر شكل و شمايل انساني ندارد، ولي از اينكه سروقت به ادارهاش نرفت نگران است و اتفاقاً «جوزف.كا» در محاكمه هم از اينكه يك روز غيبت كرده و به بانك –محل كارش – نرفت ناراحت است؛ اين در حالي است كه آنها غم اصلي و گرفتاري واقعيشان را فراموش كردند و در بند موضوعي سطحي و جزئياند كه در حال حاضر به درد آنها هم نميخورد.
آدمهاي كافكا در دنيايي وهمآلود و گاهي هم تاريك زندگي ميكنند. تصويرسازيهاي صحنهاي و رفتاري كافكا اساساً وهمي و حتي ترسناك است. آدمهايش خيلي خردگرا وعميق نيستند؛ زود ميشكنند و زود هم باور ميكنند و نوعي خوشبيني و خوشباوري كودكانه آنها را احاطه كرده است؛ به عنوان نمونه ميتوان حتي مطلع داستان مسخ را در نظر گرفت كه گرگور يك روز صبح بيدار ميشود و ميبيند كه به حشرهاي تبديل شده است:«يك روز صبح گرگور زامزا از خوابي آشفته بيدار شد و فهميد كه در تختخوابش به حشرهاي عظيم بدل شده است.» نويسنده نه خواب آشفتهاش را بازگو ميكند و نه آنكه دليل اين استحاله وحشتناك را ميگويد و يا ميداند؛ اما قهرمان او ميخواهد و يا آرزو دارد كه دكتر و يا قفلساز بتوانند او را از اين فلاكت نجات دهند؛ اين همان خوشباوري مهلك و نابودكننده است.
علاوه بر اين محيط طبيعي و فضاي جوي داستانهاي كافكا عموماً سرد و تيره و تار است. فقط يكي دو بار در داستان «مسخ» روزنهاي از هواي مطبوع و زيبا را به تصوير در آورده است، ولي عموماً هوا بارندگي، دلگير و مهآلود است. شايد اين از ويژگيهاي آب وهوايي اروپا باشد- ولي نميتوان آن را به عنوان نماد و نشانه نشناخت؛ خصوصاً وقتي كه كافكا مينويسد:«صداي ريزش قطرات باران بر آبچك لبهي پنجره ميآمد و از ديدن آسمان ابري دلش گرفت.»(مسخ،ص12،همان)
گاهي هم زمان و ساعتهاي كار قهرمانها به تاريكي نزديك است؛ مثلاً يا عصر است، يا ديروقت شب است،«صبح خيلي زود كه هنوز هوا تاريك» است و يا محيط چنان تاريك است كه اگر وسط روز هم باشد هيچ دردي را دوا نميكند. اين فضاسازيهاي استادانه كافكا به راحتي ميتواند خواننده را به دنياي فكر و انديشهي نويسنده راهنمايي كند و از زواياي خيال او آگاه گردد و يا به اصطلاح «ذهنش» را بخواند؛ البته اين امر و آگاهييابي زماني بيشتر ميسر ميشود كه خواننده كمي از ويژگيهاي شخصيتي نويسنده اطلاع داشته باشد و با اين پيشزمينه بهتر ميتواند هم نويسنده را بشناسد و او را تحليل كند و هم قهرمانهايش را.
داستانهاي كافكا با ويژگي رفتاري و شخصيتي او همخواني و هماهنگي عجيبي دارند، مانند دوروي يك سكهاند كه يكي بدون ديگري زياد مفهوم ندارد.
نبايد فراموش كرد كه كافكا و داستانهايش چندان مهر زمان ندارند و ميتوان آثار او را به تناوب و در هر دورهاي خواند، فقط مهم اين است كه به طور جدي آنها را باور نكرد و سايههاي سايه زندگي قهرمانهايش را بر سر خويش نديد وگرنه شايد عاقبت خوش و خوبي براي خواننده نداشته باشد.
كارهاي كافكا را ميتوان با نگاه واقعبينانه و نه خيالاتي خواند و گاهي هم لذت برد.