آفتابنیوز : نازپری و دخترش روزهای بدی را پشت سر گذاشتهاند. مادر برای اینکه نگذارد پدر، دخترش را به پیرمرد بدهد آنقدر مقابل بچههایش کتک خورده که هنوز هم استخوانهایش پس از این همه مدت درد میکند. پدر میخواست با هر زوری که شده دخترک را به خانه پیرمرد بفرستد ولی مادر تا پای جان ایستاد. میخواست بینی مادر را ببرد اما روستاییان پول جمع کردند و نازپری و مرضیه را به ایران فراری دادند. حالا هر غریبهای که مقابل خانه دخترخالهاش میآید، میترسد، وحشت میکند که مبادا پدر از افغانستان کسی را اجیر کرده باشد تا دختر را برگرداند به چخانسور.
نازپری را در خانهای محقر و تو سری خورده در یک گاوداری در حاشیه ورامین ملاقات میکنم. سخت است باور کنی جایی که آنها زندگی میکنند خانه باشد؛ دیوارهای فروریخته و در بزرگ زنگزدهای که به زور سرجایش ایستاده.
بچههای قد و نیمقد با مو و چشمانی سیاه و براق با لباس محلی بلوچی مقابل خانه از سر و کول هم بالا میروند. وقتی چشمشان به من میافتد، میدوند توی خانه و حضورم را اعلام میکنند. چند لحظه بعد پری جلوی در میآید. وقتی خودم را معرفی میکنم دعوتم میکند به داخل.
دخترها توی اتاق جلویی دفتر نقاشیشان را روی روفرشی پهن کردهاند و مشغول رنگآمیزیاند. یکیشان عروس خانمی را نقاشی کرده و حالا دارد موهایش را رنگ میکند. پسرها کنجکاوند که من برای چه به خانهشان آمدهام. گوشه اتاق دختر ۱۰ روزهای توی گهواره به خواب رفته. مادر چادر مشکی به سر دارد و خودش را کنار تیغه دیوار جلو آمده، پنهان کرده. دختر ۱۰ سالهای هم پشت او پناه گرفته. صاحبخانه میگوید: «ناز پری و دخترش مرضیه اینها هستن. این نوزاد هم دختر کوچک نازپری است که تازه به دنیا آمده.»
نازپری – زنی ۳۵ ساله- میترسد سلام بدهد. نگاهش به گلهای روفرشی است. پری خانم دخترخاله نازپری است. او ۴ بچه دارد و چند سال پیش شوهر معتادش در زاهدان آنها را به حال خود رها کرده و رفته پی کار خودش. پری خانم هم وقتی میبیند از پس مخارج زندگی برنمیآید برای کار به ورامین میآید. او به زبان بلوچی مرا به دخترخالهاش معرفی میکند. لحظهای بعد زن جوان نخستین جمله را به زبان میآورد و من غرق در غصه میشوم: «تو را به خدا پسرهای من را اینجا بیاورید. دلم برایشان تنگ شده.»
پیش از این که اینجا بیایم، قاسم دریاباری عضو انجمن یاریگران خورشید که کارشان کمک به افراد بیبضاعت در حاشیه شهر است قصه نازپری را برایم تعریف کرده. داستانی که شنیدنش هر آدمی را در خود فرومیریزد.
توی اتاق کوچکی که با نور اتاق بزرگتر روشن شده، مینشینم پای حرف زن زجردیده تا داستان زندگیاش را برایم تعریف کند. او نمیتواند فارسی را روان حرف بزند. نزدیک ۱۱ سال در یکی از روستاهای افغانستان که به زبان پشتو صحبت میکنند، زندگی کرده. دخترخالهاش بعضی از جملات را برایم معنی میکند. از نازپری میخواهم داستان زندگیاش را تعریف کند: «پدر و مادرم زمانی که من ۸- ۷ ساله بودم در تصادف از دنیا رفتند. من تنها فرزند خانواده بودم. خالهام من را برد خانهشان و فکر کنم ۱۴- ۱۳ ساله بودم که مرا به مرد افغانستانی به نام بسمالله دادند. دو سال زاهدان زندگی کردیم ولی بخاطر اینکه شوهرم افغان بود و مجوز اقامت نداشت او را از ایران بیرون کردند. من هم مجبور شدم همراهش به روستای آبا و اجدادیشان بروم. خدا به من و بسمالله ۲ پسر و یک دختر داد که حالا پسرها یکی ۱۲ و یکی۱۱ ساله است و دخترم ۱۰ ساله. زندگی آنجا فرقی با اسیری نداشت. زن و دختر حق حرف زدن و نظر دادن ندارند. کتک میخورند و نباید جیکشان دربیاید. من هم مثل بقیه زنهای روستا باید از حرف شوهرم تبعیت میکردم. روستا هیچ امکاناتی نداشت حتی برق. چند ماه پیش، شوهرم آمد خانه و گفت که وسایل مرضیه را جمع و جور کنم چون قرار است چند روز دیگر به عقد مرد ۷۰ سالهای دربیاید. گریه و زاری کردم که این کار را نکند ولی من را به باد کتک گرفت که به تو ربطی ندارد. میخواست مرضیه را در مقابل چند بز و گوسفند به عقد پیرمرد درآورد و بز و گوسفندها را به شوهرخالهاش بدهد و دخترخالهاش را عقد کند.»
نازپری گردنش را با پارچه سفیدی بسته است. از او میپرسم آرتروز گردن دارد؟ او سری به نشانه نه، تکان میدهد و چشمانش پر از اشک میشود: «هنوز تن و بدنم درد میکند. وقتی هوا کمی سرد میشود استخوانهایم از درد گزگز میکند. آنقدر در طول این سالها مخصوصاً چند روز مانده به فرار، کتک خوردهام که خرد و خمیر شدهام. یک روز پیش از اینکه دست دخترم را بگیرم و به زاهدان بیایم شوهرم جلوی بچهها چاقو بدست گرفته بود و میخواست بینیام را ببرد. در آن منطقه از افغانستان رایج است برای تنبیه زنان، بینی آنها را ببرند. همسایهها به دادم رسیدند. بچهها از ترس داد میکشیدند. صحنهای که مرضیه خودش را به دیوار چسبانده بود و از وحشت چشمهایش را بسته بود هیچ وقت از یادم نمیرود.
من آن قدر کتک خوردم تا توانستم مانع ازدواج دخترم شوم. آخر سرهم اهالی روستا پول جمع کردند و به من دادند تا جانم را نجات دهم. دست دخترم را گرفتم و به سوی مرز پاکستان آمدیم. رانندهای که مسافرها را میبرد دلش برای مرضیه سوخت و از او کرایه نگرفت. وقتی با هزار بدبختی به زاهدان رسیدیم متوجه شدم بچه دیگری در شکمم دارم. فک و فامیلهایم به شوهرم زنگ زدند و گفتند زنت باردار است و کمی با او مهربان باش ولی او گفت که دیگر مرا نمیخواهد و چند روز دیگر با دخترخالهاش ازدواج میکند. چند ماهی در خانه اقوامم سرگردان بودم تا اینکه به ورامین آمدم تا موقع زایمان، دخترخالهام از من نگهداری کند. من چند روزی از نداری به دخترم آب قند میدادم. چند روزی است خیریه برای بچهام لباس و شیرخشک میآورد.»
مرضیه مثل دخترخالهاش لباس محلی سوزن دوزی شده بلوچی پوشیده. دخترک حرف نمیزند حتی با دختر و پسرخالههایش. او نتوانسته برای خواهر کوچکش اسم انتخاب کند. شبها کابوس میبیند و با فریاد از خواب میپرد. نازپری میگوید دخترش از مردم میترسد. فکر میکند پدرش پیدایشان میکند و به روستا برمیگرداند.
نازپری درباره شرایط سختی که در روستای چخانسور داشته برایم تعریف میکند: «روستایی که ما زندگی میکردیم هیچ چیزی نداشت حتی آب و برق. زمینی هم برای کشاورزی نبود. جایی بود مثل بیابان برهوت با چند خانه گلی. پسرهایم مجبور بودند روزها بروند نزدیکترین شهر زبالهگردی کنند و پولش را برای پدرشان بیاورند. ما در روز فقط یکبار غذا میخوردیم آن هم نان خالی. جرأت اعتراض هم نداشتیم. سال به سال حتی رنگ گوشت را هم ندیدیم. بچههایم سوءتغذیه گرفتهاند. چند روز پیش پسرم زنگ زد و التماس کرد هر طور شده او و برادرش را پیش خودم بیاورم. دلم برایشان کباب است. پدرشان آنها را از خانه بیرون کرده و گاهی برای خوابیدن میروند خانه پدربزرگشان. خیلی دلم برایشان تنگ شده. باید ۲ میلیون جور کنیم که بتوانم آنها را بیاورم پیش خودم. اینجا هم زمستان کاری نیست که پولی بگیریم. تابستان بادنجان و گوجه و خیار میچینیم و روزی ۱۵ هزار تومان دستمزد میگیریم، گاهی هم فرش میشوییم ولی حالا خبری از درآمد نیست و من امسال هم نمیتوانم پسرهایم را ببینم.»
چشمهای نازپری پر از اشک میشود و اشکها به پهنای صورتش جاری میشوند. گوشه چادر سیاهش را روی صورت میگیرد تا کسی گریهاش را نبیند. مرضیه زل میزند به مادرش. بعد مادر را در آغوش میکشد. آنها زجر زیادی کشیدهاند. روزهای تلخ و آزاردهندهای را سپری کردهاند و چشم به راهند تا پسرها هم برسند اگر پولی باشد.
ناخواسته لحظهای خودم را جای نازپری میگذارم. شوهرش در روستا احساس قدرت میکند و برای سیر کردن شکم بچههایش هیچ تلاشی نمیکند. یک اعتراض کوچک به درگیری و کتک ختم میشود و پسرها مجبورند ساعتها در راه روستا به شهر پیادهروی کنند تا شندرغازی بدست بیاورند و دو دستی تقدیم پدر کنند. دختر هم که سنش از ۱۰ گذشت چه بخواهد چه نخواهد باید برود خانه بخت؛ خانه پیرمرد طماعی که دختربچهای را با چند بز و گوسفند عوض میکند. اما مادر، هر روز مقابل چشمان وحشتزده و گریان بچهها کتک میخورد و تهدید به بریده شدن بینی و قیمه قیمه شدن، میشود. این صحنهها چقدر زجرآور و ترسناک است. چطور میشود در چنین شرایطی زندگی کرد؟
نازپری هم مثل خیلیهای دیگر هیچ اوراق شناسایی ندارد و به همین دلیل ساده حتی یارانهای هم نمیگیرد. نازپری از اذیت و آزارهای برخی از مردم هم گلایه دارد: «بعضیها به ما میگویند افغان و اذیتمان میکنند. حتی بچههایمان را توی مدرسه کتک میزنند. مرضیه چند روزی مدرسه رفت و دیگر حاضر نشد برود چون نمیتوانست فارسی خوب صحبت کند و بچهها اذیتش میکردند. اصلاً اگر هم افغان باشیم باید کسی ما را مسخره یا اذیت کند؟ ما به اینجا پناه آوردهایم. من و بچههایم از جهنم فرار کردهایم. هیچ خوشی در زندگی ندیدهایم. آنقدر زخم خوردهایم که تا آخر عمرمان هم کافی است. هرچند آدمهایی هم هستند که کمک میکنند و برای بچهها لباس و غذا میآورند. ما گدا نیستیم ولی نیاز به کمک بقیه داریم. حاضریم برای سیر کردن شکم بچهها کارگری کنیم؛ هرچقدر هم که سخت باشد مهم نیست. سوزندوزی هم بلد هستیم ولی امکاناتی نداریم برای این کار.»
قرار است بخشی از پول بازگرداندن پسران نازپری از شکنجهگاه پدری را چند جوان انجمن یاریگران خورشید بپردازند. نازپری خوشحال است که بزودی پسرانش را خواهد دید. آنها راه درازی را برای رسیدن به مادر در پیش دارند. حتماً این دو پسر مثل مادرشان حکایتهای تلخی از زندگی در روستای چخانسور برای گفتن خواهند داشت.
منبع: رزنامه ایران