کد خبر: ۵۶۵۵۰۳
تاریخ انتشار : ۰۸ دی ۱۳۹۷ - ۱۷:۵۸

روایتی عجیب از مظلومیت شهدای کربلای 4 و گروهان‌هایی که دیگر بازنگشتند

ناگهان آن خط کاملاً خاموش، به یک بمب سراسری تبدیل شد و گلوله ­های دوشکا و چهارلول و تیربار بر سر بچه­ ها ریخت! ما هم می­ خواستیم وارد آب بشویم که بعد از یک ربع گفتند عملیات لو رفته، باید برگردیم تا فرصتی دیگر. باورمان نمی­ شد. از بچه­ های گروهان ستار نمی­ توانستیم دل بِبُریم. بی­سیم‌چی گروهان ستار شهید شده بود و هر چه با او تماس می­ گرفتیم، ارتباط برقرار نمی ­شد. هر که زنده می­ ماند، خود را می­ رساند به جزیره ماهی و آن وقت با این وضع تکلیفشان مشخص بود!
آفتاب‌‌نیوز :
متن زیر برشی از کتاب حماسه یاسین نوشته حجت الاسلام انجوی نژاد از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که درباره شهدای غواص عملیات کربلای 4 نوشته شده است.

بخشی از این کتاب را می خوانید:

صبح روز 29 آذر 65،بلندگوی گردان به صدا در آمد که کلیه برادران گردان یاسین را به مسجد می­خواند. برادر جلیل محدثی رفت پشت میکروفن و شروع کرد«بسم الله­ الرحمن­ الرحیم و به نستعین. و سارعو الی مغفره من ربکم...»

تا این آیه تلاوت شد، صدای گریه خوشحالی بچه ­ها درآمد. بوی عملیات می­ آمد. مضمون صحبتها از برنامه غواصی­ یی بود که به لشگر 21 امام رضا(ع) داده شده بود. برای کار در اروند و توجیهات جزئی ­تر توسط گروهانها و دسته­ ها انجام می­ شود. کار توجیه بسیار دقیق بود.

مأموریت لشگر21 امام رضا(ع)

منطقه عملیاتی لشگر 21، جزایر ماهی و ام­ الطویل در عمق شش کیلومتری اروند رود از خط خودی بود که جزیره ماهی را به گردان یاسین و جزیره ام­ الطویل یا فیاضیه را به گردان نوح سپرده بودند. مناطق ام­ الرصاص و پتروشیمی را هم که طرف اروند و روبروی ما بود، به لشگرهای 31 عاشورا و امام حسین(ع) سپرده بودند. توسط نقشه و عکس هوایی، با نقشه عملیات آشنا شدیم و روز 165/9/30و1365/10/1 را به تنظیم وسایل، توجیه­ کار، تقسیم وظایف در گروهانها، دسته ­ها و تیم ها و همیارها مشغول بودیم.

صبح روز2 دی ماه سال 65 خبر دادند امشب عملیات است. قلبها به تپش در آمده و چهره­ ها نورانیت خاصی گرفته بود. با بچه­ ها راه افتادیم، رفتیم مقر گردان نوح برای خداحافظی. آغوش گرم و اشکهای داغ و خنده­ های معنی­ دار، از کلیات این خداحافظی بود. شهروز شوریده ­دل، در حالی که طبق معمول شلوغ کاری می­ کرد و همه جا را به هم می­ ریخت، با صدای بلند گفت:"آقا من که بادمجون بم هستم! ولی هر کی شهید شد،یاد من هم باشد !"

دل کندن از همرزمان سخت بود

حسین ضمیری، سرش را پایین انداخته بود و آرام اشک می ­ریخت. آخرش با صدای گرفته­ ای گفت:" محمد! خیلی وقته منتظر امشبم، برام دعا کن..." و به زیبایی خندید! نمی­ دانم چرا خنده بی­ آلایش این بچه­ ها این قدر زیبا بود و دلگیر کننده!

خلاصه به هر زحمتی بود- چون قرار بود ظهر برویم پاساژ که مقری بود در یک کیلومتری خط اروند- وعده خداحافظی اصلی را گذاشتیم برای بعد از نماز.

آماده شدن برای عملیات

صبح کم ­کم به ظهر می­ رسید و هر چه بیشتر می­ گذشت، شور و شوق بچه ­ها بیشتر می ­شد. اشک لحظه­ ای گونه­ ها را خشک نمی­ گذاشت. حال و هوای عجیبی بود. لباسهای غواصی را برای آخرین بار مرتب کردیم و کوله­ های غواصی را بستیم. سلاح­ها را که 24 ساعت در گازوئیل و روغن برای ضد آب شدن خوابانیده بودیم، تمییز کردیم. تعداد نارنجکها را برای آخرین بار حساب کردیم. به هر کس به مقدار وزن او، از 6 تا 16 نارنجک می ­رسید. 3 خشاب اضافه، دو گلوله آرپی­ جی اضافی، سیم­ چین، سیم­ خاردار قطع کن و سلاح، به همراه وسایل غواصی و جیره جنگی که همراه نارنجکها به خود بسته بودم. شده بودم انبار مهمات! برادر جلیل، مرا که در آب دید، گفت: "برادر انجوی! شما 2 تا نارنجک دیگه ببندید؛ هنوز یک مقدار از پشت سرتان روی آب است."

با خنده گفتم: "برادر جلیل! حاضرم؛ ولی شما جای بستن آنها را پیدا کنید! و از آب آمدم بیرون. با تعجب خندید و گفت:"پسر! تو چرا بدنت این جوریه؟! اصلاً با این همه وسایل چه طوری داری راه می­ روی؟"

اذان آخر و بغض ترکیده رزمندگان

صدای اذان که پیچید، بغضها ترکید. شاید آخرین اذانی بود که می­ شنیدیم. چون ناهار را قبل از نماز خورده بودیم، بعد از نماز، مراسم نوحه­ خوانی و سینه ­زنی انجام شد. دو سه ساعت وقت دادند استراحت کنیم؛ اما کی خوابش می­ برد؟ بچه­ ها دوتا دوتا یا چندتا چندتا نشسته بودند صحبت می­ کردند. عده ­ای هم دست به قلم شده بودند. تعدادی کاغذ نامه دادند و گفتند هر چه می­ خواهید، بنویسید؛ حتی منطقه عملیاتی و عملیاتی که قرار است شرکت کنید؛ زیرا این نامه ­ها بعد از عملیات پست می­ شود و از نظر امنیتی مشکلی ندارد!

دم ­دمای غروب، کامیونها را آوردند. سوار شدیم و 2 کیلومتری پاساژ پیاده شدیم و از پشت خاکریز به سمت پاساژ رفتیم. به هر ضرب و زوری بود، خود را داخل پاساژ جا دادیم. مقر گردان نوح هم در بهداری بود؛ درست روبه ­روی پاساژ، سمت چپ جاده آسفالت. به محض مرتب کردن وسایل راه افتادیم سمت بچه­ های نوح، چون بعد از نماز کار شروع می­ شد، یک ساعت وقت برای خداحافظی داشتیم. با مجید آزادفر، حسین ضمیری، علیزاده، حسن­ پور و ... که خداحافظی کردم، احساس دلتنگی شدید می­ کردم. برگشتم داخل پاساژ، زمین و زمان را به خمپاره و توپ بسته بود. صدای گرم و دلنشین اذان علی عرب­ شیبانی همه را به خود آورد. هر وقت علی اذان می­ گفت، می ­رفتم جلویش و با چشمهای از حدقه در آمده در چشمهایش نگاه می­ کردم تا خنده ­اش می­ گرفت و اذان گفتنش سکته پیدا می­ کرد! اما این بار علی لبخندی غمناک زد و در حالی که اشک از چشمهایش سرازیر بود، خواند: اشهد ان محمداً رسول­ الله(ص)...

تکبیره الاحرام عشق

صف نماز بسته شد. حاج آقا واعظی خیلی زحمت کشید تا توانست خود را کنترل کرده، تکبیره­ الاحرام بگوید. مکبّر هم محمد واحدی بود. صدای او به هیچکس نمی ­رسید. پیش­ نماز گریه می­ کرد، مأمومین گریه می­ کردند. مکبر گریه می­ کرد، عجب نمازی بود! خیلی چسبید. در قنوت نماز، صدای ناله و انابه­ های "الهی الحقنی بالشهدا و الصالحین" در فضای سالن پیچیده بود.

نماز که تمام شد، بچه ­ها شروع کردند به خداحافظی و حلالیت طلبیدن. لباسهای غواصی را پوشیدیم و تجهیزات را بستیم. یکی از بچه­ های تبلیغات با فلاش عکس می­ گرفت. دلم برای علی تنگ شده بود! آخر او در گروهان ستار بود و من در گروهان قهار. بلند صدایش زدم. یک پس کله دوستانه از سیفی، مرا به خود آورد که باید ساکت باشم. راست هم می ­گفت. اما دست خودم نبود. اصلاً یادم رفته بود کجا هستم! خلاصه نشد دوباره ببینمش. بینی ­ام تیر می­ کشید و اشک در چشمانم و بغض در گلویم بیتابی می­ کرد. رو به آسمان کردم و با تضرع به درگاه خدا التماس کردم:"خدایا! علی من را از من نگیر! با هادی مشتاقیان، تشکری، حمید رجبی، مهرانی، پاکدل، حسینیان و سیفی در دید هم بودیم.

به مقتل رفتن گروهان ستار

اول، گروهان ستار رفت بیرون از کانالی که بچه­ های مهندسی لشگر طی 3 ماه با زحمت بسیار کشیده بودند و تا اروند رود سه کیلومتر راه بود، عبور کنند. وقتی نوبت گروهان ما شد، دیدم بین در پاساژ تا لب کانال، 2 تا از بچه­ های گروهان ستار افتاده­ اند و یکی دو تا امدادگر داشتند برشان می­ گرداندند داخل پاساژ. حاج ­آقا واعظی، روحانی گردان و حسین مهدی­ پور بودند که اول کاری با یک خمپاره مجروح شده بودند. پریدم تو کانال. باید از درون کانال وارد اروند می­شدیم؛ البته دویست متر آخر را تا کمر در آب بودیم؛ آب و گِل که از نظر استتار خوب بود. نام عملیات را اعلام کردند: کربلای4، با رمز یا فاطمه­ الزهرا(س)

حضور حاج اسماعیل قاآنی در نقطه رهایی

سکوت مرگبار حاکم بر محیط چندان خوشایند نبود. بوی لو رفتن عملیات می ­آمد. اول قرار بود گروهان ستار داخل اروند شود و وقتی رسید وسط اروند، به فاصله 3 دقیقه، داخل شویم و بعد هم گروهانهای غفار و جبار. در کناره اروند، یک نفر با لباس بسیجی و کلاه آهنی ایستاده بود و بچه ­ها را از زیر قرآن رد می ­کرد. بعضی که او را می ­شناختند، می­ بوسیدنش. جلوتر رفتم، دیدم برادر حاج اسماعیل قاآنی، فرمانده عزیز و دلاور لشگر 21 امام رضا(ع) است. با خوشحالی بوسیدمش. روحیه عجیبی گرفتم. گروهان ستار وارد اروند شد و با نظم کامل شروع کردند به حرکت به سمت وسط اروند تا از آنجا جلو بروند. در حالی که چشم دوخته بودیم به ستون گروهان ستار که در آب پیش می­ رفتند، ثانیه­ شماری می­ کردیم تا داخل آب شویم. اروند در نظرم به قدری ذلیل و حقیر می ­نمود که بعدها خودم هم باور نمی­ کردم.

آرامش قبل از طوفان

ناگهان آن خط کاملاً خاموش، به یک بمب سراسری تبدیل شد و گلوله ­های دوشکا و چهارلول و تیربار بر سر بچه­ ها ریخت! ما هم می­ خواستیم وارد آب بشویم که بعد از یک ربع گفتند عملیات لو رفته، باید برگردیم تا فرصتی دیگر. باورمان نمی­ شد. از بچه­ های گروهان ستار نمی­ توانستیم دل بِبُریم. بی­سیم‌چی گروهان ستار شهید شده بود و هر چه با او تماس می­ گرفتیم، ارتباط برقرار نمی ­شد. هر که زنده می­ ماند، خود را می­ رساند به جزیره ماهی و آن وقت با این وضع تکلیفشان مشخص بود!

نگاه آخر به اروند به یاد دوستان شهیدم

وقتی خواستم برگردم، برای آخرین بار به اروند نگاهی ناامیدانه کردم و زیر لب گفتم: "بچه­ ها! خداحافظ. علی من!خداحافظ."

تا بلند شدیم برگردیم، دشمن متوجه ما شده بود، دور و بر کانال را گرفت زیر آتش. همه، فین­ ها را به دست گرفته، به دستور برادر جلیل شروع کردیم با تمام قوا این سه کیلومتر را به سمت پاساژ دویدن. محمد خلیل­ نژاد یکی از بچه­ های جانباز پای مصنوعیش در رفته بود و با خونسردی بالای کانال نشسته بود و داشت پایش را می­ بست. داد زدم: کمک می­ خوای؟

جوابی داد که خندام گرفت. گفت: نه جیگر، نوکرتم.

این بابا اینجا هم ول کن نبود. از این تکه پرانی ها خیلی داشت. پسر شجاع و بی­ کله ­ای بود. تجربه هم خیلی داشت. دوباره مسیر را ادامه دادم. حمید رجبی جلوی من بود و علی تشکری پشت سرم. ناگهان یک گلوله خورد لبه کانال و تا آمدم به خودم بجنبم، دیدم روی هوا هستم. شاید هفت، هشت متر به هوا پرتاب شدم؛ طوری که یک لحظه احساس کردم شهید شده­ ام؛ که با کمر آمدم روی زمین و عشق و عاشقی از سرم پرید! در همین موقع، دو نفر دیگر افتادند رویم! یکی حمید رجبی بود، دیگری هم تشکری. سه تایی، سالمِ سالم بودیم؛ فقط یک کم کوفتگی داشتیم. با داد و فریاد، آنان را از روی خودم بلند کردم و سه تایی شروع کردیم به دویدن تا پاساژ. به پاساژ که رسیدیم، گفتند استراحت کنید تا خبرتان کنیم. خودمان را سرگرم کردیم؛ خواب که ابداً به چشممان راه نیافت.

شهادت غواص مظلومانه ترین شهادتهاست

صبح که شد، گفتند بروید به سمت خرمشهر! با همین لباسهای غواصی و پیاده! منتهی چند نفر چند نفر. بهتمان زده بود. صحنه شهادت بچه­ های گروهان قهار بسیار مظلومانه بود. یکی یکی با ناله ­ای خفیف به زیر آب می ­رفتند. شهادت غواص، از مظلومانه ­ترین شهادتهاست؛ زیرا نه راه پیش دارد، نه راه پس و نه حتی راه دفاع کردن. اینکه یک دفعه یک گروهان جلوی چشممان بروند و دیگر از هیچ کدامشان خبری نرسید، دردناک بود. وقتی با لباسهای گل­ آلود غواصی داشتم نماز صبح می­ خواندم، یک ماشین فیلمبرداری آمد از بغل من فیلمبرداری کرد و رفت! حیف که سر نماز بودم؛ و گرنه اصلاً دلم نمی­ خواست از قیافه خسته و محزونم فیلمبرداری شود!

برگشتم داخل محوطه گردان. همه بچه­ ها ساکت و ماتم زده تکیه داده بودند به دیوارها و زیر آفتاب نشسته بودند. صدای گریه بعضی­ها بلند بود. شوخی که نبود؛ از یک گروهان گردان، بعد از 8 ساعت هنوز خبری نبود. از گروهان ما هم که داخل اروند نشده بود، 3 نفر مجروح شدند.

شهادت فرمانده و معاون گروهان ستار

9/5-10 صبح بود که سر و کله محمد خدایاری و محمد شعبانی پیدا شد؛ از بچه­ های گروهان ستار بودند. همه ریختند سرشان. آنها خود را به جزیره ماهی رسانده و با وجود کم بودن تعدادشان، به جزیره حمله کرده بودند. خبر شهادت کرابی فرمانده گروهان، علیرضا نورالهی معاون گردان- عامری و عابدینی 2 تا از مسئولان دسته­ ها- و چند نفر دیگر را هم داشتند؛ اما از بقیه بی خبر بودند. با ترس پرسیدم: علی شیبانی را ندیدید؟ جواب داد: چرا، شهید شد.

سرم گیج رفت، گلویم داشت می ترکید. خود را رساندم پشت گردان، جای قبرهای کنده، و چون جای خلوتی بود و کسی نبود، خودم را پرت کردم داخل یکی از قبرها و آن قدر گریه کردم تا به خواب رفتم و با صدای اذان ظهر بیدار شدم.

چند روز بعد، از مشهد خبر دادند که جواد کافی و حسن دیزجی از بچه­ های گروهان مجروح و در مشهد بستری هستند.

دعوت برادر جلیل ازنیروها برای حضور در عملیات کربلای 5

1365/10/8، یعنی 5 روز بعد، دوباره بلندگوی گردان ، به صدا درآمد و گردان که حالا فقط 3 گروهان داشت، به راحتی در مسجد جا گرفت. برادر جلیل با صورتی خندان و نورانی وارد شد و پشت تریبون قرار گرفت و با چشمانی اشک­آلود گفت: بسم­ رب الشهدا و الصدیقین و سارعوا الی مغفره من ربکم و ... سربازان امام زمان! بار دیگر موعد امتحان پس دادن است.

اگر می­ خواهید لیاقت خود را به آقایتان نشان دهید، اگر می ­خواهید انتقام همسنگرتان را در گروهان ستار بگیرید، اگر می­ خواهید دل امام را شاد کنید، حال موعدی است که مرد از نامرد مشخص می­ شود...

سپس با صدای لرزان و بغض­ آلود فریاد زد: آی خدا! چه کار می­ خواهی کنی؟ این بچه­ ها با این حالشان یک طرف قضیه­ اند و بعثی­ ها با آن کثیفی­شان طرف دیگر.

بعد رو کرد به ما و گفت: مطمئن باشید خدا شما را کمک می­ کند.    

منبع: خبرآنلاین
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین