کد خبر: ۵۹۸۰۲۲
تاریخ انتشار : ۱۴ تير ۱۳۹۸ - ۱۰:۲۴

تنها به آهی خلاصه شده‌ایم

می‌گویند کتاب‌ها بعد از خمیر شدن به کارخانه مقواسازی می‌روند، بعد ورق می‌شوند، به جعبعه‌های شیرینی درمی‌آیند! طبیعت، گردش غریبی دارد. لابُد این جعبه‌های شیرینی به دست همه ما رسیده است؛ در مراسمی، جشن عروسی، تولدی، چیزی، لبخندی هم با خود آورده است! بی‌آنکه روحمان از تناسخِ دوزخی کتابی مرده، خبر داشته باشد.
آفتاب‌‌نیوز :

امید بی‌نیاز- بیشتر به مارش نظامی شبیه بود! صف‌آرایی سیزده خاور، سکوت آن ساختمان را بد آشفت. انگار، انباری در تَهِ دنیا بود؛ حوالی جاده، یا هر حاشیه‌ای که در خلوتش، پرنده‌ای پر نمی‌زد! جایی به وسعت یک میلیارد تومان کتاب، کم نیست؛ اگرچه بیشتر از حجم کاغذی، فضا را غم گرفته باشد!

آنجا، همه چیز انباشته از کتاب بود! دیوارها را کتاب پوشانده، راهرو‌ها، حتی ستون‌ها را کتاب؛ تا زیر سقف برده بود. وقتی هم، دو، سه برادرِ کارگرِ افغان، دنبالِ نردبان گشتند، راننده، یا شاید شاگرد شوفری، آدرس همین جلدهای قطور را داد: «- با کتاب‌ها، سکویی بسازید و بالایی‌ها را به پایین پرت کنید!»

تنها به آهی خلاصه شده ایم

دقایق بعد، فقط صدای شَرَق شَرَق می‌پیچید. مجلدهای مینیاتوری خوش بَر و رو، بر زمین پخش می‌شدند، کتاب‌هایی که در حسرت انگشتان خواننده، بسته مانده بودند، حالا در حال و هوای سقوط، گشوده می‌شدند.

بیرون؛ سکوت خاورها، خیلی نپائید! باربندهایشان باز و آثارِ خاکی و خراشیده، بار زده شد. بعد، ردی از دود و صدای تلق و تلوقِ تایرها در سنگینیِ روح نشست.

گاهی حادثه بر مدار گردش عقربه‌ها نمی‌گردد. درست از کفِ یک باور بومی جان می‌گیرد! سمبلی خرافی در پیکرۀ غولی سهمناک قد می‌کشد، دندانِ نابودی بر شانس و شب‌های پُر ستاره‌ات می‌گذارد. همانطور که یکی در تَه و توی انبار می‌گفت: «- حتماً باید 13 خاور شود؟ دیگر به این عدد نحس ایمان آوردم!»

این بار بعید است؛ جملۀ پیچیده در فضا، دیالوگِ راننده یا دستیارش باشد.

سرانجام، تابوت‌های تشییعِ کتاب از چشم، گم شدند. آن روز غمزده زمستانی، دستِ آخر به غروب گرائید. نم نمِ بارانی از سَرِ شب، در آسمان زمزمه شد؛ تا گویی هدفش، شستن این تراژدی از خاطرۀ نشر ایران باشد. ولی دعا کنیم که تراژدی‌ها، همان تراژدی بمانند. چون در دومین آمدنشان، کابوس می‌شوند؛ آن وقت، مثل هوا از خاصیتِ آمد و رفت، استفاده می‌کنند. دم به دقیقه، در ذهن نشسته و تکرار می‌شوند. انسان هم در چرخۀ تکرار، تنها به یک «آه» خلاصه خواهد شد.

سطورِ سیاه مشق بالا، داستان کوتاهی «نئو چخوفی» نبود! واقعیتِ مرگ هزاران کتاب پزشکی بود! مدیر انتشارات تیمور زاده، چه مرثیه‌ای در سر داشت! یکی دو ماهِ پیش‌تَرَش، دست به قلم شده، برای دانشگاه، هلال احمر، حتی وزارتخانه نامه نوشته بود. راضی می‌شد؛ منبعِ 100 هزار تومانی را با 10 هزار تومان (بهای یک بستنی سنتی) تقدیم کند. نفری نخرید! کتاب‌های پزشک پیشکسوت در کارخانه خمیرسازی له شدند. کیلویی 600 «تک‌تومانی» به نرخِ کاغذ باطله، فروش رفت. 30 میلیون، دستِ ناشر را گرفت؛ 970 میلیونِ مابقی‌اش، با حرکتِ چرخ های سیزده خاور نحس، گرد و خاک شد و بر باد رفت.

آن برگ زمستانی مردود و مچاله ورق نخورد. اما ادامۀ تراژدی در لابه‌لای عقربه‌های زمان سُر خورد و جلو آمد! این بار، بختک کامیون‌ها بر کتاب‌های کشاورزی افتاد؛ چکی وصول نشد، چکی دیگر برگشت خورد، ناگهان اتاقی پر از چک در ذهن ناشر، ساخته شد. پس دوباره خاورها به صف شدند. حول و حوشِ تابستان سال پیش بود. جاوید زیرال پور مسئول نشر «علم و کشاورزی» از خمیر شدن کتاب‌هایشان خبر داد!

دست به دعا نشدیم؛ تراژدی‌ها، آخرش کابوس شدند. چون روزهای پایانی بهار امسال هم ناشر دیگری (تورانیان) کابوس تازه‌اش را فاش کرد. هرچند بحث‌اش سَرِ 13 کامیون نبود؛ ولی ظاهراً هفت، هشت، ده تایی شده‌اند. به همان رد و ردیف هم آمدند. کتاب‌های نشر «شهر آشوب» را بار زدند؛ تا در این کابوس سیال کاغذی، به سوی کارخانه خمیرسازی گاز بدهند.

خطرِ ورشکستگی و خمیر کردن کتاب پایانی ندارد. شاید همین ثانیه هم انگشتانی احساس یأس کنند، بر شمارۀ یک باربری فرود آیند.

می‌گویند کتاب‌ها بعد از خمیر شدن به کارخانه مقواسازی می‌روند، بعد ورق می‌شوند، به جعبه‌های شیرینی درمی‌آیند! طبیعت، گردش غریبی دارد. لابُد این جعبه‌های شیرینی به دست همه ما رسیده است؛ در مراسمی، جشن عروسی، تولدی، چیزی، لبخندی هم با خود آورده است! بی‌آنکه روحمان از تناسخ دوزخی کتابی مرده، خبر داشته باشد. کتابی که در جلد و جداره جعبه شیرینی، حوالۀ سطل زباله شده است. «آه»! این روزها، همۀ ما به آهی خلاصه شده‌ایم.

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین