کمال اطهاری پژوهشگر اقتصاد توسعه در یادداشتی نوشت: شنبهشب ۱۲ مرداد، دوستی به من زنگ زد که مشایخی در مقالهای در «شرق» تو را نقد کرده است. گفتم مطمئنی، گفت: بله! در سایت اخبار روز مقاله را یافتم. ابتدای مقاله او را که میخواندم، فکر کردم چه خوب شد درسگفتار جاری پرسش (نظریهها و تحولات مکتب وابستگی...) را گذاشتهام و جواب مشایخی که برایش احترام شخصی بسیار قائلم، خودبهخود بهطور اثباتی داده خواهد شد؛ اما هنگامی که با شگفتی در انتهای متن دیدم او هنوز درحالیکه این درسگفتار برگزار نشده، درباره محتوا و نتیجه آن سخن گفته است، خود را ناچار به پاسخ دیدم. تا عصر دوشنبه، مقاله مخاطب راستگرای مشایخی را نخوانده و نامش را هم نمیدانستم. درواقع به نظرم رسید تیغکشیدن مشایخی بر روی نقش بورژوازی ملی در توسعه، برای نقدش کافی است. بهعلاوه این نقد خودبهخود جواب مخاطب راستگرای او نیز هست.
بههرصورت مقاله قوچانی را دوشنبه عصر خواندم. من یک بار در نشریه مهرنامه (احتمالا ۱۳۹۲، به خواهش خود او در آن زمان که هنوز تختهبند سیاست حزبی نشده بود)، در مقاله «چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد» رویکردش را با این مقدمه نقد کرده بودم: کسی که خواب آشفته میبیند، پیوسته از پهلوی راست به چپ و از چپ به راست میغلتد؛ تا زمانی که بیدار شود. ناهوشیار نیز گاه به راست و گاه به چپ میچمد؛ اما هوشیار در پویشی پیوسته، راه چپ یا راست را برمیگزیند. در واقع جناحهای سیاسی در ایران هنوز خواب چپ و راست را میبینند؛ چون به دلیل فقدان نظریه و عمل اجتماعی (پراکسیس)، هنوز خواب آنها به آرزو [برگرفته از هگل، برای اجتماعیکردن رابطه انسانها]بدل نشده است؛ یعنی بیلنگرِ نظریه و عمل اجتماعی و پشتیبانی طبقاتی، تنها کژ و مژ میشوند، نه راست یا چپ. در پاسخ به پرسش مهرنامه، من در این نوشته میکوشم نشان دهم که این شیوه نامگرایانه (نومینالیستی) برای نامیدن جناحها- راست مدرن برای دولت روحانی و دیگر انواع راست محافظهکار و تکنوکراتیک و... و نیز اصلاحطلبان بهعنوان چپ جدید- خوابهایی است که جناحها برای خود میبینند؛ نه واقعیت؛ و معبرانشان آنها را با تعبیرهای نادرست به راه خطا میبرند. پیشازاین هم دستکم در دو سرمقاله مهرنامه «برخاستن دولتها از دندههای چپ و راست» با این شیوه نامگذاری روبهرو شده بودیم که در واقع تقلیل تحلیل اجتماعی به سیاسی و ترفیع نامجازِ تفسیر سیاسی به تحلیل اجتماعی است. البته همانطور که فروید و یونگ میگویند، خواب ریشه در واقعیت دارد؛ اما بیان ضمیر ناخودآگاه از آن است، نه خودآگاه.
من هنوز هم بر این باورم که نوشتههای قوچانی، تقلیل تحلیل اجتماعی به سیاسی و ترفیع نامجازِ تفسیر سیاسی به تحلیل اجتماعی است؛ اما معتقدم هرکس در ایران بورژوازی ملی را جزء نیروهای محرک توسعه بداند، قابل گفتگو است؛ هرچند که بنیانگذار فقید حزبش خود کمر به نابودی نمایندگان آن بسته بوده باشد.
یک، عادل مشایخی در مقاله «سرمایه داری علیه سرمایه داری» ادعایی موهوم، با نفی امکان وجود بورژوازی ملی در کشورهای پیرامونی، بالاخره به مباحثات بیهوده صد سال اخیر درباره نقش آن در فرایند توسعه از سوی لنین، مائو، پولانزاس، آندره گوندر فرانک، سمیر امین، امانوئل والرشتاین، پیتر ایوانز و... پایان بخشید. بهعلاوه به نظر خود، جواب این معادله یکمجهولی را بالاخره در یک کلام داد؛ توسعه یعنی سوسیالیسم دموکراتیک. با این احکام او به سبک بلانکیستهای شجاع، دیگران را از ایستادن در ایستگاههای سر راه برحذر داشت و داهیانه خواهان آن شد که بلیتی یکسره برای خود و مردم جهان برای رسیدن به سوسیالیسم دموکراتیک تهیه کنند. در درسگفتارهایم، سالها است کوشیدهام با زبانی علمی و منضبط در چارچوب یک برنامه پژوهشی، به طور مشخص (concrete) و ایجابی، ضرورت و شیوه تدوین «برنامه جایگزین توسعه» را به روشنفکران رادیکال ارائه دهم. با این هدف که در حوزه عمومی این گفتمان جای سخنان فلسفی- انتزاعی و روایت رؤیاهایی رهاییبخش را بگیرد که اینک به افیون روشنفکران تبدیل شده است؛ چراکه بسیاری تکرار رؤیای بهشتی زمینی را برای تحققش کافی میدانند و به نام چپ ترویج میکنند و غیر آن را تقبیح؛ در میان آنها بهویژه کسانی هستند که سرمایه را نه یک رابطه اجتماعی بلکه روح دانسته و درنتیجه به جنگ ارواح میروند!
دو، گفتم بلانکیستهای شجاع؛ لنین در بیماری کودکی چپروی، پس از نقل گفته آنها، ابتدا نقد انگلس را میآورد و بعد نقدهای خود را: بلانکیستها: ما کمونیست هستیم؛ زیرا میخواهیم بدون توقف در ایستگاههای بین راه و بدون تندادن به مصالحه که فقط روز پیروزی را به تعویق میاندازد و دوران بردگی را طولانی میکند، به هدف خود نائل شویم. پاسخ انگلس: بلانکیستها از آن نظر کمونیست هستند که خیال میکنند، چون خودشان میخواهند از روی ایستگاههای بین راه جستن کنند، دیگر همه چیز روبهراه است و اگر در همین روزها کار «آغاز شود» ... و حکومت به دست آنها بیفتد، آنگاه پسفردا «کمونیسم برقرار خواهد شد» .... چه سادهلوحی کودکانهای است که انسان ناشکیبایی شخصی خود را استدلال تئوریک جلوهگر کند! بخشی از پاسخ لنین نیز چنین است: جنگ در راه سرنگونی بورژوازی بینالمللی، جنگی که صد بار دشوارتر، طولانیتر و بغرنجتر از سرسختانه جنگ معمول بین دولتهاست- درعینحال در همان پیش امتناعورزیدن از مانور و استفاده از تضاد منافع (حتی تضاد موقتی) بین دشمنان و مصالحه.... این موضوعی بیاندازه مضحک نیست؟ آیا این شبیه نیست به اینکه ما به هنگام صعود از کوهی دشوار که تاکنون اکتشاف نشده و پای کسی به آنجا نرسیده است، از پیش امتناع ورزیم از اینکه گاهی با پیچوخم بالا برویم، گاه به عقب بازگردیم و از سمت انتخابشده صرفنظر کنیم و سمتهایی گوناگون را آزمایش کنیم؟
در جایی دیگر از کتاب، لنین به این گفته کمونیستهای «چپ» آلمان که «باید هرگونه بازگشتی را بهسوی شکلهای مبارزه پارلمانی که از لحاظ تاریخی و سیاسی کهنه شده است با قاطعیت رد کرد»، چنین پاسخ میگوید: سرمایهداری را از دهها سال پیش از این ممکن بود و با حق کاملی هم ممکن بود «از لحاظ تاریخی و سیاسی کهنهشده» اعلام نمود، ولی این امر بههیچوجه لزوم مبارزه بسیار طولانی و بسیار سرسخت را بر زمینه سرمایهداری منتفی نمیسازد... استناد به مقیاس جهانی- تاریخی در مورد مسئله سیاست عملی، فاحشترین خطای تئوریک است.
مشایخی و همه کسانی که با استناد به مقیاس جهانی- تاریخی، میخواهند از روی ایستگاههای بین راه جستن نمایند، نباید فراموش کنند که بهخصوص پس از فروپاشی سوسیالیسم دولتی، ما هنوز در پای همان کوهی دشواریم که تاکنون اکتشاف نشده و پای کسی بدانجا نرسیده است. پس از انقلاب سوسیالیستی اکتبر ۱۹۱۷ گمان میرفت که قوانین اقتصادی و اجتماعی نظام سوسیالیستی کشف و ابداع شده است، اما اکنون همه نظریهپردازان بزرگ سوسیالیسم معتقدند که قواعد اقتصادی و اجتماعی سوسیالیسم کشف نشده است.
باید توجه داشت بخشی مهم از انگیزه نومارکسیستها برای طرح اولیه نظریه وابستگی در واکنش به انواع سوسیالیسم دولتی بوده و اصولا این نظریه برای توسعه کشورهای پیرامونی در چارچوب نظام جهانی سرمایهداری مطرح میشود نه برای برپایی مستقیمِ سوسیالیسم در یک کشور پیرامونی. انکشافات بعدی نظریه وابستگی نیز پس از شکست نسخهها و راهبردهای اولیهاش، چون «راهبرد جایگزینی واردات» و با تأیید لزوم حضور در بازار جهانی صورت میپذیرد. قواعد اقتصادی و اجتماعی سوسیالیسم بهتدریج با مبارزه طبقاتی در بطن نظام سرمایهداری و همراه با توسعه در همین متن و زمینه کشف خواهد شد؛ نه بیرون از آن، نه با سوسیالیسم در یک کشور و نه با توسعهنیافتگی.
نظریههای رادیکال توسعه نیز بهجای تکرار استناد به مقیاس جهانی- تاریخی، بهطور مشخص به تبیین و ترسیم همین مسیر بر زمینه نظام جهانی سرمایهداری پرداختهاند. پس دعوت به بهشتِ سوسیالیسم دموکراتیک، دعوت به ناکجاآباد است نه توسعه. مارکس نیز در مانیفست خود دعوت عجولانه به سوسیالیسم را -قبل از تعریف ایجابی راه طولانی و غیرقابل جهشِ رسیدن به آن- سوسیالیسم تخیلی خردهبورژوایی میخواند که با احساساتی رقیق تنها بهطور سلبی سرمایهداری را نقد میکنند و با بزرگکردن خطر بورژوازی، مترسک مطلوب استبداد برای ترساندن مردم و تبعیت از خود میشوند.
سه، حال برای آنکه بدانیم بهرهگیری از سرمایهداری علیه سرمایهداری توهم است یا نه، به مارکس در نبردهای طبقاتی در فرانسه رجوع میکنیم: مبارزه ضد سرمایه در شکل مدرن توسعهیافتهاش، در نقطه اوج آن (یعنی) مبارزه مزدبگیر صنعتی ضد بورژوازی صاحب صنعت، در فرانسه رویدادی فرعی است؛ پس از ایام فوریه (۱۸۴۸) چنین رویدادی از آن رو نمیتوانست تعیینکننده محتوای ملی انقلاب باشد که مبارزه ضد صور بهرهکشی ثانوی سرمایه... برضد اشراف مالی بود. پس کاملا منطقی است که پرولتاریای فرانسه خواسته باشد از منافع خود در کنار منافع بورژوازی دفاع کند، بهجای آنکه بخواهد منافع خود را در حکم منافع کل جامعه جا بزند و پرچم سرخ را جلوتر از پرچم سه رنگ برافرازد. کارگران فرانسوی قادر به برداشتن هیچ گامی به جلو، یا حتی کمکردن یک مو از سر بورژوازی نخواهند بود... پیش از آنکه انبوه ملت که میان پرولتاریا و بورژوازی قرار دارند... ناگزیر به پیوستن به پرولتاریا به عنوان پیشتاز خود شوند.
چهار، من مقاله قوچانی را مجموعهای ناساز از سخنان درست و نادرست میدانم، اما تلاش مشایخی برای بازنمایاندن تناقضات اندیشه او و نیز تناقضات چپگرایانی که به تفوق سرمایه نامولد بر سرمایه مولد و وجود بورژوازی ملی در ایران قائلاند، خود دچار کاستیها و تناقضاتی اساسی است و نمیتواند در اندیشه و عمل از پس راست برآید که مقوم آن میشود. مبانی اصلی بینشی و منشی این تناقضات را در بندهای یک و دو پرداختم و اینک تجلی آنها را در استدلالهای او نشان میدهم: الف، هیچگاه قبول نتیجه منطقی ناگزیر و گریزناپذیر قبول وجود تفوق سرمایه نامولد بر سرمایه مولد و وجود بورژوازی ملی در ایران این نیست که شرط کافی توسعه در ایران پیروزی بورژوازی ملی بر بورژوازی نوکیسه سوداگر است؛ و در نتیجه وظیفه سیاسی ما «دفاع از سرمایهداری در برابر سرمایهداری» است. همانطور وقتی لنین در دو تاکتیک سوسیال- دموکراسی در انقلاب دموکراتیک میگفت: فکر تجسس راه نجات برای طبقه کارگر در چیزی بهجز ادامه تکامل سرمایهداری، فکری است ارتجاعی. در کشورهایی مانند روسیه آنقدر که به طبقه کارگر از کافینبودن تکامل سرمایهداری آسیب میرسد از خود سرمایهداری نمیرسد.
ازینرو وسیعترین، آزادترین و سریعترین تکامل سرمایهداری مورد علاقه مسلم طبقه کارگر است... انقلاب بورژوازی از لحاظ معینی برای پرولتاریا بیشتر سودمند است تا برای بورژوازی. منظورش دفاع مطلق طبقه کارگر از سرمایهداران یا انحلال سیاسی احزاب چپ نبود. تنها کسانی که دیدگاهی بهشدت اکونومیستی و منطقی صوری دارند (چه چپ چه راست) ضرورت تاریخی آزادترین و سریعترین تکامل سرمایهداری را در یک جامعه، با نفی موضع مستقل طبقه کارگر و دیگر اقشار پیشرو اشتباه میگیرند. راستها و نیز چپهای تسلیمطلب (شبیه منشویکها) میگویند اگر چنین است، هر موضعی مستقل راه توسعه را مسدود میکند. چپهایی که در واقع همان باور را دارند، برای فرار از آن مجبور میشوند بگویند در یک کشور پیرامونی با شرایط ایران چیزی بهنام بورژوازی ملی نمیتواند شکل بگیرد و اصولا وجود بورژوازی ملی را در ایران افسانه دانسته؛ چین را هم سرمایهداری دولتی بخوانند که زدن چنین برچسبی آرزوی هر راستی است. نقلقولهای بسیاری از همه نظریهپردازان چپ درباره نادرستی این احکام میتوان آورد که در حوصله این پاسخ نیست. پاسخ به کوتاهی این است که مارکسیسم میگوید درک ضرورت مایه آزادی است و، چون نمیتوان از سرمایهداری به سوسیالیسم دموکراتیک جهش کرد، الزاما توسعه جامعه ما نیز در گروی آزادترین و سریعترین تکامل سرمایهداری است.
حال با درک این ضرورت با روششناسی دیالکتیکی لنین، اگر نیروهای پیشرو برای چنین تکاملی که برای مردم منافعش بیشتر از خود بورژوازی هم میتواند باشد، تلاش کنند، هم راه تکامل جامعه را کمدرد و رنجتر میکنند و هم «هژمونی» لازم را برای پیمودن راه طولانی سوسیالیسم بهدست میآورند. البته همانطور که لنین معتقد بود، این نه یک توطئه بلکه توافق است. به علاوه تضمینی ندارد که حتما این هژمونی به دست آید. ولی این دلیل کنارگذاشتن ضرورت نمیشود، چون هر درجه از تکامل سرمایهداری به منزله یک درجه نزدیکشدن به سوسیالیسم هم هست و به همان میزان از درد و رنج مردم در تکامل تاریخی میکاهد. بدیهی است که این منطق دیالکتیکی را راست متوجه نشود؛ اما بر چپی که خطر تدریس کتاب سرمایه را میپذیرد، روا نیست.
ب، درباره چین به کوتاهی بگویم که اکنون تضاد عمده بیرونی چین بین توسعه اقتصاد سوسیالیستی و رشد در اقتصاد جهانیشده سرمایهداری، و تضاد درونی آن بین سوسیالیسم دموکراتیک و شبهدموکراتیک کنونی برای کاملشدن مدیریت اجتماعی تولید است. در این میان از آنجا که تضاد درونی مقدم است، حل تضاد بیرونی به درونی وابسته است. البته از آنجا که هیچکدام از این تضادها اکنون برای چین آنتاگونیستیک نیست، به حل فرایاز آنها امید بیشتری میتوان داشت، هرچند تاریخ به هیچکس تضمینی نداده و نمیدهد.
پ، اعتقاد به افسانهبودن بورژوازی ملی در ایران و تقلیل آن به دعوای جناحی دیگر نوبر تحلیل در این زمینه است. من به این اکتفا میکنم که ایران اولین کشور پیرامونی است که در آن ابتدا انقلاب دموکراتیک مشروطه به پیروزی رسید و بعد ملیکردن نفت که هردو توسط نمایندگان بورژوازی ملی به انجام رسیده است. شکستهای سیاسی آنها هم مهم نیست و ماهیت قضیه را عوض نمیکند، چون انقلاب بورژوایی فرانسه هم یک قرن دچار شکست بود. اما بزرگترین تناقض وی (که به بند الف. برمیگردد) در همین نفی ریشه دارد: به قول مارکس و لنین، سرمایه یک رابطه اجتماعی است که زیرساختهای سخت و نرم آن (بازار، بانک، حق مالکیت، رابطه قانونی کار و سرمایه، بندر و...) در چارچوب ملی برپا میشود. شکلگیری همه کشورهای سرمایهداری و حتی بازگشت دولت حمایتگر ترامپ مؤید نظر آنها و همه نظریهپردازان وابستگی و توسعه است. از آنجا که جهیدن از سرمایهداری ناممکن است، اگر بورژوازی ملی در چارچوب دولت ملی موجودیت نیابد، شکلبندی اقتصادی- اجتماعی سرمایهداری ظهور نخواهد کرد و برپایی سوسیالیسم در کشوری عقبمانده ممکن نیست. نتیجه اینکه سوسیالیسم دموکراتیک مشایخی نیز هیچوقت در کشورهای پیرامونی مانند ایران قابل تحقق نخواهد بود. یعنی مشایخی با افسانه و غیرممکن دانستن بورژوازی ملی، سوسیالیسم دموکراتیک را به رؤیا و تخیلی غیرممکنتر تبدیل میکند. پس حتی اگر حرف مشایخی درباره افسانهبودن بورژوازی ملی در ایران صحت داشته باشد، برای تحقق سوسیالیسم دموکراتیک، وی جلوتر و پیگیرتر از همه راستها برای ظهور آن باید بکوشد!
ت، مارکس در مانیفست گفته بود بورژوازی در پی جهانیشدن است: بورژوازی با توپخانه کالای ارزان دیوار چین را فرو میریزد. اما اکنون این چین است که با توپخانه کالای ارزان، اقتصاد ایالات متحده آمریکا را چنان فرو ریخته که میخواهد دور خود دیوار تعرفه بکشد. این به قول انگلس طعنه تاریخ است. باید به مشایخی گفت که نظام اقتصادی جهانی (که مساوی امپریالیسم اقتصادی هم نیست) به سوی چندقطبیشدن پیش میرود که یکی از اقطاب آن چین شده است، سرمایهداری دولتی بودن یا نبودن آن هم فرقی ندارد. به قول تنگ شیائوپینگ، گربه باید موش بگیرد، چه سیاه باشد چه سپید! در این میان به قول سمیر امین کشورهای پیرامونی مانند ایران در متن این نظام جهانیشده سرمایهدارانه باید برای جهانیشدن توافقی (negotiated globalization) تلاش کنند که در صورت حصول به آن، جهان خواهد توانست راه طولانی سوسیالیسم را بپیماید. اشتباه بزرگ و مشترک قوچانی و مشایخی این است که دولت توسعهبخش (developmental state) را که اقتصاددانان توسعه، کشورهای ژاپن، کرهجنوبی و... و چین را با همه تفاوتهای آنها دارای آن دانستهاند، با دولت رانتیر یکی دانسته و سرمایهداری دولتی میخوانند.
این خصلتنمای راست و چپ تخیلی در ایران است. در این میان به نظر میرسد راست تخیلی ریگی به کفش دارد، چون به نام حمایت از بورژوازی ملی به جای اندک درافتادنی با بورژوازی رانتی سوداگر (با خودش در دولت و با بورژوازی مستغلات رانتی) به کوبیدن حماسههای رهاییبخش ملی میپردازد؛ گویا نمیداند یا نمیخواهد بداند بورژوازی ملی بدون پشتیبانی (نه تابعیت) طبقه کارگر و متوسط مستقل و بدون حماسه انقلابی، امکان شکلگیری ندارد. چپ تخیلی نیز در نقطه مقابل به دنبال جهیدن به ناکجاآبادی تعریفنشده و تاکنون ناموجود در جهان، به نام سوسیالیسم دموکراتیک است. رویکردی که مارکس در ایدئولوژی آلمانی، آن را نشاندن تحلیل فلسفی- انتزاعی به جای واقعیت میخواند. شاید از همین روست که این روزها جامعه فریاد برمیآورد: به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را؟
"ت، مارکس در مانیفست گفته بود بورژوازی در پی جهانیشدن است: بورژوازی با توپخانه کالای ارزان دیوار چین را فرو میریزد. اما اکنون این چین است که با توپخانه کالای ارزان، اقتصاد ایالات متحده آمریکا را چنان فرو ریخته که میخواهد دور خود دیوار تعرفه بکشد." واقعا منظور مارکس از دیوار چین استعاره ای است از اینکه سرمایه داری با تولید کالا آنهم از نوع ارزان راه ورود را به کشورهایی که حتی در پی جلوگیری از ورود کالا از کشورهای دیگر هستند باز میکند که میتواند در مورد هر کشور این چنینی صدق کند در آن دوران چین بود و در این دوران حتی کشوری مثل آمریکا.