وی گفت: از دوران نوجوانی همواره سعی کردم روی پای خودم بایستم تا به کسی محتاج نشوم به همین دلیل در روزهای تعطیلی مدرسه کار میکردم تا هزینههای خودم را تامین کنم. پدرم مردی با ابهت نظامی گری بود به طوری که با سخت گیری هایش راه هر گونه خلاف و خطا را بر ما بسته بود.
با اتمام تحصیل در مقطع دبیرستان عازم خدمت سربازی شدم، هنوز یک ماه به پایان خدمتم مانده بود که پدرم مرا مجبور به ازدواج با دختر یکی از بستگانش کرد و در حالی که من آمادگی نداشتم با دختر یکی یک دانه فامیل پدرم ازدواج کردم. «شیوا» اگرچه دختری با کمالات بود، اما غرور خاصی داشت که هیچ کس نمیتوانست در برابر این غرور مقاومت کند. پدرش مردی ثروتمند بود و بسیار از دخترش حمایت میکرد.
ابتدا قرار بود در تجارتخانه پدرزنم مشغول به کار شوم، اما به خواست خدا در یکی از ادارات دولتی استخدام شدم و ادامه تحصیل دادم. با این حال هیچ تغییری در رفتارهای سرد و سخت گیرانه همسرم به وجود نیامد. من هم این غرور و خودبزرگ بینی او را تحمل میکردم تا این که فرزندانم بزرگ شدند و اوضاع مالی من نیز روز به روز بهتر شد تا جایی که دیگر در زندگی کمبودی نداشتم و خانواده ام در رفاه و آسایش بودند.
بالاخره هشت سال قبل مُهر بازنشستگی پای ۳۰ سال فعالیت اداری ام خورد و بازنشسته شدم. ابتدا چند ماه را در مسافرت و تفریح خانوادگی گذراندم. بعد از آن برای سپری کردن روزهای بازنشستگی و فرار از تنهایی به پارک ملت مشهد پناه میبردم تا عصرها در کنار دیگر بازنشستگان اوقاتم را با گفتوگو با آنها بگذرانم.
در این میان مردی با عینک دودی بیشتر از دیگران مرا به سوی خودش جلب میکرد. او بازنشسته خوش برخورد و خوش خندهای بود که همواره با مزاح و لطیفه گویی ما را به خنده وامی داشت. من هم که کمبود محبت را از همان سالهای کودکی در وجودم حس میکردم پایههای یک رفاقت صمیمی را با «ستار» گذاشتم. به طوری که با این آشنایی و دوستی رفت و آمد او به منزل ما آغاز شد.
معاشرت و برخوردهای او به گونهای بود که همسر مغرور و سرسخت من مدام میگفت: کاش او به جای پدرم بود چرا که پدر همسرم چند سال قبل به رحمت خدا رفت و همسرم دیگر هیچ گاه نمیخندید! خلاصه این رفت و آمدها به جایی رسید که من درباره سرد مزاجی همسرم، با ستار به درد دل پرداختم و سیر تا پیاز زندگی خصوصی ام را برایش بازگو کردم تا این که روزی ستار به آرامی کنار گوشم گفتتو با این وضعیت مالی خوبی که داری نمیخواهی کمی برای خودت زندگی کنی و غرور همسرت را بشکنی؟! با این جمله او وسوسه شیطانی بر وجودم غلبه کرد و پیشنهادش را پذیرفتم.
روز بعد ستار زن ۲۳ ساله مطلقهای را به من معرفی کرد که پر از شور و محبت بود. به همین دلیل رابطه پنهانی من و «مهرانه» شروع شد. او آن قدر به من توجه میکرد و «عزیزجان» میگفت که دیگر همه چیز را در زندگی فراموش کرده بودم. حتی زندگی خصوصی با همسرم را از یاد بردم و به دیدار فرزندانم نمیرفتم.
همه وجودم در چشمها و لبخندهای مهرانه خلاصه شده بود، اما نمیدانستم که همه این ماجراها نقشه شومی برای اخاذی از من است. بالاخره چند ماه بعد ستار عینک رفاقت را از چهره برداشت و من چهره واقعی اش را دیدم. او تهدیدم کرد که اگر مبلغ قابل توجهی به او ندهم، همسرم را در جریان ارتباطم با مهرانه میگذارد.
از آن روز به بعد رفتارهای مهرانه نیز تغییر کرد به طوری که به یک شیطان وحشتناک تبدیل شد. تازه فهمیدم مهرانه اجیر شده ستار بود تا به این وسیله از من اخاذی کند. وقتی به خواسته آنها توجهی نکردم ستار تصاویر زنندهای از من و مهرانه را برای همسرم فرستاد به گونهای که زندگی ام به یک جهنم سوزان تبدیل شد. فرزندانم مرا طرد کردند و همسرم دادخواست طلاق داد.