علی ربیعی، سخنگوی دولت در یادداشتی نوشت: امروز سالروز درگذشت "عمران صلاحی" است. سال گذشته، استیضاح و به دنبال آن بازگشت به دانشگاه، فرصت مغتنمی فراهم نمود که برای "عمران" با همکاری انجمنهای مطالعات فرهنگی و جامعه شناسی در دانشگاه تهران مراسم بزرگداشتی برپا شود.
"عمران صلاحی" هم مثل همه افرادی که به کار با قلم مشغول بودند و برای درد و رنجهای جامعه شان نوشتند و حتی با وجود تلخی زندگی خود با طنزشان به شادکردن مردم می پرداختند، با سختی اما شرافتمندانه زندگی کرد و در پی یک بیماری در یازدهم مهرماه ۸۵ جان باخت.
نمیدانم چرا در سرزمین من هیچکس نتوانسته از راه قلم نانی در خور به دست آورد و اکثرا با سختی گذران زندگی می کنند. فکر میکنم دیگر جوهر قلم هایی که با آرمان در رنج و غم مردمشان شریک میشدند کم رنگ شده؛ حتی این روزها کمتر عاشقانه نابی میخوانیم. انگار شاعران و نویسندگان این روزهای سرزمین من در دوران زوال عشق به سر میبرند. شاید دیگر عاشق هم نمیشوند. عاشقانههای زلال سابق به کلمات مبتذل و بیمایه تصنیف های امروزی تنزل یافتهاند. شعرهای حرمان و اعتراض هم جان مایهای چندان شورانگیز ندارند.
به یاد دارم تازه دبیرستانی شده بودم که با شعر عمران صلاحی در کلاس درس آقای بیداریان معلم ادبیاتم آشنا شدم. خدا رحمت کند او را که دوست زنده یادجلال آل احمد هم بود وقتی اشتیاق من را پس از خواندن شعر او دید گفت: می دانی عمران اهل محله شماست؟ بعدها فهمیدم او در همسایگی ما در محله پر از کوچه و پس کوچههای متعدد جوادیه زندگی میکند. آنقدر ذوق دیدارش را داشتم که من و "اسرافیل عبادتی" راه مدرسهمان را کج میکردیم شاید او را ببینیم. به خاطر دارم همیشه وقتی روزنامه دیواری تهیه می کردم گریزی به طنزنوشتههای او در توفیق میزدم یا بخشی از اشعارش را استفاده می کردم. کتابهایش هم به نوعی با محلهاش پیوند داشت: "قطاری در مه" را دوست داشتم. آخر "قطار" بخشی از زندگی بچه محلهای ما بود. یادش به خیر زنده یاد رسول ملاقلی پور بچه محل قدیمی من که او هم در همه فیلمهایش نمادی از قطار به جای می گذاشت. مثل اینکه شاعران، فیلمسازان، کودکان، کارگران ، دستفروشان و کارتن خوابهای محله من همه به نوعی با قطار آمیختگی داشتند.
به قول زنده یاد "عمران صلاحی" تولد بچه های محله ما هم مدیون سوت قطار است!
به نظر من بی تردید شعر "من بچه جوادیهام" صلاحی، صریحترین شعرانقلابی دهه پنجاه ماست. هنوز هم با خواندن این شعر حال میکنم. حتی هم اکنون هم که در حال نوشتن این مطلب هستم با به یاد آوردن این شعر، بغضی غریب گلویم را می فشارد؛ شاید بغض کودکی است و یا شاید ردپای دلگیریهای پی در پی این روزهاست!
به هر روی، یاد همه آنهایی که برای آزادی سرزمین مان سرودند، نوشتند و رنج زخمهای نشسته بر تن را تحمل کردند و یا با جان باختن در راه وطن شعری ناب خلق کردند را گرامی میداریم.