کد خبر: ۶۳۷۶۸۰
تاریخ انتشار : ۰۲ اسفند ۱۳۹۸ - ۱۲:۵۳

مردی سراپا تراژدی

بیضایی مقابل دوریبن بود. فریماه فرجامی در عکس دیگری به فکر فرو می‌رفت؛ یا هنوز می‌توانستی مهران مدیری را کنار میکائیل شهرستانی روی حوض تئاتر شهر مشاهده کنی. به نظر می‌رسید که لحظه‌ای از تمرین‌های «هملت» بیرون آمده بودند.
آفتاب‌‌نیوز :

امید بی‌نیاز- دلش با آینده بود، می‌گفت، احتمالاً سال دیگر که بازنشسته شدم، پارک پاتوق من می‌شود؛ با رفقا جمع مردی سراپا تراژدیمی‌شویم، یکی سرایدار این شرکت، دیگری آبدارچی آن بیمارستان خواهد بود. می‌نشینیم و جدول حل می‌کنیم؛ گاهی چای می‌نوشیم و از زن و فرزند و آینده بچه‌ها حرف می‌زنیم، اما خوش به حال دوست آبدارچی‌ام که حداقل طعم چای گلستان را از لاهیجان تشخیص می‌دهد. یا رفیق سرایدارم که سال‌ها به گل‌ها آب داده است. او وقتی در آن پارک می‌نشیند، دلش نمی‌گیرد. عمری گلدان‌ها را در آفتاب گذاشته است. دهه‌هایی با درختان محل کارش زندگی کرده است!
دلش تنگ بود! قلمکی داشت و خاطره‌هایی که خرده‌ریزش‌هایش به بن ۴۰۰ تومانی دولت قبل می‌رسید؛ درشت‌هایش به روزگاری که با آدم‌های مشهور مصاحبه می‌کرد. می‌توانستی در آلبوم عکس‌های سیاه و سفیدش، عزت‌الله انتظامی را پشت صحنه ببینی!

بیضایی مقابل دوریبن بود. فریماه فرجامی در عکس دیگری به فکر فرو می‌رفت؛ یا هنوز می‌توانستی مهران مدیری را کنار میکائیل شهرستانی روی حوض تئاتر شهر مشاهده کنی. به نظر می‌رسید که لحظه‌ای از تمرین‌های «هملت» بیرون آمده بودند.

چاپ قدیم، «شوهر آهو خانم» را داشت، با «ر. اعتمادی» در حیاط یکی از بلوک‌های اکباتان عکس گرفته و حتی «هـ. الف. سایه» کتاب خود را برایش امضا کرده بود؛ خاطرات دیدنی‌اش چشم را می‌برد، خاطرات شنیدنی‌اش، گوش را تاب می‌داد؛ به سبک ضبط صوت آن دورانش روی دور کند شروع می‌شد، پایان نداشت. خیلی چیز‌ها که به یاد نمی‌آمد، یادش آمده بود؛ می‌گفت جمشید عندلیبی سال ۶۸، با شجریان نی را پرواز داد، اخوان با شاملو به‌خاطر فردوسی دعوا کرد. یا به نقل از قطب‌الدین صادقی ادعا می‌کرد؛ نمایش بینوایان فقط ستایشی از شهردار کرباسچی بود!

البته آخرین بازی مرحوم فنی‌زاده را هم در کودکی دیده بود. به قول خودش اگر فیلم و تئاتر‌های آن دوره نبود، این‌طوری عاشق فرهنگ و هنر نمی‌شد.

می‌گفت اولین بار «تن‌تن و میلو» خواندم و بعد‌ها به خاطر علاقه تاریخی به راسپوتین رسیدم. دیگر اسم حسینقلی مستعان یادش رفته بود و هر بار «سلطان پاورقی» بر زبانش می‌آمد، مطالعه داشت، مثل دیوانه‌ها دوبار «کلیدر» خوانده، بامداد خمار را ورق زده و دست آخر به «الکساندر دوما»‌ی پدر رسیده بود، این اواخر اکثراً «راسکول نیکوف» سر زبانش می‌آمد، داستایوفسکی را بالاتر از فروید، یونگ و کارن هورنای می‌دانست. می‌گفت، همه چیز از قصه و داستان شروع شد، به فیلم و تئاتر و موسیقی رسید؛ وگرنه شاید دوچرخه‌ساز می‌شدم، تیوپ وصله می‌زدم، پنچرگیری می‌کردم و برای کودکان شادی می‌آوردم. دست آخر با دوچرخه دور دنیا را می‌گشتم. ولی نه به سراغ قلم رفتم تا بچه‌هایم در مدرسه بگویند که پدر امروز درباره چه می‌نویسد و همکلاسی‌هایشان با تعجب بپرسند؛ واقعاً پدرت می‌نویسد! حالا با دو سه بیتی که از «مهدی سهیلی» در دوران سربازی‌اش یادش مانده بود، کم‌کم شروع به خواندن «نیما» می‌کرد و، چون شعر را از همان کودکی با موسیقی شنیده بود، باز به دیوان خواجه رجعت کرده، تفألی زده به یاد اوقات فراغت بازنشستگی افتاده بود.

خبرنگار تئاتر بود...

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین