کتاب «خون دلی که لعل شد» روایت خاطرات حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب، از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی است. در بخشی از کتاب خاطره ای از حضور رهبر انقلاب در زندان شاهنشاهی و شنیدن خبر درگذشت جمال عبدالناصر در زندان نقل شده است که در ادامه می خوانید؛
در میان زندانیان، گروهبانی ترکزبان از اهالی استان آذربایجان بود که به دلیلی پیشپا افتاده، به شش ماه زندان محکوم شده بود. به او اجازه داده شده بود که فضای کوچکی را در نزدیکی سرویسهای بهداشتی برای چای درست کردن و فروختن به زندانیان در اختیار بگیرد! من با او به ترکی صبحت میکردم و به همین خاطر نوعی انس و محبت میان ما ایجاد شد. ارتشیها دور آن مکان گرد میامدند و چای میخوردند. البته من در این جلسه آنها شرکت نمیکردم، زیرا خروج من از سلول ممنوع بود. از این گذشته، تمایلی هم به رفتن به آن محل نامناسب نداشتم؛ اما در عین حال جزو مشتریان این گروهبان بودم. او برایم چای را به سلول میآورد و من پول آن را نقداً به او میپرداختم. و این چنین بود که سه عامل؛ زندان،زبان مشترک، و مشتری خوب بودن من، باعث رابطه میان من و این فرد شد.
صبح یکی از روزها، من همراه دیگر زندانیان در محوطه باز بودیم؛ چون گاهی به ما اجازه استفاده از آفتاب داده میشد. من معمولاً در گوشهای از حیاط زندان مینشستم، ارتشیها دور من مینشستند، و من با صحبتهای گوناگون - اعمّ از داستان، اخبار و نکات جالب - سرشان را گرم میکردم. یک روز رشته سخن به کمونیستها کشیده شد، که در آن سالها حضور پررنگی نداشتند؛ بلکه نخستین فعالیتهای انها در همان سال بخصوص ظهور یافت. در مدتی که در زندان بودم، تعدادی از جوانان را آوردند و به اتهام کمونیست بودن به زندان انداختند.
رژیم پهلوی هم این فعالیتها را بزرگ جلوه میداد. گروهبان یاد شده، با اظهار تنفر شدید خود از کمونیستها و ادعای اینکه وقتی کمونیستها در سال ۱۳۲۵ در آذربایجان دولت مستقل تشکیل دادند، تعدادی از آنها را کشته، در بحث ما شرکت میکرد. او ساواک را سرزنش میکرد که با کمونیستها برخورد شدید نمیکند، و با قاطعیت میگفت: «اگر ساواک به من اجازه بدهد، من میتوانم کمونیستها را یکی یکی بکشم، بدون اینکه احدی از آن مقطع شود! اما ساواک با اینها مدارا میکند و اینها را به زندان میاندازد تا به راحتی بخورند و بخوابند!» او مرتباً ساواک را مورد سرزنش قرار میداد که چرا به او اجازه کشتن این کمونیستهای زندانی را نمیدهد!
به ذهنم گذشت که با این مرد شوخی کنم. به او گفتم: اگر ساواک به تو دستور قتل مرا بدهد، چه؟ فوراً با لحن قاطع گفت: به جدّت میکُشم!
او به جدّ من سوگند میخورد، چون به خاطر عمامه سیاه من، از انتساب من به نبیّ اکرم (ص) مطلع بود. از این گذشته، ما با یکدیگر - چنانکه گفتم - وجوه مشترک بسیاری هم داشتیم. اما با وجود همه اینها، با جدّیّت تمام میگفت: «میکُشم»!
این نمونهای از ثمرات مغزشویی در بین نظامیان آن زمان بود.