گفتند مرحله دوم همسانسازی مستمری بازنشستگان کارگری را در همین اسفند، عملیاتی میکنیم. محکم هم گفتند و هر روز بزرگی از وزارت نشینان و سازمان نشینان و اتحادیه مردان هم این گفته را تکرار کردند. بعد گفتند احکام از اول اسفند اصلاح میشود. باز سخن تازه کردند که اگر نشد احکام اصلاح و مرحله دوم اجرایی شود حتما مبلغی علی الحساب برای تمام بازنشستگان واریز خواهد شد. اما شریعتمداری، دیشب، آتش کشید به آنچه خودش و دیگران کاشته بودند و موضوع را به سال بعد حواله داد! سخنی که مثل بمب در فضای رسانهای و به ویژه مجازی ترکید و آه و نفرینها در پی داشت.
"خدا شما را به مسئولانی، چون خودتان مبتلا کند". این نرمترین نفرینی است که از برخی زبانها میشنویم در باره مسئولان محترم وزارت کار و تامین اجتماعی. آنان که در این ماهها و به ویژه روزهای اخیر. بهشت را تصویر کردند برای باز نشستگان، اما اگر دوزخ آفریدند و با هزار درجه تخفیف، یک ملت را به برزخ بردند. نگویند حضرات که جمعیت بازنشسته کارگری، سه و نیم میلیون بیشتر نیستند، چون وقتی هرکدام را یک خانواده حساب کنید میشود بیش از ده میلیون نفر که مستقیم قربانی این نوع امید آفرینی و به آتش کشیدن امید میشوند. هر کدام هم که این نارضایتی را به چهار نفر منتقل کنند که جامعه هم حق را به آنان میدهد در همین اول راه میشود نارضایتی چهل میلیون نفر!
شما که نمیتوانستید کار را به سرانجام برسانید چرا وعده دادید؟ وقتی برآوردهاتان از یک مسئله، این قدر نادرست است به دیگر تصمیمهایتان چطور میشود اعتماد کرد؟ وزیری با این کارنامه چطور از کابینهای به کابینهای دیگر و از وزارتخانهای به وزارتخانه دیگر میرود؟
درست که چناب روحانی دیگر رای نمیخواد، اما تاخیر در برکناری کسی که چنین آتش به امید مردم میزند از "آلان" تا "الآن" هم روا نیست. کسی و کسانی که یک طرح امیدآفرین و خوب را به بدترین شکل اجرا و از فرصت ارتقای اعتماد عمومی، یک تهدید برای کشور میسازند، قطعا باید مواخذه شوند. بیتدبیری از این بالاتر که انجام دادند؟ قبلیها از همین همسانسازی حقوق برای خود وجههای ساختند که هنوز نان محبوبیت آن را میخورند، اما این حضرات چنان بد عمل کردند که سفره دولت و شخص روحانی هم خالی شد در این ماجرا!
حکایت بازنشستگان نجیب تامین اجتماعی و مسئولان، همان قصهای است که میگویند، در شبی سرد و سخت که سرما، استخوان میترکاند، شاهی وقتی میخواست وارد کاخ اش شود، سرباز نگهبانی را دید که با یک تا پیراهن محکم ایستاده بود. دلش به رحم آمد و او را به حضور خواند و شرایط را پرسید و وعده داد که به کاخ برود برای او لباس گرم خواهد فرستاد. شاه رفت و ماجرا هم فراموشش شد. صبح، جنازه سرباز پشت در بر زمین افتاده بود با این نوشته در دست که سرما مرا نکشت- چنان که به روزگاران چنین نکرده بود- مرا امید واهی تو کشت. تو که گفتی لباس گرم میفرستم و نفرستادی! حالا هم قصه همین است؛ بیش از گرانی این وعدههای دروغ شده، "سنگِ پا" به "سرِ" ما کشید و امید مان را کشت. ما خون امید مان را از شما طلب میکنیم. هم به فریاد و هم در دعای دستهایی که غریبانه و مظلومانه به آستان اجابت خداوندی چنگ میزنند.