در رمان «درخت انجیر معابد»، احمد محمود از رئالیسم آرمانگرایانه خود فاصله گرفته و با نوعی بدبینی به انسانهای دوره خودش، زندگی فرامرز آذرپاد را به تصویر میکشد. مردی که میتوانست جایگاه، مقام و هویتی را اشغال کند.
او ناکام از این خصایل از جا کنده شده است و چون کشتی توفانزدهای نمیداند در کجا پهلو بگیرد. آدمهای داستانهای پیشین احمد محمود میدانستند از کجا آمدهاند و به کجا خواهند رفت. حتی آدمهای «داستان یک شهر» که در یک بنبست سیاسی رها شده بودند نیز افکاری آرمانگرایانه در سر داشتند. اما فرامرز آذرپاد، یکی از آن نفلههای روزگار است که با آرمانخواهی نسبتی ندارد و سرنوشت، زندگیاش را جور دیگری رقم زده است. ازاینرو به گمانم نوعی تقدیرگرایی در رمان حاکم است که با استعاره درخت انجیر معابد بینسبت نیست. نماد این تقدیرگرایی فرامرز آذرپاد است که هر دوزوکلکی سوار میکند تا از تقدیر خودش خلاص شود، اما نمیتواند و دستآخر از تقدیر به تقدیر پناه میبرد. آنچه به زندگی فرامرز آذرپاد جنبه تراژیک میدهد این است که او در این دامگه تقدیر سعی در تکرار شخصیت پدرش، اسفندیار خان دارد؛ همچون او دستودلباز است و همچون او گاه به زیردستانش فرمان میراند و اهل خطر است. اگر بخواهیم این تقدیرگرایی را به جنبههای روانشناسی فرامرز آذرپاد تسری بدهیم میتوان گفت او هرگز از سایه پدر رها نشده است مگر زمانی که به خود تقدیرِ درخت انجیر معابد پناه میبرد. تقدیرگرای دیگر که تقدیر تمام زندگیاش را «فریز» کرده تاجالملوک است؛ زنی مردگریز که از مردها بیزار است، چراکه لکههای تقدیر روی تَن او نگذاشتهاند او به هیچ مردی نزدیک شود. تاجالملوک غیاب مردان در زندگیاش را با خشم و نفرت از مردان دیگر تلافی میکند و در این مسیر جبرگرایانه، او زندگی نوهاش را نابود میکند و نیز زندگی زری، دختر همسایهای را که به همراه مادرش از او پرستاری میکند. درباره رمان متفاوت «درخت انجیر معابد» با حافظ موسوی به گفتوگو نشستهایم که میخوانید.
احمد غلامی: اگر بگویم اساس این داستان را نوعی از خیانت شکل داده است شاید کمی شگفتانگیز باشد. آنچه موجب متلاشیشدن ساختار خانواده اسفندیار خان شده، و داستان حول محور آن شکل میگیرد نه درخت انجیر معابد، بلکه خیانت افسانه (مادر) است. خیانت افسانه به خودش، به فرامرز، به فرزانه و کیوان و بیش از همه به عزتالملوک. چارهای جز استفاده از این تعبیر کلیشهای ندارم که خیانت افسانه به عشق اسفندیار خان، موتور کوچک داستان است که موتور بزرگ آن یعنی استعاره درخت انجیر معابد را به کار میاندازد. داستان بر اساس زندگی فرامرز خان، پسر بزرگ اسفندیار خان شکل میگیرد. ازدواج افسانه (مادر) با مهران شهرکی، موجب فروپاشی شخصیت فرامرز شده و کل داستان، روایت این فروپاشیدگی است. اوج این فروپاشی زمانی عیان میشود که فرامرز ناخواسته با قاب عکس پدر اینهمان شده و خود جای پدر مینشیند و نفرت و خشمش از افسانه (مادر) جنس خشم فرزند به مادر نیست: «به عکس نیمتنه پدر نگاه کرده بود که به دیوار بود. ابروها پرپشت، چشمها سیاه و درشت. موی سر جوگندمی و سبیل سیاه سیاه -پاپیون زده بود. فرامرز سر برگردانده بود و به عکس دیگر پدر نگاه کرده بود که روی میز تحریر بود - در قاب خاتم با یکتا پیراهن و بدون کراوات و دکمهها تا روی سینه باز. میز آشفته بود. با مشت کوفته بود به پیشانی گفته بود: چرا؟ چرا؟ و چشمانش جوشیده بود. صدای پای کسی آمده بود که از راهرو میگذشت. گوش تیز کرده بود- افسانه بود. با دمپایی نرم روفرش...» (ص 153). از اینجا به بعد دیگر خشم فرامرز خشم جایگزین پدر در وجود اوست. دیگر خشم فرزندی نیست که مادرش با مرد دیگری ازدواج کرده است. خشم شوهری است که زنش به عشق او پشت کرده و وفاداری پیشه نکرده است. اگر پدر یکبار افسانه را از دست داده است، فرامرز دو بار. یکبار در کودکی که اسفندیار خان افسانه را از او ربوده است و حالا که او بزرگتر شده و در غیاب پدر میتواند از عشق مادری بهره ببرد، پدر دوم، پدر نمادین، او را ربوده است. این خشم فرامرز را ویران میکند و این ویرانی در نامهای که خطاب به مادرش مینویسد کاملا آشکار است: «مامان خانم! به خدا من دیگر طاقت ندارم. چند لحظه پیش که از مقابل اتاقم گذشتین و رفتین نمیدانم کجا، هزار جور فکر و خیال به سرم زد. خدا شاهد است که چیزی نمانده دیوانه شوم» (ص 153).
حافظ موسوی: رمان «درخت انجیر معابد» را با توجه به تعدد شخصیتها و گستردگی موضوعهایی که در آن مطرح شده است، از منظرهای گوناگون اما نهچندان بیارتباط با هم میتوان بررسی کرد. تو در اولین بخش از صحبتهایت از منظر روانشناختی و اخلاق به این رمان پرداختی و از استعاره موتور کوچک و موتور بزرگ استفاده کردی. من با این منظری که تو در ابتدای بحث انتخاب کردهای موافقم، اما با جایگاهی که برای خیانت افسانه در ساختار رمان و در فروپاشی خانه اسفندیار خان قائل شدهای موافق نیستم. به گمان من، احمد محمود در این رمان به امر اخلاقی صرفا از دیدگاه روانشناختی نپرداخته است. او پسزمینه اجتماعی امر اخلاقی را اگرچه با احتیاط و بدون مبالغه در نظر داشته است. حالا با این مقدمهچینی میخواهم برای شروع بحث، برداشت خودم را که به عبارتی برآمده از نگاهکردن همزمان از دو منظر پیشگفته به این رمان است بیان کنم. وقایع رمان «درخت انجیر معابد» در فاصله سالهای دهه 40 تا اواخر دهه 50 خورشیدی در جنوب ایران اتفاق میافتد. این رمان سرگذشت فروپاشی خانواده اسفندیار آذرپاد است، اگرچه نویسنده درباره پیشینه خانوادگی این شخصیت اطلاعات چندانی به ما نمیدهد، اما میتوان حدس زد که رگ و ریشه او به خاندانهای اشرافی اواخر دوره قاجار و اوایل پهلوی میرسد. این را از خاطراتی که تاجالملوک در درازای رمان بیان میکند و نوع فرهنگی که در زبان او مشاهده میشود میتوان دریافت. تاجالملوک متولد 1278 خورشیدی است، یعنی او و برادرش حدود بیست سالی از رضاشاه جوانتر هستند. اسفندیار خان آذرپاد جزء آن گروه از فرزندان اشرافیت فئودالی است که با تغییر شرایط اجتماعی و برنامههای مدرنیزاسیون رضاشاهی از آدابورسوم اشرافیت فئودالی عبور کرده و به جرگه نخبگان نیمهاشرافیِ دوره پهلوی دوم پیوسته است. او ملاک و زمیندار نیست، بلکه صاحب و مدیر یک شرکت ساختمانی است. بنابراین فروپاشی خانواده او را نمیتوانیم با فروپاشی خانواده شازده قجری رمان «شازده احتجاب» گلشیری مقایسه کنیم. فروپاشی خانواده آذرپاد حاصل سقوط اخلاقی طبقهای است که در دوره پهلوی دوم ظهور کرده است. شیرازه خانواده آذرپاد را مشاور حقوقی او، مهران، از هم میپاشد. مهران، مشاور و امینِ اسفندیار آذرپاد است اما پنهانی با زن او سَر و سِری دارد. ازاینرو من فکر میکنم با توجه به این مورد و موارد دیگری که در بخشهای دیگر رمان شاهد آن هستیم، مثلا نمکنشناسی آدمهایی که کمکها و بذل و بخششهای فرامرز را نادیده میگیرند و به او پشت میکنند، سقوط اخلاقی یکی از درونمایههای این رمان است. سقوط اخلاقی یکی از عوارض حکومتهای استبدادی است. در جامعهای که استبداد بر آن حاکم است، هیچکس به آینده خودش اطمینان ندارد. هرکس فرصت پیدا کند زیر پای دیگری را خالی میکند، چون فکر میکند چنان فرصتی ممکن است از طریقی دیگر و به شکل شرافتمندانه هیچگاه برای او فراهم نشود. بنابراین فروپاشی خانواده آذرپاد مسئلهای درونگروهی و درونطبقهای است. مهران با سوءاستفاده از اعتماد اسفندیار خان، ابتدا همسر او و سپس کل داراییاش را تصاحب میکند و میشود مدیر و مالک همان شرکت ساختمانی که قبلا مشاور حقوقیاش بوده است. احمد محمود برای ساخت و پرداخت شخصیت مهران وقت زیادی صرف نکرده است. اما با همان پرداخت جزئی، به نظرم مهران یکی از چندشآورترین شخصیتهای این رمان است. نمونههای این شخصیت در دوران پهلوی دوم بسیار زیاد بودند. یکی از ویژگیهای این شخصیت بیریشه بودن اوست. اسفندیار خان به هر حال رگ و ریشهای داشت و از نوعی فرهنگ اشرافی برخوردار بود. مهران اما گویی از زیر بته درآمده است. آیا همین بیریشگی موجب شده است که احمد محمود درباره شخصیت و گذشته او اطلاعاتی به خواننده ندهد؟ یعنی در گذشته او چیز قابلملاحظهای وجود نداشته است که ارزش گفتن داشته باشد؟ نمیدانم. البته گفتنی است که در این رمان هیچ قهرمانی وجود ندارد. شخصیتهای رمان یا منفعلاند یا ضد قهرمان. عمه تاجی یا تاجالملوک، با همه مهری که به برادرزادههایش دارد، با همه احترامی که دیگران برای او قائلاند، از یک نوع خباثت ذاتی که در او نهادینه شده است خلاصی ندارد. فرامرز با همه دستودلبازی و بزرگمنشی که گاهی از خود بروز میدهد، عندالاقتضا یک شیاد و کلاهبردار به تمام معناست. علیمراد بهمحض اینکه تاجالملوک از اسب میافتد، برای ارباب و ولینعمتِ سابقش تَره هم خُرد نمیکند. علمدار پنجم، حسن جان و دیگران، هرگاه فرصت پیدا کنند خباثتشان را بروز میدهند. شاید بعضی شخصیتهای فرعی مانند شهربانو و کامران، دوست قدیمیِ فرامرز را بتوان مستثنا کرد. دنیای رمان «درخت انجیر معابد»، یا جامعهای این رمان در آن جریان دارد، جامعهای پر از تضاد و تناقض است. تضاد و تناقضی که نطفه فروپاشی در آن همچون سلولی سرطانی در حال رشد است. جامعهای درگیر و گرفتارِ خرافه و افیون که در عین حال دارد ادای پیشرفت و مدرنیته را درمیآورد. بنابراین در این رمان، ما با دو فروپاشی به صورت همزمان روبهرو میشویم. یکی فروپاشی خاندان اسفندیار آذرپاد و همزمان با آن، فروپاشی کل جامعهای که رمان در آن در حال جریان است.
غلامی: من محور رمان را فرامرز آذرپاد قرار دادهام و از این منظر میخواهم بگویم رمان «درخت انجیر معابد» رمانِ شخصیت است. یعنی بر اساس شخصیت فرامرز آذرپاد شکل و قوام گرفته است. آیا تو با این برداشت من مخالفی؟ همین شخصیت فرامرز است که دیگر شخصیتهای رمان را ممکن میسازد. و از همه مهمتر اگر روایت زندگی فرامرز نبود، درخت انجیر معابد نیز در حد یک سمبل باقی میماند. در کنار فرامرز است که درخت انجیر معابد تبدیل به یک شخصیت میشود. پس میخواهم بگویم، فروپاشی فرامرز با اینکه جنبه روانشناختی دارد، اما به فردیت فرامرز محدود نمیشود، در مواجهه با جامعه اثر میگذارد و اثر میپذیرد و امکان این را به خواننده میدهد تا از طریق فرامرز تصویرِ شفافی از جامعه و جماعت آن روزگار را تجربه کند. به نظرت اینطور نیست؟
موسوی: اینکه میگویی این رمان، رمانِ شخصیتمحور است و بر اساس شخصیت فرامرز آذرپاد شکل و قوام یافته است، با تو موافقم. اما آنجا که میگویی اگر روایت زندگی فرامرز نبود درخت انجیر معابد در حد یک سمبل باقی میماند، با تو موافق نیستم. درخت انجیر معابد، بخشی از همان پسزمینه اجتماعی و فرهنگی است که در فروپاشی خاندان آذرپاد و در فروپاشی شخصیت فرامرز و کل جامعهای که خاندان آذرپاد، مهران، درخت انجیر معابد، علمدار پنجم، افیون، افسونشدگی و... اعضای آن را تشکیل میدهند، نقش تعیینکننده داشته است. من منکر نقش شخصیتها بهویژه شخصیت فرامرز در شکلگیری و قوامیافتن این رمان نیستم. بعدا خواهم گفت که از بعضی بخشهای رمان این تصور برای خود من پیش آمده است که هدف احمد محمود در این رمان عریانکردن ذات انسان فارغ از زمان، مکان و تاریخ بوده است. اما این برداشت و تصور را نمیتوانم به کل رمان تسری بدهم. یعنی در وجه غالب و کلیت رمان، کماکان همان شیوه شناختهشده تفکر و نگاه احمد محمود، تعیینکننده استراتژی اصلی و کلی این رمان بوده است. یعنی او شخصیتهایش را نه در یک فضای انتزاعی یا بهعنوان یک ابژه روانشناختی، بلکه در یک بستر اجتماعی و تاریخی خلق کرده است. تقریبا تمام آثار احمد محمود در یک محدوده تاریخی معین که خواننده بیشوکم با آن آشنایی دارد خلق شده است. زمان تاریخی این رمان همانطور که پیشتر گفتم، اوایل دهه 40 تا اواخر دهه 50 را در بر میگیرد. در این بُرش از تاریخ کشورمان از یک سو شاهد رشد ظواهر تمدن جدید و مدرنیزاسیون دوره پهلوی دوم هستیم، از سوی دیگر شاهد رشد گرایشهای ضدغربی از نوعی که فردید و آلاحمد مبلغ آن بودند، که سرانجام به رشد جنبشهای مذهبی از نوع سنتی و شبهمدرن انجامید. جامعهای که دچار چنین تناقضی باشد معلوم است که بهناگزیر تعادل خود را از دست خواهد داد، چنانکه از دست داد و دیدیم. در رمان «درخت انجیر معابد»، ساختن شهرک مدرن، سینما، آمفیتئاتر، درمانگاه، مدرسه جدید، شرکت تعاونی مصرف و نهادهایی از این قبیل که مدیریت آن را مهران بر عهده دارد پدیدهای نیست که هیچ عقل سلیمی با آن مخالف باشد، اما جالب اینکه این پدیدهها در رمان احمد محمود رغبت و همدلی خواننده را جلب نمیکنند. شاید یک دلیلش این باشد که مهران شخصیتی خیانتپیشه، غاصب و منفور است. کارمندان و عوامل او هم معمولا با مردم خوب تا نمیکنند. اما این همه مسئله نیست. مسئله مهمتر این است که نه اسفندیار خان و نه مهران، هیچکدام برای پروژه مدرنیزاسیونی خود سهم و نقشی برای مردم قائل نیستند. هم اسفندیار خان و هم مهران به جای رودررو شدن با خرافه درخت انجیر معابد، بر جهل و خرافه و ناآگاهی مردم سوار میشوند و از آن به نفع منافع کوتاهمدت خود بهرهبرداری میکنند. آنها نهتنها درخت انجیر معابد را قطع نمیکنند، بلکه به آن پروبال هم میدهند. برایش دمودستگاهی هم درست میکنند. آنها ترجیح میدهند به جای درگیرشدن با سنت، جامعه مدرنِ خود را روی فونداسیون قرون وسطایی جهل و خرافه بنا کنند، چون منافع کوتاهمدت آنها از این طریق راحتتر و بیدردسرتر تأمین میشوند و غافلاند از اینکه این فونداسیون سست و فرسوده دیر یا زود فرو خواهد ریخت و کل شهرک آنان را خواهد بلعید. احمد محمود تأثیرِ مخرب جهل و خرافات و قدرت افسونکننده آن را بهخوبی تصویر کرده است. تصاویر تمثیلی بخش پایانی رمان، هنگامی که ریشهها و شاخههای درخت انجیر معابد در همه جای شهر پخش شده و درهای مدرسهها، ادارات، کتابخانه و تمام نهادهای مدرن را مسدود کرده است، برای ما بسیار ملموس و قابل فهم است. اما چه فایده، کاش این رمان در دهه 50 نوشته میشد. اگر اشتباه نکنم یکی از شاعران آمریکایی، شاید ویلیام کارلوس ویلیامز است که میگوید، شعر اصیلْ آن شعری است که بعدا شاهد اتفاق آن خواهیم بود. من منکر توانایی و خلاقیت احمد محمود نیستم؛ او یکی از چند نویسنده محبوب من در ادبیات فارسی است. اما فکر میکنم قدرت تخیل ادبیات ما هنوز آنقدر نیست که آینده محتمل را بنویسد. ادبیات ما بازنویسی یا بیان استعاری یا اجرای دراماتیک تاریخ است. تاریخی است که از سر گذراندهایم و احتمالا به این قصد نوشته میشود که درس عبرتی باشد برای آیندگان، یا شرح درد و رنجی باشد که تحمل کردهایم. البته نمیخواهم با این حرفها از ارزش رمان «درخت انجیر معابد» کم کنم. یکی از ایرادهایی که برخی منتقدان، بجا یا نابجا از احمد محمود میگرفتند این بود که او از منظر ایدئولوژیک به انسان و سرنوشت او نگاه میکند. در این رمان، احمد محمود از ایدئولوژی فراتر رفته است و ریشههای تزلزل و فروپاشی یک جامعه را نه در یک نمای درشت و کلی، بلکه در نماهای ریز و جزئی به تصویر کشیده است و آنها را همچون قطعات یک پازل در رمان خود پراکنده است و جفتوجور کردن آن قطعات و برساختن تصویر کلی را به خواننده واگذار کرده است. من گاهی فکر میکنم احمد محمود در این آخرین رمانِ خود گویی به این نتیجه رسیده است که ذات انسان بیش از آنکه از جنس خیر باشد، از جنس شَر است. تو در ابتدای صحبتهایت گفتی که عامل اصلی فروپاشی خاندان آذرپاد، و سرنوشت شوم فرامرز، حاصل خیانت افسانه است، افسانهای که مادر است. یعنی همان کسی که میباید آغوش او عاملِ آرامش و سعادت فرزندان باشد، باعث فروپاشی شخصیت فرامرز و خودکشی فرزانه میشود. وقتی مادر چنین است، از مهران چه انتظاری میتوان داشت! بگذارید همینجا به یک نکته حاشیهای هم اشاره کنم که به این بحث مربوط است. احمد محمود که یک نویسنده چپگرا بود در این رمان که اوج رویدادهای آن اواخر دهه 40 تا پایان دهه 50 را به یاد میآورد، جز یک مورد خیلی گذرا به مبارزات نیروهای سیاسی از جمله چریکهای فدایی خلق و مجاهدین که در فضای سیاسیِ آن سالها تأثیر قابل ملاحظهای داشتند هیچ اشارهای نمیکند. آیا چشمپوشی بر آن بخش از واقعیات اجتماعی و تاریخی به این دلیل نبود که احمد محمود در این رمان فقط میخواست تکوین نیروی شَر و نتایج زیانبار آن را در یک مقطع تاریخی روایت کند؟
غلامی: به نکات خوبی اشاره کردی. من برای اینکه بحث را منسجمتر ادامه بدهیم نکاتی را با تو در میان میگذارم و میخواهم به آنها پاسخ بدهی. برای اینکه چیزی از قلم نیفتد اول به آن بخش از حرفهای تو بازمیگردم که گفتی این رمان روایتِ تاریخی از فروپاشی خانوادهای است که در قجر ریشه دارد و بعد تصویری از مواجهه یا بهتر است بگویم تداوم مدرنسازی رضاشاهی به دست دادی. من فکر میکنم این انفعال آدمها و تسلیم بودنشان در برابر شرایط، نتیجه جنبش منفعلانه است که در حال صورت گرفتن است. این تعبیر را از گرامشی به عاریت گرفتهام. این تعبیر مختصِ زمانی است که دگرگونی از بالا به طبقات دیگر جامعه تحمیل میشود. تاجالملوک شخصیت درستی است، مواجههاش با دنیای پیرامون خود درست است. از منظر سنت و اخلاق به همهچیز مینگرد، او نماینده تاریخ سنتی است. اما درخت انجیر معابد واکنش به مدرنیته اجباری است. هنگامی که آدمها با جنبش منفعلانه میشوند دست به واکنش میزنند، چراکه کسی برای کنشگری از آنان دعوت نکرده است. این جماعت کنشگریشان را در چسبیدن به درخت انجیر معابد عیان میکنند. آنها آدمهای رهاشده در جامعهاند و هر کس باید گلیم خودش را خودش از آب بیرون بکشد. آیا همین به جنبه خیرستیزی آدمها دامن نمیزند؟ در جایجای رمان، این بیاعتنایی به جامعه از سوی حکومت دیده میشود. هر کس خیر و شَر را خودش با ملاکهای خودش تعریف میکند، و فرامرز آذرپاد بارها و بارها در گفتوگویش با آدمها بر این نکته تأکید میکند، خاصه در گفتوگوی طولانیاش با رحمان نیکوتبار تضادها و بحرانهای آدمهای یک جامعه به شیوه درستی تعریف میشود. باز تأکید میکنم محور رمان فرامرز آذرپاد است و اوست که به همهچیز رنگِ رمان میدهد و همهچیز را داستانی میکند. احمد محمود آگاهانه او را ضدقهرمان ساخته است تا تصویر دقیقی از شرایط زمانه خودش نشان بدهد. در اینکه فرامرز یک ضدقهرمان است نباید مخالفتی با من داشته باشی. ضدقهرمانی که در اصل قهرمان داستان است. درواقع میخواهم بگویم باید به فرامرز به چشم یک قهرمانِ عصر خود نگاه کنی؛ قهرمانی که اندکی از چیزهای اصیل هنوز در وجودش باقی مانده است، اما اینها بارقههاییاند زیر خاکستر وجودش که به هیچ کاری نمیآیند. احمد محمود اگر این رمان را در زمانِ خودش مینوشت (به گفته تو)، نمیتوانست چنین ضدقهرمانی بسازد. تَشت خیلی از این قهرمانها هنوز از بام نیفتاده بود. پس میخواهم بگویم احمد محمود تاریخ را دوباره احیا میکند و محصول آن را به رخ ما میکشد، تاریخی که نگذشته است. رمان «درخت انجیر معابد» رمان سیاهی است. شکست آرمانها را بدون آنکه از آنها حرفی به میان بیاورد، به تصویر میکشد. از این نظر، این رمان او از کارهای دیگرش فاصله زیادی دارد. دوره دهه 40 تا 50 بهانههایی برای تلخکامی کنونی احمد محمود است، نه یک روایت تاریخی صرف. همانطور که خودت گفتی آدمهای خوب در این رمان اندکاند. همه نان به نرخ روز خور و پشتهماندازند. به نظرم ضعف عمده رمان، اتفاقا در همان بحث اول من نهفته است و تو گذرا به آن اشاره کردی و من بعدا به آن خواهم پرداخت.
موسوی: من متأسفانه پاسخ مشخصی برای پرسشهایی که مطرح کردهای ندارم. در خوانشِ تو، تقدسبخشی به درخت انجیر معابد، واکنشِ توده منفعل در برابر مدرنیزاسیونی است که از بالا به آنها تحمیل شده است. اگر حرف تو را درست فهمیده باشم تو میگویی درخت انجیر معابد نماد سنت نیست، بلکه پدیده نوظهوری است که در واکنش به مدرنیزاسیونی که برای توده مردم قابل درک نیست سر برآورده است. تو تاجالملوک را نماد سنت میدانی، زیرا اوست که از منظر سنت و اخلاق به همهچیز مینگرد. درمورد تاجالملوک با تو موافقم. او در بخش عمدهای از رمان بهواقع نماد سنت و باورهای اخلاقی است. اما جالب اینکه او هم شخصیتی دوپاره دارد، یعنی به رغم همه خصایل نیکی که از خود بروز میدهد، بیآنکه اراده کند تحت تأثیر امیالِ سرکوبشده خود یعنی ناکامماندن از رابطه زناشویی، زهر خودش را به دیگران میریزد. فرزانه در دفتر خاطرات خود، تلقینهای عمه تاجی درمورد پرهیز از مردها را یکی از عوامل بدبختی خود برشمرده است. من فکر میکنم احمد محمود با افشای این بخش از شخصیتِ تاجالملوک در نیمه دوم رمان خواسته است او را از حالت نماد یا تیپ خارج کند و در این کار موفق بوده است. اما درمورد جایگاه درخت انجیر معابد، اگرچه تعبیر تو هم میتواند درست باشد (مخصوصا در آن بخشهایی که فرامز در هیئت یک درویش یا مرشد از آن درخت در جهت مقاصد خود استفاده میکند)، اما اطلاعاتی که در رمان موجود است خلاف این را میگوید. وقایع رمان مربوط به دوره علمدار پنجم است، یعنی تقدسبخشی به این درخت مربوط به چهار نسل قبل است. در رمان درمورد سابقه این درخت و اینکه کی و چگونه شأن قدسی پیدا کرده است ابهامی وجود ندارد. بر این اساس به گمان من شأن قدسی درخت انجیر معابد، نماد فرهنگ جامعهای است که در معرض تحولی سریع و ناگهانی واقع شده است. این نماد یا این فرهنگ با تحولی که در حال رخدادن است، نهتنها همخوانی ندارد، بلکه اولین مانع را در برابر آن ایجاد میکند. پروژه احداث شهرک مدرن در زمان حیاتِ اسفندیار آذرپاد کلید خورده است. مهران که در سنت ریشه ندارد قصد دارد درخت را قطع و از فضای آن برای توسعه شهرک استفاده کند، اما اسفندیار خان به او میگوید این درخت فقط یک درخت نیست، بلکه بخشی از اعتقادات مردم است. خودِ او با آنکه به شأن قدسی درخت اعتقاد ندارد، به آن پروبال داده و برای متولیاش مقرری تعیین کرده است و بعد از مرگ علمدار چهارم برای او مجلس ختمِ مفصلی گرفته است. مهران هم پس از مرگ اسفندیار خان، همان راه و روش را با بیاعتقادی آشکارتر ولی با حدت و شدت بیشتر دنبال میکند، تا جایی که درخت انجیر معابد به زیارتگاهی پرزرقوبرق با تجهیزات کامل تبدیل میشود. مدرنیته در همهجای دنیا ناگزیر از رویارویی با سنت است. این رویارویی نباید مترادف با ریشهکن شدن یکباره سنت تلقی شود. مدرنیته بدون مردم معنایی ندارد. مدرنیتهای که از دل جامعه و ضرورتهای آن برآمده باشد، کل نیروهای اجتماعی را در جهت ساختن نظم و انضباط جدید ساماندهی و سازماندهی میکند و آموزش میدهد. در چنین پروسهای قاعدتا این سنت است که بهتدریج خود را با مدرنیته سازگار میکند. در شهرک مدرنِ رمانِ احمد محمود، هیچیک از این اتفاقها رخ نمیدهد. مردم به قول تو به حال خود رها میشوند و مدیران جامعهای که در حال ساختهشدن است، ترجیح میدهند که مردم سرشان به درخت انجیر معابد و مراسم و مناسک آن گرم باشد، تا آنها بتوانند از طریق ساختوپاخت با مراکز قدرت و استفاده از اعتبارهای کلان بانکی جیب خودشان را پر کنند. در چنین وضعیتی تکلیف اسفندیار خان و مهران روشن است. اسفندیار خان اگرچه هنوز کاملا از سنت نبریده است، اما مسیر تحول را تشخیص داده و منافع خود را در همسویی با آن میداند تا جایی که خودش را برای نمایندگی مجلس نامزد میکند. مهران که نه ریشهای در سنت دارد، نه اعتقادی به درخت انجیر معابد و در عین حال درس حقوق خوانده است، تنها به فکر بهرهبرداری از وضع موجود و جورکردن بساط عیش و عشرت خودش است. تاجالملوک پایبسته سنت است و با ایمان و اعتقادی عمیق، هر سهشنبه به زیارت درخت انجیر معابد میرود و با بدگمانی و نفرت به تحولی که دارد رخ میدهد نگاه میکند و منفعلانه شاهد فروپاشی خانواده آذرپاد است. انبوه مردم عادی هم با فقر و ناداری خود مدارا میکنند و دوای درد خود را در درخت انجیر معابد و اگر دستشان برسد، در افیون جستوجو میکنند. یا حداکثر مثل یکی، دو تا از شخصیتهای رمان، میکوشند از راه قاچاق یا کارکردن در کویت پولوپلهای جور کنند و خودشان را یکی، دو قدم از خط فقر بالا بکشند. در این میان فقط فرامرز یک شخصیت متفاوت دارد. او به درخت انجیر معابد اعتقاد ندارد. با آنکه با شخص مهران دشمنی عمیق دارد، اما به بیماران توصیه میکند به جای دخیلبستن به درخت انجیر معابد، به درمانگاهی که همان مهران ساخته است مراجعه کنند. از حرفهایش پیداست که از اجتماع، سیاست و حتی فلسفه سر درمیآورد. هر جا که دستش برسد به دیگران کمک میکند. از هوش و استعدادی خارقالعاده برخوردار است. با آنکه حتی دیپلم هم نگرفته است، با خواندن چند جلد کتاب پزشکی در حد یک پزشک عمومیِ موفق، دو سال طبابت میکند. من بارها هنگام خواندن رمان منتظر بودم فرامرز با توجه به چنین خصوصیاتی بالاخره خودش را از منجلاب بیرون بکشد و در نقش یک قهرمان ظاهر شود. اما چنین نشد و او نهایتا با فریبدادن مردم در همان نقشی ظاهر شد که چندی پیش به آن میخندید. درواقع از یک دیدگاه میتوان گفت در چنان جامعهای عالیترین استعدادها میتوانند به تباهی کشانیده شوند، اما از دیدگاه دیگر میتوان گفت شخصیت فرامرز و سرنوشت رقتبار او، همانطور که تو گفتی، بازتاب بدبینی یا تلخکامی احمد محمود از تجربهای است که او شاهد آن بوده و زهرش در کام او و نیز بسیارانی که چون او آرمانخواه بودند ریخته شده است. من فرامرز را مابازا یا تمثیلِ هیچیک از شخصیتها یا جریانات سیاسی تاریخ معاصر خودمان نمیدانم. او شاید چکیده همه آنها باشد یا شاید فرامرز در سیر تحول پرشتاب و عجیبوغریب شخصیتش در هر مرحلهای بازتاب یکی از آن شخصیتها یا جریانات باشد. شخصیتها و جریاناتی که بهتدریج از طریق حلشدن در یکدیگر به هیولایی واحد تبدیل شدند که حاصلش جز خشمی کور و ویرانیای عظیم نبود. ما تا اینجا بیشتر به درونمایهها یا بهاصطلاح به محتوای رمان پرداختیم و فکر میکنم جا دارد در ادامه، به زبان، شیوه روایت و شخصیتپردازی و فضاسازی این رمان هم بپردازیم. بهویژه مشتاقم نظر کارشناسی تو را که رماننویس هستی در این خصوص بدانم.
غلامی: قبل از اینکه به بحثهای جالبی که کردی بپردازم لازم میدانم برگردم به ضعفِ عمده رمان. اتفاقا آنجا که گفتی من اخلاقی و روانشناختی به ماجرا نگاه کردهام، کاملا درست میگویی. این خطایی است که من انجام ندادهام. این خطایی است که نویسنده مرتکب شده است. نویسنده برای اینکه توجیهی برای پارهپاره بودن شخصیت فرامز آذرپاد بیندیشد، شخصیت افسانه را بهگونهای خلق کرده تا بتواند کارها و رفتار فرامرز را منطقی جلوه دهد. به نظرم اشکال اساسی کار احمد محمود دقیقا همین ایرادی است که تو به من گرفتی، یعنی شخصیتِ افسانه شخصیت نیابتی داستان است. تصمیماتش که موجب فروپاشی خانواده میشود اغراقشده است. این بخش رمان درامی عوامانه دارد. در چنین رمان سترگی انتظار میرود افسانه (مادر) شخصیتی باشد که روحش را به شیطان فروخته است، یعنی آگاهانه دست به تصمیماتی زده و همهچیز را فدای امیال خود کرده است. اما متأسفانه رابطه افسانه با فرزندانش رابطهای سطحی است و از یک مادری چنین عام برنمیآید مهر مادریاش را اینچنین زیر پا بگذارد، یا اگر میگذارد نویسنده نتوانسته است تبوتابها و درگیریهای درونی افسانه را درباره تبعات تصمیماتش بهخوبی نشان دهد. احمد محمود برای اینکه از پردازش عمیق به شخصیت افسانه سر باز زند و رفتارش را منطقی جلوه دهد، او را معتاد و هممنقلِ مهران میکند تا خواننده رفتارهای نابخردانهاش را باور کند. این ترفند از نویسندهای همچون احمد محمود قابلپذیرش نیست. اما برمیگردم به سخن تو: اینجا که گفتی قداست درخت انجیر معابد ریشه در گذشته دارد و پنج متولی را پشت سر گذاشته است و باور مردم به درخت را نمیتوان واکنشی به مدرنیته قلمداد کرد. باید بگویم سنت این قابلیت را دارد که در هر زمان با تأویلی تازه پا به میدان بگذارد. یکبار برای سرکوب، یکبار برای اطاعت، یکبار برای انفعال. سنت قابلیتِ تأویل دارد و تفسیرپذیر است و همین است که حیات آن را تضمین میکند. اما قبل از اینکه به فضاسازی داستان بپردازم، به نکاتی درباره شخصیت فرامرز آذرپاد میپردازم که بسیار بدیع است. بهندرت ما در رمانهای فارسی شخصیتی همچون فرامرز داریم؛ انسانی عاصی، پر از خشم. او با آنکه دست به خیر است، اما از مردم متنفر است. زبان تلخ و گزندهای دارد و دیگران را میآزارد. حتی گاه از اینکه دیگران را بیدلیل میآزارد پشیمان میشود، اما اساس شخصیت او نفرت از مردم است و این در آثار احمد محمود که اغلب ستایشگر مردم بوده است، بدیع است. فرامرز آذرپاد بُعد دیگری هم دارد؛ او مرد ناتمام است. هیچ کاری را تماموکمال به پایان نمیرساند. او بارها و بارها در رمان به این عجول بودن و ناتوان بودن خودش اعتراف کرده و خود را سرزنش میکند. شاید به همین دلیل است که بسیاری از منتقدان رمان «درخت انجیر معابد» را پیشروتر از کارهای دیگر او میدانند. درباره فضاسازی حرفهای تو را میشنوم و بعد در این باره سخن خواهم گفت.
موسوی: پیشنهاد من درمورد اینکه در ادامه بحث به جنبههای تکنیکی و زیباییشناسی این رمان هم بپردازیم، به این دلیل بود که مایلم نظر تو را درباره استقبال خوانندگان از این رمان بدانم. در روزگار ما که ظاهرا روزگار سرعت است و زندگی و فرهنگ به مینیمالشدن یا فستفودی شدن که متناسب با فضای مجازی است متمایل شده، چگونه است که این رمان هزار صفحهای در دو دهه گذشته، بارها تجدید چاپ شده است. من از چاپ سیزدهم خبر دارم. نظر خودم را در این خصوص میگویم و امیدوارم پاسخهای دقیقتر را از تو بشنوم. قطعا شهرتِ احمد محمود و سابقه درخشان او در ادبیات داستانی ایران، یکی از دلایل استقبال مردم از این رمان است. احمد محمود با آثار قبلی خود بهویژه با رمان «همسایهها» خوانندگانی ثابت برای آثار خود پیدا کرده است، اما این بهتنهایی کافی نیست. دلیل قانعکنندهتر به نظرم قدرتِ فضاسازی و داستانگویی احمد محمود در این رمان است. توصیفهای جزئی و دقیق از زمان، مکان، اشیا، رویدادها و حالتهای شخصیتها و... و همه اینها با زبانی خاص و آهنگین که از لهجه مردم جنوب ایران گرفته شده است، فضای رمان را بهخوبی در ذهن خواننده مجسم میکند. این نوع فضاسازی در کارهای قبلی احمد محمود هم دیده میشود و یکی از عوامل جذابیت آثار اوست. یکی از ویژگیهای این رمان، فراوانیِ شخصیتها و خردهروایتها و خردهداستانهای آن است. این خردهروایتها و خردهداستانها بهگونهای در رمان گنجانده شده است که نهتنها خدشهای به ساختار کلی رمان وارد نکرده، بلکه فضای رمان را چندبعدی کرده است. اگرچه همه آنها حول داستان اصلی و دو شخصیتِ محوری رمان، یعنی فرامرز و تاجالملوک، امکان ظهور پیدا کردهاند و درواقع کارکرد اصلی آنها مشارکت در فضاسازی رمان است، اما مستقلا نیز از جذابیت برخوردارند. شخصیتِ حسن جان یا زری و سرگذشت آنها ازجمله نمونههایی است که الان به خاطرم آمد. احمد محمود در این رمان کماکان از قدرت داستانگویی خود برای اینکه خواننده را تا انتهای رمان در مشت خود نگه دارد بهره برده است. اما این بار از محدوده رئالیسم آثار قبلی خود فراتر رفته و از شگردهای سوررئالیستی و رئالیسم جادویی هم بیآنکه خود را به هیچیک از آنها محدود کرده باشد استفاده کرده است. سبک و سیاق روایت در این رمان با بقیه آثار احمد محمود فرق دارد. جابهجایی منظر روایت، پسوپیش شدن پیدرپی زمان و فلشبکها در بخشهای آغازین رمان، خواننده را کمی گیج و سردرگم میکند. اما هرچه جلوتر میرویم حساب کار دست خواننده میآید و بر جذابیت رمان افزوده میشود. به نظر میرسد احمد محمود این رمان را بر اساس یک معماری دقیق و حسابشده نوشته است. اطلاعات لازم درمورد شخصیتها و رویدادها با هنرمندی در طول رمان بهتدریج به خواننده داده میشود. خواننده هرچه جلوتر میرود با وجهی دیگر از شخصیت آدمهای رمان و سرگذشتِ آنها آشنا میشود. انگار خواننده، مسافری است که تازه وارد یک شهر شده است آنهم نه برای عبور یا اقامتی موقت، بلکه برای ماندن و زندگی کردن. بنابراین بهتدریج با اهالی شهر آشنا میشود. شخصیت فرامرز و عمه تاجی از این نظر مثالزدنی است. تقریبا در همان اوایل رمان متوجه میشویم که عمه تاجی مجرد است، اما نمیدانیم چرا تَن به ازدواج نداده است، یا نمیدانیم چرا فرزانه را نسبت به مردها بدبین میکند، یا چرا زری را وامیدارد که به پسرهایی که عاشقش هستند آزار برساند. همین بیاطلاعی، کنجکاویِ خواننده را برمیانگیزد. خواننده تعجب میکند زنی که از همه نظر موجه به نظر میرسد و سراپا شیفته برادر خود است، چرا اینهمه از مردها بد میگوید و فرزانه و زری را از نزدیکشدن به مردها میترساند. خواننده وقتی که در بخشهای تقریبا پایانی رمان میفهمد که او دچار بیماری پیسی بوده و سرکوب میل طبیعی جفتخواهی در او به عقدهای در ناخودآگاهش تبدیل شده که خارج از اراده او عمل میکند، متوجه پیچیدگی روان انسان و تناقضهای ناشی از آن میشود. به همین دلیل است که رمان «درخت انجیر معابد» را در طیف رمانهای روانشناختی هم میتوان دستهبندی کرد. سیر تحول شخصیتهای تاجالملوک، فرامرز و فرزانه از منظر روانشناسیِ فردی، و افسونشدگی اهالی شهرک انجیر معابد و خلسهای که از تکرار وِردهای نامفهوم و بیمعنا به آنها دست میدهد، از منظر روانشناسی اجتماعی قابل اعتنا و مهم است. مردمی که به درخت انجیر معابد اعتقاد دارند هنگام نیایش یا ادای احترام به او یا نذر و نیاز از عبارتهای وِردگونهای استفاده میکنند که هیچکس معنای آن را نمیداند، چون اساسا معنایی ندارند. عبارتهای نامفهوم و بیمعنایی چون پانچاپامارا که باورمندان به درخت انجیر معابد مدام آن را تکرار میکنند علاوه بر وجه تمثیلی، دو نکته دیگر را هم به ذهن متبادر میکند: نخست بدویت و عقبماندگی این نوع آیینها را، و دیگری خاصیت افسونکنندهای که در ذات زبان وجود دارد. عبارتی چون پانچاپامارا فاقد هرگونه ارجاع بیرونی است، یعنی خودش هم دال است هم مدلول. این نوع عبارتها را میتوان به پارهای از سخنان صوفیانه تشبیه کرد که بیآنکه معنای مشخصی داشته باشند از خاصیت افسونگری برخوردارند و مریدان را از خود بیخود میکنند. این نکته هم گفتنی است که در رمان «درخت انجیر معابد»، این عبارتهای وِردگونه بیمعنا بهتدریج از وجه آیینی خود فراتر رفته و در عین بیمعنایی، کارکرد سیاسی پیدا میکنند و در فروپاشیِ جامعه نقشی تعیینکننده دارند.
غلامی: میخواهم از اشاره خوبی که به «پانچاپامارا» کردی آغاز کنم. نمیشود از کنار این الفاظ بهراحتی گذشت. پانچاپامارا، زبانِ گنگ و بیمعنا و نامفهومی است که به زبان هدف، زبان اراده و زبان باور استحاله پیدا میکند. با یک مثال که تقریبا اغلب ما آن را تجربه کردهایم منظورم را آشکارتر میکنم. در رژه رفتن یا در قدمرو رفتن در ارتش، گوش ما به صدای فرمانده است که فریاد میزند و فرمان میدهد: 1، 2، 3 و ما قدمهایمان را محکم و همزمان به زمین میکوبیم. با تکرار 1، 2، 3 و فریادهای فرمانده و صدای پوتینهایی که هماهنگ به زمین کوبیده میشوند، مسحور صدای پای خودمان و بیش از آن مسحور فرمان میشویم و مسحور اطاعت. اینجا دیگر اطاعت و فرمانبرداری تحمیلی نیست، چراکه ما خودمان را استحاله میدهیم که فوکو آن را «هرمنوتیک خود» تعبیر میکند. در مسیر قدمرو و کوبش پوتینها بر روی زمین، اعداد 1، 2، 3 به عبارتِ نامفهومی تبدیل میشوند: «هک، هه، هو. هک، هه، هو». دیگر اعداد به کار نمیآید. شما مسحور فرمان شدهاید و اطاعت نهتنها برای شما سخت نیست، بلکه غرورآفرین است. خودتان را در جمع پیدا میکنید. جمع میشوید. جمع میشود خودِ شما، قدرتِ شما، هدف شما و باور شما. اینکه میگویی پانچاپامارا کارکرد سیاسی دارد کاملا درست است. اما درباره اینکه چرا «درخت انجیر معابد» چنین با اقبال خوانندگان روبهرو شده است، متأسفانه وجه استعاری رمان در گرایش خوانندگان بیتأثیر نبوده است البته احمد محمود این استعاره را برای جلب خوانندگان به کار نگرفته است، اما در هر صورت برای خوانندگان عام این کارکرد را پیدا کرده است. درباره فضاسازی باید بگویم، صفحاتِ چهل یا پنجاهِ رمان به لحاظ فضاسازی یکی از درخشانترین فضاسازیهای احمد محمود است. فاصلهگیری از رئالیسمِ گزارشی با پرداخت مویرگی زندگی و طبیعت، بدون اطناب مخل، با تعابیری بهغایت بدیع. اما احمد محمود این ضرباهنگ در فضاسازی را نمیتواند ادامه بدهد و چه خوب هم که ادامه نداده است، چراکه با این فضاسازیهای مویرگی، خوانندگان رمانی چنین حجیم، کار دشواری را پیشرو داشتند. یکی از مؤثرترین ویژگیهایی که خواننده را مجذوب رمان میکند، ضد قهرمان بودن فرامرز آذرپاد است که بَری از خودستاییهایی است که نویسندگان از آدمهایشان میکنند. معمولا قهرمان داستانها، خواسته یا ناخواسته، تصویرِ نمادین نویسنده را در ذهن مخاطبان آشکار میکنند و این خودزنیِ نویسنده که واقعی و عینی و بدون اغراق است، به دل خواننده مینشیند. حتی اگر فرامرز آذرپاد را با نویسنده اینهمان نکنیم، از لحظهنگاریهای شخصیتِ او در روابطش با آدمها در بحرانهایی که دچار میشود و ترفندهایی که به کار میگیرد، شگفتزده میشویم. واقعا این مایه از تسلط در رمان فارسی در شخصیتپردازی بینظیر است. دیگر نکات را تو گفتی و گفتن من تکرار مکررات است. اما نکتهای که شاید همیشه دلم میخواست آن را بگویم این است: احمد محمود نویسنده رمانهای شهری است اما شهری که او تصویر میکند هنوز آدمهایش جاکن نشدهاند، هویت دارند، لحن دارند و زندگیشان طعم واقعی زندگی را دارد. احمد محمود رماننویس شهری یگانهای است.