او که این اواخر سبک نوشته هایش برای مان متدی جدید شده بود. هر دو سه کلمه یک نقطه. کوتاه، ساده و خواندنی. پر از توصیف و تصویرسازی .
توصیف مردی که حرفه اش توصیف بوده ، چه کار دشواری می شود خدایا…
اصلا چه بهتر که از زبان خودش روایتش کنیم.
روایت او در ۶۰ سالگی از حمید صدر در گفت و گویی که با هفته نامه تماشاگران امروز داشته:
پدرم ارتشی و مهندس بود و پنج فرزندش در گوشه کنار ایران به دنیا آمدند. مثلاً من در مشهد به دنیا آمدم، ولی ششماهه که بودم به تهران برگشتیم و کمی بعد به سنندج رفتیم و بعد هم راهی کرمانشاه شدیم.
-زمانی که در کرمانشاه بودیم خانه سازمانیمان وسط دشتی فراخ نزدیک کوهها بود
روزها را معمولاً در کوه و دشت بازی میکردیم. بومیها سوار بر اسب و قاطر از آنجا رد میشدند و ما میایستادیم به نگاه کردن و دنبالشان دویدن. خلاصه وقتی از کلاس سوم به تهران آمدم، عکسهایم را که میدیدم، فکر میکردم چقدر فرق کردهام
به مادرم میگفتم: «... ببین مادر جونم شما از من درست مراقبت نکردید. من آنجاها که بازی میکردم گم شدم و یک از بومیهای کرد مرا به فرزندیاش پذیرفت و شما هم که نمیتوانستید بگویید پسر بزرگتان را گم کردهاید، رفتید از پرورشگاه یک پسربچه کرد را آوردید به تهران و به نام من بزرگ کردید. حالا حمید صدر واقعی جایی در کردستان مشغول کشاورزی یا شکار است و من که اینجا هستم در رگهایم خون کرد واقعی جاری است... .»
شازده قجری قصه ما اما خود را اینگونه وصف می کند . او که همیشه یک انقلابی بوده علیه رسوم و سنت های فامیلی:اگر کتاب (در قاهره خواهی مرد») را ببینید به پدرم تقدیم شده، نوشتهام «به یاد پدرم که اگر این کتاب را میخواند، مرا مواخذه میکرد.» پدر من مهندس ارتشی زمان شاه بود. هم سید بود و هم شازده قجری. عموی پدرم سال ۱۳۲۵ نخستوزیر بود. محسن صدر یا همان صدرالاشراف . من در این محیطها بزرگ شدم و تکبر از بالا به پایین را همیشه در خانواده پدرم میدیدم و به همین دلیل هم همیشه با پدرم مشکل داشتم. اتفاقاً «تو در قاهره خواهی مرد»، نقد قدرت و نظامی و نظامیگری است. درباره چیزی نوشتهام که حال و هوایش را زندگی کردهام.»
شاید همین خروش علیه تکبر و اشرافی گری او را به دهه ۸۰ رساند. مرد همیشه محتاط عاشق سینما که در ماهنامه فیلم می نوشت ، یکباره یورش برد به تاج و تخت سلطان علی پروین:
با علی پروین صمیمی هستیم. علی آقا میداند هرگز نه با حب نوشتهام و نه با بغض. حالا نوشتن درباره فوتبال ایران برایم سخت شده که این هم نشان از پیر شدن و محافظهکاری است. البته در ذاتم هم هیچوقت خودم را شجاع قلمداد نکردهام.
-مطلب «مردی که میخواست سلطان باشد» واکنشهای زیادی داشت و دامان خانوادهام را هم گرفت. چندتایی از طرفدارهای علی آقا به خانهمان زنگ زدند و همسر و دخترم را تهدید کردند. همسرم خیلی اذیت شد.
قلم آتشین حمیدرضا صدر آن روزها برای زدن زیر تاج و تخت سلاطین ، محدود به پروین نمی شد و از علی دایی تا خداداد و بقیه هم قرار نبود برای رفتارهای شان بی پاسخ بمانند.
او راحت می نوشت چون فوتبال را با تمام وجود در مقام یک هوادار لمس کرده بود. از همان کودکی و روی سکوها. آنجا در امجدیه و بعد در نوجوانی در ورزشگاه تازه ساخت آزادی:
استرالیاییها متفرعن بودند و استاد جنگهای روانی. یادم میآید کاریکاتور توهینآمیزی هم در باره ایران و ایرانیها و بازیکنان ایران چاپ کرده بودند. در تهران دقیقه ۳۰ نشده دو تا گل توسط پرویز قلیچخانی زدیم که گل دومش - که از راه دور توپ به طاق دروازه نشست - برایم یکی از بهترین گلهای تاریخ فوتبال ملیمان است. پس از آن ۶۰ دقیقه فریاد زدیم و بازیکنان هم در میدان جان کندند ولی گل سوم از راه نرسید که نرسید. یادم میآید اصغر شرفی از بس دویده بود نای بلند شدن نداشت. آن روز بعدازظهر حدود ۶۰ هزار تماشاگر در استادیوم بود که همه گریه میکردیم. در آن اشک ریختنها شوری وصفناپذیر جاری بود که در هیچ جشن قهرمانی پیدا نمیشد.
بعد ها نوشته هایش در ۹۰ و دیگر برنامه های تلویزیونی در قاب تصویر شکل گرفتند، او فوتبال را به جامعه ، فرهنگ و اقتصاد گره می زد و اینگونه تافته جدا بافته کارشناسان می شد . بانک اطلاعاتی پسینی و قدرت در هم دوختن خاطرات و تسلط در ساختن واژه ها از او یک چهره محبوب ساخته بود اما هنچنان نوشتن دغدغه اش بود. گاهی برای نشریات و گاه تبدیل شان به رمان و گاه تاریخ نویسی روایی. روایت هایی عینی از ترور شاه گرفته تا خاطرات حسنعلی منصور که در سرقت لپ تاپش ، انتشارش برای دوستدارانش به حسرت بدل شد.
مستندات او در قالب کتاب پسر روی سکو ، پر از یادداشت هایی شده که در وداع هر یک از ستاره های فوتبال دهه ۴۰ ، بهترین مثال برای توصیف آن ستاره ها شده اند: ناصر حجازی، منصور پورحیدری، عزیز اصلی، هما بهزادی و …
روایاتش از فوتبال جهان. از لیورپول ، فوتبال جزیره ، آرسنال و هیجان نوشته هایش از سینما و تئاتر. پر از شور پر از عشق و پر از احساس . درست مثل توصیفاتش از زندگی . از همسرش و از غزاله نمونه کاملی از یک همسر و یک پدر…
مردی که در میان همه ترس های زندگی ، احتمالا یک کابوس داشته؛کابوس سرطان:
تلاش میکنم از هر چیز کوچکی بهرهای ببرم. نمیدانم شاید دلیلش هم این است که در خانواده پدریام خیلیها خیلی زود به دلیل سرطان جان دادند. پدرم در ۶۰ سالگی فوت کرد و مادرم خیلی جوان بود که با پنج بچه تنها ماند. دخترعمو و پسرعموی من به ۳۰ سال نرسیدند که جان دادند. همیشه فکر میکردم تا ۳۵ سالگی بیشتر زنده نخواهم ماند. زمانی که ازدواج کردیم به خانمم همین را گفتم و او هم به طنز گفت نگران نباش، پس از آن فکری خواهم کرد! جلو که آمدیم همسرم در ۳۵ سالگی درگیر سرطان شد ولی خوشبختانه او بر خلاف من آدمی قوی است. سعدی میگوید: «هر نفسی که میرود، ممد حیات است و چون برمیآید مفرح ذات».... چه کسی باور میکرد کیارستمی این چنین برود؟ قبل از این که راهی سفر آمریکا شوم، به اینانلو زنگ زدم و قرار شد بعد که وقتی برگشتم یکدیگر را ببینیم. چند روز بعد آنجا خبر فوتش را شنیدم. آنجا بود که فرهاد زنگ زد و خبر مرگ همایون بهزادی را داد. در بوستون برف و سرما همه جا را فرا گرفته بود و دلم چنان گرفت که گریهام گرفت. رفتم گوشهای تا کسی اشکهایم را نبیند.»
درست مثل سه سال قبل که یکباره گفت غزاله بزرگ شده و باید کنارش باشد. رفت آمریکا و پل ارتباطی مان با او شد اینستاگرامش . ویدئوهایی که می گذاشت و می شد در تک تک آنها حالتی از تغییر را دید ، تغییری که چیزی از آن نگفتیم و ننوشتیم چون خودش دوست نداشت کلامی درباره شان بگوید.