«من از مردان قانون سوال میپرسم؛ آیا درسته بعد از ۳۰ سال زندگی و یه بچه معلول روی دستم بدون هیچ حق و حقوقی زندگی کنم و قانون نتونه دستم رو بگیره و همه حق رو به مرد بده؟! مرد حق داره طلاق بده، مرد حق داره همه اقدامات رو انجام بده؟! سال گذشته دادگاه حق مسکن رو به من داد، اما قانون همسرم رو ملزم نکرده که برام یه خونه بگیره و دست این بچه معلولم رو بگیرم و برم زندگی کنم. وقتی تو سرمای زمستون از خونه بیرونم کردن اومدم آمل. اینجام غریبم. این منطقه از آمل هم که ما زندگی میکنیم پر قاچاقچی هست. جرات نمیکنم این بچه رو تنها بذارم بیام تهران دنبال کارام رو بگیرم. یکی نیست تو این کشور صدای من رو بشنوه تا حتی شده برای سرایداری بیام تهران و بتونم حقم رو بگیرم؟!»
«شهناز.ب» ۲۲ ساله بود که با «رسول.ف» ازدواج کرد. شهناز همسر دوم رسول میشد. رسول در آن سالها ۳۷ سال داشت و از همسر اولش جدا شده بود. شهناز پس از ازدواج باردار شد. فرشید را 8 ماهه باردار بود که رسول به همسر اولش که دخترخالهاش هم میشد، رجوع کرد. شهناز به دلایلی مجبور شد تحت سلطه همسر اول رسول و پسر بزرگش قرار گیرد و ماجرا درست از همین نقطه به اوج خود میرسد. امیرحسین بر سر کوچکترین مسائلی شهناز و پسر معلول او را مورد ضرب و جرح قرار میدهد تا جایی که در آخرین درگیری آنها را به خانه راه نمیدهد و شهناز و پسرش آواره کوچه و خیابان میشوند.
تقدیر
شهناز میگوید: «۲۲ سالم بود و همسرم ۳۷ سالش. از دخترخالهاش که همسرش هم میشد طلاق گرفته بود و چهارتا بچه از همین خانم داشت. همسرم هم اون زمان شغلش آزاد بود. اون زمان من بهیار بودم و کار میکردم. از طریق یکی از دوستان مشترک به این آقا معرفی شدم و ازدواج کردیم. قرآن رو قسم خورد که خوشبختم میکنه و از این حرفها که همهاش هم دروغ بود. مدتی از ازدواجمون نگذشته بود که باردار شدم. هشتماهه بودم که همین آقا مجدد به همسر اولش رجوع کرد. فرشید پسرم که به دنیا اومد فهمیدم معلولیت داره. رسول از همسر اولش یه پسر داشت و سه تا دختر. پسرش امیرحسین، مشکلات اخلاقی زیادی داشت. همین چند سال پیش یه دختر رو عقد کرده بود اما همزمان با چندین دختر دیگه رابطه داشت. در حال حاضر هم همون زن عقدیش رو طلاق داده و مشکلات اخلاقی زیادی داره. تقریبا شبی ۲ میلیون تومن پول مواد مخدر میده. همسر من چند سال پیش یه مشکل حقوقی کیفری پیدا کرد و همین امیرحسین زیر پای باباش نشست که تمام اموالت رو به نام مامان کن تا پس فردا کسی نتونه اموالت رو بالا بکشه. این مساله ختم به خیر شد اما تمام اموالی که همسرم به نام مادر امیرحسین کرده بود اونم در اختیار پسرش در آورد. همون موقع که اموال رو از چنگ رسول درآوردن همسر اولش به من زنگ زد و ببخشید که این رو میگم بهم گفت؛ ما این رو لخت کردیم و دیگه هیچی نداره میخوای بمون میخوای برو. منظورش رسول بود. منم گفتم من برای اموال رسول باهاش ازدواج نکردم. شما بگو؛ با توجه به اینکه یه بچه بیمار داشتم و هیچ سرپناهی هم نداشتم کجا باید میرفتم بعد از چند سال زندگی؟!»
شب حادثه
او حرفهایش را ادامه میدهد: «بهش گفتم من به خاطر این بچه مریضم دارم زندگی میکنم. حالا بماند از سال ۹۲ که این اموال به نام این خانم شد چه خوندلهایی به ما دادن. امیرحسین هزار جور ترفند به ما زد که من و بچهام خونه رو ترک کنیم. به پدرش هم میگفت این زن رو طلاق بده. منظورش من بودم. اونها اموال رو گرفته بودن دستشون و راحت زندگی میکردن. سفر خارجه و هزار جور بریز بپاش داشتن. رسول همسرم خودش تحت سلطه امیرحسین قرار گرفته. آخر سر یه جوری شده بود که همین پسرش به رسول میگفت میتونه بیاد من و پسرم رو ببینه یا نه... یا مثلا ما خونه اجاره میکردیم میگفت چرا ما باید پول اجاره رو بدیم. این اموال مال مادرمه مال منه و از این حرفها... اگه بدونین چقدر حرفهای رکیک به من زد.»
گریه میکند اما جملات را با همان سختی که بغض در آنها نشسته ادامه میدهد: «بعد از مدتی امیرحسین با این ترفند که خونه رو میخواد اجاره بده ما رو برد تقیآباد سمت ورامین. تو این آپارتمان من و پسرم یه واحد مینشستیم، رسول و همسر اولش یه جا و دخترها و همین امیرحسین هم واحدهای دیگه. روز اسبابکشی تمام زحمت و جابهجایی با من و این پسر مریضم بود. منم اون روزا به لحاظ جسمی حال خوبی نداشتم و به خاطر استرس شدید دچار خونریزی رحمی شده بودم. جابهجایی که تموم و خیالش راحت شد بنای ناسازگاری رو با ما گذاشتن. در حال جابهجایی وسایل بودیم که پسرم از ترس افتادن یکی از وسایل ترسید و با صدای بلند فریاد کشید؛ یا ابوالفضل. یه دفعه امیرحسین با چاقو به سمت پسرم حمله کرد که چته چرا داد میزنی! منم از ترسم پسرم رو انداختم تو اتاق و در رو بستم. اونم گفت یا برو کنار یا خودت رو میزنم. گفتم بزن. گفت جفتتون گورتون رو از این خونه گم کنین. من رفتم چمدونم رو جمع کنیم که بریم. چمدون رو ازم گرفت و ما هم رفتیم خونه یکی از اقوام شوهرم. حتی نذاشت لباسهام رو جمع کنم. کارت ملی، شناسنامه و هر مدارکی که واجبه داشته باشم ندارم. بعد همین امیرحسین اومد اونجا گفت تو میتونی خودت برگردی اما بچهات نه. خلاصه ما برگشتیم. یه ماه بیشتر اونجا نبودیم تا شبی که اون اتفاقها افتاد. امیرحسین به شوهر من گفت که زنت حرف میبره میاره خلاصه دنبال یه داستان بود برای اینکه ما از اونجا بریم. اون شب رسول با من دعوا کرد و بد حرف زد. همین پسرم گفت با مادر من درست صحبت کن. امیرحسین هم شروع کرد با مشت و لگد تو سر پسر من زدن. اومدم اونارو جدا کنم امیرحسین یه مشت زد تو بینی من و بینیام شکست. بعد هم یه مشت زد تو شکمم. افتادم روی زمین و چند دقیقه بعد از ترسم سریع بلند شدم و زنگ زدم به ۱۱۰. پلیس اومد و ما رو برد کلانتری. گوشیم رو تو خونه جا گذاشتم.»
ترفند
شهناز با ناراحتی میگوید: «همون شب رفتیم کلانتری تا برگردیم در خونه رو روی ما قفل کرده بودن و از گوشی من که به پسرداییم پیام داده بودم عکس انداخته بودن. امیرحسین وکیل گرفت که من با این آقا رابطه نامشروع دارم یعنی میخواستن یه کاری کنن من بدون هیچ حق و حقوقی از اون خونه بیام. وقتی هم روز دادگاه شد قاضی گفت منم به فامیلهامون پیام میدم، رابطه نامشروع به حساب نمیاد. خلاصه این قضیه ادامه پیدا کرد، شکایتها ادامه پیدا کرد تا من حق مسکن رو گرفتم، اما دیگه نتونستم برم دنبال کارام. همون شب که قفل در رو عوض کردن و ما رو راه ندادن مجبور شدم بیام شمال. آمل منطقهای که اومدیم پر از قاچاقچیه. جرات ندارم فرشید رو تنها بذارم بیام تهران دنبال کارام. میرم لاشههای مرغ رو میگیرم میارم برای خودم و این بچه غذا درست میکنم. پول نداریم، کدوم قانون میگه که من باید با این بچه معلول و بیسرپرست آواره بشم و اونا برای خودشون مسافرت برن و امیرحسین پولها رو خرج کشیدن مواد کنه! این بچه هم پسر رسول هست. یکی نیست تو این کشور صدای من رو بشنوه که حتی شده برای سرایداری بیام تهران و بتونم حقم رو بگیرم؟ مدارکم رو بگیرم...