کد خبر: ۷۷۴۱۳
تاریخ انتشار : ۱۴ تير ۱۳۸۷ - ۱۵:۵۹
فرید زکریا:

آیا آمریکا به یک «رییس‌جمهور جنگ» نیاز دارد؟

آفتاب‌‌نیوز :

آفتاب: «جرج بوش» دوست دارد خود را «رییس‌جمهور جنگ» بنامد. او تصمیمات بسیاری درباره سربازان و میدان جنگ گرفته است. اما آیا این باعث می‌شود که این صفت برازنده او باشد؟ برای بسیاری از مردم جواب مساله روشن است. هر چه هست، ما درگیر جنگ‌های عراق و افغانستان هستیم. اما مگر «بیل کلینتون» دو بار عملیات خصمانه را در بالکان شروع نکرد؟ یا «جرج اچ دابلیو بوش» به پاناما و عراق حمله نبرد؟ هیچ کدام از این دو نفر خودشان را «رییس‌جمهور جنگ‌» ننامیدند.

برای یک ابرقدرت درگیری در عملیاتی نظامی در گوشه‌ای از دنیا بیشتر طبیعی است تا این که استثنایی باشد. از سال 1945، تنها یک رئیس‌جمهور بوده که در جنگ درگیر نبوده است که او کسی نیست جز «جیمی کارتر». 

آمریکا بزرگ‌ترین قدرت نظامی دنیا را دارد و بحران‌های محلی اغلب منافع آمریکا و متحدانش را تحت تأثیر قرار می‌دهد. انگلیس هم به نحوی در اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20 چنین اوضاعی داشت. در نتیجه در اکثر اوقات آن دوران نظامیان انگلیس در حال جنگ در یک منطقه از جهان بودند. 

البته انگلیس خود را «در وضعیت جنگی» نمی‌دانست و نخست‌وزیران هم خود را «رهبران جنگ» نمی‌خواندند. البته تونی بلر هم چنین لقبی به خود نداد، با این که هدایت ارتش انگلیس در دو جنگ بالکان، سیرالئون، افغانستان و عراق را به عهده داشت.

آمریکا (و قبل از آن، انگلیس) وقتی خود را در جنگ حس می‌کردند که امنیت ابتدایی کشورشان به خطر می‌افتاد، نه این که منافع یا متحدانشان به خطر بیافتند. البته عقل سلیم هم چنین شرایطی را جنگی می‌داند. 

به همین دلیل است که سیاستمداران دوران جنگ‌های جهانی مثل ویلسون، لوید جرج، روزولت و چرچیل را رهبران جنگ می‌دانند. البته این هم تعریف کاملی نیست. آمریکا چنان از اتفاقات جنگ به دور بود که حتی می‌شود گفت اثرات جنگ جهانی اول به روی این کشور غیر مستقیم بوده است. البته کل جامعه آمریکا در آن زمان تهدید می‌شد و نیاز به پاسخی ملی داشت.

طبق هر کدام از معیارهای یاد شده ما در جنگ نیستیم. همه هم تا حدی این را می‌دانیم. زندگی در آمریکای امروز، کشوری که در دو منطقه جنگی نیروهای نظامی دارد به طرز شگفت‌انگیزی عادی است. کشور ما درگیر دو جنگ هست اما خود در جنگ نیست. رفتار شخص «رییس‌جمهور جنگ» ما هم همین را نشان می‌دهد. او چند روز پیش گفت که بازی گلف را کنار گذاشته چون بازی کردن در زمان جنگ، سیگنال‌های اشتباهی را می‌فرستد. 

حالا این «فداکاری» بوش را با اوضاع جنگ جهانی دوم مقایسه کنید، زمانی که انسان‌های قوی‌بنیه را به جنگ می‌فرستادند، غذا جیره‌بندی شده بود و صنایع را ارتش مصادره کرده بود تا تجهیزات نظامی بسازند. برای مثال، بین سال‌های 1941 تا 1945 حتی یک خودرو غیرنظامی هم در آمریکا ساخته نشد.

البته بعضی‌ها مثل بوش ممکن است بگویند که ما حالا هم در جنگ هستیم. مجله فورچون در شماره 23 ژوئن خود از سناتور «جان مک‌کین» پرسید که خطرناک‌ترین تهدید بلندمدت برای اقتصاد آمریکا چیست. او کمی فکر کرد – به قول خبرنگاران فورچون 11 ثانیه – و بعد گفت: «خب، من فکر می‌کنم که یقیناً و قطعاً بزرگ‌ترین تهدید، نبردی است که ما با اسلام‌گرایی افراطی داریم که ممکن است اگر غالب شود، حتی موجودیت ما را هم به خطر بیندازد.»

حالا به روشنی مشخص شده که القاعده و فلسفه‌اش آن تهدید عظیمی نیستند که زمانی نشان داده می‌شدند. هر دو در طول هفت سال گذشته طرفداران خود را از دست داده‌اند. 

توانایی این سازمان تروریستی برای برنامه‌ریزی عملیات وسیع فروریخته، منابع مالی‌شان کم شده و بیشتر از پیش تحت ردیابی قرار دارد. البته هنوز هم گروه کوچکی از آدم‌ها می‌توانند خرابی زیادی به بار بیاورند ولی آیا این گروه می‌تواند موجودیت آمریکا و دنیای غرب را از بین ببرد؟

نه، چون از پایه و اساس ضعیف است. القاعده و امثال آن تشکیل شده‌اند از چندهزار جهادیست، که هیچ کشوری را به عنوان پایگاه ندارند، تقریبا هیچ سرزمینی را در اختیار ندارند و منابع مالی‌شان محدود است. از این‌ها مهم‌تر، آن‌ها ایدئولوژی جذاب برای عامه مردم را هم ندارند. نبرد آن‌ها نه فقط علیه آمریکا، که علیه اکثریت قریب به اتفاق دنیای اسلام است. آن‌ها دارند با مدرنیته مبارزه می‌کنند.

تا سال 2003 این دیدگاه درباره تهدیدآمیز بودن القاعده گسترش می‌یافت. محققانی مثل «بنجامین فریدمن»، «مارک سیجمن» و «جان مولر» بر ضد این دید نوشتند و آن را غیرواقعی خواندند. من هم از سال 2004 در مقالات مختلف و یک کتاب توضیح داده‌ام که چرا القاعده را نباید تهدیدی بزرگ حساب کرد. «جیمز فالوز» در سال 2006 یک سرمقاله عالی در نشریه آتلانتیک نوشت و توضیح داد که اگر حتی جنگی علیه افراطیون اسلام‌‌گرا وجود داشته، حالا تمام شده و آن‌ها شکست خورده‌اند.

این نوشته‌ها البته بحث را عوض نکردند چرا که در یک خلاء سیاسی قرار داشتند. راست‌گرایان می‌گفتند که ما در دوران بسیار هولناکی به سر می‌بردیم و این، یک‌‌سونگری متجاوزانه جرج بوش را توجیه می‌کند. 

چپ‌ها هم این ایده را می‌پسندیدند که بوش همه چیز را خراب کرده و دنیایی بسیار ترسناک ساخته که در آن جهادیست‌ها گسترش یافته‌اند. اما حالا حتی مدیر سازمان جاسوسی آمریکا هم گواهی داده که القاعده نفس‌های آخر را می‌کشد. «پیتر برگن»، روزنامه‌نگاری که در سال 1997 سرمقاله نشریه نو ریپابلیک را با عنوان «بازگشت القاعده» نوشت، حالا یک سرمقاله دیگر نوشته که تیترش «در حال گسست» است و از افول دوران این گروه می‌گوید.

نشریه نومحافظه‌کار ویکلی استاندارد هم قبول کرده که دشمن بسیار ضعیف‌تر شده و البته آن را به حساب کارهای جرج بوش می‌گذارد. تروریسم در اکثر قریب‌ به اتفاق کشورهای دنیا کاهش بسیاری داشته، از جمله کشورهایی که با رویکردی به مراتب غیرنظامی‌تر به نبرد با آن رفتند. طعنه‌آمیز آن که دو کشوری که تروریسم هنوز در آن‌ها پابرجاست و حتی گسترده‌تر هم شده و به شکل تهدیدی جدی درآمده، عراق و افغانستان هستند.

البته کارهای دولت بوش هم در نبرد علیه تروریسم بی‌تأثیر هم نبوده است. مجموع تلاش‌های بسیاری از دولت‌ها بعد از 11 سپتامبر خیلی مؤثر واقع شده است، از مبارزه با گروه‌ها در اروپا و آمریکا گرفته تا ردیابی پول‌ها. 

اما این که دنیا را چطور می‌بینید تعیین می‌کند که چه واکنشی نشان می‌دهید. دولت بوش این مشکل را بسیار بزرگ‌تر از حد واقعی دید و آن را به قالب یک خطر حتمی و نابودکننده برد. نتیجه این شد که واکنش ما خیلی بیش از حد زیاد بود. بوش و حلقه اطرافیانش مشکل را نظامی و فوری دیدند، در حالی که بیشتر یک مشکل سیاسی و فرهنگی بلندمدت بود. 

گسترش عظیم بودجه نظامی، حمله یک‌طرفه به عراق، تأسیس پرهزینه وزارت امنیت کشوری، محدودیت‌های جدید بر دادن ویزا و سفر این حس را به وجود آورد که واقعاً در جنگ هستیم. هرگز تحلیلی بر میزان سود و هزینه انجام نشد. جان مولر می‌گوید که در واکنش به تنها 5 مرگ ناشی از سیاه‌زخم، دولت بوش 5 میلیارد دلار صرف روال‌های جدید امنیتی کرد.

البته این در عمل همان چیزی بود که «اسامه بن‌لادن» امیدش را داشت. درست است که او در حال حاضر ضعیف است اما همیشه نشان داده که استراتژیستی بسیار زیرک است. او وقتی داشت درباره هدف حملات یازده سپتامبر توضیح می‌داد گفت که با هزینه تنها 500 هزار دلار، 500 میلیارد دلار خسارت به اقتصاد آمریکا وارد کرده است. 

البته حملات یازده سپتامبر به این دلیل این بحران بزرگ را به وجود آورد که اولین حمله از این نوع بود. از آن موقع تا حالا حملات بعدی در اندونزی، عربستان، مراکش، اسپانیا و انگلیس تأثیر بسیار کمتری بر اقتصاد جهانی گذاشته‌اند.

ما در نبرد علیه افراط‌گرایی اسلامی هستیم ولی این نبرد بیشتر جنگ سرد است تا گرم؛ چالشی طولانی و البته بیشتر بدون جنگ، که در آن رهبران باید حاضر به استفاده از قدرت نظامی باشند ولی بدانند که چه وقتی نباید این کار را انجام دهند. 

شاید عاقل‌ترین رییس‌جمهور آمریکا در دوران جنگ سرد «دوایت آیزن‌هاور» بود که مهم‌ترین ویژگی‌هایش توازن، قدرت تشخیص و خودداری بود. می‌دانست که ما در نزاع با شوروی هستیم ولی در زمانی که همه کشور این تهدید را بزرگ می‌پنداشتند او دیدی قابل توجه داشت. 

آیزنهاور نه دنبال فرانسوی‌ها در ویتنام رفت و نه از انگلیس در جریان کانال سوئز حمایت به عمل آورد. او درخواست‌های متعدد برای خرید سلاح‌های جنگی و موشک‌ها را رد کرد. در عوض، دلارهای مربوط به عملیات دفاعی را صرف ساخت سیستم بزرگ‌راه‌های بین ایالتی کرد و با سرمایه‌گذاری‌هایش اقتصاد آمریکا را رقابتی‌تر ساخت. این همان چالش‌هایی است که رییس جمهور بعدی باید به آن بپردازد.

در حقیقت جنگ‌آوران بدبین هستند. قدیم‌تر، از این می‌ترسیدند که شوروی آمریکا را نابود کند. در حقیقت آمریکا کشوری بسیار قدرتمند است که توانایی‌های منحصر به فرد و خارق‌العاده‌ای دارد. تنها چیزی که می‌تواند بلای جان آمریکا شود، کارهایی است که این کشور انجام می‌دهد و واکنش‌های افراطی است. کارهایی که سران نابخرد و بی‌تدبیر آمریکا می‌توانند انجام دهند. راه خوب درست کردن اشتباهات گذشته این است که تشخیص دهیم که در جنگ نیستیم.

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین