آفتابنیوز : آفتاب: حجتالاسلام والمسلمین سید محسن هزاوهای همدانی فرزند مرحوم حاج سیدحسن واعظ (مسئله گوی) هزاوهای متولد 1304 شمسی در شهرستان همدان تحصیلات کلاسیک را تا در سطح سیکل گذراند و بعداً از سال 1327 در مدرسه آخوند همدان تحصیل علوم حوزوی را پی گرفت. وی پس از یک سال با جمعی از طلاب همدانی به قم رفت و در مدرسه دارالشفاء دارای حجره و مشغول تحصیل شد. او بهترین ساعات عمرش را همان روزهای اول تحصیل در قم در درس اخلاق امام(ره) در مدرسه فیضیه، میداند. هزاوهای همراهیاش را با جریان فکری و سیاسی روحانیت از همان بدو ورود به حوزه علمیه قم روایت میکند و نمود آن را در تدریس در مدرسه چیذر از سال 43 و حضور فعال در کوران انقلاب، ایفای نقش در کمیته انقلاب، کمیته امداد و بالاخره در جهاد سازندگی بر میشمارد. هزاوهای میگوید: «مخلصیم که برای اسلام و انقلاب کارکنیم. تا آخر عمرم هم همین است، بعد مردنم هم روی سنگ قبرم مینویسند جهادگر مرحوم، خلاص».به گزارش سرویس سیاسی آفتاب، حجت الاسلام و المسلمین هزاوهای همدانی در گفتگویی مشروح با دفتر اطلاعرسانی جامعه روحانیت مبارز به بیان ناگفتههایی از انقلاب اسلامی پرداخته است، آنچه در پی میآید مشروح این گفتگو است؛
با عرض سلام لطفا بفرمائید فعالیت شما در انقلاب اسلامی چگونه آغاز شد؟ خاطراتی که من دارم ثبت شده و مدون نیست. ولی چند کلمهای میتوانم برایتان ذکر کنم. وقتی در قم با رفقا مشغول به کارهای انقلابی بودیم، یک روزامام(ره) وارد شدند فرمودند چه کار میکنید؟ گفتم اعلامیه مینویسیم و میفرستیم به تهران. امام گفتند چگونه میفرستید، پول آن را از کجا میآورید؟ گفتم که تمبر باطل نمیکنیم، میفرستیم تهران و توزیع میشود. ایشان دعا کرد که موفق باشید.
پس از آنکهامام(ره) به ترکیه تبعید شدند، با مرحوم آقای اشراقی، آقای رسولی و آقای صانعی جلساتی داشتیم. در یکی از آن جلسات، کسی را برای مسجدی در تهران میخواستند، در سال چهل و سه آمدم تهران و پس از آن من عضو جامعه روحانیت مبارز شدم.
من هم در مدرسه چیذر از «امثله» تا جلد دوم «کفایه» را در آنجا به تدریس مشغول شدم. مرحوم اندرزگو که آن روز به نام شیخ عباس تهرانی معروف بود از شاگردان آن مدرسه بود و در زمانی که مدرسه محاصره شد آنجا را رها کردیم.
مسجد قبا و چند مسجد دیگر را با کمک رفقایی که بودند من ساختم. ساواک مشکلاتی برای منایجاد کرد مشکلاتی که گفتنش برای من سخت است. اجمالاً به سختی ما توانستیم مسجد قبا را تمام کنیم و با آوردن برادرانی چون مرحوم شهید مفتح، آنجا مرکز انقلاب شد.
در آن روزها من هم همیشه در پشت پرده بودم. تولیت آن مسجد با خود من است. زحمت زیادی را در آنجا کشیدهام. همیشه در روزهای یکشنبه و پنجشنبه و روزهایی که جامعه روحانیت جلسه داشت بنده هم حضور داشتم.
منزل ما منزل مناسبی بود شهید اندرزگو سه ماه توی خانه من پنهان بود. توزیع رساله را از خانه من شروع کرد. شهید محلاتی و آقای مروارید چند ماه در اتاق بالا کنار ما حضور داشتند. جلسات جامعه روحانیت مبارز در خانه ما بود.
چه بسیار اتفاق افتاد که مرحوم مطهری ماشین نداشتند، منزلشان نزدیک منزل ما بود با ماشین میرفتم خدمتایشان، سوار میکردم و میآوردم.
شهید بهشتی میفرمود منزل شما محلامنی است.
تکثیر اعلامیهها کار بزرگی بود که مرحوم شهید بهشتی بر عهده من گذاشته بود. من یک ماشین تکثیر و دستگاه تایپ در خانه داشتم. دو دستگاه تایپ به دخترانم داده بودم که اینها را مینوشتند. خودم هم شبها یک خانه جدا داشتم. آنجا خالی بود ماشین را میگذاشتم و تایپ میکردم. مطالب را بستهبندی میکردم و آماده میکردم تا صبح، سپس افراد خاصی را آقای بهشتی یا آقای شاه آبادی میفرستاد. رفقا همه میدانستند که چه روزی در خانه ما اعلامیه هست. میآمدند از من و یا از دکان محلی که اعلامیهها را آنجا گذاشته بودم میگرفتند و میبردند.
برای اکثر رفقایی که در زمان شاه در تبعید بودند پول میفرستادم. خیلی از اینها را حتی خودشان هم خبر نداشتند. چه بسا خبر نداشتند ما انجام میدادیم.
در زمان تشکیل جامعه روحانیت مبارز خدمت امام رسیدیم مسئولیت روابط عمومی برعهده من بود، تا زمانی که مسجل شد که ما در جهاد باشیم. کار سنگینی بود. جهاد و جبهه و ... در کنار هم بود. مشکلات زیادی من در جبهه و جنگ داشتم که علاوه بر آن نماینده رهبری در شیلات را هم به عهده کار من گذاشتند.
از طرف جامعه روحانیت مبارز نماینده در اتاق جنگ در استانداری تهران بودم که امضای بنده هنوز هم در آنجا هست.
چه خاطرهای ازامام خمینی (ره) دارید؟ در قم همیشه جزو شاگردان و دفتر ایشان بودم نه دفتر رسمی ولی همیشه کنارایشان بودم. روز اولی که ما از همدان آمدیم به قم، یک حاج آقای عالمی بود در همدان که توصیه میکرد درس حاج آقا روحا... را فراموش نکنید. لذا ما از ابتدا درس اخلاق حاج آقا را رفتیم و ایشان عنایت خاصی به من داشت. حتیامام جمعه همدان که حاج آقا نوری بود لطفی کرد و ما را بهایشان معرفی کرد. آقای رسولی به ما زنگ زد و گفت: «امام دستور دادند اسامیهمدانیهایی که در تهران هستند را بنویسم منم خدمتشان دادم، لطف ایشان این بود که من را به عنوانامام جمعه پیشنهاد کردند،اما خود را برایاین امر مهم لایق نمیدانستم و نپذیرفتم».
یادم هست وقتیامام از حبس ابتدایی خلاص شد، رفتیم قم ملاقات امام. یک جمله امام گفت همه گریه کردند، امام گفت: «آن شبی که در زندان انفرادی بودم، زندان به قدری تنگ و بد هوا بود که با فشار در آهنی را به عقب راندم و عبایم را لای در گذاشتم و از بین منفذ در نفس میکشیدم. وقتیاین را گفتند همه گریه کردیم».
در هیئت پیگیری فرمانامام در اصفهان دو سه ماه من آنجا بودم و اطلاعات خوبی از پرونده سید مهدیهاشمی به دست آوردم. ما به سختی در اصفهان شبانه همراه با چند پلیس پروندهاش را در استانداری باز کردیم و دیدیم پرونده سنگینی دارد واین آقا از اول جاسوس بوده است. یک کپی از اسناد ضبط کردیم و آوردیم، دادیم خدمت امام و گفتیم که سید مهدیهاشمی یعنی این، مدتی بعد هم حکم اعدامش را صادر کردند.
اصفهان حکومتش با تهران فرق داشت. آقای طاهری حکومت خاصی داشت و سپاه خودش را داشت.
نماینده جامعه روحانیت بودم در اصفهان. آقای میر حسین موسوی نخست وزیر جلسهای تشکیل دادند و من سخنرانی کردم و اسرار اصفهان را میخواستم بگویم که یکی داد زد نگو. گفتم چرا نگویم که آقای اردبیلی گفت بگذارید بگوید. و اصفهان را معرفی کردم.
حاج آقا شما در بین سخنانتان دو سه بار ازاینکه نمیخواهید خودتان را معرفی کنید گفتید، چرا خاطرات شما تا به حال ثبت و ضبط نشده است؟
بعد از انقلاب از وضعیت پروندهام در ساواک مطلع شدم. به من گفتند پرونده شما خالی است اما متهم بودهاید و این بخاطر آن بود که من همیشه با تقیه کار میکردم. چون من چیزی را بروز ندادم که بفهمند. کارهایم همیشه سری انجام میشد فلان آقا در فلان شهرستان ماهی 300 تومان برایش میفرستادم کسی نمیفهمید، کی فرستاده است؟ پول میدادم به فلان آقا میگفتم برو بده به کسی که در دکان بقالی است و بیا. نمیفهمید کیه، چیه و از کجا آمده است. کارها مخفیانه انجام میشد. برای همین ساواک دور من میچرخید اما هیچ چیزی گیرش نمیآمد. لذا در پرونده من نوشته است، شاهی نیست ولی متهم است.
رئیس کلانتری میگفت: «شما ظاهرا هیچ کاره هستید ولی آقای ناطق، سعیدی و ... در مسجد شما (تهرانی) منبر میروند». هرچه ممنوع المنبر بود در مسجد تهرانیها (اول خیابان هدایت قلهک) منبر میرفت. آنجا مرکزی بود که وقتی من جمعیت را راه میانداختم، مساجد اطراف قلهک هم حرکت میکردند. آقایهاشمیاز بالا میآمد. آقای مفتح هم از بالاتر و ملحق میشدیم. آقایهاشمی در محل ما زندگی میکرد و در مسجد ما منبر میرفت.
یک شب به مسجد ما حمله شد و تیر باران کردند و در جریان آن هم یکی کشته شد. مسجد را خراب کردند، فرشها را پاره کردند و رفتند. روز بعد رفتم گفتم چرا به مسجد ما آمدید؟ جواب دادند که تو همه کارها را انجام میدهی و بعد میگویی چرا آمدی ... گیج بودند که من چیکارهام، الآن هم نمیدانند که من چیکارهام!!!
اگر گروهی متکفل ثبت و ضبط خاطرات شما باشند، مثلا جامعه روحانیت مبارز یا مرکز اسناد انقلاب اسلامی و ...آیا شما آمادگی برای بیان وقایع دارید؟ باید فکر بکنم و تنظیمش بکنم. از سال 1327 که مشغول کار شدم همیشه بالای منبر ضد سلطنتی حرف زدم و مشکل هم داشتم - همیشه همیشه.
نماینده آمریکا میآمد و میگفت: «تو چه کاره مملکتی»؟ گفتم من آخوندم. میگفت: «آخوند چیه»؟
مترجمشم به نام جشنعلی بود. برایش ترجمه میکرد. او گفت: «الان داری چی کار میکنی»؟ گفتم: حمام، مدرسه، مسجد میسازم. بعد کارگرهایی که توی گود کار میکردند یک کلنگ که میزدند دو تا فرقان خاک بلند میکردند، گفت: «حقوق اینها چقدره»؟ گفتم خیلی زیاد است. هیچکس از عهدهاش بر نمیآید. چون ما به اینها گفتهایم هرکه کلنگش را محکمتر بزند حوریهاش در بهشت خوشگلتر است.
وقتی که حمام میساختم کسی مانع شد زنگ زدم به آقای بروجردی گفتم دارم حمام میسازم کسی مانع است. از حاج آقا بزرگ خواست: «این کیه که مانع شده»؟ یارو فرار کرد و رفت.
حالا بیایم بگویم من کردم؟ نه من که نکردم.
از اول انقلاب که جهاد درست شد، جهاد من بودم، هیچ کس چنین کاری بلد نبود، مهندسش من بودم، خاک بردارش من بودم، همه نقشههای حمام و مسجدها را خودم میدادم، حالا من نمیتوانم ازاین جا برم خانه من همین جاست، همیشهاینجا (جهاد) بودم.
مخلصیم که برای اسلام و انقلاب کارکنیم. تا آخر عمرم هم همین است، بعد مردنم هم روی سنگ قبرم مینویسند جهادگر مرحوم، خلاص.
اگر اسلاماین است که پیامبر اکرم ص و اهل بیت (ع) اینقدر زحمتها کشیدهاند، ما چه کار کردهایم. وقتی زندگیامام خمینی را میبینیم که چگونه زندگی کرده است من کی هستم که بگویم چه کارهایی کردهام. من در مقابلش کیم؟ من کیم او کیست؟
تا به حال یک سیلی هم من برای اسلام نخوردهام. اما دربدری زیاد کشیدهام. دربدری را که من برای اسلام کشیدهام هیچکس نکشید. زن و بچهام هم در قم ناراحت بودند. هنوز هم کهاینجا نشستهام خانه ندارم. خانهای وقفی خریدم برای مسجد و در آن نشستهام تا آخر. بیشتر میخواهم برای چه؟این زندگی من به کاغذ نمیآید که نوشته شود. متفرقاتی است در زندگی که گذشته است بر ما.
با تشکر از حضور شما دراین گفتگو امیدواریم که همیشه در خدمت به اسلام و مسلمین موفق و مؤید باشید.