روز بزرگداشت مولانا در هشتمین روز از ماه مهر در تقویم ثبت شده و به همین مناسبت مروری داریم بر نوشته محمدعلی اسلامی ندوشن در کتاب «چهار سخنگوی وجدان ایران» که درباره فردوسی، مولانا، حافظ و سعدی است.
اسلامی ندوشن مولوی را «سخنگوی یگانگی انسان» میخواند و در مقایسهای با فردوسی میگوید: فردوسی شبیه به یک دریای آرام است. شخص تکلیفش را تا آخر میداند. قطبنمایش را میزان میکند و حرکت میکند. مولوی دریایی متلاطم است و حرکت روی این دریا فوقالعاده پیچیده و مشکل است. سردرآوردن از آن و به انتها رسیدن و به ساحل رسیدن کار آسانی نیست.
مثنوی مولوی را بهعنوان «حماسه دوران بعد از اسلام» نام بردم. شاهنامه را باید گفت حماسه ایران پیش از اسلام. مثنوی، حماسه دوران پس از اسلام. عجیب مینماید که این دو کتاب را که در کنار هم بگذاریم، یعنی شاهنامه و مثنوی، میبینیم که هیچ دو کتابی نیستند که اینقدر با هم متفاوت باشند، و درعینحال از جهاتی به هم شبیه. شباهت این دو را در دو مورد میخواهم اشاره کنم: یکی اینکه سازنده آنها دو نابغه برجسته ایرانی هستند، ولی از دو مسیر حرکت کردهاند بهطرف شناخت بشریت و شناخت تمدن ایران و قوم ایرانی. نقطه حرکت یکسان است، نقطه پایان هم یکسان است، چون هر دو یک چیز را میخواهند که همان رهایی انسان، گشایش زندگی انسان و حل مشکل انسان باشد، و حتی پاسخی برای معمای زندگی که همواره این معما مطرح بوده و خواهد بود؛ بنابراین این دو در پایان به هم میرسند، منتها از دو راه متفاوت.
راهی که فردوسی در پیش میگیرد فرق دارد با راهی که مولوی در پیش میگیرد، چون در دو جامعه متفاوت و در دو تاریخ متفاوت زیستهاند. مولوی حدودا ۲۷۰ سال بعد از فردوسی کتابش را پدید میآورد. در این ۲۷۰ سال آنقدر ایران تغییر کرده که نمیتوانسته از آنچه دیده و آنچه از جامعه زمان خود دریافت کرده تجاوز کند. او باید همان را به بیان بیاورد. این ۲۷۰ سال تاریخ ایران پر از ماجرا و حوادث است. در دوره فردوسی، ایرانی هنوز آن حالت سرزندگی و امیدش را برای اینکه برسد به یک جامعه متوازن از دست نداده. در دوره مولوی با آمدن غزنویها و سلجوقیها و بعد خوارزمشاهیها، اوضاع طوری جلو برده شده که خواهناخواه کشور به دست مغول بیفتد، برای اینکه سوءسیاستها، سوءادارهها و سوءبرداشتها شرایط را آماده کرده برای اینکه قومی مانند مغول جرئت کند به کشور بزرگی مثل ایران بتازد. این دوران، ایران در زیر تسلط این سلسلهها بود که در ساختوپاخت با خلافت بغداد عباسیان، طوری حکومت کردند که ایرانی به جایی که رسید برسد، و مولوی سخنگوی این اجتماع ازهمگسیخته قرار گرفت.
بههرحال، کتاب مولوی نیز در عمق، نظیر شاهنامه همان نبرد نیکی با بدی را دنبال میکند. منتها در شاهنامه نبرد در جبهه بیرون، در جبهه اجتماع، در جبههای که دو گروه، دو قوم و دو ملیت در برابر هم هستند جریان مییابد؛ اما در مثنوی برمیگردد به خود فرد، به انسان. یعنی مولانا به این نتیجه میرسد که بشر در درجه اول با خودش، با نفس خود باید مبارزه کند، و تکتک افراد اگر با نفس خود مبارزه ورزند، میتوانند اجتماع را سالم کنند و به جلو ببرند، ولی اگر نتوانند این دیو نفس و این دشمن بزرگ را مغلوب کنند دیگر در هیچ جبههای نخواهند توانست غالب شوند. میبینید که تفاوت بین یک نوع مبارزه اجتماعی و مبارزه فردی است. چرا اینطور شده؟ برای اینکه گذشت زمان در این فاصله میان فردوسی و مولوی، ایرانی را به این نتیجه رسانده که مبارزههای جمعی، بیتهذیب نفس و تهذیب فرد بیفایده است.
بنابراین، انسان بر آن میشود که خود خودش را نجات دهد و گلیمش را از آب بیرون بکشد. این در واقع نوعی نومیدی از چارهجوییهای زمینی است و توسل به چارهجوییهای عالم بالا و به تهذیب فردی. منظور این است که انسان وقتی ناامید شد که بتواند اجتماع را آنگونه که باید بهصورت یک اجتماع قابلقبول و مطلوب درآورد، ناچار به درون خود روی میبرد، به خود برمیگردد و میخواهد که خود را نجات دهد. این چیزی است که مولانا در سراپای کتاب بر آن تکیه دارد.
برای آنکه مثال روشنتری بزنم، فردوسی قهرمان اول کتابش رستم است، یک قهرمان دیگرش، یعنی قهرمان جوانش، فردی مثل بیژن. آنان که با شاهنامه آشنا هستند میدانند که بیژن پسر گیو و نوه رستم است. جوانی است خیلی سرکش و خیلی باغیرت. داستان او با منیژه بهاینترتیب است که اسیر دست تورانیها میشود و به چنگ افراسیاب میافتد. افراسیاب میخواهد او را بکشد. بیژن به افراسیاب و دربار او میگوید که شما به من فقط یک خنجر بدهید، زره هم نمیخواهم، هزار نفر را بیاورید به جنگ من و من با آنها روبهرو میشوم. ببینید چه کسی غالب میگردد. بعد تصمیم بگیرید و هر کاری خواستید با من بکنید. این درخواست نشانه یک نوع قدرت بدنی، قدرت روحی، تهور و کل آن چیزهایی است که در نزد بشر بهعنوان امتیاز شناخته شده که به بیژن اجازه میدهد که چنین ادعایی بکند. این را از او نمیپذیرند. او را در چاه میاندازند. سالها در یک سیاهچال مقاومت میکند. چنین فردی قهرمان فردوسی است، اما قهرمان مولانا کیست؟ قهرمان او شمس تبریز است. کسانی که با خلقیات شمس و سرگذشت او آشنا هستند میبینند که چقدر تفاوت هست بین فردی مثل رستم یا بیژن با شمس تبریزی که او فرد آرمانی مولانا شناخته میشود. اما در یک جا اینها به هم میرسند. هر دو در خط مبارزه جبهه خوبی هستند. خود شمس هم بهاینعلت مورد تحسین و علاقه مولانا قرار میگیرد که در موضعی قرار گرفته است که با بدیهای زمان میخواهد درافتد، یعنی با ریا، دورنگی، با دکانداری دینی و با ارباب قدرت. بههرحال علت عمده گرایش مولوی به شمس همین است. بیژن و رستم به نوع دیگر و در جبهه دیگر کار میکنند، و این به علت تغییر مسیر تاریخ ایران و جریانهایی است که پیشآمده و آن قهرمان را تبدیل به این قهرمان کرده.
این مقدمه برای آن بود که اگر ما فردوسی و مولوی را کنار هم بگذاریم، به طور موازی، روح ایرانی را در کتاب آنها بازتابیافته میبینیم، منتها به دو صورت. راهها متفاوت است. چون راه مسدود بود، راه دیگری در پیش گرفته شده. مثنوی که سراپای آن یک منبع جوشان است، میخواهد یک راه رهایی پیدا کند که بشریت از این طاس لغزنده که در آن افتاده بیرون آید.