افلاطون که سنگ بنای اکثر مباحث فلسفی را باید در آثار او جستوجو کرد، فلسفۀ اخلاق خود را بر این فرض اساسی بنا کرده است که اگر انسان بداند که "زندگی خوب" چیست، مطابق آن عمل خواهد کرد.
او انسانهای "بدکار" را در واقع "انسان نادان" میدانست و معتقد بود "بدی" محصول "جهل" است. به همین دلیل افلاطون تاکید داشت اگر کسی بتواند دریابد که درستی و حق چیست، هرگز شریرانه رفتار نخواهد کرد. اما مشکل انسان در زندگی همین است که به آسانی نمیتواند دریابد که "درستی" یا "خیر" چیست.
افلاطون معتقد بود کشف طبیعتِ "زندگی خوب"، امری عقلی است. مانند کشف حقایق ریاضی. همان طور که مردم درسناخوانده و تعلیمنیافته نمیتوانند حقایق ریاضی را کشف کنند، اشخاص نادان هم نمیتوانند بفهمند که زندگی خوب چیست؛ بنابراین برای درک "زندگی خوب" باید انواع معینی از دانش را آموخت.
رکن دوم فلسفۀ اخلاق افلاطون، همان چیزی است که دانشمندان معاصر از آن با عنوان "مطلقانگاری" (Absolutism) یاد کردهاند. از نظر افلاطون، فقط یک نحو زندگی خوب وجود دارد؛ زیرا "خیر" وابسته به خواستهها و تمایلات و عقاید انسانها نیست بلکه "خیر" مانند حقایق ریاضی است.
به عبارت دیگر، همان طور که ۲ + ۲ مساوی است با ۴، و این حقیقتی مطلق و موجود است و ربطی به پسند و آگاهی و عقاید مردم ندارد، "خیر" یا "درستی" نیز وجودی مستقل و مطلق دارد و هنگامی مکشوف میگردد که مردم تعلیم و تربیت ویژه و شایستهای یافته باشند.
در واقع افلاطون به استقلال و عینیت اصول اخلاقی معتقد بود و نظر کسانی را که میگویند اخلاق نسبی است و به شرایط محیطی و ترجیحات مردم بستگی دارد، رد میکند. او تاکید داشت که هر کردار یا عمل معینی، به طور مطلق و مستقل از عقیدۀ افراد، درست یا نادرست است.
فلسفۀ اخلاق افلاطون بر اخلاق دینی تاثیر ویژهای داشته است چراکه اغلب الهیون و دینداران نیز معتقدند قواعد اخلاقی، مثلا "دزدی نکن" یا "قتل نکن"، به همان معنای مد نظر افلاطون مطلق و عینیاند.
منتقدان فلسفۀ اخلاق افلاطون با مطلقانگاری نهفته در تفکر او مخالفاند و معقتدند او به این نکته توجه نکرده است که مردم در "اوضاع و احوال معین" چطور رفتار میکنند. همچنین آنها تاکید دارند که "بدی" صرفا محصول "جهل" نیست.
مثلا اگر کسی نداند که دزدی بد است و مرتکب چنین عملی شود، میتوان با او بحث کرد و او را متقاعد نمود که "دزدی بد است.» در این صورت ممکن است چننی شخصی دیگر دزدی نکند. اما در بسیاری از موارد، افراد میدانند که دزدی بد است، ولی هر جا که به نفعشان باشد، دزدی میکنند.
افلاطون معقتد بود چنین افرادی "واقعا" درک نکردهاند که دزدی بد است، زیرا هیچ انسانی عامدانه آنچه را که واقعا بد میداند، انجام نمیدهد. ولی منتقدان او میگویند علم روانشناسی خلاف این ادعا را به ما نشان میدهد. یعنی برخی افراد قبول دارند که دزدی واقعا بد است، ولی مرتکب دزدی هم میشوند.
منتقدان، چنانکه گفتیم، مطلقانگاری افلاطون را نیز رد میکنند. یعنی معتقد نیستند که برای همۀ انسانها فقط یک "روش صحیح عمل" وجود دارد و "زندگی خوب" مثل "ریاضی" است. از این حیث، ارسطو مهمترین منتقد افلاطون بوده. ارسطو معتقد بود پیشاپیش و بدون تکیه بر "تجربه" و صرفا با استفاده از "عقل" نمیتوان گفت که "زندگی خوب" چه راه و روشی دارد. یعنی آنچه برای کسی خوب است، ممکن است برای دیگری بد باشد.
ارسطو مثال سادهای میزند. او میگوید پیشاپیش نمیتوان گفت هر کس باید چقدر غذا بخورد. پاسخ این سؤال پس از "تجربه" معلوم میشود؛ بنابراین اگر ما صرفا با "عقل" خودمان تعیین کنیم که کودکان و بزرگسالان و سالمندان چقدر باید غذا بخورند، و تجویز خودمان را تنها روش درست زندگی بدانیم، اولا نیازموده حکم صادر کردهایم، ثانیا حکم ما بدون توجه به "شرایط" صادر شده است.
دو فرد بزرگسالِ همسن و هموزن، بسته به اوضاع و احوال خاصی که در آن به سر میبرند، ممکن است به مقادیر متفاوتی از غذا نیاز داشته باشند؛ بنابراین کسی نمیتواند از بالا و با تکیه بر عقل خودش، روش معینی را به عنوان تنها روش زندگی خوب برای همۀ مردم تجویز کند.
تاکید افلاطون بر "عقل" و بها ندادن او به "تجربه"، البته دلیل داشت. افلاطون در واقع به نوعی قائل به "فکر و ذکر" بود. یعنی معتقد بود "فکر" به "ذکر" (یادآوری) منتهی میشود. پس ما برای کشف حقیقت نباید "تجربه" کنیم بلکه باید "فکر کنیم" تا حقایق ودیعت نهاده شده در وجود خودمان را به یاد آوریم و تصدیق کنیم.
انتقاد دیگری که متوجه فلسفۀ اخلاق افلاطون شده، این است که تاکید او بر "دانایی" موجب شده که نهایتا "حکومت داناترین فرد" را تجویز کند و به همین دلیل از حکمرانی شاه-فیلسوف یا حکیم-حاکم دفاع میکرد.
اگرچه بیان این حرف که داناترین فرد باید حاکم باشد، ظاهری خوشایند دارد، ولی واقعیت این است که کسی به نام "داناترین فرد" وجود ندارد. هر کسی، هر چقدر هم دانا، در حوزههای خاصی واجد دانایی است و هیچ کس به تنهایی نمیتواند صلاح عمومی را دریابد. همه چیز را همگان دانند؛ بنابراین به جای حکومت یک فرد دانا، باید به "عقل جمعی" تکیه کرد تا کسی با ادعای دانایی، دیکتاتوری فردی برپا نکند و عموم افراد را به هلاکت نکشاند.
نکتۀ بعدی اینکه، افلاطون، چون مطلقانگار بود و اعتقاد داشت فقط یک نحو زندگی خوب وجود دارد، تنوع و تکثر در سبکهای زندگی را رد میکرد و برای تحقق همان یک نحو زندگی مطلوب، نوعی جامعۀ پادگانی را تجویز میکرد که سرشتی توتالیتر داشت و مردم را مطیع شاهفیلسوف میخواست.
به همین دلیل است که کارل پوپر، افلاطون را متفکری طرفدار جامعۀ بسته و توتالیتر میداند و او را در کنار چند متفکر برجستۀ دیگر، در زمرۀ دشمنان بزرگ جامعه باز قرار داده است. جامعۀ سیاسی آرمانی افلاطون در فلسفۀ سیاسی او تشریح شده است و این جا به این مطلب نمیپردازیم و صرفا به این نکته اشاره میکنیم که فلسفۀ سیاسی غیردموکراتیک و آزادیستیز افلاطون، ریشه در فلسفۀ اخلاق مطلقانگارانۀ او دارد.
از نظر افلاطون، درستی یا نادرستی، بر خردمندان روشناند و خردمندترین فرد باید حکومت کند و برای اینکه کمخردان به راههای نادرست نروند و همان "تنها راه درست" را طی کنند، جامعه باید به شدت تحت کنترل باشد تا مردم هدایت شوند.
چون مردم کم و بیش در برابر پیمودن راه درست مقاومت میکنند، جامعۀ ایدهآل افلاطون تا حد زیادی شبیه پادگان است. یعنی مطابق برنامۀ روشنی عمل میکند که متضمن "راه راست" است؛ و ضمنا، چون بسیاری از مردم فاقد خرد کافی هستند، کودکان باید تحت سرپرستی دولت باشند تا دولت به بهترین نحو آنها را تربیت کند و "درستی" را به سهولت دریابند و "زندگی خوب" را در پیش بگیرند.