محمد بلوری (زاده ۱۳۱۵)، روزنامه نگار و مطبوعات ایران است. وی سابقه فعالیت در روزنامههای مختلف کشور را دارد و از پیشکسوتان مطبوعات محسوب میشود. وی برای مدتی در اوایل انقلاب سردبیر روزنامه کیهان و رئیس سندیکای مطبوعات در آخرین دوره آن بود. دبیر سرویس حوادث روزنامۀ ایران (۷۳ تا ۸۱)، دبیری روزنامۀ اعتماد و سردبیری ویژه نامههای حوادث روزنامه جام جم از جمله فعالیتهای او بوده است. وی نقش مطبوعاتی پررنگی در افشا قتلهای زنجیرهای داشت.
در آذر سال ۱۳۹۸ از کتاب «خاطرات شش دهه روزنامه نگاری» وی به همت مجله بخارا و نشر نی (ناشر این کتاب) که توسط سعید اردکان زاده یزدی تهیه شده بود، رونمایی شد.
بخشهایی از این کتاب را در ادامه می خوانید:
از قسمت قبل:
«انتشار این عکس با نوشتهٔ من واکنشهای تعجبآوری در جامعه برانگیخت و برای اولین بار مردم را با این حقیقت روبه رو کرد که خون جوانانشان در خاک بیگانه با برنامهریزی انگلیسیها زمین ریخته شده و این مقامات انگلیسیاند که برای سرکوب شورشیان ظفار از شاه خواستهاند جوانان ایرانی را به این سرزمین بفرستد. شاه از خواندن خبر حضور انگلیسیها در ظفار به خشم آمد و دستور داد در این باره تحقیق شود ساواک طبق معمول وارد عمل شد و دستور دستگیری من را داد.»
تلفنچی روزنامه با من که در خانهمان بودم تماس گرفت و گفت مأموران ساواک دنبال تو هستند؛ دستور این است که چند روزی باید پنهان شوی تا مدیران روزنامه ببینند چه باید کرد. روز بعد در تماس تلفنی با من تأکید کردند محل اقامتم را تغییر بدهم و در حوالی مؤسسه کیهان پیدایم نشود، چون دو مأمور ساواک با لباس مبدل تمام روز در اطراف روزنامه برای بازداشت من کشیک میدهند. با گذشت پنج روز، دکتر مصباحزاده برایم پیغام فرستاد که چارهای نداریم؛ باید خودت را به خانۀ شمارۀ ده ساواک معرفی کنی. صبح روز بعد با نگرانی به آن خانهٔ معروف رفتم و در زدم مرد خپلهای که قیافهای روستایی داشت در را به رویم باز کرد و پرسید با کی کار داری؟ خودم را که معرفی کردم. راه داد وارد یک سالن شدم که هیچکس در آن نبود؛ روی یکی از صندلیها نشستم و منتظر ماندم آن مرد خپل هم رفته بود و من نگاهم در یک راهروی بلند به درهای بستهای بود که باز نمیشدند.
مطمئن بودم پشت آن درها دهها کارمند و بازجو نشستهاند. این شیوه ساواک بود که هر احضار شدهای را در آن سالن خلوت یکی دو ساعت در بلاتکلیفی به انتظار مینشاند بی آن که کسی ظاهر شود و این بلاتکلیفی مراجعهکننده را مضطرب میکرد بیش از یک ساعت گذشت تا این که همان مرد آمد اشاره کرد وارد یکی از اتاقها شوم. در اتاق تنها یک بازجو نشسته بود با پروندۀ نسبتاً قطوری که روی میز در مقابلش قرار داشت، با لبخند سردی اشاره کرد روبه رویش بنشینم و نشستم. با اشاره به پرونده مقابلش گفت: «با این همه سوء سابقه، چه حرفی برای گفتن داری؟ چند بار آمدهای تعهد دادهای که دیگر کلهات بوی قورمه سبزی ندهد این بار درباره آنچه ظفار نوشتهای چه بهانهای میتراشی؟ شما را به ظفار فرستاده بودند که دربارهٔ رشادتها و دلاوریهای سربازان ایرانی در جنگ با شورشیان گزارشهایی بنویسی این خبر چه بوده که دربارۀ گوگوش و حضور انگلیسیها نوشتهای؟»
گفتم قسمتی از گزارشهایم را نوشتهام که به تدریج چاپ خواهد شد، اما آن عکس را سردبیرمان به من داده بود که دربارهاش شرحی بنویسم از بقیه ماجرا خبر نداشتم و نمیدانستم در آن مورد نباید چیزی نوشت. انگار منظورم را فهمید و از طرز نگاه ملایمش فهمیدم سردبیر دربارهٔ قضیه حضور انگلیسیها در جبههها توضیحاتی داده بازجو لحظهای فکر کرد و گفت: «دستور رسیده تو را بازداشت کنم، اما سعی خواهم کرد کمکت کنم حالا با همسرت تماس بگیر و بگو چند روزی میروی، سفر، اما از بازداشت خودت حرفی نزن.» بعد شماره تلفن منزلمان را گرفت گوشی را به دستم داد و گوشی تلفن دیگر را برداشت تا به حرفهایمان گوش بدهد به هر ترتیبی بود به همسرم قبولاندم به سفری چندروزه میروم، اما هرچه اصرار کرد به چه سفری و با چه کسانی چیزی نگفتم پس از این تماس بازجویم: گفت حالا میروی بیرون پشت در ساختمان سوار خودرو میشوی. در ساختمان که به رویم باز شد دیدم یک لندرور ایستاده من را روی صندلی عقب نشاندند و چشمهایم را با چشمبندی بستند. راننده پشت فرمان بود یک مأمور ساواک هم کنارش نشست و راه افتادیم در مسیرمان گوشم به همهمه رهگذران بود، صدای فریاد دست فروشها برای جلب مشتری صدای بوق اتومبیلها و فریاد بچهها درحال بازی و صدای غرش موتورها و صدای زنهایی که هنگام خرید با فروشندگان چانه میزدند به گوشم میخورد همهمه این صداها که در مسیر به گوشم میرسید و از من دور میشد در احساسم تأثیر اندوهناکی داشت. مأمور ساواک هم برای راننده ماجرای یک مهمانی خانوادگی را تعریف میکرد.
به زندان اوین که رسیدم من را به محلی بردند. در آنجا لباسهایم را درآوردند و لباس مخصوص زندان را به تنم پوشاندند. دوباره چشمهایم را بستند و وارد ساختمان اصلی زندان شدیم قدم به قدم راهنماییام کردند و با محاسبه پلهها و پاگردها فهمیدم به طبقهٔ سوم رسیدهایم با گذر از راهروی بلندی مأمور همراهم بازویم را گرفت و ایستادیم دری آهنی با صدای خشکی باز شد و من را به داخل هل دادند مأمور در حالی که از پشت سر چشم بندم را باز میکرد با لحن خشنی: گفت سرت را برنگردان عقب.»
وارد یک سلول شده بودیم وقتی از پشت سر صدای بسته شدن در آهنی را شنیدم، فهمیدم مأمور از سلول بیرون رفته است. سلولی بود در حدود سه متر در دو و نیم متر با یک دستشویی کوچک و توالت با تشک و پتو و بالشی چرک که رنگش مشخص نبود. وسط سقف دریچهای بود که روشنی ضعیفی به طور غیرمستقیم از آن به داخل سلول میتابید و نمیشد تشخیص داد چه ساعتی از روز یا شب است چند ساعت بعد، دریچه کوچکی که روی در سلول کار گذاشته بودند باز شد و نگهبانی با خشونت گفت: رو به دیوار پشت به در بایست به پشت سر نگاه نکن. وارد که شد یک سینی کف سلول گذاشت و رفت. توی سینی یک بشقاب غذا بود با سه نخ سیگار اشنو اشتهایی برای خوردن نداشتم سیگاری روشن کردم و پک عمیقی زدم و سرم گیج رفت از صبح چیزی نخورده بودم روی تشک چرک و کثیف دراز کشیدم و ساعتها با خودم کلنجار رفتم تا خوابم ببرد.
روز بعد، باز دریچه کوچک روی در آهنی پس رفت و چشمهایی در قاب تنگ آن ظاهر شد باز رو به دیوار و. این بار یک مأموراز پشت سر چشمبندی به چشمهایم زد و از سلول بیرونم برد بازویم را گرفت و از پلهها به طبقه پایین رفتیم و وارد اتاقی شدیم چشمهایم را باز کرد و رفت. اتاق عکاسی بود. پلاک شماره داری به گردنم انداختند و عکسهایی از نیمرخ و روبه رو از من گرفتند و دوباره به سلول برم گرداندند.
هفتهای که گذشت باز مأموری به سلولم آمد چشمهایم را بست این بار که از پلهها پایینم آورد طبقات را شمردم. وقتی چشمهایم را باز کردند دیدم در همان اتاق رختکن هستم. مسئول رختکن لباسم را تحویل داد و گفت یادم هست که تو را یک هفته پیش آورده بودند اینجا داشتم لباسم را میپوشیدم که ادامه داد تا حالا سابقه ندارد که یک زندانی پس از یک هفته از اینجا برود. بیرون اینجا یک ماه طول میکشد تا از زندانی اسمش را بپرسند. با خودم گفتم حتماً میخواهند من را به زندان دیگری منتقل کنند. لباس که پوشیدم دوباره چشمهایم را بستند و من را سوار اتومبیل کردند سربالایی دروازهٔ زندان اوین را که طی کردیم اتومبیل به سمت راست پیچید و فهمیدم که در بزرگراه پارک وی هستیم. در نیمه راه بزرگراه بودیم که اتومبیل کناری ایستاد مأموری از پشت سر چشم بندم را باز کرد و گفت: «پیاده شو، چند قدم برو جلوتر بایست کنار جاده برنگردی به عقب نگاه کنی.» پیاده شدم و رفتم در حاشیه بزرگراه ایستادم تا صدای دورشدن
ماشین را شنیدم در آن، لحظات، آزادی احساس لذت بخشی برایم. داشت پیاده به طرف خانهمان در حاشیه میدان کندی (توحید فعلی) راه افتادم و دلم میخواست این پیاده روی لذت بخش پایانی نداشته باشد.
به دفتر روزنامه که برگشتم فهمیدم امیر طاهری که با اردشیر زاهدی وزیر امور خارجه آن زمان آشنایی داشت از او خواسته بود پادرمیانی کند و رضایت شاه را بگیرد و از ساواک بخواهد آزادم کنند. طاهری هم در حمایت از گفته بود که تقصیری نداشتهام بلکه غفلت خودش باعث چاپ آن مطلب و عکس گوگوش در روزنامه شده من است. فهمیدم در زمان بازداشتم اولین قسمت از سلسله گزارشهای من از مأموریت ظفار را منتشر کردهاند و سردبیر با چاپ عکسم و تیتر این گزارش در صفحه اول کیهان خواسته بود نشان دهد من صحنههای جالبی از رشادتهای جوانان ایرانی در جنگ ظفار ترسیم کردهام و سلسله گزارشهایم ادامه خواهد داشت.
اما در پایان خاطراتم از جنگ ظفار به سرنوشت هولناک سروان افشین هم کلاسی دوران دبیرستانم و مربی و سردسته گروه بکاو و بکش در جنگ ظفار اشاره میکنم چند ماهی از بازگشتنم از ظفار گذشته بود که سروان افشین یک روز در تحریریه روزنامه کیهان به دیدنم آمد.
دفترچه شعری داشت و میگفت این اشعار عاشقانه را از دوران جوانی به بعد سروده است. از من خواست چند قطعه از اشعارش را در صفحه فرهنگی روزنامه چاپ کنم. بعد هم از من خداحافظی کرد و از آن پس او را ندیدم تا این که خبر کشته شدنش را در اسفند ۵۷ در روزنامهها خواندم آن گونه که در خبرها آمده بود، این افسر رژیم گذشته به عنوان یک مقام نظامی در مشهد رفتار خشونتآمیزی با شهروندان داشت و پیش از پیروزی انقلاب و در جریان مبارزات مردمی صدها نفر را به جرم مخالفت با حکومت به زندان کشانده و در شکنجه گاهها آنان را به دست بازجویان بیرحم ساواک سپرده بود. آن طور که در روزنامهها نوشته بودند در یکی از واپسین روزهای اسفند ۵۷ مردم خشمگین مشهد در اوج مبارزات انقلابی او را در خیابان غافلگیر کردند و با خشم و خروش بسیار تکه تکهاش کردند.