لیلا تصمیم گرفته از همسرش جدا شود. او میگوید زندگیاش را عاشقانه شروع کرد و حالا به بنبست رسیده است. لیلا از زندگی مشترکش میگوید.
سهیل را در خیابان دیدم. او هممحلی من بود. سال آخر دبیرستان بودم که با سهیل آشنا شدم. همیشه با چند پسر دیگر اطراف دبیرستان ما میآمد و اینطوری بود که با او آشنا شدم.
خیلی دوستش داشتم. واقعاً عاشقش بودم. مخصوصاً از وقتی که به خاطر من با یک نفر دعوا کرد دلباخته او شدم، چون تا حالا احساس نکرده بودم کسی تا این حد من را دوست داشته باشد.
پدرم اصرار داشت من دانشگاه بروم، اما ترجیح دادم با سهیل ازدواج کنم. سهیل در یک مکانیکی کار میکرد. شش ماه که از ازدواج ما گذشت اختلافتمان شروع شد. اوایل فقط قهر و داد و فریاد بود، اما حالا مدتی است که سهیل من را کتک هم میزند. دیگر راهی ندارم جز اینکه طلاق بگیرم.