کد خبر: ۱۰۰۴۱۷۲
تاریخ انتشار : ۰۵ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۲:۲۵
میرغضب‌ها چند روز اعتصاب کردند

پدرم خودش را لعن و نفرین می‌کرد که چرا جلاد شده

معمولا شاگرد میرغضب‌ها پس از چند سال که کار می‌کردند در اوایل مامور می‌شدند فقط گوش و بینی و دست مجرمین را قطع کنند و به‌تدریج همین که لیاقت خود را به ثبوت رساندند و تخصص یافتند تازه نوبت سر بریدن به آنها می‌رسید.
پدرم خودش را لعن و نفرین می‌کرد که چرا جلاد شده
آفتاب‌‌نیوز :

در تاریخ معاصر ایران، نام برخی مشاغل و افراد با هاله‌ای از هراس و ابهام همراه بوده است؛ یکی از این چهره‌ها، علی میرغضب، آخرین بازمانده میراث شغلی جلادی در تهران است؛ مردی که وقتی خبرنگار «اطلاعات هفتگی» در تابستان ۱۳۳۶ با او مواجه شد، نزدیک به یک قرن از عمرش می‌گذشت و در کوچه‌پس‌کوچه‌های مولوی دستفروشی می‌کرد.

در گذار از سلطنت مظفرالدین‌شاه به پایان عصر قاجار، علی میرغضب علاوه بر نقش خود به عنوان یک مأمور حکومتی، شاهد بسیاری از رخداد‌ها و ماجرا‌های حیرت‌انگیز و گاه بی‌رحمانه‌ای بوده که کمتر کسی جسارت روایت بی‌پرده آن را دارد.

او، برخلاف عواطف عمومی نسبت به شغل خویش، صراحتا از تجربه‌ها و اتفاقات سهمگینی که طی سال‌ها فعالیت به چشم دیده، سخن می‌گوید؛ واقعیت‌هایی از سازوکار انتخاب و تربیت میرغضب، مناسبات قدرت، ترس و واکنش‌های محکومین، و نگاه جامعه‌ای که همیشه میان ترس، نفرت و کنجکاوی معلق بود.

آن‌چه پیش رو دارید بخشی از خاطرات و روایت‌های صریح اوست، که از زبان خودش طی چند قسمت در مجله «اطلاعات هفتگی» سال ۱۳۳۶ منتشر شد. در ادامه قسمت دوم این روایت را به نقل از مجله یادشده به تاریخ ۳۱ خرداد ۱۳۳۶ (قسمت یکم را از این‌جا بخوانید) می‌خوانید:

۱۰-۱۲ سال بیشتر نداشتم که ناظر اعدام و شکنجه چند تن از دزدان و جنایتکاران شده بودم. وقتی که یکی از میرغضب‌های مبتدی گوش مجرمی را برای عبرت سایرین می‌برید می‌دیدم شخص گوش‌بریده از فرط درد و رنج فریاد می‌کشد و به زمین و زمان فحش و ناسزا می‌گوید ولی میرغضب مبتدی و تازه‌کار گوش دیگرش را هم بریده کف دستش می‌گذاشت. این‌که گفتم میرغضب مبتدی و تازه‌کار؛ معمولا شاگرد میرغضب‌ها پس از چند سال که کار می‌کردند در اوایل مامور می‌شدند فقط گوش و بینی و دست مجرمین را قطع کنند و به‌تدریج همین که لیاقت خود را به ثبوت رساندند و تخصص یافتند تازه نوبت سر بریدن به آنها می‌رسید.

من در چنین محیطی بزرگ شدم؛ در محیطی که هر چند روز ناظر کشتن جنایتکاران می‌شدم. ۱۳ سال بیشتر نداشتم که روزی با بچه‌های محله «عرب‌ها» که در آن زمان ما هم ساکن آن‌جا بودیم بازی می‌کردم، همان‌طور که قبلا توضیح داده‌ام اکثر بچه‌های محله حتی پسران ۱۶-۱۵ ساله نیز از من حساب می‌بردند و می‌گفتند تو «علی میرغضب» هستی و پدرت آدم می‌کشد.

آن روز من بچه‌ها را دور خود جمع کرده گفتم: «بیایید با هم میرغضب بازی کنیم.» بچه‌ها قبول کردند و البته مرا به عنوان جلاد انتخاب نمودند و یک پسر لاغرمردنی هم به جای محکوم انتخاب شد. سایر بچه‌ها نیز مامور حکومت و تماشاچی شدند.

خوب به خاطر دارم که مثل یک جلاد واقعی کت او را از پشت بسته بودم و اتفاقا، چون بعدازظهر یکی از روز‌های گرم تابستان بود هیچ عابری هم در کوچه دیده نمی‌شد. پسرک محکوم می‌خندید و من به روی او داد می‌زدم: «پسر! نخند. یا گریه کرده از خداوند طلب بخشش نما و یا اصلا سکوت اختیار کن و چشمانت را ببند.» ولی او مرتب می‌خندید و مرا مسخره کرده می‌گفت: «آهای بچه‌ها ریخت میرغضب را تماشا کنید!»

من که عصبانی شده بودم، گفتم: «بچه‌ها شروع کنید و کلک این محکوم خیره‌سر را بکنیم.» بعد چاقوی کوچکی را که در جیب داشتم درآوردم و مثل پدرم که دو انگشت خود را در دو سوراخ بینی محکوم فرو برده سر او را به عقب می‌کشید و سینه‌اش را جلو می‌داد رفتار کردم و در همین لحظه ناگهان میدان اعدام و منظره سر بریدن محکومین در نظرم مجسم شده و پرده سیاهی جلوی چشمانم را گرفت و این خیال به قدری در من قوت گرفت که تصور نمودم جلاد واقعی هستم و چاقور را به گردن پسر گذاشتم فشار مختصری وارد آوردم. پسرک فریاد کشید و تمام بچه‌ها از ترس و وحشت پا به فرار گذاشتند و در همین لحظه که می‌خواستم بر فشار چاقو افزوده سر او را ببرم دفعتا یک دست قوی از پشت سر دست کوچک مرا گرفت و با یک تکان شدید چاقو را از دست من ربود. سر برگرداندم و چهره خشن پدرم را دیدم که با خشم و غضب به صورت من می‌نگریست. نگاه او به حدی رعب‌آور بود که بی‌اختیار بر خود لرزیدم.

پدرم سیلی محکمی بر بناگوشم نواخت و بی‌درنگ دست‌های پسرک را آزاد کرد. لبه کند چاقوی کوچک من زخم بسیار مختصری در گردن او ایجاد کرده و چند قطره خون به شکل شیاری از گردنش جاری شده بود. پدرم او را به خانه آورد و جای زخم را که مثل خراش تیغی بود مرهم گذاشت. این واقعه سر و صدای عجیبی در محله عرب‌ها برپا کرد. اکثر پدران و مادران به بچه‌های خود توصیه و تاکید نمودند که دیگر مرا در بازی‌های خود شرکت ندهند.

پدرم مرا نصیحت کرد و گفت: «همان‌طور که برایت توضیح داده‌ام ما محکومین را به علت این‌که آدم کشته‌اند و حکومت آنها را مجرم تشخیص داده و مستوجب مرگ دیده است می‌کشیم و الا قرار نیست هرکس که به دست‌مان افتاد سرش را ببریم.»

خلاصه آن‌قدر برایم حرف زد، و نصیحت نمود و تلقین کرد که بالاخره در آن سن و سال چیز‌هایی دستگیرم شد و به منظور او پی بردم.

هنوز دو روز از آن واقعه سپری نشده بود که پدرم مرا همراه خود به قهوه‌خانه‌ای که آن زمان در کنار سنگلج بود برد، اکثر جلادان و شاگردان آنها و حتی «باشی»‌ها نیز به این قهوه‌خانه می‌آمدند. در آن موقع به رئیس و سردسته جلادان «باشی» می‌گفتند و البته سردسته جلادان یعنی «باشی»‌ها ازجمله میرغضب‌هایی انتخاب می‌شدند که در حرفه و شغل خود سابقه ممتدی داشته و به اصطلاح متخصص شده بودند و بعد‌ها پدر من نیز به این سمت رسید یعنی باشی شد. توضیح این نکته را هم ضروری می‌دانم که شما تصور نفرمایید قهوه‌خانه‌ای که پاتوق جلادان بود کار نمی‌کرد، زیرا قطع نظر از جلادان و شاگردان آنها، عده زیادی از اقوام و آشنایان و رفقای محکومین به اعدام به آن‌جا آمده از جلادی که قرار بود فلان محکوم را سر ببرد تقاضا می‌کردند لااقل طوری این کار را انجام دهد که محکوم درد و رنج نکشد و روی این اصل قهوه‌خانه مزبور کاروبارش خوب بود.

به هر حال آن روز که همراه پدرم به قهوه‌خانه رفتم دیدم عده‌ای از جلادان معروف و من‌جمله باشی در آن‌جا نشسته‌اند. باشی مشغول قلیان کشیدن بود. آنها به مجرد این‌که من و پدرم را دیدند از جای خود برخاستند و باشی با صدایی که تا مغز استخوان نفوذ و رسوخ داشت و شخص را می‌ترساند، گفت: «علی؟» به صورت او نگریستم و ترسیدم، چهره او بسیار مخوف بود و چشمانش مثل دو کاسه خون دیده می‌شد. دوباره تکرار کرد: «علی؟!»

این بار به صورت پدرم نگریستم. او نیز اخم‌هایش را درهم کشیده بود. سایر جلادان هم با خشم و غیظ به من می‌نگریستند. در میان یک مشت جلاد ایستاده بودم و نمی‌دانستم منظور آنها چیست. هیولای ترس چنگال خود را در قلبم فرو برده به‌شدت می‌فشرد و با این وصف، چون پدرم آن‌جا بود سعی می‌کردم توجه او را جلب کنم و چشمان خود را به دیدگان او دوخته بودم؛ اما پدرم مثل مجسمه بی‌روحی ایستاده و از جایش تکان نمی‌خورد. نمی‌توانستم فکر کنم گناه من چیست و چرا این‌طور زل‌زل به من نگاه می‌کنند.

باشی دستی به سبیل‌های چخماقی خود کشید و رو به پدرم کرده گفت: «مشدی کریم شنیدم علی دو روز قبل هنگام بازی می‌خواست سر یکی از بچه‌ها را ببرد. اگر من‌بعد چنین کاری کرد او را پیش من بیاور خودم با این خنجر سرش را از تن جدا خواهم کرد.» بعد خنجرش را درآورده به طرف من آمد. هرچند بسیار ترسیدم ولی گریه و زاری نکردم و در این وقت دیدم همه میرغضب‌ها و حتی پدرم می‌خندند. باشی گفت: «مشدی کریم! پسر جسور و بی‌پروایی داری، مواظب باش که خوب تربیتش کنی. فکر می‌کنم باشی شود.»

آن روز از این سخنان و از این حادثه چیزی نفهمیدم ولی بعد‌ها پی بردم که پدرم با باشی و سایر جلادان تبانی کرده به منظور این‌که از جرأت و جسارت من باخبر شوند و در ضمن تهدیدم نمایند که بعد از آن ماجرای میرغضب بازی تجدید نشود، به این کار دست زده‌اند. برای آن روز جلادان از این‌جا و آن‌جا صحبت کردند و بالاخره باشی به پدرم گفت که «هفته آینده یک نفر راهزن که چند نفر زن و بچه کشته به قصاص خواهد رسید و نوبت شماست.»

شبی که قرار بود فردای آن روز راهزن قصاص ببیند و به مجازات برسد، پدرم خوابش نبرد. ناراحتی عجیبی داشت و می‌گفت در عمر خود که صد‌ها نفر محکوم را سر بریده‌ام هیج‌وقت این‌طور ناراحت نبودم. شاید این راهزن که می‌گویند عده زیادی را کشته، بی‌گناه باشد و او را عوضی گرفته‌اند. بامداد که هوا گرگ و میش بود پدرم مرا از خواب بیدار کرد و دوتایی به طرف نظمیه روان شدیم.

پدرم مجبور بود مرا طوری تربیت کند که یک جلاد واقعی باشم، زیرا اگر من این شغل را قبول نمی‌کردم حکومت از او غرامت می‌خواست و ادعا می‌کرد این پسر از روزی که به دنیا آمده طبق رضایت خودت به شغل میرغضبی انتخاب و استخدام شده است، در این مدت نیز حقوق او را مرتب پرداخته‌ایم و باید ضرر حکومت جبران شود و تمام حقوق و جرایم متعلقه را بپردازی. با این ترتیب ملاحظه می‌فرمایید که امکان نداشت از این شغل چشم بپوشم و درحقیقت من از شکم مادر میرغضب به دنیا آمدم و مامور شدم جلادی کنم!

در آن موقع که صبح زود بود عده زیادی مرد و زن در میدان اعدام گرد آمده بودند. ما وقتی به نظیمه رسیدیم «باشی» میرغضب‌ها که آن‌جا بود گفت:

- مشهدی کریم چقدر دیر آمدی؟

پدرم با صدای خفه‌ای جواب داد:

- شب خوابم نبرد، ناراحت بودم.

لحظه‌ای مکث کرد و بعد افزود:

- ممکن است عوض من یک نفر جلاد دیگر مشغول کار شود؟

باشی گفت:

- خودت خوب می‌دانی که در این موقع دیگر نمی‌توان به سراغ جلاد رفت. مردم منتظرند و مطابق دستور حکومت باید محکوم اعدام شود.

پدرم لباس قرمز را پوشید. از این لباس، حکومت سالی یک دست به میرغضب‌ها می‌داد. به قدری رنگ لباس قرمز تند بود که گویی از از خون شسته و آغشته کرده‌اند.

پدرم پس از آن‌که چاقو را تیز کرد یک ربع بعد در حالی که دنبالش بودم به میدان اعدام رفتیم. عده زیادی از مامورین حکومت به شکل فلکه ایستاده بودند و تماشاچیان نیز پشت سر آنها چمباتمه زده نشسته بودند. معلوم بود اکثر تماشاچیان برای این‌که جای خوب و مناسبت گیر آورند نیمه‌شب به میدان اعدام آمده‌اند.

دقایقی بعد راهزن را که دست و پایش را با زنجیر بسته بودند و اسمش «احمدخان» ولی معروف به «ببر خون‌خوار» بود آوردند. وی به قدری خون‌سرد و جسور بود که گویی به مجلس میهمانی می‌رود. با قدم‌های شمرده به وسط میدان آمد. چشمانش را که مثل دو کاسه خون بود به صورت پدرم دوخت و با صدای خشنی گفت:

- میرغضب تویی؟

پدرم لبخند تلخی زده گفت:

- مگر چشم‌هایت کور است؟

ببر خون‌خوار قاه‌قاه خندید و گفت:

-، اما تو نمی‌توانی مرا بکشی؟

همه از این حرف تعجب کردند. پچ‌پچ میان مامورین شروع شد. حتی پدرم لحظه‌ای مثل اشخاص صاعقه‌زده به صورت خشن او خیره شد یعنی چه؟ تا امروز هیچ‌یک از محکومین چنین ادعایی نکرده بودند.

راهزن دوباره تکرار کرد:

- بدبخت تو نمی‌توانی مرا بکشی، برای این‌که...

دیگر پدرم به او امان نداد، با اشاره سردسته مامورین او را به زمین نشاند و گفت:

- بیش از این فضولی نکن، خیره‌سر بدطینت. این همه آدم که کشتی بس است، هر وصیتی که داری بکن...

بعد چاقو را که تیز و آماده کرده بود درآورد. ببر خون‌خوار بار دیگر قاه‌قاه خندید. صدای خنده او در آن مکان وحشتناک که سکوت توهم‌انگیز حکم‌فرما بود طنین‌انداز شد. از آن همه جمعیت کوچک‌ترین صدایی برنمی‌خاست. همه ساکت و آرام با چشم‌های دریده به این منظره می‌نگریستند. خیلی‌ها حتی پلک‌های چشمان‌شان را برای یک صدم ثانیه به روی هم نمی‌گذاشتند تا جزئی‌ترین نکته‌ای از نظرشان پوشیده نماند و تمام جزئیات اعدام را تماشا نمایند. صدای خنده راهزن به قدری غیرمنتظره بود که عده‌ای یقین داشتند دیوانه شده است.

خنده او پدرم را بسیار خشمگین و عصبانی کرد. چنگ به مو‌های سرش زد و با یک تکان شدید سر او را به عقب برده انگشتان خود را در سوراخ بینی وی فرو برد و سرش را بیشتر عقب کشید، سپس نگاهی به لبه تیز چاقو کرد و آماده کار شد.

در این وقت ناگهان من دیدم که یک نفر مثل جانور وحشی از گوشه میدان پیش دوید، قبل از این‌که مامورین از این کار او ممانعت به عمل آورند، دفعتا چشمم به خنجری افتاد که در دست داشت. ناشناس به طرف پدرم پیش می‌آمد. من بی‌اختیار فریاد زدم.

حمله ناشناس به قدری با سرعت انجام گرفته بود که هنوز مامورین نمی‌دانستند چه شده ولی فریاد من موجب شد که پدرم سر بلند کرد و به صورتم نگریست. اشاره به پشت سرش نمودم و دیگر زبانم بند آمد و نتوانستم بگویم که مردی به طرف او حمله کرده است. خوشبختانه پدرم بی‌درنگ سر برگرداند و ناگهان خود را با مرد قوی‌هیکلی روبه‌رو دید که خنجری به دست داشت. ناشناس در یک چشم به هم زدن یعنی قبل از این‌که پدرم آماده دفاع باشد ضربتی با خنجر فرود آورد ولی پدرم خود را به کنار کشید و نوک خنجر به عوض این‌که در قلب او فرو رود و سینه‌اش با بشکافد به بازویش خورد. ناشناس دوباره حمله کرد، اما مامورین امان نداده او را دستگیر کردند. پدرم در حالی که از جای زخمش خون جاری بود بر زمین نشست و بی‌درنگ باشی و عده‌ای پیش دویده زخم او را بستند.

مردم فریاد می‌زدند: ببر خون‌خوار را بکشید. او به زنان و بچه‌ها رحم نکرده است.

تازه معلوم شد که ناشناس یکی از رفقای فداکار راهزن بوده و می‌خواست با کشتن پدرم ترس و وحشتی ایجاد کرده از اعدام ببر خون‌خوار جلوگیری به عمل آورد. به هر حال وقتی او را به زنجیر کشیدند باشی رو به پدرم کرده گفت:

- شما بروید. من کار محکوم را تمام می‌کنم.

ولی پدر من آن‌قدر عصبانی بود که گفت:

- غیرممکن است. باید خودم او را به قصاص برسانم.

البته در این گیرودار ببر خون‌خوار با وجودی که دست‌هایش بسته بود می‌خواست فرار کند ولی مامورین حکومت دورتادور او را گرفته بودند.

به هر حال باشیِ میرغضب‌ها، راهزن جسور را که اصلا روحیه خود را باخته بود دوباره بر زمین نشاند و انگشتان خود را در سوراخ بینی‌اش فرو برد. سرش را به عقب کشید، پدرم نیز با وجودی که خون از جای زخمش می‌ریخت پیش رفت و چاقو را به گردن وی گذاشت. او دست مجروحش را نمی‌توانست حرکت دهد و بدان جهت باشی سر راهزن را گرفته بود. در این موقع بار دیگر داد و فریاد شد و یک نفر جوان از میان جمعیت گذشته خود را به نزد مامورین حکومت رساند و فریاد زد:

- باشی! میرغضب باشی! کمی صبر کن، دست نگهدار!

پدرم سر بلند کرد و گفت:

- عجب گرفتار شدیم! این یکی چه می‌خواهد؟! شاید از دوستان این مرد پست و جانی باشد.

جوان قوی‌هیکل در حالی که اشک دور چشمانش حلقه زده بود، گفت:

- این راهزن برادر مرا کشته است، من باید از او انتقام بکشم. استدعا می‌کنم بگذارید برای یک دفعه در عمر خود میرغضبی کرده، سر او را ببرم.

مامور حکومت به وی گفت:

- این کار ممکن نیست، برای این‌که تو طرز سر بریدن را بلد نیستی همین‌قدر ناظر اعدام او باشی کافی است. چه انتقام و قصاص بالاتر از این‌که قاتل برادرت در مقابل چشمانت جان می‌دهد.

من تعجب می‌کنم ببر خون‌خوار باز هم خون‌سرد و آرام بود و باز هم لبخند از چهره او محو و زائل نمی‌شد. دو بار لبه تیز چاقو را به گردن او گذاشته سرش را عقب کشیده بودند، ولی باز هم خون‌سردی خود را حفظ کرد؛ و بعد به همه فحش و ناسزا داد از مامور حکومت گرفته تا به تماشاچیان فحش داد به طوری که مردم عصبانی شدند و عده‌ای فریاد زدند:

- دیگر بس است، کلکش را بکنید.

پدرم برای سومین بار چاقو را به گردن او گذاشت و به یک حرکت تند [کار او را تمام کرد (به دلیل خش بودن بیش از حد روایت به همین جمله «کار او را تمام کرد» بسنده کنید لطفا)

در این وقت جوانی که اصرار داشت انتقام برادرش را بگیرد پیش دوید و دفعتا چاقویی از جیب خود درآورده، خود را به روی جسد راهزن انداخت و چند ضربه به دل و شکم او وارد آورده و می‌خواست سرش را از تن جدا کند که مامورین سر رسیده او را از کنار جسد دور کردند.

پدرم لحظاتی چند به جسد خونین ببر خون‌خوار نگریست و من ناگهران دیدم که بر زمین غلتید. عده‌ای از تماشاچیان فریاد زدند: «میرغضب مرد.»

ترس و وحشت بر وجودم مستولی شده و یقین کردم که پدرم مرده است. هراسان به طرف او دویدم.

رنگ از روی پدرم پریده بود و چهره‌اش مثل گچ سفید شده و به مرده شباهت داشت. وقتی که من بر بالین او نشستم چشمانش را باز کرد و ناله‌ای سرداد و گفت: «علی؟» دیگر نتوانست به حرف خود ادامه دهد و دوباره بیهوش شد. فورا باشی میرغضب‌ها و چند تن از مامورین او را از زمین برداشتند و با راهنمایی من به خانه آوردند.

البته در آن زمان بیمارستان نبود. ساعتی بعد یک نفر حکیم به خانه ما آمد و بازوی پدرم را که باشی میرغضب‌ها با کهنه‌پاره بسته و یا به اصطلاح پانسمان کرده بود معاینه کرد و سپس مرهم گذاشت. جای زخم دهان باز کرده بود و دکتر می‌گفت: اگر مختصری بر فشار ضربت کارد افزوده می‌شد تمام رگ‌های بازوی پدرم پاره شده و مجبور بودیم دستش را قطع نماییم.

آن روز پدرم تا ساعت ۱۰ شب ناله کرد و سه بار بیهوش شد و خودش را لعن و نفرین کرد که چرا این‌کاره شده است.

در همسایگی ما دختر زیبایی به نام «رقیه» بود که بیش از ۱۷-۱۶ سال نداشت اتفاقا آن روز وی با مادرش «کلثوم» به خانه ما آمده و مادرم را کمک و همراهی می‌کردند.

اوایل شب وقتی می‌خواستند به خانه خودشان بروند مادرم تقاضا کرد که او را تنها نگذارند، «کلثوم» خواهش او را پذیرفت و، چون شوهرش چند ماه قبل بدرود زندگی گفته بود وی از راه کلفتی و رخت‌شویی زندگی خود و دخترش را تامین می‌کرد.

ساعت ۵ شب بالاخره پدرم به خواب رفت. شاید در یک نوع اغما و بی‌هوشی فرو رفت، کلثوم و رقیه هم در اتاق دیگر خوابیدند و مادرم رخت‌خواب مرا نیز که چندان سن و سالی نداشتم در اتاق آنها پهن کرد و خودش بر بالین پدرم نشست تا از او مواظبت و پرستاری نماید.

چون خسته و کوفته بودم زود به خواب رفتم. درست به خاطرم نیست که چه خوابی می‌دیدم همین‌قدر یادم می‌آید که رویای دل‌پذیری بود ولی این رویا زیاد به طول نینجامید، زیرا دفعتا از خواب پریدم و در نور نقره‌فام ماه که به اتاق تابیده بود دیدم که دو نفر مرد که از سرتاپا قرمز پوشیده و چهره‌های خود را با دستمال مستور کرده بودند کلثوم و رقیه را گرفتند. تصور می‌کردم باز خواب می‌بینم ولی نه، حقیقت داشت من ناگهان فریاد کشیدم. یکی از آنها پیش دوید و دست‌های خشن خود را به گردنم حلقه زد، و فشار داد، کم مانده بود خفه شوم. مثل گنجشکی که در چنگال عقاب اسیر باشد دست و پا می‌زدم و به‌خوبی احساس می‌کردم که لحظاتی بعد جان خواهم سپرد.

در این وقت که من اسیر پنجه خشن مرد قوی‌هیکل بودم، رقیه خود را از دست مردی که او را تنگ در آغوش کشیده بود خلاص و کرد و جیغ زد.

بیچاره کلثوم از خیلی وقت پیش بی‌هوش افتاده بود. مردی که گلوی مرا می‌فشرد و می‌خواست خفه‌ام کند به طرف رقیه دوید. دخترک از فرط ترس و وحشت می‌لرزید دو مرد قوی‌هیکل و نیرومند مثل دژخیمان مرگ دست و پای او را گرفتند و یکی دست خود را به دهان او گذاشت تا مانع جیغ و فریادش شود. این کار را به قدری با سرعت انجام دادند که من مثل این‌که در کابوس وحشتناکی به سر می‌برم لحظاتی چند نتوانستم بفهمم که چه حادثه‌ای رخ داده.

به هر حال لحظه‌ای بعد دیدم دو نفر دیگر که از سر تا پا قرمز پوشیده بودند به درون آمدند، آن دو نیز فقط چشم‌های‌شان دیده می‌شد، یکی از آنها به طرف من آمد و گفت:

- اگر صدایت دربیاید بی‌درنگ تو را مثل توله سگی خواهیم کشت.

بعد من و رقیه را به اتاق مجاور که پدر و مادرم آن‌جا بودند، بردند. دیدم دست‌ها و دهان پدر و مادرم را بسته‌اند. بیچاره پدرم تلاش می‌کرد تا دست‌های خود را آزاد کند. چهار مرد ناشناس دقیقه‌ای با هم نجوی کردند و بعد یکی از آنها که به نظرم رئیس و سردسته بود رو به پدرم کرده، گفت:

- امشب ما لباس سرخ پوشیده می‌خواستیم همان‌طور که تو سر ببر خون‌خوار را بریدی رفتار کنیم و انتقام او را بکشیم ولی از دیدن دختر زیبایت از این تصمیم منصرف شدیم. فقط او را با خود خواهیم برد تا برای همیشه دلت بسوزد.

من آن شب مخوف و وحشتناک را تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد. آن شب رقیه دختر خوشگل همسایه که از فرط ترس و وحشت بیهوش شده بود، اسیر چهار نفر راهزن شد. در مقابل چشمان حیرت‌زده ما در برابر دیدگان از حدقه برآمده پدرم آن چهار نفر که دژخیم واقعی بودند رقیه را در چادری پیچیده و به دوش گرفتند.

[..]بالاخره وقتی راهزنان دختر همسایه را با خود می‌بردند پدرم را تهدید کردند که اگر فردا سر و صدا راه بیندازد دوباره به سروقت او آمده و این بار بدون ذره‌ای ترحم وی را خواهند کشت. همین که راهزنان رفتند من که قدرت حرف زدن نداشتم حرف بزنم و زبانم بند آمده بود پیش دویده دست‌های پدرم را گشودم. او با وجودی که مجروح بود از جایش برخاست و با شتاب از خانه خارج شد. من هم از پشت سرش رفتم. وقتی به کوچه وارد شدیم پدرم داد و فریاد راه انداخت و از مردم استمداد کرد. عده‌ای از همسایگان جمع شدند و پدرم ماجرا را به اختصار گفت که چهار نفر راهزن دختری را ربوده‌اند.

مردم دنبال راهزنان افتادند. خوشبختانه راهزنان از فرط عجله و یا به خواست خدا وارد کوچه بن‌بستی شده بودند که یک شاگرد داروغه آنها را دیده و داد و فریاد راه انداخته بود که مردم به صدای وی به آن طرف دویدند.

به‌زودی عده زیادی در مقابل کوچه جمع شدند. در دست آنها اسلحه‌های گوناگونی از تبر و کارد گرفته تا چوب‌دستی و بیل و کلنگ به چشم می‌خورد. وقتی راهزنان خطر مرگ را احساس کردند شروع به تهدید نموده، گفتند: اگر پیش بیایید این دختر را خواهیم کشت.

این حرف موجب شد که مردم حیرت‌زده بر جای خود میخکوب شوند. پدر من که به‌زحمت به روی پایش بند بود چند قدم پیش رفت و رو به راهزنان کرده گفت: «اگر با دختر کاری نداشته باشید و او را رها کنید قول می‌دهم که کسی با شما کاری نداشته باشد.» همه آنهایی که در آن محل جمع بودند سخنان او را تایید کردند تا این‌که راهزنان از ناچاری قبول کردند رقیه را که هنوز بیهوش بود رها نمایند و بعد همان‌طور که پدرم و مردم قول داده و قسم خورده بودند از کوچه بن‌بست خارج شده و از میان گذشته فرار کردند. بدین ترتیب در اثر تصادف، دختر زیبایی که اسیر راهزنان شده بود نجات یافت و به خانه بازگشتیم.

فردای آن روز میرغضب‌ها که از جریان امر آگاه شده بودند دسته‌جمعی به خانه ما آمدند. بالغ بر ۱۲ نفر میرغضب و بیش از ۲۰ نفر شاگردان آنها در خانه ما اجتماع کردند و باشی میرغضب‌ها به پدرم گفت: «اگر حکومت راهزنان خیره‌سر را دستگیر و مجازات نکند از اجرای احکام اعدام خودداری خواهیم کرد.»

درواقع میرغضب‌ها اعتصاب کردند، زیرا عقیده داشتند که اگر این ماجرا تعقیب نشود ممکن است همه آنها با نظایر آن مواجه شوند. حکومت قول داد هرچه زودتر زیردستان ببر خون‌خوار را دستگیر کرده به مجازات برساند. دو هفته از این حادثه گذشت ولی از دستگیری راهزنان خبری نشد. هفته سوم یک نفر محکوم به اعدام بود، اما میرغضب‌ها از اجرای حکم خودداری کردند.

به هر حال حکومت وقتی دید میرغضب‌ها اعتصاب کرده‌اند و حاضر نیستند کار کنند، به تلاش افتاد و مامورین برای دستگیری راهزنان اقدام نمودند. در ضمن حکومت برای این‌که به میرغضب‌ها نشان دهد اعتصاب آنها در کارش تاثیری ندارد در شهر اعلام کردند که هرکس مایل است و می‌تواند میرغضبی کند خود را معرفی نماید. دو سه روز بعد فقط دو نفر که آنها هم بی‌کار بودند خود را معرفی کردند و حکومت اعلام نمود به‌زودی محکوم اعدام خواهد شد.

روزی که محکوم را به میدان آوردند، یکی از میرغضب‌ها که تازه استخدام شده بود وقتی محکوم را دید و صحنه اعدام را از نظر گذراند، چاقویی را که در دست داشت به دور انداخت و گفت: «این کار از دست من ساخته نیست.» هر قدر اصرار کردند فایده نبخشید و ناچار به سراغ آن یکی رفتند و تازه دیدند او هم فرار را بر قرار ترجیح داده است.

هفته بعد بالاخره در اثر اقدامات مجدانه حکومت هر چهار نفر راهزن دستگیر شدند و قرار شد گوش و بینی آنها بریده شود.

میرغضب‌ها که دل پرخونی داشتند، هرکدام می‌خواستند بر دیگری سبقت جسته حکم را اجرا نمایند ولی باشی مطابق پیشنهاد پدرم ترتیب کار را داد.

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین