آفتابنیوز : آفتاب: سید امیر سیاح سردبیر الف در رنجنامه كه مربوط به تصادف پدرش در سال گذشته است پس از ناراحتی از برخورد نامناسب بیمارستان و كلانتری و دادسرا نوشته است: در حالت چه كنم چه كنم بودم كه ناشرم زنگ زد و سراغ كتابی را كه طبق قراردادمان باید درباره فتنه پس از انتخابات مینوشتم گرفت. آن روزها اوج شلوغیهای تند پس از انتخابات بود. با لحن شوخی و جدی پاسخ دادم الان اگر بیرون این دادسرا اغتشاش بشود، من هم مچ بند سبز میبندم و میروم اتوبوسها و بانکها را آتش میزنم! بعد با لحن جدی و عصبانی گفتم: «این مملكته ساختین ... » حرفهای دیگر هم زدم كه اگر بنویسم الف را فیلتر میكنند!
متن كامل این رنجنامه در ادامه میآید:
حدود یكسال پیش در یک شب جمعه، رانندهای كه هیچگاه شناخته نشد در حاشیه بلوار گلستان نارمک به ابوی بنده كه در حال بازگشت از مسجد بودند، زد و فوراً فرار كرد. مردم و كسبه محل، اورژانس صدا كردند و آمبولانس ایشان را به بیمارستان امام حسین(ع) منتقل كرد. خوشبختانه صدمه جدی نبود و فقط استخوان پای چپشان شكسته بود و باید عمل میشد.
بخش اول - بیمارستان یكی دو روز اول به كیفیت بیمارستان و روند مداوا توجه نداشتیم و فقط خدا را شكر میكردیم كه سرشان یا نخاعشان در حادثه آسیبی ندیده. دو روزی كه گذشت و از شوک حادثه خارج شدیم تازه فهمیدیم پدر در چه بیمارستانی بستری شدهاند. فقط همین را بگویم در بخش ارتوپدی، اهرم تختی كه ابوی را روی آن خوابانده بودند، خراب بود و هر بار كه ابوی نیاز به نشستن داشت، بجای اینكه قسمت بالایی تخت با اهرم حركت كند، خود بیمار مجروح باید حركت میكرد...
در اتاق نسبتاً بزرگی كه تخت پدر در آنجا قرار داشت، چهار دست و پا شكسته دیگر هم بودند كه هفتهها از بستری شدنشان میگذشت. تقریباً همه هم شهرستانی. خیلی زود متوجه شدم كه قریب به اتفاق بستری شدگان در آن بیمارستان، شهرستانی و یا از ضعیفترین اقشار جامعه بودند. شبها همان گوشه و كنار بیمارستان میخوابیدند و همانجا غذا میخوردند. به تدریج دیدن صحنه مادر و دختری كه ظهر در گوشه راه پله بیمارستان نان و ماست میخوردند یا بیماری كه با موبایل از كسی از آنطرف خط با التماس تقاضای پول برای مخارج درمانش میكرد، برایم عادی شد.
اوایل بیش خودمان میگفتیم ما هم یكی مثل بقیه، یكی دو روز بعد عمل میكنند بعد میرویم پی كارمان اما خیلی زود برایمان روشن شد قضیه به این سادگی هم نیست.
صبح یكشنبه سومین روز پس از حادثه، دكتر متخصص جراحی ابوی را ویزیت كرد و گفت: «... محل زخم تاول دارد، یک هفته استراحت كند اگر تاولها خوابید، عمل میكنیم».
جملهاش آنقدر صریح و قاطع بود كه جایی برای سوال و چانهزدن باقی نگذاشت با این حال من به خودم جرات دادم و پرسیدم: ببخشید اگر تاولها خوب نشود چه؟ دكتر نگاه عاقل اندر سفیهی كرد و رفت... همانجا بود كه فهمیدم باید ابوی را از آنجا نجات دهیم. شب قبل با یكی از دوستان كه قبلا مسئولیت مهمی در بیمارستان امام حسین(ع) داشت مشورت كرده و شرایط را برایش شرح داده بودم. او بعد از لعنت به سیستم موجود بهداشت و درمان كشور، خیلی صریح گفته بود: «همین الان پدرت را از آن […]خانه بیار بیرون ...!»
بعد از رفتن دكتر، خیلی آهسته از پرستار بخش پرسیدم ببخشید میشود مریضمان را ببریم یک بیمارستان دیگر؟ پرستار خیلی بلند طوری كه همراهان دیگر مریضها بشنوند پاسخ داد:: «اگر جایی پارتی داری و میتونی مریضت را ببری، ببر اینها كه میبینی اینجا هستن، جایی را ندارن كه برن...»
همان پیش از ظهر یكشنبه، جستجو برای بیمارستان دیگر را آغاز كردیم. اول باید دكتری را مییافتیم كه با دیدن عكس و آزمایشات، درباره عمل نظر دهد. با لطف پرستاران بخش ارتوپدی بیمارستان امام حسین(ع)، مدارک را برای چند ساعتی قرض گرفتیم (ظاهراً خارج كردن مدارک بیمارستان بستری از بخش غیرقانونی بود) با یک جراح حاذق در بیمارستانی خوب قرار گذاشتیم اما متوجه شدیم ترخیص ابوی به این راحتی نیست. پلیس مستقر در بیمارستان امام حسین(ع) حالیمان كرد چون مریض، تصادفی بوده، برای ترخیص و استفاده از بیمه در بیمارستان بعدی، گزارش پلیس لازم است...
چنین بود كه پایمان به كلانتری و بعد دادسرا باز شد.
بخش دوم - كلانتری نزدیک ظهر یكشنبه در صف مراجعان در اتاق جانشین رییس كلانتری نارمک در میدان هفت حوض بودم. بعد از مدتی نوبت خانم جوانی رسید كه جلوی من بود. با ناراحتی شرح داد كه دزدان كیفاش را در فلان خیابان نارمک سرقت كردهاند. جناب سرهنگ چند لحظه گوش داد بعد در حالی كه پروندهای را میخواند گفت آن خیابان در حوزه كلانتری دیگری است. خانم جوانی با لحن عاجزانه گفت از همان كلانتری میآید در آنجا گفتهاند كه این مورد به كلانتری هفتحوض مربوط میشود اما جناب سرهنگ قاطعانه پاسخ داد نخیر محل سرقت مربوط به همان كلانتری است و باید به آنجا مراجعه كنی. زن جوان چیزی نگفت و برگشت. لحظهای در صورتش خیره شدم. انتظار داشتم در موقع رفتن به زمین و زمان فحش دهد. اما زن جوان هیچ نمیگفت، فقط ناراحت بود. نوبت من رسید. به جناب سرهنگ شرح ماجرا را عرض كردم. جناب سرهنگ لحظهای تامل كرد و پرسید: «خوب چرا وقتی تصادف شد منتظر نشدید تا پلیس برسد؟» پاسخ دادم من كه آنجا نبودم ولی مردم بهطور طبیعی قبل از هر چیز به فكر نجات جان مصدوم بودند و آمبولانس خبر كردند. جناب سرهنگ خیلی خونسرد پاسخ داد: «بدون گزارش پلیس نباید صحنه را ترک میكردید. الان باید بروی دادسرا شكایت كنی تا ما اقدام كنیم». پاسخ دادم: من از كسی شكایتی ندارم. فقط یک نامه بهمن بدهید كه فلان روز در فلان جا تصادف رخ داده. بعد برگه استشهادی را كه روز قبل از مغازهداران اهل محل امضا گرفته بودم نشانش دادم. جناب سرهنگ بدون اینكه به برگه استشهاد نگاه كند با لحنی كه یعنی دیگه خیلی داری وقتم را میگیری گفت: «برو پیش افسر نگهبان ببین مامور گشت آن روز ماجرا را یادش میآید؟» رفتم پیش افسر نگهبان. با وجودی كه مرد مهربان و كار راه بیندازی بود اما نتوانست كمكی بكند. فقط توجیهم كرد كه طبق مقررات آنها، ما نباید مصدوم را قبل از رسیدن پلیس منتقل میكردیم و در این مورد، كلانتری بدون دستور دادسرا نمیتواند اقدامی كند. بعد قانعم كرد كه یكسر بروم دادسرا در تهرانپارس و سریع یک دستور از قاضی بگیرم تا همان روز كارم را راه بیندازد.
از دادسرا سابقه خوبی نداشتم. چند سال پیش یک انبوه ساز كلاهبردار بنام مختاری 13 میلیون تومانم را خورده بود و وقتی دو - سه بار به دادسرای مربوطه در خیابان خارک رفتم، فهمیدم مجموعا به نفعم است 13 میلیون تومانم را فراموش كنم...
حوالی ساعت یگ ظهر روز یكشنبه خسته و ناامید از كلانتری به طرف دادسرا در منتهیالیه شرق تهرانپارس حركت كردم.
بخش سوم: دادسرا یک و نیم بعد ازظهر رسیدم دادسرا. همانطور كه انتظار داشتم هركی هركی بود. پرسان پرسان فهمیدم باید اول عریضه بدهم. عریضه را هم فقط ماموران خاص مینوشتند. رفتم ته صفی كه به اتاق عریضه نویسی ختم میشد و خارج از محوطه اصلی دادسرا قرار داشت. مدتی ایستادم، صف تكان نمیخورد. دیدم اگر همانجا بایستم، پدرم امشب را هم روی آن تخت وحشتناک صبح خواهد كرد. صف را ول كردم و رفتم داخل دادسرا. چشمم به اتاق معاضدت قضایی افتاد. یكجور راهنمای مراجعان بود. ماجرا را برای كارمند آنجا شرح دادم و راهنمایی خواستم. گفت: «چارهای نیست باید شكایت كنی تا قاضی به كلانتری دستور دهد» پرسیدم الان بروم در صف عریضه نویسی، چقدر طول میكشد تا دستور قاضی را بگیرم؟ خیلی خونسرد پاسخ داد: «دو هفته»
بخش چهارم بیمارستان مستضعفین – بیمارستان خوب* برگشتم بهطرف بیمارستان. از سرپرستار بخش كه خانم دلسوزی بود پرسیدم تكلیف ما چیست، تهیه گزارش پلیس به راحتی و سرعت ممكن نیست و از طرفی باید سریع مریضمان را ببریم در بیمارستان دیگر تا عمل كنند. خانم پرستار با اظهار همدردی گفت: «طبق قانون، برای بیمار تصادفی همه هزینههای بیمارستان مجانی است اما برای استفاده از این معالجات مجانی گزارش پلیس لازم است. خیلیها مراجعه میكنند ونمیدانند چه باید بكنند. هزینه برخی بیماران تصادفی چندده میلیون تومان میشود بعضیها میگویند 30 تا 40 هزار تومان به كسی میدهند تا برایشان گزارش پلیس جور كند ما هم اینجا نمیدانیم به مراجعان چه بگوییم ...»
رفتم پیش مامور پلیس مستقر در بیمارستان. توجیهم كرد كه میتوانم با پرداخت همه هزینههای بیمارستان بهصورت آزاد، بیمارم را از بیمارستان خارج كنم اما هشدار داد پذیرش بیمار تصادفی در بیمارستان بعدی هم بدون گزارش پلیش مشكل خواهد بود.
یكشنبه شب هم پدرم روی تخت خراب بخش ارتوپدی بیمارستان امام حسین(ع) خوابید. صبح دوشنبه هزینه بیمارستان را نقدا دادم و بیمارستان بعدی را هماهنگ كردم و با راهنمایی دربان بیمارستان امام حسین(ع)، یک آمبولانس خصوصی خبر كردیم. زمانی كه منتظر رسیدن آمبولانس خصوصی بودم، در بخش ارتوپدی بیمارستان به دنبال یک برانكارد سالم و خالی میگشتم تا با درد كمتری پدر را به آمبولانس منتقل كنیم اما وقتی آمبولانس خصوصی رسید فهمیدم بیخود زحمت كشیدهام. سركیسه را شل كنی، وضع كلا فرق میكند. دو جوان تر و تمیز با یک برانكارد نو آمدند و به دقت پدرم را با كمترین درد به آمبولانس منتقل كردند. موقع خداحافظی با هم اتاقیهای پدرم كه 4 روز با آنها زندگی كرده بودیم، احساس گناه و خجالت داشتم و سعی كردم به صورتشان نگاه نكنم. بهخصوص صورت آن جوانی كه از برج 5 در همان اتاق بستری بود و پولی برای پرداخت صورتحساب و ترخیص نداشت...
لستر تارو، استاد اقتصاد دانشگاه هاروارد در كتاب «آینده سرمایهداری» نوشته: «وقتی صحبت از دارو و درمان میشود، حتی كاپیتالیستهای دو آتشه هم سوسیالیست میشوند! » بنده خدا پروفسور تارو خبر ندارد در مجلس اصولگرا و دولت مدعی عدالت، عدهای با جدیت به دنبال خصوصیسازی بخش بهداشت و درمان هستند. البته این خواسته آنها تعجبی ندارد چرا كه مسئولان جمهوری اسلامی ایران كه به بیمارستان مستضعفین مراجعه نمیكنند. كسانی كه از بهترین خدمات بهداشتی درمانی بهرهمند باشند و حداكثر با یک تلفن، بهترین بیمارستانها برایشان فراهم باشد و هیچ وقت گذارشان به بیمارستانهای مستضعفین نرسد، طبیعی هم هست كه از خصوصیسازی بخش بهداشت و درمان دفاع كنند...
در بیمارستان جدید، فضا برایمان كاملا عوض شد. تقریبا همه چیز با آن محیط مستضعفی بیمارستان امام حسین(ع) تفاوت میكرد و این تفاوت، برای ما كه 4شبانهروز به محیط بیمارستان مستضعفین خو گرفته بودیم كاملا محسوس بود. مسئول پذیرش، اصلا سوالی از دلیل جراحت و گزارش پلیس نپرسید فقط یكساعت بعد از ورودمان، مامور بیمه آمد و گفت بعدا گزارش پلیس را برایش ببرم. نیم ساعت پس از ورود در بخش، پزشک متخصص ارتوپدی پدرم را معاینه و برای پس فردا 8 صبح وقت اتاق عمل را هماهنگ كرد. از دكتر پرسیدم تاول زخم چه میشود و صحبت دكتر بیمارستان امام حسین(ع) را برایش شرح دادم. دكتر لبخندی زد و گفت: «فراموش كن!» بعد روی سربرگش نام تجاری پلاتینی به همراه تلفن شركت وارد كننده مربوطه را نوشت و گفت فردا صبح به این شركت زنگ میزنی و نام قطعه را میخوانی و میگویی دكتر فلانی در 8 صبح چهارشنبه در فلان بیمارستان عمل دارد قطعه را بفرستند اتاق عمل اینجا...
سرتان را درد نیاورم... صبح چهارشنبه عمل بخوبی انجام شد و 2 روز بعد ابوی به سلامتی به خانه بازگشتند و الان بخوبی راه میروند. الحمد الله
این ماجرا هنوز تمام نشده. ماجرای گرفتن گزارش پلیس و مراجعه مجددم به دادسرا و كلانتری هنوز جزئیاتی دارد كه خواندن آن باید عرق شرم بر پیشانی مسئولان جمهوری اسلامی بنشاند.
(میان تیتر این بخش ابتدا «بیمارستان مستضعفین – بیمارستان مرفهین» بود اما بعد دیدم بیانصافی است چراكه بیمارستان تروتمیز و مناسب دوم، خصوصی نبود و از همه قشری هم پذیرش می كرد. برای كمترین سپاسگذاری از مدیریت و پرسنل كاردانش، اسم بیمارستان را ذكر میكنم: بیمارستان فجر، متعلق به ارتش جمهوری اسلامی ایران در خیابان پیروزی)
قسمت پنجم – باز هم دادسرا و بازهم كلانتری عصر دوشنبه پس از بستری كردن پدر در بیمارستان جدید، فرصتی یافتم تا با دوستان وكیلم درباره گزارش پلیس تلفنی مشورت كنم. خلاصه توصیهشان این بود: «...اگر كلانتری گزارش نمیدهد، بروم دادسرا عریضه بدهم. دادسرا آنقدر جای وحشتناكی نیست و اگر مسأله خاصی نباشد با دو- سه ساعت معطلی میتوان دستور مورد نظر كلانتری را از قاضی گرفت...»
صبح سهشنبه اول وقت در صف عریضه نویسی دادسرای تهرانپارس بودم. بعد از حدود 30 دقیقه، صف جلو رفت و وارد اتاق عریضهنویسی شدم. در اتاقی حدودا 12 متری، دو دختر جوان پشت میز و صندلی بسیار فرسودهای نشسته و برای ملت عریضه مینوشتند.
اتاق عریضه نویسی بیرون محوطه دادسرا-مهرماه1388 در آن مدتی كه درون اتاق بودم تا نوبتم بشود، دیدم این اتاق كثیف عجب جایی است برای خودش، كلی سوژه برای فیلم های سینمایی و گزارشهای اجتماعی رسانهها در هر ساعتش در میآمد. یكی از مستاجرش كه بلند نمیشود شاكی بود. یكی پاسپورتش را دزدیده بودند. دیگری معلمی بود كه مدیران مدرسه غیرانتفاعی حقالتدریساش را نداده بودند، دیگری زن بیوهای بود كه با مادر شوهرش بر سر مایملک شوهر مرحومش به اختلاف خورده بود، دیگری دختری عقد كرده بود كه آقای داماد از 2 پیش سال قالش گذاشته بود و... همه جلوی بقیه مسایلشان را میگفتند و عریضهنویسها هم مینوشتند. اگر روزی جایی در جمهوری اسلامی بخواهد وضع اجتماعی جامعه را آسیبشناسی كند، یک جای خوب همان اتاق 12 متری است.
جلوی من پیرمردی با پای شكسته و كلی كاغذ زیر بغل بود كه پسرش كتكش زده و از خانه بیرونش كرده بود. بیچاره سعی میكرد یک جوری كه بقیه متوجه نشوند، ماجرا را حالی دختر عریضهنویس كند.
داخل اتاق عریضهنویسی نوبت من كه شد ماجرا را شرح دادم و تاكید كردم از كسی شكایتی ندارم راننده ضارب را هم نمیشناسم فقط از قاضی محترم میخواهم یک دستور كوچک به كلانتری نارمک بنویسد تا آنجا بیایند پس سوال از اهالی محل و شاهدان حادثه، «گزارش پلیس» بهمن بدهند. دختر عریضهنویس، حرفهایم را نوشت و اثر انگشتم را پای اظهاراتم حک كرد. و گفت: «تمبر باطلكن پوشه بخر بده شعبه فلان (یک عدد دو یا سه رقمی گفت كه یادم رفته، مثلا 56)».
پرسان پرسان شعبه 56 را پیدا كردم. طبقه دوم یک آپارتمان تک واحدی بود. رفتم بالا دیدم چه قیامتی است. عده زیادی از همانها كه با هم در صف عریضهنویسی بودیم، در راه پلهای تنگ، پشت در آپارتمانی ایستاده بودند. هر چند دقیقه یکبار در آپارتمان باز میشد و یک نفر سر جمعیت داد میزد كه اینجا تجمع نكنید بعد در را میبست. از ملت پرسیدم عریضه را كجا می گیرند؟ فهمیدم باید ملت را هول بدهم تا وقتی در باز شد اگر یک سرباز پشت در بود، عریضه را بدهم به او . این كار را كردم.
زن و مرد در آن راهروی تنگ لول میزدند. تازه واردها با فشار سعی میكردند خودشان را به در نزدیک كنند. كسانی كه پوشه عریضهشان را داده بودند كمی عقبتر منتظر بودند. بعد از یک ربع ساعت سرباز در را باز كرد و داد زد كسانی كه عریضه دادهاند بروند توی حیاط. رفتیم و یكساعتی هم آنجا معطل بودیم تا همان سرباز با حدود 20 پوشه زیر بغل آمد پایین. از آن سربازهایی بود كه روی دوششان علامت «لا» چسباندهاند و «سیاح» را «سیاه» میخوانند.
القصه... سرباز اسم مرا هم خواند و پرونده را داد دستم. دیدم نوشته «امضاء ندارد».
میخواستم بروم بالا و بپرسم شاكی بیچاره روی تخت بیمارستان چطور بیاید امضاء كند؟! اما یادم افتاد من كه بهجای پدرم انگشت زدم، خوب امضا هم میكنم! تازه اینجا شیر تو شیر تر از این حرفهاست كه بیایند بپرسند آیا خود شاكی امضا كرده یا نه... بهجای شاكی (پدر) امضا كردم و با همان كیفیت دوباره پوشه عریضه را دادم تو.
یكساعت بعد دستور قاضی رسید. مانند كسی كه نتیجه كنكورش را گرفته باشد، چشمم را بستم و دعایی زمزمه كردم بعد دستور قاضی را دیدم: «مراجعه به پزشكی قانونی». خشكم زد. خواستم بروم بالا و به قاضی توضیح بدهم كه من از كسی شاكی نیستم و... اما دیدم اینجا سرباز صفرش هم جواب آدم را نمیدهد چه برسد به قاضی!
در حالت چه كنم چه كنم بودم كه ناشرم زنگ زد و سراغ كتابی را كه طبق قراردادمان باید درباره فتنه پس از انتخابات مینوشتم گرفت. آن روزها اوج شلوغی های تند پس از انتخابات بود. با لحن شوخی و جدی پاسخ دادم الان اگر بیرون این دادسرا اغتشاش بشود، من هم مچ بند سبز میبندم و میروم اتوبوسها و بانکها را آتش میزنم! بعد با لحن جدی و عصبانی گفتم: «این مملكته ساختین ... » حرفهای دیگر هم زدم كه اگر بنویسم الف را فیلتر میكنند!
خلاصه ... نزدیک ظهر بود. تصمیم گرفتم. و با خودكار و دستخط شبیه خط قاضی، كنار «مراجعه به پزشكی قانونی» نوشتم «كلانتری نارمک». عریضه را بردم كلانتری. افسر نگهبان ابتدا كمی من و من كرد و گفت اول باید شاكی را ببری پزشكی قانونی. برایش زبان ریختم و گفتم پدر بیامرز، نه من و نه شاكی اصلی از كسی شكایتی نداریم. ترا به هر كسی كه میپرستی كار ما را راه بینداز من خیر سرم معلم دانشگاهم و الان 50تا دانشجو در كلاس منتظر من نشستهاند. مریض هم بنده خدا سرهنگ این مملكت بوده... خلاصه افسر نگهبان دلش به حالم سوخت و همانجا روی سربرگ كلانتری چند خط نوشت و مهر كرد و داد دستم. فقط تاكید كرد كه ماجرا را پیگیری كنم و بعد كه پدرم از روی تخت بیمارستان بلند شد، به پزشكی قانونی مراجعه كنیم چون میتوانیم از بیمه، دیه بگیریم. من به زبان گفتم چشم و خوشحال از كلانتری زدم بیرون ولی در روزهای بعد هر چقدر از كلانتری تماس گرفتند كه بروم تكلیف پرونده را روشن كنم، نرفتم.
جمعه صبح و دو روز بعد از عمل، پدر را از بیمارستان مرخص كردیم. در راه بازگشت به خانه وقتی از مقابل بیمارستان امام حسین(ع) میگذشتیم، ناخودآگاه به یاد بیمار بخت برگشته مستضعفی افتادم كه الان گرفتار تخت خراب بخش ارتوپدی بیمارستان امام حسین (ع) است و به یاد همراهمان بیماران تصادفی كه نمیدانند «گزارش پلیس» را باید چگونه و از كجا بگیرند و همینطور به یاد مالباختگان و شاكیانی كه هر روز به دادسراها مراجعه میكنند و انتظار دارند این سیستم قضایی دادشان را بستاند.
الحمد لله یک مسئله مشخص شد!
طرفداران .. فتنه کردند! بانک آتش زدند، عکس امام را سوزاندند، اوتوبوس آتش زدند...
و جالب اینکه به .. هم عزیمت کردند!!
واقعا که کسی خوابیده باشد را میتوان بیدار کرد ولی کسی که خود را به خواب زده خیر..........
همین
آیا هرگز بیرون بودی توی اون اغتشاشات تا ببینی بانک آتش زن کیه. من بودم تو اون اغتشاشگرها؛ ولی ندیدم آتش زدن بانک رو. به نظر میاد وجدان داری، پس اگه دوست داشتی میتونی کمی تحقیق کنی البته از مردم کوچه و بازار. نه دوروبریهای خود خودت.
موفق باشی.
اگر کسی بانک آتیش زده، این کارشونو باید نتیجه سیاستهای غلط خود سیاستمداران دانست که مردم متنفر شدهاند. به نظر من مردم ایران به%
دایی، یه سری بدبختو کشتن با ماشین کلانتری از روشون رد شدن. برو خدا رو شکر کن ابوی زنده اس، راه رفتن پیشکش.
اونایی که اتوبوس آتیش زدند همونایی بودند که ازشون شاکی بودید. حالا کم کم درک خواهی کرد...