آفتابنیوز : تا كوتاه زماني پس از پايان جنگ سرد، حتي آمريكا از منشأ تهديدات جهاني مطمئن نبود. اين تهديدات شايد از انبوه تجهيزات هسته اي بازمانده از شوروي سابق يا توسعه سريع چين يا از هر نقطه ديگري از جهان ناشي مي شد.
در فاصله زماني مشخصي پس از خاتمه جنگ سرد، آمريكا توان اصلي خود را بر ساخت و گسترش انواع جديد تسليحات و سپرهاي دفاع موشكي متمركز كرد تا بتواند از رقباي استراتژيك خود پيشي بگيرد. در سال 1999 ميلادي، تنها ابرقدرت جهان، جنگ كوزوو را براي تحكيم قدرت خود در اروپا به راه انداخت تا از لحاظ استراتژيك روسيه را نيز تحت فشار قرار دهد. در سال 2000 ميلادي، جورج دبليو بوش ادعا كرد كه چين رقيب استراتژيك آمريكا است.
تمام اين خط و نشان ها، نماد كامل ترديد آمريكا در مورد تعيين دشمن اصلي اش بود.
اما حملات تروريستي 11 سپتامبر به نيويورك و واشنگتن در سال 2001 ميلادي، واقعاً آمريكا را غافلگير كرد. حتي در حادثه پرل هاربر در 7 دسامبر 1941 ميلادي هم آمريكا از حمله مستقيم ژاپن مصون مانده بود، هرچند كه ناوگان آمريكا، متحمل تلفات زيادي شد.
حادثه 11 سپتامبر نشان داد كه بزرگترين تهديد نسبت به آمريكا، قدرت هاي بزرگ و مسلح نيستند. حتي دشمنان استراتژيك آمريكا هم نمي توانند تهديد بزرگي عليه آمريكا باشند. اما سازمان هاي تروريستي غيردولتي، تهديد بسيار بزرگي هستند.
دولت بوش كه با چنين چالش هاي غيرمنتظره اي مواجه شده بود، استراتژي جهاني خود را بر روش خاصي منطبق كرد و تمركز خود را از تهديدات ناشي از رقباي استراتژيك به تروريسم و گسترش سلاح هاي كشتار جمعي معطوف ساخت.
به دنبال حادثه 11 سپتامبر، «دكترين بوش» ظاهر شد، آمريكا «محور شرارت» و استراتژي هاي «پيشگيرانه» را خلق كرد. مقابله با تروريسم و ممانعت از گسترش هسته اي را به اصلاح «كشورهاي شرور» مرتبط كرد.
براساس اين دكترين، آمريكا به حمله نظامي عليه افغانستان و عراق مبادرت كرد و ساختار نيروهاي نظامي خود و برنامه هاي اعزام نيروهاي آمريكايي به خارج را بازبيني كرد.
تحت اين دكترين، آمريكا نفوذ خود در خاورميانه، آسياي مركزي، آسياي جنوب شرقي و شمال شرقي آسيا را افزايش داد؛ قدرت واكنش خود در مناطق بي ثبات را تحكيم كرد و برنامه اصلاحي «خاورميانه بزرگ» را مطرح نمود. تمام اين موارد نشان مي دهند كه برنامه ضدتروريستي واشنگتن از بعد «دفاع از خود» خارج شده است.
تمام اقدامات آمريكا دركنار پيش زمينه هاي وقوع جنگ خليج فارس و جنگ كوزوو حاكي از آن است كه آمريكا ذهنيت خود از زمان جنگ سرد را تغيير نداده و هنوز هم به ابزار نظامي براي مقابله با تهديدات آشكار و پنهان استفاده مي كند.
درواقع فلسفه «دكترين بوش» استفاده از زور است. يعني آمريكا بايد با قدرت فزاينده اي به خصوص در بعد نظامي، بر تمام جهان نفوذ پيدا كند.
بنابراين عجيب نيست كه دولت بوش هنوز سعي دارد جنگ عراق و سياست آمريكا در اين خصوص را توجيه كند. اما واضح است كه واكنش جهاني نسبت به جنگ، بسيار منفي بوده است.
در عراق، آمريكا در بعد نظامي پيروز شد اما ايجاد صلح در اين كشور و در جامعه اعراب بسيار مشكل است. در مقابل، سياست واشنگتن موجب شده كه مناقشات مرتبط و متنوعي مثل اختلافات قومي و مذهبي تشديد گردد.
سياست آمريكا در مورد عراق موجب شده كه دنياي اسلام و عرب باور كنند ابرقدرتي مانند آمريكا، آنها را به عنوان هدف برنامه «اصلاحات دموكراتيك» خود انتخاب كرده است. اين باور، موجب تشديد تنش ها ميان آمريكا و دنياي اسلام شده است.
حالا علاج واشنگتن در عراق، به مسأله اي جنجالي بدل شده است.
روز بيست و هشتم ژوئن گذشته، كاخ سفيد با عجله قدرت در عراق را به يك دولت موقت واگذار كرد. اما اين انتقال قدرت، شرايط را عوض نكرد. هنوز 135 هزار نيروي آمريكايي در باتلاق عراق گرفتارند و شمار تلفات نظاميان آمريكايي روزانه افزايش مي يابد.
جنگ عراق، حتي بيشتر از جنگ ويتنام موجب خدشه دار شدن چهره آمريكا در جامعه بين المللي شد؛ به طوري كه بوش حتي به هنگام ديدار از بريتانيا، نزديك ترين متحد خود، حاضر به مواجهه با مردم نبود.
از زمان آغاز زمينه چيني نظامي جنگ عراق تا زمان بازسازي هاي پس از جنگ، هيچ گاه چنين شكاف بزرگي بين آمريكا و متحدان سنتي اروپايي اش به وجود نيامده است. اكنون زمان آن فرا رسيده كه توهم يكي بودن دنياي موردنظر اروپا و آمريكا را كنار بگذاريم و اين همان چيزي است كه اروپا خيلي بر آن تأكيد دارد.
در سال گذشته، برخي سياستمداران و تحليلگران آمريكايي انتقادات خود از اين روند را مطرح كردند. بسياري از آنان معتقد بودند دولت بوش نتوانسته با استفاده از استراتژي پيشگيرانه خود، به خوبي با چالش هاي پيش روي آمريكا مقابله كند. در اين راه، دولت بوش همان استراتژي فاجعه باري را پيش گرفته كه امپراتورهاي زيادي در تاريخ جهان به آن روي آورده بودند.
اكنون، تاريخ و «افسانه امپراتوران» نشان داده است كه استراتژي پيشگيرانه، دولت بوش را به نتايج مطلوب نمي رساند بلكه «امپراتوري آمريكا» را به ناامني بيشتر مي كشاند و به خاطر گسترش بيش از حد، حتي به نابودي آن منجر مي شود.
همان طور كه جوزف ناي از دانشگاه هاروارد هم مي گويد، پارادوكس بزرگ تئوري قدرت آمريكا آن است كه صحنه سياست جهان بسيار تغيير يافته و حتي براي قدرتمندترين كشورها هم ممكن نيست كه اهداف خود را با استفاده از قدرت نظامي و با استفاده از روش هايي مشابه امپراتوري روم تأمين كند.
سياست يكجانبه گرايانه جديد آمريكا، كاملاً نقش متعادل قدرت و نظام هاي بين المللي را مختل كرده است و ابزار مهم واشنگتن براي اعمال استراتژي امنيت ملي آمريكا را فلج كرده است.
جنگ عراق، يك جنگ اختياري بود نه اجباري، حالا ديگر بايد كلمه «پيشگيرانه» از فرهنگ لغت امنيت ملي آمريكا حذف شود.
جنگ عراق همچنين موجب نابودي ائتلاف جهاني مبارزه با تروريسم شده است. تشديد مواضع خصمانه جهان اسلام در مقابل آمريكا كه پس از جنگ عراق به وجود آمد، حتي به جذب نيروهايي به شبكه تروريستي القاعده منجر شد. شمار فعاليت هاي تروريستي در سطح جهاني كاهش نيافته و حتي كاملاً افزايش يافته است.
فراخوان كمكي كه آمريكا براي بازسازي عراق در سطح جهان مطرح كرد بار ديگر نشان داد كه در دنياي كنوني، يكجانبه گرايي نمي تواند براي حل و فصل مسائل بين المللي مناسب باشد.
جنگ عراق، مثال منفي ديگري از روابط بين المللي در قرن جديد است.
در دنيايي كه روز به روز، وابستگي هاي متقابل افزايش مي يابد و منافع هر كشور با منافع كشورهاي ديگر گره مي خورد، صدمات جنگ بسيار بيشتر از فوايد آن است. يك ابرقدرت، ديگر نمي تواند جامعه بين المللي را به پذيرش هنجارهاي خود و استفاده از اقدام نظامي بخواند.
شرايط فعلي آمريكا در عراق هم مثال خوب ديگري است كه نشان مي دهد وقتي ايده سلطه طلبي يك كشور از حدود طبيعي خود خارج شود، چه مشكلات بزرگي پديد مي آيد.
اما مشكلات و موانعي كه آمريكا با آنها مواجه است از تهديدات ديگران ناشي نمي شود بلكه نتيجه غرور و تبختر آمريكاست. قرن بيست و يكم ميلادي «قرن آمريكا» نيست. البته آمريكا روياي آن را در سر مي پروراند اما نمي تواند به اين هدف برسد. دراين قرن تمام قدرت هاي بزرگ بايد با روشي مسالمت آميز به رقابت بپردازند و از رقابت نظامي و تسليحاتي پرهيز كنند.