آفتابنیوز : آفتاب: سایت شخصی منوچهر متکی - قبل از انقلاب معلمان مورد نیاز روستاهای کوچک بوسیله دیپلمه هایی که به خدمت سربازی می رفتند تامین می شد. آنان یک دوره تعلیماتی آموزش تدریس و نظامی را طی 6 ماه می گذراندند و آنگاه یکسال و نیم باقیمانده را به عنوان سرباز معلم (یا سپاه دانش) عازم روستاها می شدند.
پس از گذراندن و پایان دوره شش ماهه آموزشی در پادگان گرگان در 29 اسفندماه سال 1351 هجری شمسی، ابتدا به عنوان سهمیه استان خراسان (رضوی) و سپس به بخش طرقبه و از آنجا به روستای «قلعه نو و هاشم آباد» اعزام گشتم. آدرسی مبهم در مسیر جاده مشهد-چناران از روستا دادند که خود می باید شناسایی و عزیمت می کردیم. گفته شد روستای هاشم آباد نزدیک روستای سلطان آباد (در کنار گلمکان) است.
با توجه به اینکه یکی از سپاهیان دانش هم دوره من (دوره 21) و از رفقای گرگان آقای سید رضا میرفاضلی برای روستای سلطان آباد تعیین شده بود به اتفاق راهی روستای محل خدمت او شدیم. بعد از ظهر و پیاده به طرف روستای محل خدمت خود «قلعه نو و هاشم آباد» که می گفتند پشت تپه هاست راه افتاده و بعد از حدود 3 کیلومتر پیاده روی به آنجا رسیدم. روستای کوچکی بود و مجموعاً 30 خانوار جمعیت داشت.
شش ماه قبل یک سپاهی دانش به این روستا آمده بود و شبی را اقامت نمود. گویا به یکی از جوانان ده کاسه ای را داد که برایش ماست بیاورند اما نه ماست برایش آوردند و نه کاسه! و این بدان جهت بود که اهالی ده موافق گشایش مدرسه نبودند، زیرا فرزندانشان را برای قالی بافی در ده می فرستادند. فردای آنروز سپاهی دانش دوره 20 وسایل خود را جمع کرد و به طرقبه رفت و اعلام داشت که روستای محل خدمتش را عوض کنند.
این روستا فاقد آب لوله کشی، برق، درمانگاه، مدرسه و حتی مغازه بود. وانت گشتی از روستای بزرگ «کاهو» مایحتاج اهالی را می آورد و بصورت دوره گردی می فروخت.
حوالی ساعت 5 بعد از ظهر روز 16 فروردین سال 1352 وارد روستا شدم. اهالی ده روز قبل از ورود من مطلع شده بودند. از ماجرای سپاه دانش قبلی و جریان ماست و کاسه ی او خبر داشتم. تقریباً همه ی اهالی در تنها خیابان قلعه جمع شده بودند. تنها چند روز از 20 سالگی را پشت سر گذاشته بوده و آرزویم آن بود در دل مردم جایی باز کنم تا با تحصیل فرزندانشان مخالفت نکنند. نگاه های پر ابهام دهها نفری که جمع شده بودند نشان می داد که باید جدی و صمیمانه با آنان صحبت کنم. صحبت هایم را اینگونه آغاز کردم: «من به عنوان معلم فرزندان شما به این روستا اعزام شدم. انسان با سواد مانند کسی است که می تواند همه جا را ببیند و کسی که سواد ندارد مانند شخص نابیناست. شما باید به فکر آینده فرزندانتان باشید. مأموریت من در روستای شما 18 ماه است. یعنی بنده 18 ماه در اینجا می مانم. اهالی محترم قلعه نو و هاشم آباد! تکرار می کنم بنده 18 ماه مهمان شما هستم. چه ماست بدهید می مانم و چه ماست ندهید می مانم!»
شب را در منزل پیرمردی که بزرگ ده بود؛ اقای خاوری معروف به «حاجی خان» ماندم. پیرمردی که دل و ذهن روشنی داشت. از حوادث روزگار پندهای ارزشمندی چونان سرمایه ای ذخیره کرده بود. کم سخن می گفت ولی بسیار سنجیده به اظهار نظر می پرداخت. دو پسر و یک دختر داشت که هیچ کدام پیش او نبودند. همسرش را که در اتاق دیگر بود به نام پسر بزرگش "«نعمت» صدا می کرد. عکس های پسرش نعمت را که در امریکا بود نشانم داد. سخت نگران او بود. بعدها یکی از شاگردان کلاس من نوه دختری او بود.
به قول خویش وفا کردم و یکماه بیشتر از 18 ماه دوره ضرورت خدمت برای افتتاح مدرسه ای که با کمک اهالی در انجا ساختم ماندم که خود ماجرایی طولانی دارد. اهالی نیز نه تنها با ماندن من مخالفت نکردند که در روابطی صمیمانه بنده را به عنوان فرزند خود، معلم فرزندان خود، رئیس پاسگاه و قاضی دعاوی شان و با مختصر کمک های اولیه ای که در اختیار بود پرستار و حکیم برخی از ناراحتی هایشان پذیرفتند.
یکی از اهالی روستا بنام «حاج مجتبی پنج تنی» که مدتی در منزل او ساکن بودم و خوردن نان و ماست را هنگام صبحانه در منزل او تجربه کردم، تکیه کلام معروفی داشت و می گفت: نان و ماست، راه راست. با اشاره به خاطره اولین روز ورودم به روستا و سخنرانی برای مردم با لهجه شیرین مشهدی به من اظهار داشت: آقای مدیر! وقتی گفتی مِمِنوم (می مانم) مو فهمیدوم که مِمِنی (می مانی).
دوستی برآمده از صمیمیت ما و اهالی آن روستا بعد از خاتمه دوره سپاهی دانش در آبان ماه 1353 تداوم یافت. 10 سال بعد از آن دوران، بعد از پیروززی انقلاب اسلامی و زمانی که بنده در مجلس شورای اسلامی (دوره اول) بودم، برخی از نیازهای آن روستا از جمله برق و آب و ... را درکنار پیگیری کارها ومشکلات حوزه انتخابیه ام (کردکوی،بندر ترکمن،بندرگز وگمیشان) دنبال می کردم که به دستان توانمند جهادگران انجام شد. {$old_album_172600}