آفتابنیوز : آفتاب: ناصر دستاری هستم. سال 1347 در محله تازه میدان شهر اردبیل به دنیا آمدم. پدرم در آموزش و پرورش سرایدار بود و مادرم خانه دار. در خانواده پر جمعیتی به دنیا آمدم؛ چهار برادر و چهار خواهر داشتم که من ششمی شان بودم. اول تا سوم ابتدایی را در بحبوحه انقلاب در مدرسه رضا پهلوی آن زمان درس خواندم. رحمان شادمان و نادر سلیمان زاده از دوستان نزدیک و همکلاسی های همان دوره ام بودند که بعدها در جنگ شهید شدند. از شلوغ ترین دانش آموزان مدرسه بودم. این قدر که معلم ها از دستم به ستوه آمده بودند. انقلاب که شروع شد من هم وارد سیاست و مبارزه ها شدم. بچه که بودم، نمی دانستم شاه چه بلایی سر کشور آورده، اما به واسطه خانواده مذهبی مان می فهمیدم وقتی مرجع تقلیدی با شاه مبارزه می کند، حتما شاه آدم بدی است. یادم هست یک بار چند نفر به خانه مان آمدند و پدر را با خود بردند. چند روز بعد پدر با چشم های کبود و لباس های خون آلود به خانه برگشت. علت را که پرسیدیم از ساواک گفت و کتک هایی که از ماموران بی رحمش خورده بود. به این دلیل برده بودندش که در یکی از کلاس های مدرسه عکس شاه از دیوار افتاده و شکسته بود و ساواک آن را کار پدر می دانست. خوب نمی فهمیدم ماجرا چیست. همه چیز برایم مبهم بود. چند وقتی از این ماجرا گذشته بود که دیدم تعدادی کاغذ به حیاط خانه انداختند. رفتم کاغذها را برداشتم. عکس امام بود. عکس ها را زیر بغلم گذاشتم و بازی کنان رفتم سمت تازه میدان. یکی از دوستانم هم بود. عکس ها را یکی یکی داخل مغازه ها و حیاط ها می انداختیم. حکومت نظامی بود. یک افسر ما را دید و دنبال مان کرد. هر چقدر ایست داد، گوش نکردیم. شلیک کرد. گلوله بعد از برخورد با تیر برق کمانه کرد و به دوستم خورد. بعدش که دید یک بچه را زخمی کرده، از تعقیب صرف نظر کرد و سریع رفت. من ماندم و دوست تیر خورده ام. خیلی سخت بود. یک ارابه پیدا کردم و دوستم را از کوچه پس کوچه ها به بیمارستان شیر خورشید بردم.
در همین اوضاع و احوال بود که انقلاب پیروز شد. همین طور که تحصیلاتم را ادامه می دادم در یک مطب کار هم می کردم تا کمک هزینه خانواده باشم. بعدها جنگ شروع شد و فضای کشور را به کل عوض کرد. من هنوز در همان مطب کار می کردم. گوشه و کنار اخبار تکان دهنده در مورد جنگ به گوشم می خورد. یک بار پیرمردی را دیدم که روزنامه ای می خواند و گریه می کرد. علت را که پرسیدم گفت افسرهای بعثی به دختر هفت ساله ای تجاوز کرده اند و دختر فوت شده است. نتوانستم خودم را نگه دارم. من هم گریه ام گرفت. مو بر تنم سیخ شده بود. این قدر متاثر شده بودم که تصمیم گرفتم به جبهه بروم. از سال 59 بسیجی و دوره دیده بودم. کم کم وقت سربازی ام هم رسید. تکواندو هم کار می کردم. نهایتا به عنوان پاسدار وظیفه به جبهه اعزام شدم. آنجا وقتی فهمیدند رزمی کار هستم، در کنار 11 نفر دیگر ما را جدا کردند و از تهران به باختران انتقال دادند. آنجا شش ماه آموزش نظامی دادند. آموزش های سختی می دادند. کاملا می فهمیدم که داریم برای انجام ماموریت های پیاپی آماده می شویم. بعد از آموزش ماموریت های مختلفی به گروه 12 نفره ما سپرده شد. در یکی از همین ماموریت ها، یک هفته مانده به نوروز 67 از ما خواستند سه ماشین آرپی جی و مهمات به خط مقدم ببریم. مجاهدها (منافقین) ما را لو داده بودند و وقتی در راه بودیم دشمن آتش گشود به روی ما. چشم باز کردم دیدم در بیمارستانم. پاسدارها اول به بیمارستان صحرایی برده بودند. قدرت حرکت نداشتم. حرف های اطرافیان را می شنیدم و می دیدم شان، اما نمی توانستم حرف بزنم.
از آنجا مرا به بیمارستان بانه فرستادند. باز پزشکان نتوانستند کاری کنند و به سقز اعزام شدم. از آنجا هم به بیمارستان تبریز منتقلم کردند. تنها می شنیدم و می دیدم. قطع نخاع شده بودم. پرستارها با دیدنم گریه می کردند و دکتری برای عمل کردنم پیدا نمی شد. آخرش یک دکتر که از آلمان به تبریز آمده بود مرا عمل کرد. گردنم شدیدا آسیب دیده بود و بیهوشی برایم خطرناک بود. بدون این که بی هوشم کنند سرم را شکافتند. پدرم و مادرم کنارم بودند. پیش از این که به جبهه بروم، برادرم جانباز شده بود و من از او مراقبت می کردم. مادرم در بیمارستان گریه کنان می گفت امید برادرت به توست.
بعد از عمل به اردبیل آمدم، اما نتوانستم بمانم. به تهران رفتم. 9 ماه در بیمارستان 15 خرداد بستری بودم. 8 سال هم در آسایشگاه یافت آباد بودم. در آسایشگاه یافت آباد 120 جانباز وجود داشت. 75 نفر قطع نخاعی که 70 نفرشان قطع نخاعی کمری و 5 نفر قطع نخاعی گردنی. من تنها قطع نخاع گردنی شمال غرب کشور هستم. القصه این که نهایتا 21 سال پیش به اردبیل آمدم. مرحوم مروج، امام جمعه فقید اردبیل یک روز به من گفت ناصر ازدواج کن. گفتم حاج آقا با این وضع چه کسی حاضر به ازدواج با من می شود؟ گفت ناامید نباش. 22 بهمن 73 بود که یک اتوبوس دختر از مدرسه ای برای دیدار با جانبازان آمده بودند. در آن دیدار با زنم آشنا شدم. چند بار پدر و مادرم را فرستادم، اما بله نگفتند. یک روز برفی به پدرم گفتم باز هم به خواستگاری بروید، پدرش جانباز است و می تواند مرا درک کند. راضی شده بودند و نهایتا بله گفته بودند. مرحوم مروج صیغه ما را خواند. سه روز بعد عروسی گرفتیم. پنج سال بچه دار نشدیم. بعد از کلی نذر و نیاز به تهران رفتیم و با روش IVF خدا به ما یک دختر هدیه داد. چون این دختر هدیه خدا بود، اسمش را گذاشتیم هدیه. پنج سال بعد از بچه اول، خدا یک بچه دوقلو به ما عطا کرد. اسم پسر را عطا گذاشتیم و اسم دختر را محدثه. الان هدیه 15 سالش است و دوقلوها 10 ساله اند. یک روز خانمم بیرون بود. دخترم داشت با من بازی می کرد. رفت از کشوی کمد عروسکش را بیاورد و به من بفروشد. موقع بستن کشو، هر دو دستش لای کشو گیر افتاد. گریه کنان فریاد می زد: بابا، بابا، کمک کن. او آن طرف اتاق بود و این طرف. او گریه می کرد و من کاری از دستم بر نمی آمد. خودش تلاش کرد و دستش را بیرون کشید. پیش من آمد و گفت: بابا چرا کمکم نکردی؟ من دیگر با تو قهرم. لحظات سختی بود. چیزی نگفتم. تنها زمانی که احساس معلولیت کردم همان زمان بود. خانواده ام عالی هستند. بچه هایم را طوری تربیت کرده ایم که همه چیز را به من می گویند. خیلی با من صمیمی هستند و خیلی دوستم دارند. 28 سال است روی تخت می خوابم و قدرت حرکت ندارم. ایثارگر اصلی همسرم است. 20 سال است مرا تر و خشک و زندگی ام را اداره می کند. در این 20 سال هیچ وقت اعتراض نکرده است و همیشه می گوید الگوی من حضرت زینب(س) است. آسمان و زمین را به زنم بدهم باز هم کم است. تنها سرم سالم است. اختیار دستشویی ام را ندارم. نمی توانم آب بخورم، دست هایم هم با فیزیوتراپی حرکت می کنند. اگر شبی ده بار صدایش کنم بیدار می شود و بدون این که اعتراضی کند به امور من رسیدگی می کند.
معلولیت البته هیچ وقت نتوانسته متوقفم کند. رئیس هیات تکواندوی استان اردبیل بودم و 6000 تکواندوکار زیر نظر من فعالیت می کردند. استعفا کردم، اما مدیر کل ورزش و جوانان مرا به عنوان مشاورش منصوب کرد. به شوخی می گویم یک هیات را از من گرفتید و 47 هیات دادید؟
گردن به پایین را هدیه به نظام و انقلاب کردم و اگر لازم باشد سرم را هم هدیه می کنم. بزرگ ترین آرزو برای هر فردی این است که اولادش خوشبخت شود، اما من آرزو می کنم کل فرزندان این کشور اعم از دختر و پسر خوشبخت شوند و خداوند هیچ پدر و مادر و فرزندی را شرمنده یکدیگر نکند. تنها حسرت زندگیم آن است که بین الحرمین امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) را ندیده ام. نمی دانم چرا آقا مرا نمی خواهد. چهار بار به مکه مشرف شدم، اما بین الحرمین و کربلا نرفته ام.
راوی: توحید مهدوی
درباره ناصر ...
او دست و پا را باخت، اما زندگی را نه
ناصر قصه ما جنگ کرده، گلوله خورده، قطع نخاع شده، سرش را بدون بیهوشی شکافته اند و کلی اتفاقات ریز و درشت دیگر برایش افتاده که هر کدام شان کافی است برای از نفس انداختن یک آدم. اما هیچ کدام از اینها سخت ترین لحظه زندگی ناصر نیست.
سخت ترین لحظه زندگی اش زمانی است که دختر خردسالش کمک خواسته و او نتوانسته کاری بکند. تنها زمانی که معلولیت را احساس کرده و نتوانستن را. همین شاید بهترین دریچه باشد برای ورود به دنیای این آدم و شناختنش. می بینید آدم ها چقدر شگفت انگیزند؛ گردن به پایین را کاملا از از دست داده و آخ هم نگفته، تازه می گوید اگر لازم باشد سر را هم می دهد، اما ناله های کودکانه دخترش را تاب نمی آورد.
اصلا همان موقع هم که غیرتی شده و رفته جبهه هم قصه تجاوز حرامیان و ناله های یک کودک هفت ساله را شنیده که طاقتش طاق شده است. خب معلوم است وقتی آدم اینقدر مهربان باشد و دل نازک، خدا یکی مهربان تر از خودش را می گذارد سر راهش که تر و خشکش کند بی منت، دست و پای از کار افتاده اش باشد در زندگی و زینب وار سختی بکشد و هرگز زبان نگشاید به گلایه.
زندگی ناصر و ناصرهای دیگر که نظایرشان را حتما همه شما دیده اید، دو نمای کاملا متفاوت دارد.
یک نمای درونی که ناصر امروز روایتش کرده و یک نمای بیرونی که در ذهن خیلی از ماها نقش بسته است. این دو نما معمولا بر هم منطبق نیستند. مایی که از بیرون نظاره گریم فکر می کنیم جریان زندگی این آدم ها ایستاده، سختی نفس شان را بریده و روزگارشان سیاه است. اما نیست، می بینید که نیست. ناصر ازدواج کرده، دو دختر و یک پسر دارد که عاشقانه دوستش دارند و همسری که نظیرش فقط در قصه ها پیدا می شود. دارد مثل همه ما زندگی اش را می کند، شیرین و پر از محبت. بله سختی ها گاهی خارج از تصور ماهاست که بیرون از قصه ایم، اما لزوما زندگی را مختل نمی کند. سندش هم همین جاست، پیش روی تان؛ زندگی پرفرازونشیب، اما پر از محبت آقاناصر و خانواده اش.
منبع: عباس رضایی ثمرین/ چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)