کد خبر: ۳۱۳۴۳۳
تاریخ انتشار : ۲۲ مرداد ۱۳۹۴ - ۲۲:۲۲

گشت و گذاری در بزرگ‌ترین فروشگاه سیار جهان

پیرزن با زحمت زیاد سوار می‌شود. عرق روی چروک‌های پیشانی‌اش نشسته. کمرش خم شده. قوز کرده آهسته آهسته لا‌به‌لای مردم راه می‌رود. با لرزش دست‌ها، لیف‌ها این طرف و آن طرف می‌لغزند و آویزان می‌مانند.
آفتاب‌‌نیوز :
نای حرف زدن هم برای جلب مشتری ندارد. به همین بسنده می‌کند که لیف‌ها را به مسافران نشان دهد. به من که می‌رسد چشمان عسلی‌اش را می‌دوزد به چشمانم. چشم‌ها هنوز زنده و جوان هستند. مستأصل می‌شوم. با اینکه می‌دانم او همان سوژه گزارش است اما سؤال روی لب‌ها می‌خشکد؟ یک لیف سفید می‌خرم ومی‌پرسم مادر... با این سن و سال؟ مترو؟

-‌ «آخ مادر چی بگم!»
پسرش، نان‌آورش، بر اثر تصادف خانه نشین شده و حالا او باید هم خرج خودش را بدهد و هم هزینه‌های درمان پسرش را. با فروش هر لیف 2 هزار تومان می‌گیرد و بابت هر کدام سرش را به آسمان بلند می‌کند به نشانه شکرانه.

ایستگاه امام خمینی تا فرهنگسرا

صدای سوت قطار در تونل می‌پیچد. ترمز راننده مسافران ایستاده را روی هم می‌اندازد. تکان شدیدی می‌خورم. پشت سرم زنی میانسال با مانتوی بلند مشکی بدون آرایش، لوازم آرایش می‌فروشد با یک چمدان کوچک که‌بندش را دور گردنش انداخته  و یک کیسه لوازم بهداشتی در دست دارد؛ از رژ لب مدادی گرفته تا ریمل و خط چشم. تنوع رنگ رژهای مدادی و قیمت ارزان‌شان وسوسه برانگیز است. با صدایی که از سر التماس و استیصال کش می‌آید، سرها به سمتش بر می‌گردد:«خانمای گلم رژ مدادی، 5 هزار تومن مغازه، 2 تومن فروش خودم. با همون کیفیت. ریمل اورآل ضد آب 30 تومن مغازه 15 تومن فروش مترو 10 تومن فروش خودم.عزیزان تنها کسی که تو مترو این‌ها رو ارزون می‌فروشه منم ها!»

- خانم پد لاک پاک کن هم داری؟ یه دونه هم از اون ریمل‌هات می‌خوام. واقعاً اورآله؟

- آره برچسب وزارت بهداشت هم داره تازه بارکد هم داره ببین خودت عزیزم!

سرش شلوغ می‌شود. مجبور می‌شوم برای صحبت کردن با او از قطار پیاده شوم. روی صندلی انتظار می‌نشیند: «آخیش خسته شدم.» کنارش می‌نشینم یکی از رژ مدادی‌هایش را برمی‌دارم و مارکش را نگاه ‌می‌کنم. صورتش را با ماسک سفید پوشانده. هنوز از مردم خجالت می‌کشد.

نان آور خانه است. نان‌آور همسر معتاد و دو پسر 9 و 18 ساله‌اش. هفت صبح از خانه می‌زند بیرون، از اسلامشهر و توی مترو به قول خودش تا بوق سگ کار می‌کند. کتف و مهره‌های گردنش به خاطر وزن سنگین چمدان آسیب دیده. بیمه ندارد و بی‌خیال درمان شده. از درآمدش می‌پرسم. می‌گوید:« یک روز خوب است، یک روزهم تعریفی ندارد. خدا را شکر!»

حالا همکارش هم از راه می‌رسد. با تعجب به من نگاه می‌کند! چه می‌خواهد؟ اینهمه حرف برای چه؟ زنی 29 ساله که مانتو و مقنعه تمیز و اتو کشیده‌ای به تن دارد. درست مثل کارمندهای اداره. یک کیف بزرگ روی دوشش و مقدار زیادی کیسه پر در دست. آنقدر بارش زیاد است که مردی میانسال تا برسد به ما کمکش می‌کند. پیش می‌روم و کیسه دونات‌هایش را برمی‌دارم تا بیاید کنارمان بنشیند. بیشتر لوازم آشپزخانه می‌فروشد و البته کنار آن هم دونات. آنقدر وسایلش سنگین است که به زحمت می‌توانم یکی از کیسه‌ها را نگه دارم. خیلی زور می‌خواهد کشیدن این همه بار. وارد بحث ما می‌شود: «... بله خیلی سنگین است. تازه کم کم مچ دست‌هام درد گرفته. بماند کمر درد  و کتف درد هم دارم. قبلاً تولیدی پوشاک کار می‌کردم از صبح زود تا 9 شب. بعد از طلاقم به خاطر نگهداری از دختر کوچکم نتوانستم بروم تولیدی. حالا توی مترو کار می‌کنم تا عصرها زودتر به خانه بروم و به دخترم برسم.»

وقتی از کار و بارش می‌پرسم  می‌گوید:«شکر. می‌گذرانیم. همین‌که مجبور نیستم تا آخر شب کار کنم جای شکر دارد. اوایل که تعداد دست فروش‌ها کمتر بود خوب فروش می‌کردیم اما حالا...»
شغل دستفروش‌های مترو، حساب و کتاب ندارد. کارشان بگیر و نگیر دارد. یک روز درآمدشان خوب است و یک روز کساد. امنیت کاری هم که دیگر هیچ. وقتی حرف از پلیس مترو به میان می‌آید، فروشنده لوازم آشپزخانه می‌گوید:«مدرسه‌ها که باز شود و همین طور با نزدیک شدن به عید نوروز طرح پلیس مترو هم برای جمع کردن دستفروش‌های مترو شروع می‌شود و از ما  تعهد می‌گیرند که دوباره در مترو دستفروشی نکنیم ولی چاره‌ای نیست. دستفروش‌ها هم مجبورند. البته شکر خدا مدتی می‌شود که با ما کاری ندارند. حتی مردم هم هوای ما را دارند و از ما حمایت می‌کنند تازه ما شرمنده مردم هم هستیم. می‌دانم سر و صدا و رفت و آمد ما مزاحم مردم است.»سوت قطار یادآوری می‌کند که به‌سرعت وسایل‌اش را جمع کند. دو تا از کیسه‌ها را برمی‌دارم. خنکی داخل واگن کمی حالم را جا می‌آورد. هنوز در قطار بسته نشده که پیرمردی سرحال و قبراق می‌پرد وسط واگن. عینکی ته استکانی به چشم دارد که چشم هایش را بیش از اندازه بزرگ و گرد نشان می‌دهد. سر و وضعش هم مرتب و منظم است. شانس آورد که در بسته شد. مأمور ایستگاه پشت در ماند. به هر خانمی که می‌رسد سوزن نخ کن‌ها را نشان می‌دهد: «سه تا سوزن نخ کن 2 هزار تومن. واسه مادراتون واسه اونایی که چشماشون ضعیفه  بخرین دیگه نمی‌خواد چشم بدوزین به سوراخ سوزن. ببینید چقد راحت سوزن و نخ می‌کنه؟ آ آ سوزن رو می‌ذاریم اینجا دکمه رو فشار می‌دیم، قلاب که اومد بیرون...» و شروع می‌کند به نخ کردن سوزن.

خانمی که به در واگن تکیه داده یک بسته سه تایی می‌خرد. سوژه خوبی است من هم می‌خرم و می‌گویم مأمور ایستگاه بعدی شما را از واگن بانوان پیاده می‌کند. می‌خندد و می‌گوید: «خدا مواظبمه. من احتیاجی به این کار ندارم. بازنشسته بانکم. خونه که باشم حوصلم سر میره. افسرده می‌شم. 10 ساله میام مترو. بچه‌هام همه ازدواج کردن. از توی خونه موندن خیلی بهتره...» جمله‌اش تمام نشده که به ایستگاه بعد می‌رسیم و مأمور مترو انگار که از ایستگاه قبلی زنگ زده باشند سر می‌رسد و پیرمرد را از واگن خانم‌ها پیاده می‌کند. انگار همه ناراحت می‌شوند؛ یکی می‌گوید بنده خدا کاری نداشت فقط سوزن نخ کن می‌فروخت. یکی می‌گوید: پیرمرد بود دیگه... یکی هم می‌گوید: حالا اگر سر کوچه روی چارپایه می‌نشست خوب بود؟

صداها درهم برهم می‌شود؛ زنی بچه بغل آدامس می‌فروشد. صدای گریه بچه‌اش نمی‌گذارد راحت داد بزند. مردم با ترحم نگاهش می‌کنند. «بچه آروم بگیر... خوشبو کننده دهان... خنک کننده دهان... آروم مادر...» حالا همکارش با صدای بلند نظرها را به خودش جلب می‌کند: «جوراب پنتی بدم 4 جفت 5تومن. محکم و بادوامه. همه تو پای خودم ببینین!» دختر جوانی که چشمش را به جوراب‌ها دوخته از دوامش می‌پرسد و فروشنده برای اینکه خیال دختر را راحت کند یکی از جوراب‌ها را تا جایی که ممکن است می‌کشد و می‌گوید:« بخر مفته. تو بازار هم با این قیمت گیرت نمیاد. آخرشه تموم شدا.» دارد پیاده می‌شود که دستش را می‌گیرم. هنوز حرفی نزده‌ام که آهی می‌کشد و روی صندلی می‌نشیند. رنگش مثل صندلی‌های ایستگاه زرد شده:« خیلی خسته‌ام هیچ کس نیست که از ما حمایت کند همه مشاغل صنف دارند اما حرفه ما حتی جزو شغل هم به حساب نمی‌آید. بدنمان زیر بار این‌همه وسیله آسیب دیده. روده‌هایم دچار مشکل شده‌. پاهایم واریس شدید گرفته و مهره  گردنم اذیتم می‌کند.»35 ساله است. دو دختر دارد. 6 صبح از شهریار به مترو می‌آید. فقط  در همین خط کار می‌کند. همسرش هم پا به پایش در واگن‌های دیگر می‌فروشد. شکر می‌کند و می‌گوید: «درآمدمان در حد اجاره خانه و خرج و مخارج‌مان است دیگر به بیمه نمی‌رسد. نمی‌توانم هزینه‌های درمان‌ام را بدهم.»  

ایستگاه کهریزک تا تجریش

 سر خط است و صندلی‌های قطار کم و بیش خالی است. آنقدر جا هست که آدم دوست دارد از این صندلی به آن صندلی برود. بنشیند بلند شود و دوباره بنشیند. هیچ کس هم نیست که فوراً بدود تا جایت را بگیرد. با چرخ دستی‌اش وارد واگن می‌شود. زنی قد بلند و جوان با مانتویی بلند و شیک. اوایل که دستفروش‌ها به مترو می‌آمدند اغلب لباس‌شان کهنه و مندرس بود، اما حالا همه قشری از دستفروشان را در مترو می‌بینی. 28 سال دارد و یک دختر. دستنبد، گردن بند و گوشواره می‌فروشد؛ کار دست خودش. واقعاً زیبا است. خیلی هم به روز و مدرن. عکس‌ کارهایش را در صفحه اینستاگرامش گذاشته و به همه آدرس می‌دهد. بعضی از کارهایش را توی صفحه گوشی‌اش نشانم می‌دهد. واقعاً سلیقه به خرج داده. می‌گوید از فشار زندگی مجبور شده به مترو بیاید و کار کند. همسرش هم توی یک خط دیگر کار می‌کند اما حقوقش کفاف دخل و خرج‌شان را نمی‌دهد.

از منطقه 18 تهران به مترو می‌آید. خیلی هم سرش شلوغ است. فرصت نمی‌کند به سؤالاتم پاسخ دهد. زرنگ است و مشتری را از دست نمی‌دهد. توی این چند ایستگاهی که باهم هستیم شاید بیش‌تر از 10 نفر از او دستبند و گردنبند خریده باشند. راضی است. یک هفته طول می‌کشد تا یک چمدان دستبند و گردن بند درست کند و یک هفته هم وقت می‌برد که بفروشد.

یکی از دستبندهایش را دور دستم می‌بندد. دارم براندازش می‌کنم که دختر کوچکی به کمک می‌آید. لباس زربفت کهنه‌ای مثل ساری‌های هندی به تن دارد. 10 ساله است، آنقدر لاغر و ریزه میزه که سنش را 6 ساله نشان می‌دهد. با حسرت به دستبندها نگاه می‌کند. دستبند خودش را نشانم می‌دهد. دانه‌های ملیله قرمز رنگ و رو رفته‌ای که با نخ نازکی به هم وصل شده. معلوم است خودش درست کرده. ماسک سفیدی به دهانش زده تا شناخته نشود. او هم مثل خیلی‌های دیگر خجالت می‌کشد. دستی روی روسری گل ونی‌اش می‌کشم. دستمال کاغذی می‌فروشد. یک بسته می‌خرم. روسری‌اش را عقب جلو می‌کشد. می‌پرسم چرا کار می‌کنی؟ خجالت می‌کشد به چشمانم نگاه کند. آرام صحبت می‌کند تا کسی صدایش را نشنود. با پدر و مادرش به مترو می‌آید تا کمک حال خانواده باشد. بچه کهریزک است. درس هم می‌خواند.آرزو دارد روزی به دانشگاه برود.  
ایستگاه آخر

قطار به سمت آزادگان می‌رود. درها درحال بسته شدن است که سریع به داخل واگن می‌پرم. صدایش کل قطار را برداشته: «هندز‌فری 10 - 12 تومن مغازه با کیفیت بالا فروش مترو 5 هزار تومن.»

توی کیسه‌اش پر است از ام‌پی‌تری ‌و ‌ام‌پی‌فور پلیر. بیشتر پسرهای جوان می‌پرسند و می‌خرند. خودش می‌گوید:«خانم‌ها بیشتر از ما خرید می‌کنند تا آقایون.» واگن خانم‌ها حال و هوای خرید و فروش بیشتری دارد انگار کوچه مروی یا کوچه برلن باشد. فروشنده‌های مرد هم قبراق‌ترند و بار و بندیل جمع و جورتری دارند. یک کارتن دونات رضوی یا کیک، خلال دندان و باتری و جنس‌های سبکی از این دست. جوان سیه‌چرده خیلی از جنس‌هایش تعریف می‌کند. 26 سال دارد و لیسانس تاریخ است:«اینجا برای من ایستگاه آخر است. اگر نتوانم اینجا هم کار کنم دیگر امیدی باقی نمی‌ماند.» پدرش را در کودکی از دست داده و حالا مجبور است خرج مادر و خواهر و برادرهای کوچکتر از خودش را بدهد. متوسط فروش‌اش روزانه بین 30 تا 40 هزار تومان است و اگر هر روز هفته  کار کند درآمد ماهیانه‌اش یک میلیون و دویست هزار تومان می‌شود.

 پیاده می‌شوم درحالی که توی سرم غوغاست؛ هم دمپاییه هم صندل نه برق می‌خواد نه باتری دل بچه‌تو شاد کن با هزار تومن. بازی شادی سرگرمی، بادکنک ژله‌ای، فرفره، اسکاچ، محافظ کنترل تفنگ حباب ساز حباب ساز حباب ساز حباب ساز...

منبع: روزنامه ایران

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین