آفتابنیوز : احسان محمدی با این مقدمه در «عصر ایران» نوشت: روزگاری که آرد برای نان پختن مادرها در تنورهای گلی پیدا نمیشد. ما مردمانی بودیم زخمخورده از جنگ، کز کرده گوشه روستایی که لب به لب مرز بود. سگها بیتوجه به اخطارها زاد و ولد میکردند. چیزی که برای خوردن گیر نمیآوردند به آدمها حمله میکردند.
نسخهای نانوشته اما انگار لازمالاجرا وجود داشت؛ بزرگترها تولهها را میبردند میانداختند توی شکاف درهها، جوری که سگ مادر نتواند آنها را بیرون بیاورد. قانونی چنگیزی برای روزگار امروزی.
شاید شش سالم بود، شاید بیشتر. تولهها انگار میدانستند که این فرغون، کالسکه مرگ است. تیمور، خیلی دورتر از خانه، آنها را با همان گونی در بسته انداخت، توی یک شکاف سیاه و تاریک. زوزه میکشیدند. هنوز و بعد از بیست و چند سال هر وقت یادم میآید، تنم میلرزد. انگار دستم بوی گاری میدهد. بوی گونی سیب زمینی ... .
هیچ وقت مثل همسالهایم قورباغهها را نمیگرفتم تا با سوزن به آنها آب تزریق کنم و روی آب باد کنند. گنجشکها را با تیرکمان نمیزدم. دنبال زنبورها با تختههای جعبه گوجه فرنگی نمیافتادم. چشم مارمولکها را با ذرهبین نمیسوازندم.
نمیدانستم قرار است یک روز محیط زیست بخوانم. اصلا قرار نبود از آن جنگ زنده بمانیم. هر شب فکر میکردیم ممکن است آخرین باری باشد که زندهایم. یک موشک سرگردان، یک پاتک بیموقع یا یک گوشبُر سمج بیاید و نفسمان را ببرد و خلاص!
سگها را از دور دوست دارم. اهل حیوان خانگی نگهداشتن نیستم. دلم میلرزد وقتی میبینم آدمها چطور افتادهاند به جان جوجه تیغی و روباه و کل و بز و پلنگ و سگ. به خاطر اعتراض به یک پلنگکشی، احضار هم شدهام.
وقتی فیلم شگنجه سگ بینوا را دیدم، انگار یکی از همان مردان مرا گرفته بود و میکوبید به بدنه ماشینش و بقیه از ته دل میخندیدند. هر بار استخوانهای تنم درد میگرفت. بدون خو کردن به آن ضربهها، درد استخوانها توی رگهای سرم راهش را باز کرد. از مویرگ به رگ، از رگ به شاهرگ و رسید به گلویم. رگها را پاره میکرد. رسید به قلبم و مثل هندوانهای که زمین خورده باشد، متلاشیاش کرد و صدای زوزه تولهها توی گونی جای سیب زمینی در رگهایم دوید. دوباره فکر کردم وقتی توانستند به صورت دختران زیباروی اصفهانی اسید بپاشند و شب، آرام دختر خودشان را بغل کنند و خوابشان ببرد، سگکشی که چیزی نیست!
این اتفاق، فروردین امسال هم افتاد. وقتی فیلمی منتشر شد که در شیراز چند نفر به سگها سوزنی تزریق میکردند که ضجههای آن تن آدم را میلرزاند، تجمع بزرگی جلوی سازمان محیط زیست شکل گرفت. به عنوان یک فعال محیط زیست خوشحال بودم از این حساسیت اما ذهنم وحشی است، بیقرار، آرامش نمیگیرد. باید ژست بگیرم که چقدر فرهیخته شدهایم.
اما دل من سواد ندارد. میرود مینشیند پیش دختر عساکره، دستفروشی که خودش را آتش زد و موهایش را شانه میکند. سرم سرک میکشد به چشمهای خیس رعنا، دختری که چند روز پیش مادرش از درد اسید جان داد و خودش وحشت دارد نگاه کند توی آینه. دستم میرود پی یافتن خبرهایی در مورد آخر و عاقبت دختران شینآباد که وزیر وقت آموزش و پرورش گفت حتما این هم تقصیر من است! بعد از خودم میپرسم جایی تجمع آرام و غیرسیاسی کردیم در مورد زنان و دخترانی که در خمینیشهر دستهجمعی به آنها تجاوز کردند؟ شقیقهمان ترکید از مردی که سر سفره مینشیند و بچههایش خبر ندارند یک کلیه کم دارد تا آنها یک لقمه بیشتر داشته باشند؟
حالا دوباره موجی از اعتراض به این حیوانآزاری شکل گرفته است. عدهای قرار گذاشتهاند بروند جلوی سازمان محیط زیست. اعتراضهایی که برخی به آن دامن میزنند که اصولا آرزو میکنند «سگ» آفریده نمیشد. کسانی که حتی در این ماجرای تلخ، باز نان سیاست را به تنور میزنند. میان خوشحالی و غم دست و پا میزنم. نه این را باور میکنم و نه آن را.
برای خودم هزار دلیل ردیف میکنم که چقدر خوب است سگها این همه حامی دارند. چقدر خوب است که از سگ نوشتن، خطرش کمتر از از آدم نوشتن است.
دوستان محیط زیستیام! پوزش اگر دلچرکین شدید. تمام اخبار حول و حوش سگکشی شیراز و تجمع آخر فروردین امسال و دستگیری این موجود ترسناک که سگ بینوا را از گوش گرفته و به دیواره آهنی ماشینش میکوبد را دنبال میکنم. مثل همه شما نگرانم و پیگیر و خواستار اجرای عدالت. این نوشته در رد تجمع و اعتراض به حیوانآزاری نیست. دعوت به شورش هم نیست. در نکوهش ترس است. در نکوهش سکوت بیموقع.
وقتی که دست فرو افتاده زیر مشت و لگد زورگیر را نمیگیریم و رویمان را آن طرف میکنیم که «ای بابا آدم باید کلاه خودش رو بچسبه» ... وقتی که ... آن وقت باد میآید و ما را با کلاهمان میبرد. آن وقت سگکشی فقط اسم یک فیلم نیست.
امان از دلهای ترسخورده. «مردای مست کوچه / تو جیباشون کلوچه / تلو تلو میرفتن از پیچ و تاب کوچه / آی آدمای مُرده / ترس دلاتونو برده / پس چرا ساکت هستین / سگ دلاتونو خورده؟ ...» سگ دلامونو خورده! ... سگ دلامونو خورده! ...