آفتابنیوز : -موسی حسنوند: «طفلی به نام شادی، دیریست گم شده ست، با چشم های روشن براق، با گیسویی بلند به بالای آرزو، هر کس از او نشانی دارد ما را کند خبر، این هم نشان ما: یک سو خلیج فارس، سوی دگر خزر»
نمادگرایی یا بهتر بنویسم گرایش به پوشیده گویی، ریشه در تاریخ کهن ایران دارد. به قول سعدی، خدمت کردن پادشاهی که به محبتی گردن میزد و به ناسزایی خلعت میداد، سخن ظریف و رفتار عفیف نیاز داشت. در این وجه است که هنرمندان، سخنوران و شاعران، قرن ها سخن در آستین خود پنهان کردند و حرفایشان را در صد لفافه می پیچیدند تا مبادا به کسی بر بخورد یااز آن برنجد.
این سنت، امروز هم در میان ما هست و چه بسا هنرمندی یا نویسنده ای که به زبان فصیح و بلیغ و صریح پیامش را گفته و ما پیامی را در صد لایه و نماد پنهان دیده ایم و برداشت کرده ایم که، نخیر ... این نیست و فلان است! اما عموما در کشورهایی که صریح گویی بجز امکان تعقیب، جزو عرف غالب نیست، این دسته آثار از اقبال بیشتری برخوردارند.
«ابد و یک روز» جزو همین دسته است. ابد و یک روز اصراری عجیب در پوشیده گویی و ظاهرنمایی دارد، دیدن نمادها واضح تر از آن است که نیاز به دقت داشته باشد. این نمادها اینقدر واضح است که به خوبی پیداست، فیلم با مفهوم وطن سر و کار دارد.
ابد و یک روز فیلم خوبی است، برعکس چیزی که می گویند وطن فروش نیست. فیلم به عنوان اولین کار بلند سینمایی قابل تحسین است، شخصیت دارد و برای فهماندن چنگ به هر طنابی نمی زند. اما فیلم در مورد ایران است، نمادگرایی فیلم از اشاره گذشته است و اینکه چرا عده ای اصرار دارند فیلم را ناتورالیستی (طبیعی) یا چیزهای دیگر خوانده و نگرش خانه-وطن فیلم را یک نگرش چپ یا دمده بدانند برای من جای سوال باقی می گذارد.
فیلم در مورد خانه ای است که چند نفر با هم زندگی می کنند، حتی می توانیم بپذیریم که این عده خواهر و برادر نیستند. اینها اعضای یک خانه هستند و شاید به یکدیگر عادت کرده اند. همچنان که اغلب ما ایرانیان در خارج از ایران به دنبال یک ایرانی یا کمپینی از ایرانیان می گردیم و احساس امنیت می کنیم، اینها نیز از سر احساس عدم امنیت، در این خانه به سر می برند. حتی خواهر مستقل این داستان، خانه را جای امن تری می داند و علیرغم داشتن مسکنی برای خود در بیشتر زمان ها در اینجا به سر میبرد، ولو اینکه مدام افراد خانه را تشویق به رفتن کند، آیا این فرد با آن نحوه پوشش و رفتار (که با بقیه تفاوت دارد) نمونه ی ایرانی شده مهاجرانِ بی خود و بی جهتی نیست که مدام در رفت و آمدند و با وجود همه امتیازات خارج از خانه در حال و هوای وطن به سر می برند؟
این خانه صاحب ندارد؟
این خانه یک بزرگتر دارد، کسی که احترامی در خانه ندارد. در ابتدای فیلم با غیبت این شخصیت مواجه می شویم. شخصیتی سنتی، بی سواد، خرافاتی و حامل یکجای همه نکات منفی سنت، می توان آن را نماد جریان سنت در کشور دانست، اما همین شخصیت، تنها محور جمع شدن فرزندان در کنار یکدیگر است. هر چند این نماد در فیلم، درگیر بیماری است و حتی می توان گفت در حال مرگ است، اما بدتر از آن این است که خود جریان، در آرزوی مرگ است. ابد و یک روز یکی از بهترین مثال ها برای نشان دادن شکاف بین سنت و مدرنیته است. جایی که سنت همچنان در بند ملموسات و از تغییر دنیا بی اطلاع است این شکاف جایی خود را می نمایاند که می بینیم فرزندان، هر کدام نمادی از مدرنیزاسیون (و نه مدرنیته) هستند. حتی محسن که معتاد است و به جای مواد مخدر سنتی، سراغ مواد جدید و صنعتی می رود، همچنین دختر منزوی خانه، نگهداری گربه های بیمار می کند (کار مدرن) و همین طور نمونه های بیشمار دیگر.
سکانس اول فیلم به جمع آوری چندین کیسه از خنزر پنزرهای مادر اختصاص پیدا کرد، وسایلی که بقیه افراد خانواده تا چشمش را دور می بینند به دور می ریزندش. در این جامعه شقاق بین سنت و مدرنیته باعث می شود، هر لحظه بسیاری از پازلهایی که سنت را به هم پیوند می دهند، از هم جدا می شوند.
اما همین مادر سنتی و نماد سنت، در جایی که فرزندانش با خطر مواجه می شوند، به میدان می آید و فرزندانش برای پادرمیانی او را به جلو می فرستند (این موضوع در چند جا تکرار می شود). جامعه در حال گذار در عین تلاش برای تظاهر به مدرنیته، در لایه های عمیق تر هنوز هم سنتی است و سنت را پناهگاهی مهم، برای چالش های مدرنیته می داند.
مهم ترین پیام فیلم در این است که این خانه صاحب ندارد. مادر خانواده (سنت) به رسم دیرین هر آنکس که دندان دهد نان دهد، با به دنیا آوردن فرزندان زیاد، آنچه را از زندگی در آن زمان آموخته، به خوبی به کار بسته است. اما با تربیتی نادرست طبق همان روال سنتی با خارج از درک اینکه دنیا در حال تغییر است و این عاملی است که مزید بر علت شده و همه ی آن ها را از راه درست بیرون برده است. البته قطعا تفاوت قائل شدن بین پسر و دختر، رعایت بزرگتر و کوچکتری از مبانی تربیتی بود، که باز در اینجا به خوبی شاهدش هستیم.
آیا تاریخچه ی یک تربیت و نگرش سنتی، به علاوه زندگی در محیطی با ارزش های متغیر، در واقع ارزش هایی که حق را گرفتنی می داند، ارزش هایی که به بیرون از خانه اعتماد ندارد، ارزش هایی مبتنی بر تهور فردی (زور بازو، تعصب، مردسالاری) و یک جانبه نگری، مزید بر علت نشده برای این همه خودحق پنداری؟ به غیر از این، سواستفاده از وضعیت دیگران در فیلم به چه معناست؟ چرا مرتضی، (علی رغم آن همه ادعای بزرگی کردن) خواهرش را می فروشد؟ چرا محسن که از اول فیلم شخصیتی نابهنجار را ایجاد کرده، در ادامه با رودست زدن به تماشاچی تبدیل به شخصیتی حامی می شود، آیا باید شخصیت های نابهنجار را در عین اینکه آزار دهنده هستند به خاطر روزی که در دفاع از خانه برمیخیزند تحمل کرد؟ ارزش ها در این جامعه چگونه تعریف شده که پسر جوان به خاطر یک ارزش (لات بودن، قوی بودن) روی بدن خود چاقو می کشد؟ آیا جامعه ارزش هایش را فراموش کرده یا اساسا این ارزش هایست که از ابتدا وجود داشته و به صورت دیگر بازتولید شده است؟ همزمان مادر جوان (ریما رامین فر) به امید این است که بتواند با استفاده از پزشکی قانونی، دیه ای بگیرد و منزلی نزدیک به خانه (وطن) تهیه کند. مثل خواهر دیگر که با دیه شوهرش همین کار را کرده، مثل همان وقتی که مرتضی، آرزوی زیر ماشین رفتن برادر کوچکترش را می کند که دیه ای بگیرد.
در یک ساختار مدرن، روابط مکانیکی جای خود را به روابط ارگانیکی می دهند. استقلال فردی و فرد محوری به جای خانواده محوری، اصالت سرمایه، جدایی از باورهای قدیمی، تاکید بر خرد فردی (هرچند این امر چندان به صورت واقعی اتفاق نمی افتد)، همه و همه نشان دهنده گذار خانوادگی از سنت به مدرنیته هستند. تنها مانع این اتفاق تا اینجا مادر است. اما عمومی ترین نماد مدرنیته تاکید بر ثروت است. قرار است همه پولدار شوند، از این وضع دربیایند، اما قرار نیست کاری بکنند. می توانند دیه بگیرند، مهم این است که بتوانند از راهی تحصیل ثروت کنند. یا با فروختن عضوی از اعضای خانواده. قرار نیست با تحصیل علم، خرد، معرفت و... ارزشمند شوند، فیلم به روشنی پیامی دارد و آن این است که در اینجا، ارزش، به زور بازو یا ثروت است.
آزادی، دموکراسی، مدنیت
سمیه (که نقش دلسوز خانواده و خدمتگزار همه را بازی میکند) شناسنامه اش را پنهان می کند. این پنهان کردن شاید از سر بدذاتی نباشد، شاید او هم می خواهد در این همهمه کمی مهم جلوه کند، پس کاری می کند که بحث ها در محور او شکل بگیرد. اما با این حال، او که تنها حامی برادر کوچکترش است، به دروغ برادر کوچکتر را امیدوار به ماندن می کند. در حالی که خودش هم به درستی نمی داند بالاخره رفتنی است یا نه؟ شاید خودش هم باور رفتن ندارد.
سمیه در این فیلم تنها نقطه امیدواری است. شاید بتوان به روشنی او را نمادی از آزادی، مهربانی، سخاوت و هر آنچه دیربازیست از دست رفته دانست. بازگشتش به خانه را می توان نقطه امیدواری دانست. در زمانی که خانه در غیاب او تاریکتر از هر زمان دیگر است، میتوان با بازگشت او به بالیدن نسل آینده امید داشت. می توان به زنده ماندن سنت، که تنها دلیل جمع بودن این خانواده است امید داشت. می توان به ادامه خوبی امید داشت. این امید خیلی مهم است، آن را نباید دستکم گرفت.
نسل جدید، نسل پیشرفت
پسر کوچک خانه به روشنی نماینده نسلی است که دارد برمیبالد، میان این همه فجایع بزرگ می شود، هنوز پاک است، هنوز آنقدر بزرگ نشده که در این فضای مسموم او هم خلافکار شود. شاگرد اول است، نابغه است (به صورت نمادگرایانه ای کتاب دستش نیست)، به صورت مشخصی امید آینده خانه است. اما او قرار است چه آینده ای داشته باشد؟ این نسل امروز در میان دره های عمیق باورهای سنتی و مدرن، داخلی و خارجی، میان کتاب و موبایل، میان احترام به طریقه سنتی و زندگی آزاد پس از رسیدن به سن قانونی، میان آموزه های مادربزرگ و ماهواره و ... هزار معلم دیگر قرار است چه آینده ای داشته باشد ؟ دیالوگ مرتضی در فیلم اتفاقا همین نسل را هدف گرفته، «هر کس بتواند از این خانه برود و این کار را نکند از سگ کمتر است، و هر کس که برود و برگردد از این از سگ کمتر، کمتر است.» این دیالوگ مشخص ترین حلقه ی وصل این خانه با وطن است. بارها و بارها مشابه این جمله ها را از زبان دور و نزدیک، نخبه و غیرنخبه شنیده ایم. باور عمومی آن ها که خیال می کنند حرام شده اند، همین است. آیا پسر کوچک خانه باید برود تا به معضل تبدیل نشود. آیا نمی توان به این امید داشت که این نسل بتواند آینده ای را بسازد؟ نقطه کلیدی بازگشت سمیه همین جاست. جایی میتوان سمیه را نماد جریان دانست که با حضور او امیدواری ها شکل می گیرد. در حضور سمیه (آزادی، شادی، مهربانی، سخاوت) پاسخ به این سوال مثبت است. اما وقتی او هم برود... .
وضع جامعهی در حال گذار به دموکراسی
در فیلم وضعیت خوبی را شاهد نیستیم، اما این زندگی با این سطح و این همه مشکلات لحظات خوبی دارد، با هوشمندی کارگردان این وضع نکبت بار با لحظاتی با درونمایه شاد، کمی تلطیف هم می شود. لحظاتی مثل جشن برای کارنامه پسر کوچک خانه و ... . این وضع ثبات دارد هر چند بد و نکبت بار، این ثبات آنجایی می لغزد که معلوم می شود خانه تبدیل به معدن انواع مواد مخدر شده و نه تنها محسن آلوده است، که مادر هم در پنهان کردن مواد مخدر و پنهان کردن آن از دیگر افراد خانه نیز با او همکاری کرده است! و البته در این دنیای به زور مدرن شده، اعضای خانواده هم چندان مشکلی با این کار ندارند، همین که خرج خودش را در میاورد و سربار مالی نیست، جای نگرانی نباید باشد، بالاتر اشاره کردم که دنیای مدرن اصالت سرمایه و پول را با خود خواهد داشت. و در این جامعه کوچک هنوز اصل بر صحبت های درگوشی، شایعات و سر در کار دیگران است (سنت). شاید این تصویر را بتوان کاریکاتور گونه ای از دنیای مدرن دانست، جامعه ای که به نفع لحظه ای خود طرفدار سنت یا مدرنیته است.
سرکوب آزادی در برابر رونق اقتصادی
در فیلم بارها شاهد عنوان فروختن سمیه به یک افغان هستیم، مرتضی از یک افغان پولدار مقادیری پول گرفته و در قبالش قول ازدواج خواهرش را داده است. اول باید تکلیف خارجی فیلم را روشن کرد. به عقیده من این شخص خارجی از هر جایی می تواند باشد. افغان بودن این شخص نمادی است از یک شخص خارجی، به غیر از این ما در ایران اتباع ثروتمند افغان نداریم، یعنی تصویری که پس از شنیدن کلمه افغان، افغانی، افغانستانی و ... به یاد می آوریم، کارگری با لباس های خاکی است. پس در واقع افغان بودن این شخص و خانواده اش می توانند صرفا یک نماد باشد. معاوضه آزادی، مدنیت و دموکراسی در قبال امنیت و اقتصاد پررونق، آنچنان که در فاشیسم ظهور کرد، میتواند نشان دهنده خطری از جانب اعضای خانواده در برابر هم باشد. هدایت اقتصاد به دست مرتضی و شاید سرکوب اعضای دیگر خانواده در غیاب آزادی که به از بین رفتن سنت نیز می انجامد. همچنان که سمیه از مادر نگهداری می کند، میتوان گفت سنت هم در فضای نقد و آزادی میتواند رشد کند، برببالد و بدون از دست دادن هویت اصلی خویش قدم در راه مدنیت و مدرنیته بگذارد.
بازگشت آزادی؟
در نهایت آزادی بازمیگردد. آزادی نهادینه شده است، پس از انقلاب مشروطه بارها و بارها خوی استبدادی ما در کشور کار را به سرکوب کشانده است، اما بذرهای آزادی قد کشیده اند. خوی استبدادی هنوز در اکثریت مردم هست، همانگونه که در فیلم اکثریت با انسان های منفعت طلب است. رسیدن به آزادی در جوامع پیشرفته قرن ها طول کشیده اما هیچگاه ابدی نخواهد بود، در جامعه ما این مبارزه یک قرن است که آغاز شده در جامعهای که بیست و پنج قرن سابقه حکومت های یک نفره داشته است. پس رسیدن به آزادی تلاش بی وقفه می طلبد، تلاشی که در پایان فیلم در این خانه به وجود می آید. همه میدانند بدون سمیه این خانه از هم خواهد پاشید، مادر خواهد مرد، محسن به قهقرای اعتیاد خواهد رفت و در نهایت سرنوشت خوبی در انتظار کوچکترین فرد خانواده نخواهد بود. پس سعید روستایی هوشمندانه سمیه را در سکانس آخر برمیگرداند تا همچنان امید زنده باشد. تا مادر نمیرد، محسن به کمپ ترک اعتیاد برود، و کسی باشد که نسل نو را هدایت کند، حالا اینکه مرتضی مجبور به بستن فلافل فروشی اش می شود ... شاید خیلی مهم نباشد. اما اینجا جامعه است که انتخاب میکند بین رونق،عدالت و آزادی، یا هر دو.
به قول آلبرکامو: «آزادی همزمان با عدالت انتخاب میشود و حقیقت این است که نمیتوانیم یکی را بدون دیگری انتخاب کنیم. اگر کسی نان شما را ببُرد٬ آزادی شما را نیز گرفته است. اما اگر آزادی شما را بگیرد٬ یقین داشته باشید که نانتان نیز در خطر است٬ زیرا از آن پس نانتان وابسته به هوس و دلخواه ارباب خواهد بود، نه به تلاش خودتان. در سراسر جهان، تا جایی که آزادی عقب بنشیند، فقر نیز افزایش پیدا میکند، و برعکس. اما اگر نتوان آزادی و عدالت را یک جا داشت و من مجبور باشم میان این دو یکی را انتخاب کنم آزادی را انتخاب می کنم تا بتوانم به بی عدالتی اعتراض کنم.»