کد خبر: ۴۲۰۱
تاریخ انتشار : ۱۱ ارديبهشت ۱۳۸۴ - ۱۳:۴۵

در مكتب الفباي زندگي

آفتاب‌‌نیوز : آن زمان كه در كلاس درست آرام و معصومانه مي نشستم و با مدادهاي قرمز و سياه صفحات دفتر مشقم را پر مي كردم، هدفي جز آموختن نداشتم. دوست داشتم بنويسم؛ بابا آب داد، باران آمد و ... ، همه آنها را نوشتم و تو در راه رسيدن به هدفم صبورانه به من آموختي، گفتني ها را گفتي و نوشتني ها را نوشتي تا كه من بياموزم، بدانم و بنويسم، نه تنها بنويسم، بلكه بدانم چگونه زندگي كنم؟ چگونه باشم؟، چگونه بمانم؟، چگونه ... ؟.
گفتي؛ «سلام»؛ گفتي؛ «سلامت»، گفتي؛ «سعادت»، گفتي؛ «ساده بودن و ساده زيستن»، گفتي؛ «سبز»، گفتي؛ «سفر و سفر ابتداي راه بيداري و دليل بودن است.» آن زمان «سين» را آموختم. نوشتي «سكوت» و به آهستگي گفتي؛ «سكوت، هميشه نشان خموشي نيست، گاه فرياد است، فريادي بس بلند، ضجه اي دردناك كه مي تواند دليل زخمي بزرگ و عميق به روح و روان آدمي باشد».
«ظ» را وقتي درس مي دادي گفتي كه «نه ظالم باشم و نه مظلوم و از ضلالت فاصله بگيرم»، گفتي «همه چيز را با ظرافت ببينم و بدانم ظرفيت ظرف عمر انسان ها چقدر كوچك و محدود است». آن وقت ها «ض» را هم درس داده بودي.
وقتي «ت» را درس مي دادي و گفتي «توت»، من الفباي «ت» را از تواضع و فروتني تو آموخته بودم و هنوز به ياد دارم؛
افتادگي آموز اگر طالب فيضي
هرگز نخورد آب، زميني كه بلند است
اين گفته سقراط را نوشتي كه؛ «تن، زندان روح است و زنداني پيوسته مترصد آزادي است.» سپس گفتي؛ «تن و روح آدمي امانتي گرانبهاست كه به ما سپرده شده است. وظيفه ما حفاظت و صيانت و به كمال رسانيدن اين امانات گهر بار است.»
آن وقت كه گفتي؛ «ذات پاك الهي، ذكر و ذاكر»، لذت آموختن «ذ» را به من چشاندي و با بازكردن گلستان و خواندن چند سطري از آن ادامه دادي؛ «و خلاف رأي صواب است؛ نقص رأي اولوالالباب، كه ذوالفقار علي در نيام باشد و زبان سعدي در كام».
تجربه نوشتن نامي كه خالصانه در عالم پاك كودكي صدا مي كردم برايم لذت بخش بود، وقتي نوشتن نام «خدا» را ياد گرفتم، احساس كردم به او نزديكتر شده ام. تو آموختن «خ» را با قالب زدن خشت هاي كوچك خميري و ساختن خانه اي كوچك روي اولين نيمكت كلاس ادامه دادي.
به فرموده حافظ شيرين سخن؛
به جز آن نرگس مستانه كه چشمش مرساد
زير اين طارم فيروزه كسي خوش ننشست
و به راستي كه زير طاق آسمان، فروزش هيچ موجود زيبا و فريبنده اي جاودان نمي ماند و چرخ گيتي به هيچ كس وفادار نخواهد بود و صد البته كه بايد در مقابل الطاف الهي مطيع و فرمانبردار باشيم». اين سخنان را در زمان درس دادن «طا» گفتي و نوشتن آن را در «طاووسي» به من ياد دادي.
در يك نيمروز گرم وقتي كه فارغ از دنيا، زير سايه درختي و در كنار رود پر آبي با ماهي هاي كوچك قرمز بازي مي كنم و يا هنگام غروب غم انگيز و زيباي خورشيد، بر روي كنده قديمي درختي نشسته و به ساحل زيباي دريا مي نگرم، زماني كه تيررس نگاهم، مزين به رنگين كمان تماشايي است، آن هنگام به ياد مي آورم كه «ر» را در باران آمد آموختم.
باز باران
با ترانه
با گهرهاي فراوان
مي چكد بر بام خانه
يادم آيد... .
نوشتن «رنج، رفيق، روزه و رشادت» را همان روز ياد دادي و اين چنين روزهاي عمر من در كنار تو عاشقانه سپري مي شد.
و تو گفتي و گفتي و گفته ها را صد باره تكرار كردي
به راستي چرا و در چشمان تو چه نهفته بود كه برق نگاهت همچون مادري مهربان مرا گرم مي كرد؟ كاش زماني كه «چ» را درس مي دادي به اين سوالم پاسخ گفته بودي.
آن زمان كه ساكت و آرام و بي صدا روي صندلي چوبي كلاس مي نشستم، «صاد» را در صداقت و صفا از تو آموختم و تو به من ياد دادي چگونه صبور باشم، چگونه صميميت را تجربه كنم، چگونه تصميم بگيرم و مصمم براي رسيدن به اهدافم تلاش كنم.
جمله ساده «بابا نان داد» را با تلاش و زحمت فراوان به من آموختي، چون «نان» از اولين كلماتي بود كه توانستم بنويسم، فكر مي كنم جمله اي كه گفتي اين بود؛ «گل هاي نرگس، نيلوفران آبي و نسترن هاي زيباي باغ، هم چنين آن بيد قشنگ مجنون با (نون) نوشته مي شوند. نون در نور هم مي آيد و نوري از آسمان به نام قرآن، ن و القلم و ما يسطرون» و پس خواندي؛ بعد حمد و بقره، عمران، نساء و مائده
از نعم، اعراف و نفل و تو به بستان فايده
بعد يونس، هود و يوسف، رعد، ابراهيم و حجر
نحل و اسري، كهف و مريم سوره طه بذكر، انبياء، حج، مؤمنون، خان نور و فرقان شعراء
نمل و قصه، عنكبوت و روم و لقمان، سجده را
حزب و سبا، فاطر و ياسين وصف صاد و زمر
مومن و مصباح و شوري، زخرف و دخان هم زبر جاثيه ، احقاف، محمد وان دگر فتح و حجر
قاف ميدان، ذاريات و طور هم نجم و قمر
بعد رحمن، واقعه بعدش حديد است و جدال
حشر بعدش امتحان ... .
آن روز كه دفترت را باز كردي و خواندي؛ «دوست دارم جهان در موجي از زيبايي و خوبي شنا مي كرد و بهشت عشق مي خنديد»، نمي دانم شايد مي خواستي «جيم» را در جهان و موج نشان دهي، شايد در نظر داشته باشي بگويي؛ «جانان من آرزو مي كنم در كنار هم از صداقت ها و راستي ها به وجد بياييد و هميشه جداي از نفرت و انزجار زندگي كنيد. بكوشيد شايد بتوانيد در بخش خوب كتاب تاريخ نامتان را ثبت كنيد.» آري تو اين چنين «جيم» را به من ياد دادي.
در برگ ريزان پاييز، وقتي روي برگ ها راه مي روم و با جابجا كردن آن ها از رنگ هاي زيبايشان به وجد مي آيم، آن زماني كه بي هدف گل قاصدكي را پرپر مي كنم، پندهايت را به ياد مي آورم، آن وقت به ياد روز پنج شنبه اي مي افتم كه «پ» را درس دادي و گفتي؛ «پرواز پريدن، پروانه، بچه ها بال اين پرنده شكسته و ديگه نمي تونه بپره». به راستي هنوز هم پرستو تصور كوچ را در ذهن من تداعي مي كند.
تو نوشتي و نوشته ها را بارها پاك كردي و دوباره نوشتي تا كه من آموختم چگونه بنويسم.
هنوز آن روز را بياد دارم كه پرده پنجره كلاس را كنار زدي و با اشاره به ملكه زيباي آسمان كه زير ابر پنهان شده بود، «ش» را درس دادي. از آن زمان به بعد وقتي شعاع هاي خورشيد را مي بينم، به ياد شور و شادي و شيريني زندگي مي افتم و به ياد مي آورم كه «تا شقايق هست، زندگي بايد كرد»، به ياد تو مي افتم. نوشتن «شبنم، شمع، شعله و شهيد» را روز شنبه ياد دادي و گفتي؛ «شعله وجود شهيدان هرگز خاموش نخواهد شد». بعد خواندي؛
تا سحر شمع و من و پروانه با هم سوختيم
آنكه به مقصود نائل شد سحر، پروانه بود
آنگاه گفتي؛
شمع اين مسأله را بر همه كس روشن كرد
كه توان تا سحر گريه بي شيون كرد
و ادامه دادي؛ «وقتي كه از كنار گل شب بويي رد مي شويد و حس دل انگيزي به شما دست مي دهد و يا هنگامي كه شبنم زيباي بهاري مي خواهد از روي گلبرگ گل سرخي سر بخورد؟ كمي به تماشا بايستيد و اين مخلوقات قشنگ و دوست داشتني را نگاه كنيد و اندكي درباره آنها دقيق فكر كنيد. شب ها قبل از خواب كمي به اين موضوع بيانديشيد كه روزها و ماه ها و سال هاي عمرتان چگونه شتاب زده و با عجله سپري مي شوند و اگر شما با حركت آنها همگام نشويد از گردونه حيات خارج خواهيد شد و بدانيد كه توقف، مرگ تدريجي است».
«هفته، هميشه، همسفر و اهريمن» را نوشتي، اما من نوشتن كلمه «اهريمن» را اصلاً دوست ندارم.
من فقط مي خواهم
عشق را بو بكشم
شور را بيابم
و شكسته بينم هر چه اهريمن عاشق باشد
«همسفر»، واژه اي كه هنگام درس دادن آن فقط گفتي؛ «با هم باشيد، در كنار هم باشيد و بالاخره همراه هم باشيد و هميشه به ياد هم باشيد». نمي دانم چرا نگفتي «همسفر» شايد درك آن براي يك كودك دبستاني بسيار سخت بود. اما اعتراف مي كنم كه از آن زمان، گناهت، گفته هايت و يادت هميشه با من است، همسفر من است.
بامدادان وقتي قطرات ژاله با سلام گل به خورشيد بر آستان خاك مي افتند، بي اختيار مژه هايم به همراهي پلك ها آمده و در برابر سلطان آسمان سر تسليم فرود مي آورند آنگاه اگر به دفتر مشق كلاس اولم نگاه كنم چند صفحه پر از اين جمله ها مي بينم كه؛ «ژاله آمد. ژاله در باران آمد» و «ژ» در همه آن ها به رنگ قرمز نوشته شده است.
غروب وقتي كه به ياد آخرين روزهاي كلاس مي افتم، بي اختيار از اينكه چند روزي غايب بودم غمگين مي شوم. يادم هست گفتي؛ «غين را بايد ياد بگيري، حالا با غم، غربت و غروب جمله بساز». من گفتم؛ «غروب، غم غربت مي آيد «يا نه» غم غربت غروب به سراغ من مي آيد». و بعدها روزهاي زندگي اين جمله را تكميل تر كرد.
اندر دل بي وفا و ماتم باد
آن را كه وفا نيست ز عالم كم باد
ديدي كه مرا هيچ كسي ياد نكرد
جز غم كه هزار آفرين بر غم باد
و او اگر نمي گفت، نگفته ها را در عمل به من آموخت.
در مكتب عشق هم عاشق هست هم معشوق و كلاس درس ها، مكتب با صفاي عشقي بود كه استاد رعناي آن آموختن «عين» را خوب شروع كرده بود.
وقتي «ب» را در جمله «بابا آب داد»، براي من مي گفت، به من ياد داده بود كه براي بودن، براي بيهوده نبودن و براي بهتر بودن بايد هر چه بيشتر به ربم توسل جويم، نه تنها با بسم الله شروع كنم بلكه با ياد خدا براي عبور از سدها و شكستن ديوارهاي يأس و نا اميدي تلاش كنم. سپس با خط درشت اين جمله آرتور شو پنهاور را روي تخته نوشت؛ «اميد در زندگاني بشر آنقدر اهميت دارد كه بال براي پرنده».
او مي گفت: «بنويس» و يقين داشت كه «ب» را همه جوره بايد مي آموختم. براي همين بود كه مي گفت؛ «خوب ببين، چرا كه گاه در زندگي مجبوري فقط بيننده باشي بايد صبور باشي و چشم دلي با بصيرت براي خويش مهيا كني». و بعد خواند؛
«باغبان گر پنج روزي صحبت گل بايدش
بر جفاي خار هجران، صبر بلبل بايدش
اي دل اندر بند زلفش از پريشاني منال
مرغ زيرك چون بدام افتد تحمل بايدش
هرگاه نابود شدن عزت انساني را مي بينم، ناخودآگاه بياد آن بعدازظهر مي افتم كه در كلاس مي گفت؛ «در زمين با همه بزرگي و عظمت آن، گاه چرخ زمانه آزادي را از انسان مي گيرد، گاه اسير زندان زورمندان مي شويد، چندان مهم نيست، مهم اين است كه آدمي آزادگي داشته باشد»، آن وقت زيبايي آموختن «ز» برايم نمايانگرتر مي شود.
خوب به ياد مي آورم وقتي مي گفت: «آذر»، من تمامي ماههاي فصل پاييز را مي توانستم بنويسم. يادم هست نذر كرده بودم اگر تا آخر زمستان به زيارت حرم امام رضا بروم براي كبوتران حرمش دانه ببرم.
آن وقت که «ث» را درس می داد کاش قدرت داشتم و قدمگاهی پر از گل های رز به پاس عبورش فراهم می ساختم، آنگاه از ثری تا به ثریا را به یاد زحمات فراوان و خالصانه اش تقدیم او داشته و اندکی سپاسگزار او می شدم.
او می گفت: ثمره تلاش و کوشش موفقیت است و من هر موفقیتی را كه کسب کنم همه را مدیون اویم.
«آسمان، ابر، آتش، آهو، آدم، ادب، آب، خوب به یاد دارم؛ بچه ها آب چند بخشه؟
«آب» اولین کلمه ای بود که توانستم بنویسم کلمه ای ساده و زیبا، پاک پاک، مثل آیینه قلب های بی ریا، مثل دل های صاف و بی غش دوران کودکی.
وقتی نوشتم «آتش» اصلا دستم را نسوزاند، شاید همان موقع ابر غمناکی از آسمان بر روی شعله های آن شروع به گریستن کرده بود.
وقتی «میم» مادر را به من می آموخت شاید او نیز تنها به نام مادر توجه می کرد و نام زیباي خود را در نظر نداشت. می دانم شاید خود او نیز یک مادر بود ولی نمی دانم معلم ها مادامی که هستند همانند بهترین معلم مهر و محبت مادرند و مادرها همیشه معلمند، پس این دو ماه تابان همیشه جاودانند.
«کوه» نامش آن روز را به یاد من می آورد که می گفت: «همیشه چون کوه باشید، نه سنگ ساکت بی درد، بلکه بلندترین قله غرور، قله ای باشید که درون سینه اش التهابهاست آتشفشانی باشید خاموش كه بعد کتاب را بست و گفت: کودکان من کمی و کاستی های زندگی کدورت ها و کمبودها نباید کانون گرم کاشانه تان را سرد و خاموش کند، نباید در مادیات غرق شوید و بدانید که هیچ گاه نخواهید توانست در اقیانوس عمیق و پرتلاطم روزگار بدون امید به داشتن و رسیدن به قایق مقدس توکل به شنا بپردازید.»
و باز نوشت: «امید دارویی است که شفا نمی دهد ولی درد را قابل تحمل می کند(مارسل آشار).»
این چنین «کاف» و «قاف» را با هم آموختم و یاد گرفتم با تلاش به قله کوه قاف هم می توان رسید.
«دال» را به راحتی یاد گرفتم، از دوستی های دوران مدرسه از یکدلی و درستی و پاکی دل های کودکانه. وقتی «د» را در «دارا آمد» می آموختم می گفت: آگاه باشید و دانا تا در درهای جهل و نادانی نیافتید و به ندامت و پشیمانی گرفتار نشوید.»
و او با تکرار پیوسته ساده ها سخت ترین ها را نیز به راحتی به من می آموخت
وقتی که در کلاس درس، حمد و ستایش خداوند حی و حاضر را یادآور می شد «ح» را نیز درس می داد و صد افسوس که اولین کلمه ای که با «ح» نوشتم را به یاد ندارم اما هنوز جایزه ای که برای حفظ کردن سوره حمد به من داده بود را به یادگار نگه داشته ام.
او «ی» را در انسانیت و دلاوری یاد می داد. وقتی زیبایی طبیعت را در پاکی آب، بلندی قله، رهایی شاهین، مستی چشم آهو، سبزی بیشه و بوی خوش یاس یادآوری می کرد، شاید می دانست که یادش برای همیشه برای آنان که مدیون اویند باقی خواهد ماند.
درست به یاد ندارم «واو» را در چه کلمه ای آموختم شاید در «دوست داشتن شاید با وطن شاید در عاشورا.»
هر وقت به دیوان حافظ تفألی می زنم و در کنار گل و بوته های کتابش می آسایم به یاد آن روز می افتم که می گفت: «گل های من بی تبسم گل، خانه بی صفاست» بعد نوشت: لاله، گلایل، لادن و چند سطری از کتاب گذشته و حال دیوان شرقی گوته را خواند؛ در باغ زیبا گل سرخ و زنبق کنار هم شكفته اند تا بر رخ ژاله بامدادی بوسه زنند، پشت باغ صخره ای پوشیده از گل و گیاه سر به سوی آسمان بلند کرده و پیرامون آن را جنگلی خرم فرا گرفته است که یکسره تا دره سبز ادامه دارد. همه جا همانند آن روزگاران که من در آتش عشق می گداختم و هر بامدادان با چنگ خویش به پیشباز مهر فروزان می رفتم از عطر آکنده است.»
نمی دانم، شاید دلیل این که «گاف» و «لام» به دنبال هم می آیند ساختن گلی زیبا در الفبا باشد. آری او نوشتن گل را به من یاد داده و بر ضمیر لوح دل من زیبایی گل وجود او هنوز می درخشد و برای همیشه عطر و بوی آن تازه و مسرت بخش خواهد ماند.
و ای کاش می شد به سویش گلدانی پر از گل های زیبای دنیا با روبانی مزین به ارادت توسط قاصدی با خشوع و ثناگو به آدرسی در نهایت عشق رهسپار می ساختم.
من در کنار او و بقیه علمداران این مکتب الفبای زندگی را نیز آموختم. آموختم الفبا فقط سی و دو حرف نیست. با «ص»، «د»، «ا»، «ق» و «ت» می توان زیبا ترین کلمه ها را ساخت عشق تنها یک واژه نیست و صرفا «انسان بودن» جمله کاملی نمی باشد
من آموختم که ابتدای هیچ کتابی جز یاهو نباید نباشد و هر کاری بدون تقدیر و سپاس به پايان رسد در اوج بی عدالتی به انتها رسيده است و ارزشی ندارد.
او همیشه به من می آموخت حتی وقتی کتاب و دفترم را در کیف می گذاشتم می گفت: «مثل شیر بیشه ای و خفته در جنگل مباش عقاب بودن و در اوج آسمان آبی پرواز کردن افتخار بزرگتري است.»
می گفت: «خوب شنا کردن را بیاموز تا اگر روزی از کشتی آسایش و راحتی به دریای مواج مصائب بیفتی تا رسیدن یک قایق کوچک نجات توان زنده ماندن را داشته باشی.»
و او می گفت حتی در حیاط مدرسه، هنگام زنگ ورزش: «در زمین با غرور راه مرو که این خاک گهواره و مدفن توست بدانها فخر مفروشی و بدان که از تو برتر در زمين فراوانند.»
می گفت: «مستحکم باش و تنومند همچون درخت و بدان که هر چه پربارتر شوی باید که افتاده تر گردی.»
وقتی خواندن ساعت را یاد می داد می گفت: «عقربه های ساعت باشتاب از هم می گریزند و لحظه ها هر آن به تاریخ می پیوندند تو هم بدان برای آنکه به قعر دره های جهل و ظلمت سقوط نکنی باید با ورق خوردن صفحات تقویم کاملتر شوی.»
همیشه یادآور می شد: «وقتی به جایگاهی رسیدی باید دستان هستی بخش پدر را ببوسی و بر پای مادر بیافتی چرا که با تکیه بر ستون استوار زندگی؛ پدر و کانون مهر و عطوفت و ایثار مادر؛ به مقام کنونی رسیده ای.»
و به راستی که گفته پیامبر اکرم (ص) شعار زیبایی است با این مضمون که «وقار معلم؛ آرایش علم است» و او این وقار را در کنار علم عاشقانه به ما می آموخت.
از همه جا و همه چیز گفتی اما نگفتی چگونه می توانم سپاسگزار تو باشم. شاید آبی بیکران آسمان ها؛ زلالی همه رودها، پاکی دل های باصفا و خلاصه همه زیبایی ها نتواند مسیر کهکشان طولانی تقدیر از تو را طی کند. سخنی نیست تا به واسطه آن بتوان از تو تشکر کرد و هیچ وسیله ای نمی تواند قدردان زحمات تو باشد تو همچنان بالاتر و والاتر از همه، معلم جاويد باقی خواهي ماند.
تو و آنان که هم مسیر تو بودند گفتند که؛ در تاریخ «جهان بسیارند آنان که قلمرو جغرافیایشان ریاضی را به سختی وامی دارد، فراوانند آنان که کم و بیش فیزیک زمین را می دانند و شیمی مخلوقات را تجزیه می کنند، هستند آنان که ادعا می کنند فلسفه آفرینش را می خوانند و با معارف و اخلاق به راحتی کنار می آیند، زیادنند آنان که داده های مغزشان کامپیوتر را به شگفتی وا می دارد و بسیار است آمار آنان که ادبیات گفته هایشان زیباترین کتاب ها را می نگارد، کم نیستند کسانی که ژنتیک آفریده های خداوند را کشف و در زنجیره حیات جایگاه هر موجود زنده ای را بررسی می کنند، چندان بي رنگ نيست وجود کسانی که علمشان به مرور زمان کهکشان راه شیری را طی می کند و صدافسوس که اعمال برخي زير رادیکال رفته و یا با ضرب در صفر محو می شود و علوم محصور در دستانشان برای جاودانگی آنان سودی ندارد و صد البته که سرمایه وجود اندکی نیز به توان بی نهایت می رسد و نامشان در لوح قاموس هستی برای همیشه به خوبی و پاکی ثبت شده و تا انتهای تاریخ نيز از آنان سرافرازانه یاد خواهند شد»
اینان و همه و همه باید بدانند که اول معلم اوست و او چه معلم بزرگ باکفایتی است که تو نمونه شامخ و بزرگی از آموزگاران مدرسه بزرگ الهی اش هستی.
فتبارک الله احسن الخالقین و خجسته باد نام خداوندگاری که معلم را از بهترین مخلوقات عالم خلقت خود قرار داد و نام او را در کنار نام انبیاء و اولیاء و خوبان درگاهش در کتاب قطور تاریخ با قلم زرين ثبت کرد.
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پربحث ترین عناوین
پرطرفدار ترین عناوین