کد خبر: ۴۲۰۲۳۳
تعداد نظرات: ۴ نظر
تاریخ انتشار : ۲۵ دی ۱۳۹۵ - ۱۴:۲۱
وحدت در عین کثرت در چارچوب پست مدرنیسم:

نقدی بر قرائت ناسیونالیسم رضاخانی

ناسیونالیسم به مثابه یک خرده گفتمان یکی از اجزای کلان گفتمان مدرنیته بود که ضمن این که وارداتی از غرب بود، تمنیات دیکتاتورهای جدید جهان سومی و ملل رهایافته از زیر سیطره استعمار را برآورد می ساخت.
آفتاب‌‌نیوز :
شهروز ابراهیمی*- حکومت رضاخان که در اصل براساس یک کودتای انگلیسی بر سر کار آمد قرائتی از ناسیونالیسم ایجاد نمود که این قرائت از نوع مدرنیته بود و- اگر چه احتمالأ با حسن نیت- تاریخی را رقم زد که دهه ها بعد از آن به پارادایم برخی از سیاسیون و سیاستمداران و همین طور برخی روشنفکران(یا روشنفکر نماها و از نوع تعریف جلال آل احمد) در آمد. 

این قرائت از طرف حکومت رضاخانی و میراث سیاستمداران و روسنفکرنماهای او بکار رفت و بر جامعه متکثر و گونه گون ایران اعمال شد. این پارادایم، پارادایمی نبود که رضاخان آن را ابداع کرده باشد بلکه او در چارچوب تقلید کلان مدرنیته از غرب، ناسیونالیسم را نیز که یکی از شاخه ها و مفاهیم گفتمانی مدرنیته بود تقلید نمود. رضاخان در این تقلید تنها نبود. بسیاری از کشورهایی که از دست استعمار چه پیش از این تاریخ و چه مدتی پس از آن رها شدند عمدتأ مفاهیم غربی مدرنیته را پذیرفتند. در این پذیرش هم عنصر "رضایت" و هم عنصر "اجبار" به چشم می خورد. اجبار از این جهت که تنها زمانی به ملل مستعمره استقلال داده می شد که آن ها ناچار هنجارهای عمدتأ غربی از قبیل حاکمیت، عدم مداخله، دولت- ملت و همین طور ناسیونالیسم را می پذیرفتند. یعنی اجبار از نوع گفتمانی. چرا که این مفاهیم و عناصر اجزای گفتمان غربی بودند و ملل تازه به استقلال رسیده به ناگاه خود را در معرض آن می دیدند. "رضایت" از این نظر که پذیرش آن هنجارها را در راستای منافع حکمرانانه ی خود تلقی می کردند(به عنوان مثال این پذیرش تقریبأ پیش شرط اعطای استقلال و رهایی از یوغ استعمار بود) و مضافأ که برخی از آن مفاهیم در آن شرایط زمانی هم مشروعیت و مقبولیت داشتند و بویژه این که چه بسا با تمنیات رهبران آزادی خواه که بعدأ مبدل به دیکتاتورهای بدخیم و خوش خیم کشورهای خود شدند(از قبیل قذافی، حافظ اسد، سوکارنو، کاسترو و از این قبیل) جور در می آمد و درتمرکز قدرت، آن ها را یاری می داد.

ناسیونالیسم به مثابه یک خرده گفتمان یکی از اجزای کلان گفتمان مدرنیته بود که ضمن این که وارداتی از غرب بود، تمنیات دیکتاتورهای جدید جهان سومی و ملل رهایافته از زیر سیطره استعمار را برآورد می ساخت. از قضا همین مفهوم ناسیونالیسم- اگر چه منشا غربی داشته و با تحولات قرون 18 و 19 غرب پیوستگی زیادی داشته است- درآن زمان خاص یعنی در قرن بیستم با روحیات رهبران جدید ملل تازه به استقلال رسیده بیشتر همخوانی داشت. اصولأ اگر تاریخ را خطی نگاه کنیم(که البته همیشه این خطی دیدن نگاه درستی نیست) ظاهرأ ملل تازه به استعمار رسیده نسبت به غرب از حیث مفهوم پردازی ناسیونالیسم دو قرن عقب ماندگی تاریخی داشته است. 

ناسیونالیسم در قرون 18 و 19 به حاکمیت مطلقه( که قرابتی با تمامیت خواهی فرهنگی و اجتماعی دارد) مشروعیت بخشید و حال در قرن بیستم لازم بود به حاکمیت مطلقه در کشورهای تازه به استقلال رسیده مشروعیت دهد. در قرن 19 ناسیونالیسم به تولد کشورهای جدید ناسیونالیستی همچون آلمان و ایتالیا منجر شد که از قضا بعد از چند دهه با تهییج ملت‌گرایی به دو جنگ جهانی اول و دوم با نقش عمده آلمان منجر شد. در قرن بیستم چنین نقش مشابهی را در کشورهای تازه به استقلال رسیده برعهده گرفت و حتی به جنگ‌های پسا استقلال نیز در برخی از کشورها منجر شد. در دهه دوم قرن بیستم با حاکمیت لیبرالیستها و از جمله با حاکمیت قرائت ویژه وودور ویلسون- که خود استاد دانشگاه در حیطه روابط بین الملل و سیاستمدار بود- ناسیونالیسم با مفهوم "حق تعیین سرنوشت" چهره جدیدی پیدا نمود که بی‌شباهت به مفهوم قرن هیجده و نوزدهم آن نبود. از بازی روزگار این مفهوم "حق تعیین سرنوشت" که در اصل با حسن نیت تنظیم شده و برای جلوگیری از تمامیت نژادخواهانه و در نتیجه جلوگیری از جنگ در روابط بین الملل طرح شده بود متاسفانه برعکس به عنوان مستمسک و بهانه‌ای قوی در دست نژاد‌پرستان برای الحاق مناطق و کشورها در اروپا(همچون مناطق آلمانی نشین در اروپا) قرار گرفت و مفهومی که در واقع لیبرالیستها و از جمله خود ویلسون برای جلوگیری از جنگ ابداع کرده بودند به نقض خود دچار شده و موجد جنگ ویرانگر دوم جهانی شد که از قضا با تفسیر نژادپرستانه و ناسیونالیستی مفهوم حق تعیین سرنوشت آغاز شد. 

   این موج از اروپا وارد کشورهای جهان سوم کنونی(کشورهای سابقأ مستعمره) شد. این موج اگر چه ابتدا تأثیر مثبتی داشت و همچون زایش برخی کشورهای اروپایی درقرن 19 ، به زایش کشورهای جهان سومی و استقلال آنها منجر شد ولی مع السف همان اتفاقاتی که در غرب برآمده از این نوع ناسیونالیسم به بار آمده بود این بار لازم بود که در این کشورها باز تولید گردد. رهبران آزادی خواه خود تبدیل به دیکتاتورها و تمامیت خواهان نژادی، قومی، ملی و مذهبی شدند. مردمی که قبل از آن برهه در بند استعمار بودند از قید استعمار رها شده و حال به قید اسارت استبداد رفتند. "استعمار" خارجی جای خود را به "استبداد" داخلی داد. بی حاکمیتی دوره استعمار جای خود را به حاکمیت مطلقه از نوع حاکمیت مطلقه اروپای قرون 18 و 19 داد. به بهانه وحدت ملی، خط بطلانی بر کثرت – که شیوه ی زیست سنتی جوامع تازه به استقلال رسیده بود- کشیده شد. ناسیونالیسم غربی که به عنوان منجی از آسمان غرب نازل شده بود زنجیرهای جدیدی بر دست و پای ملل مستعمره زد. مرزهای ترسیم شده مطابقت چندانی با هویت های واقعی نداشت. جنگ با استعمار به زودی جای خود را به جنگ بین دول تازه  به استقلال رسیده داد که آبشخور این جنگ ها ناسیونالیسم بود. ماحصل آن چندین دهه جنگ های ویرانگر داخلی و خارجی بود که یکی از آبشخورهای آن تمامیت خواهی نژادی- زبانی- دینی بوده است و امرورزه روز هم کماکان ادامه دارد و با در نوردیدن مناطق مختلف جهان از آفریقا گرفته تا اروپای شرقی امروزه روز به آخرین سرمنزلگاه خود یعنی خاورمیانه رسیده است.  

رضاخان همچون سایر دیکتاتورهای بدخیم در جوامع دیگر با خشونت روایت ناسیونالیستی مدرنیته را در جامعه بکار گرفت که اگر در سطح کلان این گفتمان، گفتمان‌های دیگر همچون سنت‌گرایی را که روحانیون داعیه آن را داشتند طرد و منکوب می‌نمود در عرصه زبانی- نژادی نیز به شدت بکار گرفته شد. بنا به قول پست‌مدرن‌ها که مدرنیته خشونت را برتفاوت‌ها تحمیل می‌کند، رضاخان با خشونت وحدت تصنعی را بر جامعه‌ای که حامل تفاوت‌ها در قرون متمادی و چند‌گونگی بوده تحمیل نمود. او به زعم خود می‌خواست جامعه‌ای مدرن بیافریند. ناسیونالیسم یکی از این عناصر مدرنیته بود. برای این تحمیل تمامیت‌خواهی(تمامیت‌خواهی نژادی- زبانی- دینی) و انکار (انکار دگرها) و دوگانه‌سازی(دوگانه‌سازی زبانی- نژادی)  لازم بود جامعه چند‌گونه و متنوع ایران تک‌گونه گردد. در این راستا هویت‌های زبانی و نژادی دیگر یا باید انکار می‌شد و اگر قابل انکار نبود(مثل زبان ترکی) بهتر بود که جعلی و بی‌ریشه قلمداد گردند. میراٍ رضاخانی که آبشخور آن کسروی بود این انکار را طرح ریزی نمود. انکار هویت‌های زبانی دیگر بدین گونه صورت گرفت که وانمود می‌شد تمام آنها از قبیل کردی، لری، گیلکی، مازنی و غیره در واقع بخشی از زبان فارسی هستند و هویت مستقلی ندارند. برای هویت‌های دیگر که قابل انکار نبود مثل زبان ترکی و یا عربی "تحریف و جعلی قلمداد نمودن" جای "انکار" را گرفت. بدین صورت که گفتمان رسمی، آنها را اگر چه خارج از زبان فارسی قلمداد می کرد ولی در عین حال هویت بومی بدانها نمی بخشید. این که هویت آنها خارج از مرزهای ایران است و از طرف عرب ها(در مورد زبان عربی) و ترک ها(در مورد زبان ترکی) تحمیل شده است. پس رسالت گفتمان رسمی از نوع تمامیت خواهی رضاخانی باید این باشد که آنها را به هویت اصلی خود برگردانند. به عنوان نمونه در مورد ترکها گفتمان رسمی رضاخانی چنین القا کرده که هویت اصلی ترکها از نوع آذری بوده و زبان آذری‌زبان آنها بوده که در 700 یا 800 سال پیش بدان تکلم می‌کردند و با حاکمیت ترکها در ایران زبان اصلی آنها تغییر یافته است. پس بهتر است آن ها به هویت اصلی خود برگردند و در واقع بهانه برای سرکوب اینگونه زبانها یا استحاله سازی آنها فراهم گردد. برخی از روشنفکران( من می گویم روشنفکر‌نماها) هم که به جای این که به معنای واقعی کلمه(ی روشنفکری) نقد تمامیت‌خواهی فرهنگی، اجتماعی و سیاسی رضاخانی و میراث رضاخانی کنند بالعکس با تمامیت‌خواهی هم‌آوا شده و به اقدامات سیاسی شبه‌مدرن و تقلیدی رضاخانی مشروعیت بخشیده و با اسطوره‌ی شبه‌علمی و روایت‌پردازی متوهمانه در‌صدد توجیه آن روایت کلان برآمدند که بعدأ در گفتمان این نوع از روشنفکران بازتولید شده است. این گفتمان یک نوع فراروایت ایجاد کرده که خرده‌روایت‌های دیگر لازم بود که یا در درون گفتمان مسلط مستحیل شده و یا این که به حاشیه روند و مطرود ومنکوب گردند. 

این فراروایت از نوع شبه مدرنیته(ونه حتی مدرنیته) همچون خود مدرنیسم(به عنوان یک فراروایت) از طریق دوگانه سازی ها عمل کرده است. دو گانه سازی وجه بارز آن بوده است. زبان "خودی" در مقابل زبان "دگر" هویت سازی می شد. خودی زمانی می تواند به "خود" هویت دهد که "دگر" ایجاد شده و آن دگر به مثابه بیگانه و جعلی هویت زدایی از آن گردد. "خودی" باید به مرتبه استعلا(از طریق نهادها و رسانه های مختلف گفتمان مسلط همچون نهادهای آموزشی و تبلیغاتی) رفته و "دگر" باید در مرتبه پست فرونشیند. هویت زدایی هم آنطوری که گفته شد به دوصورت انکار یا تحریف صورت می گرفت. آن به مرزبندی های هویتی منجر شد. رضا خان که در عرصه سیاسی منشا تمام عقب ماندگی ها و بدبختی ها را به گردن سلسله قبل از خود می انداخت در عرصه فرهنگی چنین بازنمود می شد که اگر همه به یک زبان تکلم کنند برای وحدت ملی ایران بهتر خواهد بود. غافل از این که وحدت تنها در سایه تکثر بدست میاید. آن هایی که به عنوان میراث رضاخانی از این نوع وحدت حمایت به عمل می آورند در واقع خواسته یا ناخواسته به مثابه  جاده صاف کن تمامیت خواهی عمل کرده و نه تنها از حیث اخلاقی قابل محکوم هستند و از حیث علمی در جهت تثبیت و بازتولید سلطه عمل می کنند از حیث آینده نگری نیز در اصل تمایت و یکپارچگی یک کشور را به خطر می اندازند. چرا که هر چه که گفتمان سلطه و "قدرت" شدیدتر عمل کند(با استفاده از واژگان میشل فوکو) به همان نسبت گفتمان "مقاومت" نیز فعال می گردد. به عبارتی بنا به گفته فوکو هرجا که قدرت هست مقاومت نیز هست و خودی برای همیشه نمی تواند برای خود هویت دایمی دهد و در واقع هویت ها سیال هستند و تثبیت پایدار هویت خودی امکان پذیر نیست. هرچه که گستره‌ی گفتمان مقاومت( که در واقع گفتمان پابرهنگان نژادی – زبانی- دینی هستند) زیادتر باشد به همان اندازه هزینه توسعه و یکپارچگی افزایش می یابد و اینها همه ماحصل عملکرد آنهایی هستند که در خدمت گفتمان قدرت بوده و از تمرکزگرایی شدید به اسم وحدت حمایت می‌کنند. برعکس حامیان گفتمان مقاومت در اصل خواسته یا ناخواسته در خدمت گفتمان رهایی بوده و از حیث آینده‌نگری، تمامیت کشور را تضمین می‌کنند.

 اینها در اصل حامی " وحدت در عین کثرت" هستند و این قرائت از وحدت در کشورهای شمال اغلب فراگیر شده و وحدت سرزمینی را برای آنها به بار آورده ولی جایش در کشورهای جنوب خالی است و به همان نسبت عمدتأ یا به فروپاشی‌ها و تجزیه‌ها منجر شده و یا این که اکثرأ این کشورها از عراق گرفته تا سوریه و یمن با چالش واگرایی مواجه هستند. بی‌تردید بزرگترین مسبب آن حاکمیت گفتمان تک‌نژادی- زبانی- دینی است و همین‌طور روشنفکر‌نماهایی که خواسته و ناخواسته در خدمت و خیانت اربابان تمامیت خواه قدرت بوده و جاد‌ه‌صاف‌کن طرح های عملی آن‌ها در عرصه های فرهنگی- اجتماعی و سیاسی هستند.  

* استادیار روابط بین‌الملل دانشگاه اصفهان 
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
انتشار یافته: ۴
مرادی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۶:۳۷ - ۱۳۹۵/۱۰/۲۵
3
1
بسیار عالی. دست مریزاد. این مقاله را نه یکبار بلکه باید چندین و چند بار مطالعه نمود. این واقعیتهای تاریخی را باید به نوبت مورد کاوش قرار داد. هر ملتی که از اشتباهات و خطاهای گذشته نیاموزد محکوم به تکرار تجربه ها و پرداخت هزینه های مجدد است.
شهریار قاسمزاده
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۷:۲۶ - ۱۳۹۵/۱۰/۲۵
4
1
استاد ابراهیمی ما همیشه از نظرات شما استفاده میکننیم
احمد
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۱:۲۵ - ۱۳۹۵/۱۲/۲۲
0
1
هرچندزبان ومليتهاي مختلف درايران ازقديم وجود داشته ولي به رسميت شناختن زبان فارسي
به عنوان زنجيره متصل كننده همه گويشها ولهجه ها به عنوان شاهراه هدايت فرهنگ فارسي
امري لازم واجتناب ناپذير است واگر هويت ملي ما اززبان فارسي تفكيك شود فاجعه باربوده و
عملا"همه نهادهاي حكومتي وفرهنگي وآموزشي ودرنهايت اتحادملي را دچارخدشه واضمحلال
خواهد ساخت.
حسین
|
Mauritius
|
۰۸:۲۳ - ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
0
1
ایران قرن هاست که یک کشور یک پارچه بوده و تمامی اقوام در آن زندگی مسالمت آمیز داشته اند . مهم این است که عدالت اجتماعی در آن حکم فرما باشد. و تبعیض وجود نداشته باشد. ....................
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین