کد خبر: ۴۲۳۲۲
تاریخ انتشار : ۰۶ اسفند ۱۳۸۴ - ۱۷:۰۳
به بهانه برگزاري همايش«جان رالز؛ فيلسوف عدالت»

صورتبندى جان رالز از نظريه عدالت

آفتاب‌‌نیوز : جان رالز به عقيده بسيارى از صاحبنظران بزرگترين فيلسوف اخلاقى - سياسى قرن بيستم بوده است. شايد برخى از افراد از شنيدن صفت «بزرگترين» كمى دچار تعجب شوند چرا كه در قرن بيستم متفكران بزرگ ديگرى هم بوده اند ولى اغلب آنها اگرچه افكار سياسى مهمى داشته اند و در سياست عملى منشأ آثارى بوده اند، مانند سارتر، اما كارشان بيشتر جنبه روشنفكرى داشته است.
نظير اين تفاوت در اخلاق هم - كه با سياست متفاوت است - وجود دارد. دراخلاق مردم درباره خوبى و بدى داورى مى كنند و معلمان اخلاق و موعظه گران به مردم اندرزهاى اخلاقى مى دهند و گاه انتقادهايى مى كنند.
حكمت اخلاقى كه كتابهاى بزرگان خود ما سرشار از آنهاست، از اين دست است. اما فلسفه اخلاق يا اخلاق فلسفى چيز ديگرى است و درپى آن است كه دريابد مفاهيم اخلاقى برپايه كدام اصول استوارند و معناى دقيق آنها چيست و كدام نظام اخلاقى به حال بشر سودمندتر است و عموماً چه سازگارى يا ناسازگارى بين افكار اخلاقى ما وجوددارد كه احياناً خود ما از آن بى خبريم.
در فلسفه سياسى هم چنين است. يعنى اگر كسانى از مكتب سياسى خاصى طرفدارى كنند يا برضد آن سخنانى بگويند آن يك بحث است و اينكه فردى درجست وجوى اين باشد كه مبانى منطقى و فلسفى يك فكر سياسى را استواركند بحث ديگرى است. جان رالز بدين معنا، فيلسوف سياسى است. زيرا درپى ساختن بنايى يكپارچه بر شالوده هاى محكم منطقى و سياسى است كه علاوه بر كارايى و سودمندى از تناقض به دور باشدو بتواند عموميت پيداكند.
رالز زندگى پرفراز و نشيبى نداشت، مردى در نهايت تواضع، مهربانى و انسانيت، گوشه گير و گريزان از شعار بود.
همت اش يكسره وقف كار علمى و نظرى مى شد و نمى خواست در غوغاهاى سياسى واردشود. فقط يكبار موضعگيرى سياسى كرد و آن عليه استفاده آمريكا از بمب اتم در جنگ با ژاپن بود.
وى كه استاد فلسفه در دانشگاه هاروارد بود، در نوامبر سال ۲۰۰۲ بر اثر سكته قلبى درگذشت. رالز نويسنده اى بسيار پرفكر ولى كم نويس بود. مهمترين كتابش، كتابى است به نام «نظريه اى در باب عدالت»( Theory of Justice A). بعد از بيست سال كتاب ديگرى به نام «ليبراليسم سياسى» نوشت و در نظريه اصلى خود كه نظريه عدالت بود كمى جرح و تعديل كرد تا جايى كه توجه اش محدودشد به پلوراليسم سياسى يعنى كثرت گرايى در سياست كه مى خواست جاى بيشترى براى آن بازكند. دراين كتاب پاسخ مفصلى هم به فيلسوف بزرگ آلمانى زمانه ما، هابرماس، داده است. از ديگر نوشته هاى او «عدالت به مثابه انصاف» و «حقوق ملل» است.
در كتاب «حقوق ملل» محور بحث او اين است كه نظريه اصلى خود را به حوزه روابط بين الملل بسط دهد. در «عدالت به مثابه انصاف» رالز گرايشى به چپ ميانه نشان مى دهد و اين درحالى است كه روشنفكران و سياستمداران سوسيال دموكرات اروپا و حزب كارگر در انگلستان بيشتر به راست متمايل مى شدند (چنانكه اين گرايش هنوز هم ادامه دارد.)
جان رالز به مكتب ليبراليسم تعلق دارد. اما اصطلاح ليبراليسم متأسفانه درجامعه ما دقت و شفافيت خود را ازدست داده است و انواع سوءاستفاده ها و حسن استفاده ها از آن شده است و درنتيجه اين واژه در تداول عامه از اعتبار ساقط شده است. اما درحقيقت ليبراليسم، مفهوم سياسى بسيار سابقه دار و محكمى در انديشه فلسفى - سياسى غرب است كه حداقل ۳۰۰سال از عمرش مى گذرد و متفكران نامدارى چون ادام اسميت، لاك، منتسكيو، ولتر، جان استوارت ميل و كانت پرچم دار آن بودند كه بشريت مديون آنهاست و هنوز هم محصول كار اين مكتب در صحنه سياست و فكر جهان رونق دارد. بويژه بعد از فروپاشى اتحادجماهيرشوروى و رژيم هاى سوسياليستى اروپاى شرقى معلوم شد كه ليبراليسم بر بزرگترين رقيبش كه ماركسيسم باشد فائق آمده است و مى توان گفت كه سال ۱۹۸۹ درواقع به يك اعتبار سال پيروزى جان ادام اسميث و لاك بركارل ماركس بوده است.
مشخصات و ويژگيهاى ليبراليسم:
هدف فلسفه سياسى در ليبراليسم، تحقيق در بنيادها و اصولى است كه معمولاً به ليبراليسم سياسى نسبت داده مى شود. يعنى آزادى، تساهل، حقوق فردى، دموكراسى و حكومت قانون.
ليبرال ها در برابر دو نظريه موضع مى گيرند: يكى اينكه فرهنگ، جامعه و دولت جدا از فرد، در نفس خود هدف و غايت باشند. دوم اينكه هدف سازمانهاى سياسى و اجتماعى بايد به كمال رساندن و به سعادت رساندن انسانها باشد كه اين هم از نظر ليبرال ها مردود است.
اگر به تاريخ فكر محافظه كاران راستگرا و همچنين چپ هاى تندرو بنگريم، درخواهيم يافت كه هردو دسته به فرد به چشم جانورى اجتماعى نگاه مى كنند و متمايل به اين فكر هستند كه نظريه سياسى نه تنها معمولاً بلكه هميشه بايد ناظر بر اين تصور باشد كه افراد چگونه بايد زندگى كنند. اما فرد ليبرال اعتقاد دارد كه چگونگى زندگى افراد مسأله اى است كه آنان خود بايد درباره آن تصميم بگيرند.
بنابراين، ليبرال ها اصولاً نمى خواهند نحوه خاصى از زندگى را هرقدر جذاب و آرمانى براى فرد سرمشق قراردهند و با هرشكلى از جامعه كه درصدد تحميل چنين آرمانهايى باشد مخالفند، ولى نه به علت اينكه شخص ليبرال، فرد شكاكى است و راه حل هاى پيشنهادى را نادرست مى داند، و نه به اين علت كه فرد ليبرال، پاسخى براى اين سؤال كه فرد چگونه بايد زندگى كند، ندارد، بلكه به اين دليل كه شخص ليبرال عميقاً معتقداست كه هركس بايد پاسخ اين پرسش را خود شخصاً پيداكند. براى ليبرال ها بالاترين توهين است كه كسى بخواهد جواب اين مسأله را بطور اجتماعى و جمعى براى همه تجويز كند.
شخص ليبرال به محافظه كاران يا چپ هاى تندرو ايرادمى گيرد كه گمان مى كنند جواب درمورد همه كس يكسان است. به بيان ديگر اعتقاد مشترك چپ ها و محافظه كاران اين است كه يك جواب واحد وجود دارد . فرد ليبرال نمى گويد پاسخ هاى مختلف همه درست است . او نسبى گرا و پست مدرن نيست. ولى عقيده اش بر اين است كه از جانب مردم پاسخ دادن، خواه اين پاسخ درست باشد يا نادرست، شخصيت و حيثيت آدمى را مخدوش مى كند. ليبرال حقيقى به هيچ وجه معتقد نيست كه پاسخ هاى ديگران ضرورتاً درست است. منتها با شور و حرارت معتقد است كه مردم حق دارند به شيوه هايى زندگى كنند كه حتى مورد تأييد خود ليبرال ها هم نيست. در نظر ليبرال ها هر فرد انسانى هدفهايى دارد، اعم از اقتصادى ، مادى يا معنوى . اما چون اين هدفها با يكديگر سازگارى طبيعى ندارند، وجود چارچوبى از قواعد لازم است كه افراد بتوانند به آن اعتماد كنند و بدانندكه چه امتيازاتى را بايد به ديگران بدهند تا ديگران هم به هدفهاى خود برسند. پس كار بزرگى كه فلسفه سياسى بايد هدف قرار دهد طرح ريزى چنين چارچوب قابل اعتمادى است كه نه تنها افراد را به مقاصدشان برساند، بلكه بين هدفهاى گوناگون افرادمختلف هم سازگارى برقرار كند.
ليبراليسم را از لحاظ مطالعه مى توان به ليبراليسم سياسى و فلسفه سياسى ليبراليسم تقسيم كرد . اولى در عمل و دومى در حوزه نظرى ريشه دارد.
ليبراليسم سياسى
محور سياست عملى در ليبراليسم سياسى عبارت است از دموكراسى، حكومت قانون، آزادى سياسى، آزادى بيان ، تساهل و مدارا در امور اخلاقى و دينى و طرز زندگى و مخالفت با هرگونه تبعيض بر مبناى نژاد، جنسيت ، قوميت ، زبان و سرانجام احترام به حقوق فرد. برخى از انواع ليبراليسم نسبت به مداخله دولت در امور، نظر خوشى ندارند و معتقدند دولت بايد بسيار كوچك و حداقلى باشد. اما دسته ديگرى از ليبرالها، برخى دخالتهاى دولت را براى فراهم كردن زمينه استفاده افراد از آزادى هايشان ضرورى مى دانند. با اين همه، تقريباً همه ليبرال ها معتقدند كه تمام افراد بشر، خردمندى و توان لازم را براى ورود به عرصه تشكيلات غيردولتى بر مبناى منافع اجتماعى و اقتصادى دارا هستند. به عقيده ليبرال ها كمترين مزيت و بركت اين نظريه آن است كه از زورگويى هاى دولت و مهمتر از همه ديكتاتورى اكثريت بر اقليت جلوگيرى مى كند. توجه داشته باشيد كه حكومت اكثريت لزوماً به معناى دموكراسى نيست. هيتلر در سال ۱۹۳۳ با اكثريت آراى مردم آلمان صدر اعظم شد. حكومت اكثريت مى تواند به فاشيسم بدل شودكه در اين صورت دموكراسى نيست بلكه استبداد اكثريت است. فرق دموكراسى بااستبداد اكثريت در آنجاست كه در دموكراسى ، حكومت به طور موقت در دست اكثريت است. حتى زمانى كه اكثريت آراى مردم، پشتيبان حكومت باشد ، بازهم حكومت مكلف به جلوگيرى از تجاوز به حقوق و آزادى هاى اساسى اقليت است، حتى اگر آن اقليت فقط يك نفر باشد. آن يك نفر همانقدر حق اظهار نظر و آزادى بيان دارد كه مثلاً آن اكثريت سى ميليون نفرى. بنابراين ديكتاتورى اكثريت اگر از ديكتاتورى فردى وحشتناك تر نباشد مسلماً كمتر نيست . به هرحال ليبرال ها معتقدند كه در هردو صورت (چه دولت زورگويى كند و چه اكثريت) آزادى فردى كه اساس ليبراليسم است قربانى مى شود.
از هنگامى كه ليبراليسم در سياست ظهور كرد تا به امروز دو گروه عمده از ليبرالها به وجود آمده اند كه هريك از اين دو گروه عمده، گروههاى فرعى ديگرى هم دارد. اين طور مى توان گفت كه طيفى از مواضع مختلف ليبرال وجود دارد كه مانند هر خانواده اى بين افراد مختلف آن چه بسا اختلافات عميق به چشم مى خورد. رالز به اين دو گروه اصلى در ليبراليسم توجه جدى و اكيد مى كند. اين دو گروه عبارتند از ليبراليسم كلاسيك قرن نوزدهم كه گرايش دست راستى داشت و ليبراليسم چپ گراى قرن بيستم. ليبراليسم كلاسيك بر اين عقيده است كه شرط آزادى فقط و فقط نبود مانع و رادع خارجى در برابر فرد است . كافى است كه در مقابل فرد مانعى نباشد تا بتوان گفت كه او در عمل و گفتار آزاد است . اين مكتب تا اواخر قرن نوزدهم دست بالا را داشت و آثارش در سياست و اقتصاد آشكار بود. از اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم به تدريج اين نتيجه حاصل شد كه عدم مانع در برابر فرد كافى نيست. لذا در اين فرمول تجديدنظر شد و اين آموزه به ميان آمد كه علاوه بر عدم مانع، بايد قيد ديگرى هم وجود داشته باشد. اين قيد دوم ، «وجود امكانات ملموس براى همه» بود. مبناى ليبراليسم قرن بيستم، همين آموزه جديد است.
مصداق ليبرال هاى كلاسيك يا دست راستى در قرن بيستم را مى توان فريدريش هايك و رابرت نازيك دانست كه بيشتر بر حق «آزادى» تأكيد دارند و معتقدند كه بايد مداخلات دولت به حداقل محدود شود. اما ليبرال هاى به اصطلاح چپ كه به تدريج به سوسيال - دموكراسى نزديك مى شوند بيشتر به «برابرى» معتقدند.
در اينجا با دو مفهوم روبرو هستيم يكى «آزادى » و ديگرى «برابرى» كه غالباً پنداشته مى شود كه با يكديگر هيچ گونه تعارضى ندارند در صورتى كه در مطالعه عميق تر خواهيم ديد كه تعارضى بسيار جدى بين آنها وجود دارد.
در انديشه رالز اين هر دو جنبه موردنظر است و رالز مى خواهد ببيند كه بين اين دو چگونه مى توان تعادل برقرار كرد. براى اينكه ببينيد برچسب هاى سياسى تا چه اندازه مى تواند براى افراد ناآگاه گمراه كننده باشند ، بايد به اين نكته اشاره كرد كه در آمريكا از اوايل قرن بيستم ، مقصود از ليبرال همان كسى است كه به دخالت دولت و ايجاد برنامه هاى رفاهى و عام المنفعه و اصلاحات اقتصادى و اجتماعى و تعديل درآمدها معتقد است، و به آن ليبرالى كه فقط معتقد به آزادى است و اصلاحات اجتماعى ، تعديل درآمدها، ماليات بر درآمدهاى سنگين را مطالبه نمى كند محافظه كار گفته مى شود. اما در اروپا برعكس است به دسته اخير ليبرال و به دسته اول چپ گرا يا سوسياليستهاى معتدل گفته مى شود. بنابراين، در كاربرد اين مفاهيم بايد نهايت دقت را به كار بست.
در فلسفه، ليبراليسم صرفاً به يك سلسله برنامه ها و سياستهاى اقتصادى اطلاق نمى شود، بلكه به ميراث فكرى و فلسفى بسيار گرانبهايى برمى گردد كه در قرن هفدهم از افكار فلاسفه انگليسى يعنى تامس هابز و جان لاك سرچشمه مى گيرد و در قرن هجدهم به فلسفه سياسى متفكران عصر روشنگرى مانند آدام اسميث، روسو، ولتر و كانت مى رسد و در نهايت در قرن نوزدهم با كسانى مانند جان استوارت ميل اوج مى گيرد. در قرن بيستم با ظهور پوزيتيويسم منطقى و فلسفه تحليلى در انگلستان بحث در باب مسائل اخلاقى و سياسى كنار گذاشته شد و فلاسفه به تحليل زبان سرگرم شدند. امروزه فلسفه تحليلى به معناى خشك گذشته نيست و به اصطلاح به فلسفه هاى محتوايى در مقابل فلسفه هاى صورى بيشتر توجه مى كند. در كشورهاى اروپايى به غير از انگليس، ماركسيسم و اگزيستانسياليسم و پديدارشناسى مشغله روز بود. اما كم كم وضع تغيير كرد و كسانى مانند هايك و نازيك و از همه مهمتر جان رالز به سنت فكرى و سياسى فلسفه گذشته بازگشتندو ليبراليسم به تعبيرهاى گوناگون اوج گرفت و هنوز هم اين جريان ادامه دارد.
تعبيرهاى مختلف از ليبراليسم چيزى نبود كه در انحصار هيچ گروهى باشد و جالب اينكه كسانى كه بيش از همه خواستند ليبراليسم را تعريف كنند مخالفان و دشمنان ليبراليسم بودند و حاصل كارشان هم گاهى بدگويى يا استهزا بود. ليبرال ها كمتر درصدد تعريفى واقعى از مكتب خود برآمدند و بيشتر به توصيف پرداختند. ليبرال ها در خصوص گستره مالكيت خصوصى و برابرى اقتصادى و نقش دولت، در سطح عميق تر و فلسفى، در باب ماهيت ارزشها، آزادى و رابطه ميان فرد و جامعه اختلاف نظر دارند. از اين رو تعريف ليبراليسم كار آسانى نيست. آنچه به عنوان تعريف گفته مى شود نكات مورد توافق اكثر ليبرال ها است نه همه آنها. مهمترين وجه امتياز ليبراليسم فلسفى، توجه به فردگرايى است.
در زمينه ارزشها، ليبراليسم تعهد عميقى به فرد و فردگرايى دارد. اما فردگرايى، خود صاحب چهار ركن است:
۱- ليبرال ها معتقدندكه آنچه در ارزيابى هاى سياسى و اجتماعى به حساب مى آيد فرد است. سرنوشت فرهنگ، ملت و زبان هميشه نسبت به سرنوشت فرد در درجه دوم اهميت قرار دارد. بالاترين ارزش اين است كه وضع فرد فرد اعضاى جامعه چگونه است، يعنى خوشبختى ها، بدبختى ها، آرزوها، رشد و پرورش استعدادها و... گروهى از ليبرال ها ارزش را با خواست و ترجيحات فرد ارتباط مى دهند و مى گويند ارزش، آن چيزى است كه فرد مرجح بداند. اين همان مكتب فايده نگرى يا سودنگرى است. (utilitarianism) است براى اين دسته از ليبرالها اصل، «بيشترين فايده و خوشى براى بيشترين عده در جامعه است».
رالز اين عقيده را رد مى كند، زيرا او اساساً فايده نگر نيست. گروه ديگرى، پيروى از كانت، براى فرد محوريت قائل هستند و ارزش را با وجدان و تكليف مرتبط مى كنند و معتقدند هر فرد را هميشه بايد در نفس خودش غايت دانست و هرگز از او به عنوان ابزار براى هدفهاى سياسى، اجتماعى، اقتصادى و... استفاده نكرد.
۲- دومين ركن فردگرايى اين است كه ليبرالها مى گويند فرد بايددر گزينش هدف و اداره زندگى خود آزاد باشد. اما در اينجا يك اختلاف مهم پيش مى آيد. گروهى بر اين باورند كه نبود زور و جبر و مانع و رادع كافى است. گاهى از اين امر تحت عنوان «آزادى منفى» و گاهى هم با تعبير «آزادى از...» ياد مى شود، مانند آزادى از فشار، آزادى از فقر، آزادى از زورگويى. «آزادى از...» بدين معناست كه فرد از زنجير اسارت و قيادت و قيموميت و... آزاد است. گروهى ديگر معتقدند كه علاوه بر اين بايد فرد را براى استفاده از آزادى و رسيدن به هدفهاى والا پرورش داد و اين امر وظيفه دولت است. به اين آزادى «آزادى مثبت» گفته مى شود. شخصى مانند آيزايابرلين در كتاب «چهار مقاله در باب آزادى» هنگامى كه درباره آزادى مثبت و آزادى منفى صحبت مى كند، نشان مى دهد كه اين برداشت (بدين معنا كه دولت افراد را پرورش دهد براى اينكه از آزادى خود استفاده كنند) چه نتايج وحشتناكى مى تواند داشته باشد و به چه عواقب و فرجام فاسدى مى تواند بينجامد و چه اختيارات هولناكى مى تواند به دستگاه دولت وهيأت حاكم بدهدكه فرد را به بهانه پروراندن و راندن به سوى آزادى و رساندن به سعادت و هدف هاى والا در چنگ بگيرد و آزاديهاى شخصى و حقوق فردى را سلب كند، چنين اعتقادى چگونه در را به روى انواع و اقسام مداخلات دولت در زندگى خصوصى افراد جامعه بازمى كند.
۳- سومين ركن فردگرايى، «برابرى» است كه رالز به آن توجه بسيار دارد. فيلسوفان ليبرال به «برابرى» تعهد عميق دارند، البته ضرورتاً نه به معناى تساوى اقتصادى. تساوى موردنظر آنان، برابرى ارزش ذاتى و اساسى هر فرد انسانى است. مى گويندكه بايد به طور مساوى همه افراد در طراحى و عملكرد نهادهاى جامعه سهيم باشند. بايدبه همه كس در اين زمينه كه زندگى خود را مطابق با صلاحديد و سليقه خودش اداره كند، احترام برابر بگذاريم.
البته تا جايى كه به حق و آزادى ديگران احترام گذاشته شود.
۴- چهارمين ركن فردگرايى كه مهمترين وجه ليبراليسم است، «عقل فردى» است. به نظر ليبرال ها آزادى انديشه و بيان و عقيده و مذهب كافى نيست، بلكه بايد قواعد و نهادهاى سياسى و اجتماعى در پيشگاه «عقل فردى» قابل توجيه باشند، يعنى هر يك از افراد در دادگاه عقل خود هنگامى كه سياست يانهادى را محاكمه مى كند بتواند آن را تصويب و تأييد كند.
رابطه انديشه ليبرالى با ميراث فلسفى روشنگرى در سده هجدهم در اينجا بسيار روشن است. خصلت اساسى عصر روشنگرى، اعتماد به توانايى انسان براى فهم جهان و درك قواعد و اصول حاكم بر آن و تصرف در آن بود. شايد يكى از زيباترين شواهد در اين زمينه مقاله كوتاه «روشنگرى چيست؟» كانت باشد. كانت در اين رساله مى گويد كه روشنگرى يا روشن انديشى به معناى درآمدن از حالت صغارت و نابالغى و به بلوغ رسيدن و «خودانديش» شدن است. سپس كانت اين جمله معروف خود را بيان مى كند كه «جرأت دانستن داشته باش». به عبارت ديگر، جرأت كن فهم خودت را به كار بيندازى. اين جمله شعار نهضت روشنگرى شد. پس انسان مى تواند جهان را درك كند و در آن تصرف كند و اين به هيچ وجه با اقرار به وجود خدا و حكمت ايزدى منافات ندارد. مقصود ازجهان در نزد متفكران عصر روشنگرى، هم عالم طبيعت بود و هم عالم بشريت و اين خوش بينى و اعتماد و توانايى انسان اساس تأسيس علومى چون جامعه شناسى ، تاريخ و اقتصاد به مفهوم جديد آن شد. متفكران روشنگرى معتقد بودند كه طبيعت كتابش را در برابر ما گشوده است. از طرف ديگر همين خوش بينى و اعتماد به عقل بشرى منشأ نگرش به توجيهات اجتماعى و سياسى و طرد سنتها و خرافات شد.
از آن زمان به بعد اين تعبير به وجود آمد كه قدرت سياسى و اجتماعى بايد در دادگاه عقل ثابت كند كه لايق احترام و اطاعت است. و اين يكى از مهمترين ميراث هاى عصر روشنگرى است چرا كه دنياى اجتماعى دنيايى است كه براى يكايك ما به وجود آمده و اساس و عملكرد آن را بايد با عقل انسان درك كرد نه با جزميات ايمانى و سنت هاى نابخردانه و قيل و قال هاى انبوه خلق.
روايت رالز از ليبراليسم
ليبرال ها اعم از راست وچپ مى گويند كه در جهانى كه همه چيز دگرگون شده وهر روز شاهد تغييرات جديد و گاهى بنياد برانداز در ارزشها، نگرشها و هدفهاى زندگى هستيم و اين شتاب پيوسته بيشتر مى شود بايددر فكر ساختن چارچوبى جديد براى زندگى سياسى ، اجتماعى و اقتصادى بود كه گنجايش اين همه تعدد ، تكثر و تنوع را داشته باشد. يكى از مهمترين اين چارچوبها كه هم از معايب سرمايه دارى لجام گسيخته دور باشد و هم از تبهكارى هاى كمونيسم، ساخته و پرداخته و پيشنهاد شده جان رالز است.
در فلسفه جان رالز اولين چيزى كه جلب نظر مى كند اين است كه او با استفاده از يكى از قديمى ترين و معروف ترين تدبيرهاى فيلسوفان ليبرال يعنى نظريه «پيمان اجتماعى » يا «قرارداد اجتماعى » نظريه خود را بنا مى كند.
دوچيز هميشه مشغله ذهنى و دغدغه فكرى فيلسوفان بوده است. يكى اينكه با توجه به تأكيدى كه به فرد و آزادى فردى و برابرى افراد مى شود چگونه بايد از آنارشيسم و هرج و مرج جلوگيرى كرد و چه نهادى بايد پديد آورد كه تنازع و تعارض بين هدفهاى فردى را حل كند تا زندگى مدنى بتواند به مسير آرام و عادى بيفتد.دوم اينكه چه چيزى به اين نهاد يا بناى سياسى طبيعى كه به آن «دولت» گفته مى شود مشروعيت مى بخشد.
ليبراليسم مكتب اصلاح طلبى است نه مكتب انقلاب. بنابراين، اين حرف كه همه چيز را بر مى اندازيم و بنياد جديدى در مى اندازيم براى ليبرال ها از جمله جان رالز قابل قبول نيست. حاكم حكيم افلاطونى ، ديكتاتورى پرولتاريا، ديكتاتور مصلح، نخبگان وابسته به احرار هيچ كدام در ليبراليسم پذيرفته نيست.
مردم يعنى همان زنان و مردان بالغ و عاقل و رشيد و آزاد و برابر بايد بناى جامعه و سياست را بالا ببرند و بپذيرند كه حكومتشان مشروع است و حق اعمال قوه قهريه دارند نه حاكمانى كه گمان مى كنند صلاح مردم را بهتر مى دانند.
ليبراليسم به مردان و زنان همان طور كه هستند احترام مى گذارد نه آن گونه كه به عقيده عده اى بايد باشند يا بشوند. ليبراليسم نمى گويد كه نسل هاى پياپى بايد زندگى به مشقت را بگذرانند تا روز نامعلومى كه جامعه ايده ال تأسيس شود. ليبراليسم مى خواهد وضع جديدى به وجود آيد كه افراد بتوانند درباره هدفها ومطالبات مختلف خود به سازش برسند و در صلح و مدارا زندگى كنند و سعادتشان در دست خودشان باشد.
مرجع: روزنامه ايران - 11 و 12 تير 1384

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین