آفتابنیوز : فلسفه اسپينوزا اسپينوزا مثل رواقيان و دكارت معتقد بوده كه سرنوشت جسماني و رواني طبق قوانين طبيعت معلوم شده و هيچ انساني آزاد نيست تا بلهوسانه يا از روي تصادف رفتار كنه . اون همچنين به نسبي بودن امور معتقده . يعني ميگه هيچ چيزي في نفسه خوب يا بد نيست ، بلكه فقط نسبت به كسي چنين يا چنانه . مثلاً روغن كرچك براي بعضي بيماران دواي شفادهنده است ، اما در كسي كه يك آپانديس متورم دردناك دارد ، مثل سمه .
اسپينوزا تو يكي از رسالات خود نتيجه ميگيره كه "ثروت" و "شهرت" و "لذات حسي" كه مردم براي اونها قدر و اعتبار قائلن و اون ها رو بالاترين خوبي تصور ميكنن ( همانطور كه اعمالشون نشون ميده ) ، ارزش و اعتبار ذاتي ندارن . بلكه فقط به عنوان وسيله اي براي سعادتمند كردن انسان ، داراي ارزشن . وقتي اين امور تاثير خوبي رو آدميان دارن ، خوبن و وقتي تاثير بدي دارن بدن .
پس ميفهميم طبق نظر اسپينوزا زندگي نيكو يعني يه طرز تلقي و حالت خاصي نسبت به جهان داشتن . يعني در نظر اسپينوزا آدمي وقتي سعادتمنده كه بفهمه قدرت انسان محدوده . با فهميدن اينكه اونچه اتفاق ميوفته بايد حتماً اتفاق بيفته ، آدم نيروي خودشو بيهوده در تلاش بر ضد اين حوادث صرف نميكنه .
اين طوري فلسفه اسپينوزا رو ميتونيم به عنوان راهنماي آدما تعبير كنيم كه آگه از اون پيروي كنن ، ميتونن از ترس و هيجان و نگراني و بدبختي دوري كنن . چون اينا وقتي پيش مياد كه ما اسير انفعالات و احساسات خودمون باشيم . در اصل با درست كردن ديد خودمون ، يعني با فهميدن اينكه جريان امور طبيعت روي نظام ثابتيه و هيچ چيز تو ذاتش خوب يا بد نيست ، بلكه فقط به تاثيري كه تو ما داره خوب يا بده ، ميتونيم ديد خاصي نسبت به امور دنيا داشته باشيم كه ما رو از اسارت انفعالي و احساسي نسبت به اونها آزاد ميكنه و وقتي اينطوري بشه ، زندگي خوب و سعادتمندانه داريم .
انتقاد اخلاق مسيحی
موفقيت اخلاق مسيحي رو ميتونيم هم از روي دوام و استمرارش در طي تحولات اجتماعي و سياسي تو يه دوره تقريباً 2000 ساله و هم از اين جهت كه تو سراسر دنيا مورد قبول واقع شده ، بفهميم .
اشكال عمده از اين فرض ناشي ميشه كه قواعد اخلاقي حاكي از مشيت خداونده و بنابراين تخلف و تجاوز از اين قواعد به منزله نافرماني از اوامر موجوديه كه اطاعت از اون پذيرفته شده . تو اين نظريه خلاف اخلاق با گناه يكيه .
به نظر بعضي اين نظريه در صورتي قابل قبوله كه بشه ثابت كرد خدا خير محضه . پس يا بايد ثابت كرد كه خدا خوب و خيره ، يا كوشيد تا احكام و دستورهاي خداوند رو برپايه مباني صرفاً اخلاقي توجيه كرد نه بر پايه دلائل كلامي و اين هر دو مشكله . مثلاً وجود شرهايي مثل بيماري و بلا و مرگ و ... بر ضد خير محض بودن خداونده و همچنين توجيه غير كلامي اخلاق مسيحي باعث ميشه اونچه مايه تمايز و تفاوت اخلاق مسيحيه از بين بره .
اما مردم به دليل ديگه اي اخلاق مسيحي رو نيازمند به توجيه غير كلامي ميدونن . قبلاً اهميتي كه ارسطو براي نيروي فهم قائل بود و اصرارش به اينكه افعال انسان فقط وقتي اخلاقيه كه به اختيار و با شناسائي كامل وضع و حال انجام بشه ، گفته شده . نظر بسياري از مردم اينه كه اين شرط لازم اصلي واسه هر عمل اخلاقيه . اين نظريه درباره اخلاق مانع از اونه كه اعمالي كه صرفاً از روي اطاعت انجام ميشه ، حتي اطاعت از خواست خدا ، به عنوان اعمال حقيقتاً اخلاقي تلقي بشه . وقتي اعمال ما اخلاقيه كه ما اونو چون صواب و حقه انجام بديم و نه صرفاً واسه اينكه خدا گفته . واسه همين توجيه غير اخلاقي از اخلاق مسيحي لازمه .
اشكال ديگه اينه كه ما چه جوري ميتونيم چيزي كه خداوند مقرر داشته ، تعيين كنيم . اگه نوشته هاي كتاب مقدس رو كه به عنوان دليل و گواه خداست ، بپذيريم ، اون موقع ميشه نشون داد كه مشيت خدا غير منطقيه . براي اجتناب از اين تناقضات لازمه كه كتاب مقدس تفسير بشه . اين جوري هم يه منتقد ميتونه به حجيت و اعتبار اون تفسير اعتراض كنه .
اگه مطابق نظر كاتوليك ها قبول كنيم ارباب كليسا خواست خداوندو ميدونن به مشكلات مشابهي دچار ميشيم و اگه به حجيت و مرجعيت وجدان معتقد باشيم ، اون موقع وقتي وجدان هاي آدم ها مختلف ميشه ، به عدد بينش هاي مختلف حجت و مرجع داريم . كيه كه تعيين كنه وجدان چه كسي واقعاً خواست خداست ؟
بعضي از فلاسفه كه درباره اين مسائل سرگردون شدن معتقدن كه در مورد مسائل اخلاقي بايد مستقل از هر راي و عقيده رسمي فكر كرد . اين امر در بعضي موارد منشاء نظام هاي اخلاقي شده كه ب مسيحيت ناسازگاره . مثل فلسفه " باروخ اسپيزونا " .
اخلاق مسيحی
با وجود تحريف زياد ، ميشه 3 جريان اصلي فكر اخلاقي را در اون تشخيص داد :
1 . اخلاق مسيحي روستايي : جنبه نظري داشته و بر احكام و اعمال شرعي ديني تاكيد داره .
2 . اخلاق كليسايي : مكتب كاتوليك هاست و جنبه تحليلي داره . در طول تاريخ دستخوش دگرگوني شده ، تا حدي كه مثلاً تاثير افلاطون و ارسطو بر افكار آباء كليسا تصور مسيحيان رو در مورد آخرت تغيير ميده و يك تفسير و تعبير فلسفي كه تو مسيحيت روستايي وجود نداشته ، براي اون بوجود مياره . يا مثلاً مفهوم نفس ، از زمان اريگن ( Oigin ) كه اونو تو همه آدما يكي ميدونسته تا زمان تماس اكوئيني ( Thomas Aquinas ) كه نفس هر كسي رو جدا و مستقل از نفس بقيه ميدونسته ، دگرگون ميشه .
3 . نهضت پروتستان : اين دسته نظريات اخلاق كاتوليك رو رد كردن . اما داخل اين مذهب هيچ نظام اخلاقي استوار و ثابتي شايع و متداول نميشه .
اين سه مكتب همگي مبتني بر فرض وجود يه موجود الهيه ( خدا ) و اينكه اين موجود به نحوي با مسيح يكيه . البته تو مورد اخير اختلاف نظر هست ، اما همه معتقدن كه خدا اراده خودش رو توسط مسيح آشكار ميكنه .
در اين مكاتب ، مواعظ مسيح و بعضي نوشته هاي اخلاقي مانند " احكام ده گانه " و برخي نوشته هاي عهد عتيق ( انجيل ) به عنوان يه مجموعه اخلاقي تلقي شده و هركس طبق اونا رفتار كنه داراي كردار خوب و پسنديده هست .
اما خود فرقه هاي مسيحي درباره قواعدي كه رفتار مسيحي بايد برطبق اون باشن ، توافق ندارن .مثلاً كاتوليك ها جلوگيري از ازدياد مواليد رو غير اخلاقي ميدونن اما بيشتر فرقه هاي پروتستان اون رو غير اخلاقي نميدونن .
در توضيح اين اختلاف كه چرا وقتي همگي در خصوص اصول اعتقادي اخلاق مسيحي اتفاق نظر دارن تو عمل مختلفن ، بايد به تمايز ميان " نظريه اخلاقي " و " فتواي اخلاقي ( پاسخ مسائل اخلاقي از روي قوانين شريعت ) " توجه كرد . نظريه اخلاقي تعيين ميكنه خوب يا بد به طور كلي چيه ، اما فتواي شرعي ، اخلاق عمليه و فهرستي از اموري كه به خير يا شر ميرسن تدوين ميكنه . پس اختلاف فرقه هاي مسيحي مربوط به اختلاف در نظريه نيست ، بلكه واسه اختلاف در فتواي شرعيه . ممكنه برخي اختلافات هم مربوط به قوانيني بشه كه هنگام پيدايش احكام اوليه ، به شكل فعلي وجود نداشتن اما حالا به كار ميرن . مثل همون مسئله كنترل مواليد .
نظريه كلي اخلاق مسيحي اينه كه زندگي خوب واسه انسان محبت به خداست و به اين زندگي خوب ميشه از طريق رفتار بر طبق اوامر خداوند نائل شد ( يعني بر طبق قوانيني كه خداوند معين كرده و روحانيت مسيحي تفسير كرده ) . حجيت داشتن و لازم الاجرا بودن مهمترين ركن اخلاق مسيحيه . بدين معني كه كليسا مجموعه دستورهاي اخلاقي رو همچون راهنماي مسلم و خطا ناپذيري واسه رفتار خوب در نظر ميگيره و لذا نميشه اونا رو مورد چون و چرا قرار بديم . چون دستورات اخلاقي ظهور و تجلي مشيت خداست و طبعاً هر كس از اين اوامر سرپيچي كنه ، رفتاري غير اخلاقي داره .
فرقه هاي مسيحي بر حسب اينكه آدم چه جوري مشيت الهي رو ميفهمه ، تقسيم شدن . " فرقه هاي سنت گرا " تو كافي بودن ظاهر نص كتاب مقدس اصرار دارن و اون الفاظ رو مبين مشيت الهي ميدونن . " كاتوليك ها " معتقدن كه كليسا قائم مقام خداست و مشيت الهي بوسيله احكام كليسا ظهور كرده . " پروتستان ها " كه اين رائ رو نمي پذيرن ، معتقدن كه رابطه بين انسان و خداوند رابطه اي مشخصه و نياز به وساطت نيست و آدم براي درك اينكه خداوند از اون چي خواسته ، سرانجام بايد به وجدان خودش مراجعه كنه .
انتقاد به مذهب رواقی :
در مذهب رواقیان سه مشکل بزرگ وجود داره:
1 . مسئله تقدیر و اختیار
رواقیان معتقد بودن که آدمی میتونه یاد بگیره که وضع و حالت فکری خودشو تغییر بده و نسبت به چیزایی که قبلاً با ارزش میدونسته بی اعتنا وآسان گیر بشه . یعنی آدم تو تغییر سیرت و منش خودش آزاده . از طرف دیگه معتقد بودن که هر حادثه ای که رخ میده بر طبق طرح الهی و از پیش تعیین شده است که ما نمی تونیم توش تصرف کنیم . پس این جا یه تناقض وجود داره . چون سیرت و منش رو هم به طور حتم قوانین طبیعی معین کرده و تغییر اون محاله .
2 . بی اعتنایی و بی قیدی نسبت به امور جهان نتایجی داره که مخالف عرف به نظر میرسه . مثلاً بی اعتنایی به مرگ دوست از نظر مردم سنگدلی و بی مهریه . همچنین این طوری به نظر میرسه که نظریه رواقیان بگه اعمالی که قاعدتاً غیر اخلاقی تلقی میشه اگه از روی بی اعتنایی و سهل انگاری انجام بشه درست و صوابه . اما این درست نیست .
3 . مذهب رواقی فقط تو اوضاع و احوال غیر عادی واسه مردم قابل مراجعه و پیرویه و نمیشه اونو به عنوان اخلاق همگانی و کلی بپذیریم . این درسته که آدمی میتونه با مشق و ممارست ، بی اعتنایی و رهایی نسبت به پریشانی ها و آشفتگی های کوچیکی که تو زندگی رخ میده به نحو قابل ملاحظه ای از اندوه و بدبختی دور بمونه . اما اگه اوضاع خوب بشه ، نیازی به این کار نیست و مردم به جای بی اعتنایی سعی میکنن از اون بهره مند بشن . یعنی این شیوه تو شرایط خاص استفاده میشه .
مذهب رواقي : اين مذهب با توجه به شرايط بد يونانيان آن روز و امپراطوري اسكندر مياد و مؤسس اون زنون بوده . ميتونيم مذهب رواقي رو مؤثرترين نظريه اخلاقي در دنياي قديم مغرب زمين پيش از مسيحيت بدونيم . اين مذهب برخلاف مذهب كلبي و لذت انگاري كه ثابت موندند ، در طول تاريخ در معرض تحولات اساسي قرار گرفته . اين مذهب به افراد انساني براي رسيدن به رستگاري شخصي تو يه دنياي خرد كننده پند و اندرز ميده . يعني تو يه جمله ميگه " ياد بگير نسبت به تاثيرات خارجي سهل گير و بي اعتنا باشي . " در اصل اون ها معتقد بودن كه خير يا شر به خود شخص بستگي داره . يعني " فضيلت در اراده جاي داره " يعني فقط اراده است كه خوب يا بده .
رواقيان به تقدر معتقد بودن . يعني ميگفتن حوادث و وقايع عالم توسط خداوند به نيكوترين وجهي از پيش طرح و معين شده . پس اگه كسي ياد بگيره كه اون چيزي كه روي ميده بپذيره و بفهمه كه همه اينا جزء نظم و ترتيب الهيه و قدرت تغييرشو نداره ، صاحب فضيلته . اين طوري آدم به مقام آزادگي ميرسه .
رواقيان برخلاف كلبيان معتقد بودن كه انسان لازم نيست از اشياء مادي عالم چشم بپوشه و ميتونه داراي زندگي لذت بخش و كاميابي مادي باشه ، به شرط اونكه در دام اونها نيفته و گرفتار نشه . پس تو این مکتب مسئولیت خوب بودن یا بد بودن مستقیماً به عهده خود فرد قرار گرفته ، نه به عهده جامعه .
مذهب کلبی : در زمان جنگ های یونانیان و انحطاط دولت شهری اون ، زندگی مردم به واسطه خرابی و آشفتگی دنیای پیرامونشون یا به دلائل یاس شخصی اونها غیر قابل تحمل شده بود . در نتیجه مذهب کلبی برای توان مبارزه با اون شرایط میاد . مذهب کلبی تموم ثمرات تمدن مثل حکومت ، ثروت شخصی ، ازدواج ، دین ، برده داری ، تجمل و همه لذات حسی مصنوعی رو بی ارزش میدونه و میگه "اگر رستگاری و نجاتی هست همانا در ترک جامعه و در بازگشت به زندگی ساده و زاهدانه یافته میشود " . اگر کسی در عالم در پی رستگاری است باید اونو در درون خود جستجو کنه . فضیلت همینه . عالم اساساً شره و آدمی باید برای شایسته زیستن ، از شرکت در اون کناره گیری کنه . پس باید از تموم چیزای خارجی ، خصوصی یا عمومی صرف نظر کنه .
کلمه کلبی مشتق از کونوس ( kunos ) یونانی به معنی " سگ وار " هست . کلبیان نخستین مثل دیوگنس( Diogenes ) زندگی ساده و کم خرج و حتی پست و رقت انگیزی مانند حیوانات داشتن . اونها میکوشیدن تا به آدمیان نشون بدن که با چشم پوشی از اشیاء خارجی از اضطراب و بیم ، آزاد و آسوده خواهند شد . مثلاً دیوگنس از هرگونه پاکیزگی و آراستگی لباس و خوراک و نظافت شخصی و ... پرهیز میکرده .
مذهب کلبی اصولاً نظریه ای ضد اجتماعیه . چون رد چیزای خارجی شامل رد مردم دیگه و در نتیجه اون ، بی علاقگی و لاقیدی کامل و فقدان احساس نسبت به دیگرانه . پس صاحبان این نظریه سعی نمیکنن شرح بدن مردم چگونه میتونن به عنوان موجودات اجتماعی نیکبخت باشن ، بلکه به جای اون میکوشن راه رسیدن به رستگاری فردی رو پیشنهاد کنن . مذهب کلبی نه تنها ضد اجتماعی است ، بلکه یکی از پیشگامان مذهب زهد و ریاضت نیز هست .
انتقاد لذت انگاری گفتیم لذت انگاری 2 صورت داره : روان شناختی و اخلاقی . بعد روانشناختی میگفت انگیزه هر عمل آگاهانه ای جستجوی لذته . یعنی هر کار آگاهانه ای که انجام میدیم واسه رسیدن به لذته . ما 2 مفهوم "وسایل و غایات" داریم . بعضی کارا خودشون ارزشی ندارن ، اما ارزش اونا در اینه که مارو تو رسیدن به هدفهای خاصی توانا میکنن . اما بعضی کارا خودشون با ارزشن . مثلاً ورزش ممکنه به خودی خودش ارزشی نداشته باشه . بلکه ارزش اون در اینه که ما سالم و تندرست میمونیم و سلامت امریه که ذاتاً دارای ارزشه . بنابراین ورزش به عنوان یه وسیله دارای ارزشه و سلامت به عنوان یه غایت . پس رفتار آگاهانه آدما ، اساساً یا در نهایت لذته .
روانشناسا قبول دارن که گاهی محرک آدما جستجوی لذته . اما میگن همیشه اینطوری نیست . مثلاً ممکنه بعضی مردم در آغاز واسه کسب لذت دنبال پول باشن . اما بعد از مدتی خود ثروت رو هدف و غایت میدونن و با ثروت زیاد ، تو پستی و سختی زندگی کنن .
اما در مورد لذت انگاری اخلاقی که باید به 2 سؤال جواب بده : 1 - زندگی خوب واسه انسان چیه ؟ زندگی لذت آور . 2 – انسان چگونه باید رفتار کنه ؟ اونطور که به لذت برسه .
اما به همین سادگی نمیشه ادعا کرد که زندگی خوب با زندگی لذت بار یکیه . چراکه بعضی لذتا عواقب دردناکی دارن . مثل مواد مخدر . حتی همیشه نمیتونیم به توصیه اپیکوروس لذتهایی که عوارض دردناک ندارن ، انتخاب کنیم . مثلاً محبت ممکنه با رنج همراه باشه . مثل وقتی که آدم از مرگ دوستش به شدت ناراحت میشه . گاهی نمیشه لذت و رنج رو از هم جدا کرد .
همچنین اینکه آدم طوری رفتار کنه که به لذت برسه نمیتونه تو جامعه به کار بیاد . مثلاً سربازی که تو یه روز گرم داره نگهبانی میده ، نمیتونه واسه خوردن نوشابه پستشو ترک کنه . چون اینطوری به لذت میرسیده . پس گاهی آدم تعهداتی داره که باید انجام بده حتی اگه لذتی به دست نیاره .
به این ترتیب ، مذهب اصالت لذت برخلاف احساس ما درباره اساس رفتار اخلاقیه . ما به "عیاش" اعتراض میکنیم . نه چون دنباله لذته . بلکه چون لذت تنها هدف تلاش و کوشش انسان نیست .
مردم درباره لذت و خوشی ارسطوئی هستند نه اپیکوری و میدونن هیچ زندگی بدون وجود لذت سعادتمندانه نیست . اما فهمیدند این نظریه که لذت تنها هدف با ارزش زندگیه ، قابل اعتراضه .
اپيکوروس : لذت انگاری
افلاطون میگفت زندگی خوب به هیچ وجه ربطی به لذت ( خوشی و شادی ) نداره . ارسطو اونو تعدیل میکنه که لذت به نحوی یکی از اجزای زندگی خوبه . اپیکوروس میگه تنها چیزی که خوبه ، لذته . لذت رو به عنوان خیر میدونسته اما معتقد بوده که پرهیز از درد و رنج بهتر از لذتیه که حاصل اون ناراحتیه . زندگی پرلذتی که به درد و رنج منتهی میشه ، زندگی بد میدونسته . پس شرابخواری که به سردرد و بیماری میرسه و پرخوری که به سوء هضم میرسه و رابطه زناشویی که به خستگی و سستی ، بد هستن . در عوض دوستی یه لذت خوبه .
لذت انگاری به عنوان یه نظریه فلسفی 2 صورت داره :
1 - لذت انگاری از لحاظ روانشناختی : که بر حسب اون مردم در زندگی خود واقعاً فقط دنبال لذت هستن و تموم فعالیتها برای کسب لذت و دوری از ناراحتیه .
2- لذت انگاری از لحاظ اخلاقی : که طبق اون مردم نه تنها در جستجوی لذتن بلکه باید این کارو هم بکنن . چون تنها چیزی که خوبه لذته .
عقیده اپیکوروس به عنوان صورت اصلاح شده و اعتدال یافته لذت انگاری اخلاقی و در عین حال موافق شرح روانشناختی اونه .زیرا معتقد بوده حتی اگه محرک آدمیان به دست آوردن لذت باشه ، بعضی لذتها بدن و باید از اونا پرهیز کرد .
انتقاد به نظريه اعتدال :
اول اينکه رعايت اعتدال در همه کارها ممکن نيست . مثلاً در وفاي به عهد که حد وسط نداره . يا کسي به عهد خودش وفا ميکنه يا نميکنه . يا مثلاً تو راستگويي که حد وسط نداره . اينجور فضائل مثل همين وفاي به عهد يا راستگويي بوسيله نظريه افلاطون بهتر قابل تحليله . به نظر ميرسه که اينجور فضائل مطلق باشن و بر خلاف فضائلي مثل شجاعت ، در اشخاص گوناگون تفاوت نداشته باشن .
دوم اينکه ارسطو اصولاً يک فلسفه ميانه روي رو پيشنهاد ميکنه و ميگه سعادت از رفتار ميانه و معتدل نتيجه ميشه . خوب اين در بعضي موارد درسته . اما مثلاً مردي که خلق و خوي احساساتي و رمانتيک داره ، ممکنه رفتار ميانه و معتدل رو واسه خودش مناسب ندونه و اگه مجبور باشه در تمام حالات زندگيش خودشو تحت کنترل دربياره تا ميانه رفتار کنه ، قطعاً نميتونه سعادتمند باشه .
نظر شما چيه ؟ ارسطو : نظريه اعتدال ( حد واسط )
ارسطو به 2 سؤال نظريات اخلاقي کلاسيک اينگونه پاسخ ميده :
“زندگي خوب براي انسان زندگي سعادتمندانه است و انسان بايستي چنان رفتار کند که به سعادت نائل شود .”
ارسطو بجاي اينکه طبيعت زندگي خوب رو براي انسان ، صرفاً از راه تفکر کشف کنه ، به مطالعه رفتار و کردار مردم گوناگون در زندگي روزمره ميپردازه . يعني براي کشف مسائل اخلاقي راه تجربي رو در پيش ميگيره . ارسطو متوجه شد که زندگي هاي گوناگوني که عامه مردم اونها رو خوب ميدونن ، همه شامل يک خصوصيت مشترک يعني سعادته و زندگي هايي که مردم عادي اونها رو بد ميدونن همه داراي خصوصيت مشترک بدبختيه . اما منظور از سعادت چيه ؟
ارسطو ميگه : "سعادت فعاليت نفس در انطباق با فضيلت کامل است ." يعني سعادت چيزي ساکن و ايستا نيست . بلکه نوعي فعاليته . مردم سعادت رو امري ميدونن که با طي طريق ميشه به اون رسيد . يعني سعادت ، هدف و مقصد ثابت معينيه که اگه ما به راه و روش معين رفتار کنيم به اون نائل ميشيم . اما ارسطو اينو انکار ميکنه و ميگه سعادت چيزيه که همراه فعاليتهاي معينيه ، نه اينکه هدف اين فعاليتها باشه . سعادت به نوعي راهي براي انجام فعاليتهاي گوناگون حيات مثل خوردن و مهرورزيدن و کارکردنه . مثلاً اگه شخصي از خوردن و کاوشهاي عقلي و دوستي و مانند آن لذت ببره و غالباً دلتنگ و افسرده و غمگين و نگران نباشه ، اون موقع انسان نيکبخت و سعادتمنديه . پس سعادت يک فعاليته .
اما "چگونه بايد رفتار کرد تا به سعادت رسيد ؟"ارسطو ميگه سعادت به خوب غذا خوردن شباهت داره . هر کسي با توجه به شرايط خودش ميزان خاصي غذا ميخوره . مهم اينه که پرخوري يا کم خوري نکنه و حد وسط رو رعايت کنه . اين مقدار دقيق رو تنها وقتي ميشه تعيين کرد که مقادير مختلف رو بخوريم و ببينيم چه احساسي داريم. نتيجه اينکه در زندگي براي افراد مختلف راه هاي صحيح گوناگوني وجود داره . اون چيزيکه براي يک شخص خوب است ممکن است براي شخص ديگه خوب نباشه . به علاوه کسي نميتونه قبل از آزمايش عملي ، تنها از روي عقل بگه کدوم راه براش صحيحه . اينو فقط با آزمون و خطا ميشه معلوم کرد .
سعادت هم همينطوره . رفتار درست انسان در قلمرو اخلاقي "رعايت اعتدال و حد واسطه" . حد واسط از انساني تا انسان ديگه فرق ميکنه و هر کس بايد مطابق اونچه سزاوارشه عمل کنه .
فلسفه اخلاقي ارسطو با افلاطون اختلافاتي داره . افلاطون معتقد بوده که خوبي يک صفت مطلقه . يعني انسان يا خوبه يا بد و شيوه رفتار معيني براش وجود داره . اما ارسطو اينو رد ميکنه و ميگه زندگي هاي خوب زياده و در واقع شايد به اندازه اختلافات ميان آدميان زندگي خوب وجود داره . چون اگه انسان معتدلانه رفتار کنه به سعادت نائل ميشه و همون طوريکه راه هاي زيادي واسه معتدلانه رفتار کردن وجود داره ، پس راه هاي زيادي هم واسه سعادتمند بودن هست .
همچنين ارسطو مخالف اين نظر افلاطونه که ميگه واسه اخلاقي عمل کردن بايد نيروي عقلاني به کار برد و حقايق رو فهميد . ارسطو ميگه رفتار اخلاقي کاملاً مستلزم "فهم اخلاقيه" که همه مردم ميتونن اونو داشته باشن . "درک عقلاني" حقايق مطلق اخلاقي لازم نيست ، بلکه فقط نوعي حکمت عملي و احساس احتياج به ميانه روي لازمه .
همچنين ارسطو مخالفه که هرکسي خير رو بشناسه خلاف رفتار عمل نميکنه . ارسطو ميگه واسه انجام عملي ، فقط شناختن اونچه بايد انجام بشه کافي نيست . بلکه نوعي تسلط به خويشتن هم به عنوان ضمانت اجرايي اون عمل لازمه .