کد خبر: ۴۴۴۴۴
تاریخ انتشار : ۰۸ فروردين ۱۳۸۵ - ۱۲:۵۷
گفت‌و‌گو با دكتر رامين جهانبگلو

روشنفكري فعاليتي خشونت ناپذير

علیرضا جاوید محمد نجاری
آفتاب‌‌نیوز : دكتر رامين جهانبگلو، در ابتدا خواهشمنديم كه تعريفي از روشنفكر و ارتباط آن با دموكراسي را بيان كنيد.

به نظرم بهترين تعريفي كه مي‌شود از روشنفكر ارايه داد، اين است كه روشنفكر، «وجدان بيدار يك جامعه» است. منظورم از وجدان بيدار جامعه، يعني فردي كه به قول آلبركامو، از وجود خودش آگاهي دارد و از كار و فعاليت اجتماعي- سياسي كه در سطح جامعه انجام مي‌دهد، آگاهي دارد. اين آگاهي براي روشنفكر، هميشه به صورت يك روند و يك فرآيند آموزشي و پرورشي صورت مي‌گيرد. شما، هيچ‌گاه نمي‌توانيد بگوييد من 10 سال روشنفكر هستم و بعد ديگر روشنفكر نيستم. كار روشنفكري، فعاليتي است كه در يك استمرار و پيوستگي صورت مي‌گيرد. به نظر من، به همين دليل است كه روشنفكر مي‌تواند همزمان وجدان بيدار جامعهء ملي و جامعهء جهاني باشد. براي مثال، اشخاصي چون ژان پل سارتر يا ادوارد سعيد يا چامسكي، وجدان‌هاي بيدار جامعهء جهاني هستند. به همين دليل نيز به مسايل جهاني مي‌پردازند و مسالهء جهانشموليت براي آن‌ها مطرح است. حالا مي‌تواند مسالهء جنگ ويتنام باشد، استعمار باشد، ديكتاتوري در آمريكاي لاتين باشد، يا كمونيسم در اروپاي شرقي. در هر صورت، روشنفكر، مساله‌اش اين است كه وجدان بيدار جامعه‌اش باشد ولي ارتباط آن با دموكراسي به اين صورت است كه روشنفكر، به دليل برخورداري از آگاهي و آگاه بودن از جايگاه خويش در جهان، حالتي سيال‌وار دارد. روشنفكر كسي است كه بحران‌ساز است. من برمي‌گردم به ريشهء كلمهء بحران، در اين صورت مي‌توان گفت كه روشنفكر مي‌تواند يك نوع امر تفكيك را در امور جامعه و در قلمرو عمومي، به عمل آورد. اين تفكيكي كه به وجود مي‌آورد، ايجاد بحران مي‌كند، يعني ارزش‌ها را مورد سؤال قرار مي‌دهد، معيارها و هنجارها را مورد سؤال قرار مي‌دهد. ولي ضمناً در عين حال كه دارد بحران ايجاد مي‌كند، مي‌كوشد تا بحران‌ها را به نحوي حل كند. بنابراين روشنفكران كساني هستند كه معيارها، ارزش‌ها و هنجارها را مورد سؤال قرار مي‌دهند و در مقابل، ارزش‌ها و معيارهاي ديگري را به جامعه پيشنهاد مي‌كنند. در اين‌جا فكر مي‌كنم كه ارتباط روشنفكري با دموكراسي، خيلي نزديك مي‌شود، چرا كه دموكراسي، به عنوان شيوه‌اي از سامان اجتماعي و نحوه‌اي از زندگي اجتماعي و نوعي از تمرين روزانهء همزيستي مسالمت‌آميز اجتماعي، همدست تفكر و انديشه و همراه روشنفكري، به معناي واقعي كلمه است.

از همان ابتدايي كه در تاريخ بشريت، مسالهء دموكراسي مطرح شده است (از آتن قرن پنجم قبل از ميلاد)، ما مي‌بينيم كه مسالهء تفكر، انديشه و فلسفه هم مطرح مي‌شود. يعني ما دو روند همراه داريم: يكي روند انديشه دربارهء انسان و جهان و ديگري روند سامان دادن اجتماع. اين دو روند، با هم پيش مي‌روند. پرسشي كه روشنفكري مطرح مي‌كند، پرسشي است كه مي‌تواند براي ايجاد دموكراسي، توسعه، گسترش و دفاع از آن باشد. اگر ما قبول داشته باشيم كه روشنفكري، كارش انديشيدن دربارهء معيارها، هنجارها و نقد معيارها و هنجارهاست پس مي‌توانيم بگوييم كه روشنفكري يك عمل دموكراتيك است. روشنفكري، خودش يك تمرين دموكراتيك است. روشنفكري روند پويا و سيالي است كه به پيشرفت دموكراسي كمك مي‌كند و ما را از شكنندگي دموكراسي آگاه مي‌كند. همچنين، از تبديل دموكراسي به ديكتاتوري، جلوگيري مي‌كند. روشنفكر، از آنجا كه وجدان بيدار جامعه است، مي‌تواند فردي باشد كه به گسترش دموكراسي هم كمك كند.

به نظر شما، چگونه مي‌توان از روشنفكران در جهت پيشبرد لايه‌هاي اجتماعي و تودهء مردم به سوي دموكراسي و شكل‌گيري شهروند دموكرات، كمك گرفت؟

به نظرم، هدف روشنفكران بايددموكراتيك كردن دموكراسي باشد.منظورم اين است كه روشنفكري، نه تنها بايد در ايجاد دموكراسي كمك كند، بلكه بايد در حفظ دموكراسي نيز تلاش كند. چون بخش اعظم كار روشنفكري، آموزش شهروندي است. بنابراين بايد كمك كند كه در دموكراسي و براي دموكراسي، بيشترين افراد دموكرات به وجود بيايند. افرادي كه بتوانند از ارزش‌هاي دموكراتيك و دموكراسي، آگاه باشند و از آن دفاع كنند. براي اين كه چنين كاري صورت بگيرد، فقط در چارچوب قدرت و دولت نمي‌توان به دنبال تحقق آن رفت. چنين كاري را دموكراسي در جامعهء مدني انجام مي‌دهد. با توسعهء جامعهء مدني، توسعهء حوزهء عمومي، توسعهء عقل در حوزهء عمومي، ايجاد عقلانيت سياسي، دفاع از هرگونه پلوراليسم عقيدتي، ارزشي و سياسي و نقد هرگونه فردگرايي خودخواهانه‌اي كه مي‌تواند دموكراسي را به خطر بيندازد. يعني فردگرايي لذت‌جويانه‌اي كه شهروند را تبديل به فردي مصرفي مي‌كند كه براي او هيچ يك از مسايل اجتماعي، جالب نيست. روشنفكران، طبيعتاً بايد بروند به طرف اين كه دموكراسي را تبليغ كنند و مكانيسم‌هاي تاسيس دموكراسي و مكانيسم‌هاي حفظ آن را براي شهروندان توضيح داده و نشان دهند و چون خود آن‌ها، بخشي از شهروندان هستند، بنابراين آن‌ها هم در اين تمرين روزانهء دموكراسي، شركت مي‌كنند. اين گونه نيست كه روشنفكران طيف جدايي از ديگر قشرها و طبقات جامعه باشند و دستور بدهند كه ديگر شهروندان چه كاري انجام دهند. خود آن‌ها به عنوان معلم، نويسنده‌، آموزش‌دهنده و استاد دانشگاه، كساني هستند كه در اين روند شركت مي‌كنند. پس به نظرم مساله اين است كه تا چه حدي روشنفكري بتواند جامعهء مدني را توسعه بدهد و بتواند از آزادي‌هاي منفي و مثبت، دفاع كند. زيرا دموكراسي از دو بخش تشكيل مي‌شود. يكي آزادي‌هاي منفي، يعني مساله اين است كه چه ضمانت‌هايي را از لحاظ نهادي ايجاد مي‌كنيد تا فردي به آزادي‌هاي مدني خودش دست يابد. ولي ضمناً از سوي ديگر دموكراسي،‌آزادي‌هاي مثبت است. يعني شما پروژه‌اي داريد كه براي آن مبارزه مي‌كنيد، براي ايجاد و ابقاي دموكراسي. اين دو آزادي (منفي و مثبت) از هم جدا نيستند، بلكه مكمل هم هستند. اما نبايد فراموش كنيم كه اگر خواهان دموكراسي كاملي هستيم، نمي‌توانيم يكي را بدون ديگري داشته باشيم. اتفاقاً روشنفكران در هر دوي آن‌ها نقش ايفا مي‌كنند. يعني روشنفكر از يك سو، فاعل اجتماعي- سياسي است كه مي‌رود تا پروژهء دموكراسي را ايجاد كند و هم در داخل آن چارچوبي كه دموكراسي ايجاد شده است، سخن از شكنندگي دموكراسي كرده و مبارزه مي‌كند كه آزادي‌هاي مدني به خطر نيفتند. فرض كنيد كه در آمريكاي كنوني، ممكن است به دليل يك سري از قانونگذاري‌ها، آزادي شهروندان به خطر بيفتد، در چنين وضعيتي وظيفهء روشنفكران اين است كه دولت و حركت‌هاي آن را كه مي‌خواهد اين آزادي‌ها را به خطر بيندازد، نقد كنند. بنابراين روشنفكري هميشه هدفش دفاع از يك نوع قانونمندي است. دفاع از قانونمندي به معناي مبارزه با لمپنيزم است، مبارزه با هرج‌ومرج است، مبارزه با خشونت اجتماعي و سياسي است. به نظرم، فعاليت روشنفكري در چارچوب دموكراسي، فعاليتي خشونت پرهيز است. اين فعاليت، با هر نوع خشونت مبارزه مي‌كند. حال مي‌خواهد در قلمرو عمومي باشد يا در قلمرو خصوصي. روشنفكر، با دفاعي كه از قانونمندي مي‌كند، توانايي انجام اين كار را دارد. يعني با مسؤوليتي كه مي‌تواند به جامعهء مدني بدهد و با توانمند كردن آن، اين كار را انجام مي‌دهد. بنابراين، روشنفكران خود بازيگران اصلي جامعهء مدني هستند و به نوعي بايد از حيات جامعهء مدني در مقابل دولت، دفاع كنند.

بعضي از انديشمندان معتقدند كه جنگ ايران و روس، زمينه‌ساز هوشياري ايرانيان شد. مانند اعزام نيروهاي انساني كه به جهت آموزش بوده، تكنولوژي كه بيشتر ادوات جنگي بوده و مسايلي از اين دست كه در آن دوره در جامعهء ايران به وجود آمد. به نظر شما آيا مي‌توان اين مقطع از تاريخ ايران را شروع روشنفكري ايراني دانست؟ و آيا اصلائ ما مي‌توانيم قائل باشيم كه در ايران روشنفكر داريم؟

من خودم از كساني هستم كه اعتقاد دارم كه جنگ ايران و روس، مقطع مهمي براي شروع روشنفكري در ايران است. اتفاقاً تقسيم‌بندي روشنفكري به چهار نسل با اين مقطع شروع مي‌شود. در حقيقت براي نخستين بار در دورهء مدرن است كه اشراف و نخبگان ايراني متوجه مي‌شوند كه از نظر نظامي و استراتژيك، شكست خورده‌اند و تكنولوژي مدرن وعقل ابزاري مدرن، سنت‌هاي ايراني را شكست مي‌دهد. به همين دليل شما مي‌بينيد كه عباس ميرزا و اشرافي كه در آن دوره هستند، بيشتر فكر و ذكرشان، مسالهء نظامي‌گري و استراتژي است و به هيچ وجه به دنبال روشنفكري و مسالهء فكري و فلسفي نيستند. شايد شانسي بوده كه در تحول و فرآيندي كه پيش آمده، آن‌ها نخستين كساني بودند كه به خارج مي‌روند و در بين آن‌ها تنها ميرزا صالح بوده كه به جاي فراگيري فنون نظامي و استراتژيك به ايران بازمي‌گردد و روزنامه راه مي‌اندازد.

به نظر من، جنگ ايران و روس، غرور ملي ايرانيان را به طور كلي جريحه‌دار كرد و موجب شد كه در مورد عقب‌‌ماندگي خود بنشينند و فكر كنند. شما وقتي آثار ميرزا ملكم‌خان، طالبوف، تقي‌زاده و ديگران را مي‌خوانيد متوجه مي‌شويد كه همگي آن‌ها دربارهء عقب‌ماندگي صحبت مي‌كنند و چاره را در اين مي‌بينند كه ايرانيان، ارزش‌هاي مدرن را از غرب بگيرند و در ايران پياده كنند. حتي براي آن‌ها مساله اين است كه نه تنها بايد نهادهايي مثل پارلمان را آورد بلكه بايد تلاش كرد كه ايده‌هايي چون ايدهء آزادي‌خواهي، ايدهء پارلمانتاريسم و غيره را هم آورد. بنابراين، اين دوره، دورهء بسيار مهمي است، البته دوره‌اي كه شكست مي‌خورد. شكست آن را شما با شكست مشروطيت مي‌بينيد. ايجادكنندهء مشروطيت هست، ولي نمي‌تواند حفظ‌كنندهء مشروطيت باشد. دليل آن اين است كه به نظرم دو اشكال بزرگ داشت: اول، فقط از بالا صورت مي‌گيرد، يعني از سوي اشراف. دوم، كاملاً با توده‌هاي مردم قطع رابطه كرده و برايش مهم نيست كه توده‌ها عقب مانده باشند و بخواهند در عقب‌ماندگي خودشان زندگي كنند. درحقيقت، مسالهء مهم ايجاد نهادهاي جديدي مثل دارالفنون و فراموشخانه است.

ضمنا نقد ديگري كه من به آن‌ها دارم اين است كه نسل اول روشنفكران كه با جنگ ايران و روس به آگاهي مي‌رسند، نسلي هستند كه به دنبال يك نوع مدرنيتهء تقليدي بودند. يعني فكر مي‌كردند كه با تقليد مي‌توانند عملاً به همان روح مدرن، دست يابند. در صورتي كه ما مي‌دانيم كه به روح مدرن دست نمي‌يابند و نيافتند. من فكر مي‌كنم كه ما مي‌توانيم بگوييم كه با اين نسل، وارد روند روشنفكري شده‌ايم. ولي روند روشنفكري كامل نبوده و در همهء ‌اين دوره‌هاي مختلف، ناقص بوده است. ما در نسل چهارم كه نسل روشنفكري امروز ايران است، يعني در دورهء دوم انقلاب ايران (كه روشنفكرانمان بيشتر دموكرات هستند)، مشاهده مي‌كنيم كه آن‌ها بيشتر طرفدار كثرت‌گرايي هستند و كمتر آرمانخواه و ايده‌آليست‌اند، بيشتر روشنفكراني پراگماتيك‌اند، آن‌ها روشنفكراني هستند كه با هم، هم عقيده بوده و معتقدند كه ايران بايد به گسترش‌هايي در زمينهء فن‌آوري، دموكراسي و فرهنگ برسد.

با وجود اين، من فكر مي‌كنم كه ما هنوز به آن چهرهء جهان‌شمولي كه روشنفكري در غرب دارد، دست نيافته‌ايم. يعني اگر ما بخواهيم روشنفكر امروز ايران را با يك روشنفكر فرانسوي يا ايتاليايي مقايسه كنيم، حتي با روشنفكر ماقبل كمونيسم در غرب، مشاهده مي‌كنيم كه هنوز برخي از روشنفكران ايراني، دچار خرافات، دچار يك نوع پوپوليسم و توده‌گرايي هستند. براي برخي از آن‌ها، قدرت‌هاي سياسي جذابيت‌هايي دارد كه الزاماً براي روشنفكران غربي مثل ادوارد سعيد، ندارد. چرا كه مسالهء مهم براي روشنفكر غربي، ‌مبارزه براي حقيقت است و من اميدوارم كه براي روشنفكران ما هم چنين باشد. ولي هنوز اين اخلاق روشنفكري شكل كامل خود را نتوانسته به دست آورد. شايد به همين دليل است كه دموكراسي نتوانسته است- حداقل در اين طيف- معناي واقعي خودش را به دست آورد. زيرا دموكراسي، بدون اخلاق دموكراسي قابل توصيف و تعريف و فهم نيست.

به نظر ما روشنفكران ايراني را مي‌توانيم به دو دسته تقسيم كنيم. يك دسته روشنفكراني كه به تاريخ و فرهنگ ايراني آگاهي كافي دارند، اما در مقابل چنين شناختي را از تاريخ و فرهنگ غرب ندارند. برعكس اين هم صادق است. يعني دستهء ديگري از روشنفكران ايراني هستند كه شناخت كافي از تاريخ و فرهنگ غرب دارند، اما نسبت به تاريخ و فرهنگ ايران از آگاهي اندكي برخوردارند.

از اين رو، تئوري‌هايي كه هر يك براي گذار جامعهء ايران از سنت به مدرنيته ارايه مي‌دهند، كاركردي نيست. به عنوان مثال، علي ميرسپاسي در كتاب «دموكراسي يا حقيقت» معتقد است كه روشنفكران ايراني هنوز از مفهوم مدرن، در كتاب «لائيسيته چيست؟» نشان مي‌دهد كه روشنفكران برجسته‌اي چون برقعي، سروش يا ملكيان، تعريف دقيق و كامل سكولاريسم و لائيسيته را نمي‌دانند و هر دو را با هم يكي مي‌گيرند.

اتفاقاً اين بحثي است كه در جامعهء ايران وجود دارد. هيچ‌كس نمي‌تواند به خودش اجازه دهد كه بگويد من ايراني هستم و چون سنت‌هاي ايراني و فرهنگ ايراني را بهتر مي‌دانم، بنابراين از آن فرد ديگر به كشور ايران نزديكترم. من فكر مي‌كنم كه همهء روشنفكران ايران، ‌امروز به نوعي با فرهنگ، هنجارها و معيارهاي خودشان آشنا هستند. اگر در مورد آن صحبت نمي‌كنند، به اين خاطر است كه شايد برخي از اين مقوله‌ها جزو دغدغه‌هاي آني آن‌ها نيستند. مثلاً براي روشنفكران ديني، مسالهء دينداري، مسالهء مهمي است. ولي براي روشنفكران سكولار، اين مساله كمتر اهميت دارد. شايد به اين دليل كه روشنفكران ديني، خود در درون نظام ديني قرار مي‌گيرند. همچنين از يك گذشتهء انقلابي مي‌آيند و در حقيقت سال صفر بسياري از آن‌ها 1357 است. در صورتي كه براي روشنفكران سكولار، چنين نيست. اكثر آن‌ها با گسستي با اين تاريخچه، قرار مي‌گيرند. ولي دغدغه‌هاي همهء روشنفكران ايران (چه سكولار و چه ديني و چه كساني كه در ايران زندگي مي‌كنند) اين است كه مسالهء آن‌ها رويارويي سنت با تجدد است. مسالهء آن‌ها، پيشرفت و توسعهء اقتصادي و توسعهء سياسي ايران است. من فكر مي‌كنم كه اتفاقاً آنجا خيلي مهم است كه اين بحث‌ها درست مطرح شود. البته من دربارهء مسايلي با آقاي ميرسپاسي موافق هستم. معتقدم مدرنيته را بعضي از روشنفكران ما به دليل زندگي در ايران و دوران كوتاهي كه در غرب داشتند، با آثار فرهنگ غرب آشنايي ندارند و مدرنيته را كم درك كردند. زيرا مدرنيته يك شيوهء زيست كردن، يك شيوهء فكر كردن هم است. شما نمي‌توانيد بياييد و بگوييد كه من آدم مدرني هستم، ولي ضمناً طرفدار هنجارهاي سنتي هستم كه آزادي‌هاي فرزندم يا همسرم را مورد سؤال قرار مي‌دهد. اين الزاماً با هم در تضاد قرار دارد. شما نمي‌توانيد بياييد بگوييد كه من طرفدار آزادي‌هاي مدرن هستم و سعي در ايجاد و نهادينه كردن آن‌ها دارم ولي مي‌خواهم در قلمرو خصوصي‌ام سنتي باقي بمانم. اين امر امكان‌پذير نيست و تضادهايي است كه با هم به وجود مي‌آيد. اين تضادها در جامعهء ايران است، زيرا هنوز اين مسايلي كه براي روشنفكر مدرن مطرح است براي ما هنوز در قلمرو عمومي بسط پيدا نكرده و به وضوح مطرح نشده است. ما مي‌توانيم هميشه حجابي داشته باشيم و در پشت آن پنهان شويم. اين حجاب مي‌تواند لفظي و يا مي‌تواند يك نوع حجاب ايدئولوژيك باشد. من فكر مي‌كنم كه اتفاقائ روشنفكري مدرن، تمام اين نوع حجاب‌ها را برداشته و يك نوع شفافيت ايجاد مي‌كند. اگر اين شفافيت را روشنفكري نداشته باشد، مثلاً شما از يك سو بگوييد كه طرفدار آزادي هستيد ولي خودتان جزو سانسورچيان و آدم‌‌كشان باشيد و بعد بگوييد من روشنفكر هستم، چنين چيزي امكان ندارد. اين‌جا همان مساله اخلاقي به وجود مي‌آيد كه قبلاً دربارهء آن صحبت كرديم. يعني آن اخلاق و تعهد آن، ايجاب مي‌كند كه شما در قلمرو خصوصي، همان كاري را انجام بدهيد كه در قلمرو عمومي انجام مي‌دهيد. شما از همان برنامه‌هايي براي خودتان دفاع مي‌كنيد كه داريد براي ديگران دفاع مي‌كنيد. شما نمي‌توانيد بياييد بگوييد كه من با قوانين ضد زن مبارزه مي‌كنم، ولي خودم مي‌خواهم تعدد زوجات داشته باشم! به نظرم در اين‌جا تضادي به وجود مي‌آيد و ديگر راه‌حل‌هايي مثل هركس خودش راهش را انتخاب كند كه در حيطهء خصوصي چگونه زندگي كند، اصلاً مطرح نيست. زيرا مسالهء قانونمندي مطرح است. مدرن بودن يعني قانونمند بودن. مدرن بودن يعني تربيت مدرن داشتن. من به اين امر اعتقاد دارم كه وقتي شما يك سري از معيارها را قبول كنيد، الزاماً داريد يك سري از معيارهاي ديگر را مورد سؤال قرار مي‌دهيد. شما نمي‌توانيد بعضي از معيارها را در كنار هم آشتي بدهيد، بنابراين ما بايد انتخاب كنيم. روشنفكري ايراني هم به نظرم بايد انتخاب كند ولي انتخابش الزاماً بين سنتي و مدرن نيست. انتخابش بين اخلاقي و غيراخلاقي است. انتخابش بين آزادي و غيرآزادي است. انتخابش بين شهروند مدرن و قبيله‌گرايي است. انتخابش بين توانمند كردن جامعهء مدني و تضعيف جامعهء مدني است. تمام اين‌ها انتخاب‌هايي است كه روشنفكر مدرن در ايران بايد بكند. زماني اين روشنفكري مدرن مي‌تواند چنين انتخابي را بكند، كه شهامت انديشيدن را داشته باشد و ضمن اين كه دارد به جامعه‌اش آموزش مي‌دهد بايد بتواند به خودش نيز آموزش دهد. اين نكته‌اي است بسيار مهم و به همين دليل است كه روشنفكران، شهروندان جامعه هستند. بنابراين خودشان نيز در مسير آموزشي آن قرار مي‌گيرند. اگر روشنفكران، در اين سفر پديدارشناختي كه سير آموزشي و پرورشي ماست، قرار نگيرند، يعني خود را مرشدهايي كه جدا از اين سير آموزشي بدانند، به نظرم هيچ وقت نمي‌توانند دراين روند دانستگي قرار بگيرند. در روندي كه روشنفكري با آن بزرگ شده و روشنفكري در غرب با آن شكل گرفته است. از اين رو، نبايد فراموش كرد كه روشنفكر، نتيجهء روند مدرنيته است. به خاطر مدرن شدن كه شما مي‌توانيد روشنفكري مثل زولا داشته باشيد كه از درينوس دفاع كند وگرنه زولا يكباره از آسمان نمي‌افتد! او خودمحصول روند پديدارشناختي مدرنيته است. به نظرم اين پروسه در ايران، هميشه كامل نبوده است.
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین