آفتابنیوز : در نشستي كه از سوي گروه زبان و ادبيات فارسي دانشگاه تربيت مدرس برگزار مي شود
آثار داستاني مصطفي مستور* با حضور وي نقد و بررسي مي شود.
اين نشست چهارشنبه هفدهم خرداد ماه ساعت 14 در
دانشگاه تربيت مدرس، دانشكده ادبيات و علوم انساني، سالن شكويي برگزار مي شود.
*درباره او (از زبان خودش): من در صفر متولد شدم. در محيطي كه به لحاظ فرهنگي و اقتصادي و اجتماعي با معيارهاي امروز و حتي همان روز حداكثر نمره اي كه مي شود به آن داد صفر است. محيطي پايين شهر و به شدت فقيرنشين با خانه هايي كوچك و پرجمعيت و پراز بيماري و نكبت و لگدمال شكوه شاهنشاهي طليعه ي دههي پنجاه خورشيدي. خيلي زود از آن محيط مهاجرت كرديم، يعني در واقع گريختيم اما از اثرات آن ـ خوب يا بد ـ هرگز نتوانستهام بگريزم. هنوز تصوير دزدها و قاچاق چي ها و فاحشه ها و آدمكشها از پس ذهن ام پاك نشده اند. با اين همه، از وقتي كه بر قواي فكري ام مسلط شدم و توانستم خيال را آگاهانه به كار گيرم ـ ده سالگي شايد ـ هرگز از كتاب و خواندن دور نبوده ام. با داستان هايي كه كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان در اوايل دههي پنجاه در مي آورد شروع شد. كتاب ها را از كتابخانهي كانون كه تا خانه ي ما راه درازي بود و هميشه هم مجبور بودم با پاي پياده بروم، مي گرفتم. خيلي زود فهميدم كه با بچه هاي كوچه، بچه هاي سينما و فوتبال و تيله بازي و دوچرخه سواري و بستني فروشي و حتي درس خوان و مؤدب ـ كه گاه تك و توك در آن جهنم پيدا مي شدند ـ كمي فاصله دارم. كمي تفاوت دارم. اين تفاوت اصلا ربطي به بهتر بودن و بدتر بودن ندارد. فقط نوعي تفاوت بود. تفاوت و تمايز در تجربه كردن و البته خيال. وقتي بعد از بازي هاي تمام نشدنيمان، ظهري، عصري يا شبي، از يكي از آن ها جدا مي شدم و هركس به طرف خانهي خودش مي رفت من اغلب برميگشتم و لحظه اي به آن كه دور مي شد نگاه مي كردم. هيچ وقت هيچ كدام از آن ها برنگشت تا مرا نگاه كند. اين يكي از آن تفاوت ها بود.
شب ها پيش از خواب به تك تك بچه هاي كوچه فكر مي كردم. دل ام مي خواست بدانم حالا در خانه هاشان چه مي كنند. مشق مي نويسند؟ از پدرشان كتك مي خورند؟ يا به زخم هاي دست و پاهاشان ـ كه به خاطر توپ بازي هاي توي كوچه بود و تمامي نداشت ـ پماد مي مالند. هر چيزي ممكن بود و تنها چيزي كه مي دانستم و در دانستن اش ترديد نداشتم و هميشه هم از دانستن اش آن “ تفاوت ” مثل هيولايي باز سر بر مي آورد و بيرون مي زد و خودش را نشان ميداد اين بود كه محال است هيچ كدامشان به من يا به هركس ديگري از بچه هاي كوچه فكر كند.
و اين تفاوت دوم بود.
خانوادهي ما پرجمعيت بود. چهار خواهر و سه برادر. من فرزند چهارم، كوچكترين پسرخانواده ام. دوران دبستان انگار كابوس بلندي گذشت. كودكي من پر از ماجرا بود. نه مثل كودكي هاي قالبي و ترو تميز و كودكستاني امروز. كودكستان ما روي درخت هاي كُنار و پرسه زدن توي نخلستان ها و دويدن دنبال سگ ها و شنا در كارون و دويدن روي پشت بام ها و چوب فروكردن توي قفل هاي درهاي همسايه و آويزان شدن به درشكه ها ـ كه حالا نيست ـ و جاي ضرب شلاق هاي درشكه چي گذشت. کودکی ام با تصويرهاي غريب و دهشتناكي كه مو بربدن مان سيخ مي كرد، گذشت. تصويركودكاني مرده ـ شايد ده نفر ـ كه لخت بر روي صفحه هايي فلزي دراز شده بودند تا پدر و مادرشان غسل شان دهند. اكنون هيچ نمي دانم چرا ناگهان همه با هم مرده بودند. شايد از بيماري لاعلاجي مثلا. تصوير جسد آويزان قاتلي از طناب دار در محوطهي زنداني كه به خانهي ما نزديك بود، يا ديوانه اي كه جلو چشم ما كودكان ده ساله، مادرش را با سنگ هايي درشت می كشت يا دزدي كه از دست پليس ـ مثل فيلم هاي فارسي همان سال ها ـ از روي بام ها مي گريخت.
خوب يادم هست غروبي به مداد برادرم كه كوچك شده بود و نوك اش ـ بس كه تراشيده نشده بودـ پهن شده بود و مداد به سختي ردي بركاغذ مي گذاشت، خيره شدم و بغض كردم. به خاطر برادرم كه تراش نداشت و به خاطر مداد. بارها به خاطر مدادي كه تمام مي شد گريه كردم. به خاطر تراشي كه تيغ اش كُند شده بود. مداد ها را دور نمي ريختم، انگار كه جان داشتند.
باري كودكي کوتاه چه قدر كند گذشت. انگار هزار سال. انگار سال هاي سال كودك بوده ام. انگار روزها ـ آن روزها ـ صد ساعت طول مي كشيدند تا تمام شوند. انگار اسلوموشن فيلم برداري شده بودند. ظهرهاي تابستان گرم نبود. كولر نبود. تلويزيون نبود. اما آدم هايي بود كه چه قدر عجيب بودند. مثلا كودكي دوازده ساله ـ اسم اش سعيد ـ كه فيلمهايي را كه با برادرش توي سينما مي ديد براي ما، پلان به پلان، تعريف مي كرد. بعضي از فيلم هايي را كه تعريف مي كرد من بعدها ديدم و چه قدر شگفت زده شدم وقتي ديدم او حتي يك سكانس كوچك را از قلم نينداخته بود. حافظه و نيروي خيال او هنوز هم براي من يكي از غريب ترين تخيل هایی است که دیده ام. از آن مهم تر قصه هايي بود كه براي ما مي ساخت. اسمشان را گذاشته بود “ خواب ” ـ يعني كه شب ها آن ها را در خواب مي بيند تا روزها براي ما تعريف كند ـ كه قهرمانان اش ما بوديم. و اغلب بهترين نقش را به برادر كوچك ترش مي داد:مسعود. قهرمان شکست ناپذیری که که همه دوست می داشتیم در رویاهای قصه گو شبیه اش باشیم.از هركس دل خوشي نداشت نقش اش را در “ خواب /قصه هایش منفي می کرد. مثل هادي و بيژن نامي كه هميشه نقش آدم بد را بازی می کردند. رحيم درازه اي هم بود كه هم در واقعيت و هم در " خواب" هاي سعيد موذي بود و آب زيركاه. نوع تعريف كردن فيلم ها و خواب ها چنان دراماتيك و با حركات دست و ميميك چهره اش همراه بود كه بزرگ سالان هم نمي توانستند خودشان را از جاذبه ي روايت گري او برهانند. سعيد بي شك نابغهاي مسلم در روايت گري بود.
بعد بزرگتر شديم و انگار با شتابي غريب همه از هم دور شديم و كتاب هنوز توي دست ام بود. شانزده ساله بودم كه شروع كردم به خواندن كتاب هاي فلسفي. بعد به زبان و ادبيات عرب علاقه مند شدم و تا بيست سالگي فقط فلسفه و ادبيات عرب مي خواندم. بعد حافظ، بعد سپهري. همهي پول تو جيبيها تبديل مي شد به كتاب كه پدرم هرگز مخالفت نكرد. در دانشگاه هم بيشتر از كتاب هاي فني/ درسي كتاب هاي متفرقه بود. توي خوابگاه، هيچ دانشجوي فني به اندازه ي من كتاب متفرقه نداشت. يعني كه من هنوز كمي فاصله داشتم. اين فاصله هيچ خوشايند نبود. و حالا هم نيست چون حاصل اش تنهايي و تک افتادگی و انزوا است. من ديگران، ديگرانِ ساده ي بدون دغدغه ي يك جهتي را ـ نه مثل خودم چند جهتي كه در دستي ادبيات، در دستي فلسفه، در دستي مهندسي،و در دست ديگر عقل معاش انديش دارند و مگر آدم چند دست دارد؟ ـ خيلي دوست دارم. بعد سينما آمد و چند فيلم كوتاه 8 ميلي متري كه چند جايزه گرفتند و فهميدم اين كاره نيستم. بس كه ضايعات كار زياد بود. كلي آدم و امكانات و پول و انرژي و جنگ اعصاب براي ساختن دقايقي فيلم كه هرگز قدرت و تاثير گذاري ادبيات را نداشت. و اصلا مديوم سينما هرگز نمي تواند عميق باشد چون فيزيك و عينيت دارد. برخلاف موسيقي و ادبيات كه خيال و ذهنيت تا هركجا كه هنرمندي بتواند، به او امكان پيش روي ميدهند. چيزهايي درون ما هست كه به تعبير كيشلوفسكي كارگردان بزرگ لهستاني، سينما نمي تواند آن ها را نمايش دهد. چون ابزارش را ندارد، چون به اندازه ي كافي هوشمند نيست. ادبيات اما ميتواند.
اولين داستان را 1369 نوشتم و منتشر كردم. مجلهي كيان. دو چشمخانه خيس. اولين كتاب ام خرداد ماه 1377 منتشر شد: عشق روي پياده رو.12 داستان كوتاه. بعد كتاب هاي ديگر از راه رسيدند. و همه در روزهايي كه چه شتابناك ميگذرند. انگار نيامده تمام شده اند. از طلوعي تا غروبي انگار فقط چند دقيقه است و من حالا كه نگاه ميكنم مي بينم سي و چند داستان كوتاه نوشته ام در چهار مجموعه داستان و دو داستان بلند و یک نمایش نامه و چهل یادداشت بر حواشی چهل عکس و يك كتاب درباره ي مباني تئوريك قصه نويسي. ترجمه هایی هم داشته ام: بيست داستان كوتاه ـ همه از كارور ـ تعدادی شعر باز هم از کارور و یک کتاب درباره کیشلوفسکی، فیلمسازی که عمیقا حسین اش می کنم، كه براي همهي عمر من كافي است.
از آن بچه هاي كودكي گاه كسي را مي بينم بر روي موتور با زني بر ترك موتور ـ لابد همسرش ـ و چند بچهي قد و نيم قد ـ فرزندان اش ـ روي باك كه هيچ شيطان و فضول به نظر نمي رسند. كساني را هم نمي بينم مثلا بيژن كه پناهنده شد به استراليا. يا رحيم درازه كه مي گويند گوشهي زندان است. به خاطر قاچاق مواد مخدر. دو سال پيش مسعود را ديدم كه هيچ شبيه قهرمان هايي كه برادرش در فيلم/خواب هاش توصيف ميكرد، نبود. موهاش ريخته بود و صورت اش پر از چروك. از زندگي. از مصائب زندگي. توي گورستان بوديم كه ديدم اش. نشسته بود روي سنگ گوري. سنگ گور شهيدي. گور روايتگري كه خوابهاش زماني براي من از هر قصه اي حقيقي تر بود و اكنون خودش، پيوسته بود به خوابي بلند. به بلندترين خوابي كه مي توان ديد.