امید بی نیاز* - خیابانی که حالا از جنوب به «توپخانه» و از شمال به «انقلاب» می رسد، تنهاست. صدها نفر می گویند، می خندند، عصبانی می شوند، اما اینجا خیابانی سرد و سوت و کور است.
غروب می رود! هزاران لوستر با چشمکِ اولین ستاره «لاله زار» روشن می شوند، ولی همه جا در ذهن تاریک است. احتمالاً با خودت می گویی: «هزاران لوسترِ سرشب، به اندازه فانوس گیشۀ عهد قجری نور ندارند!»
گیشه ای اتفاقی که در طبقه بالایی چاپخانه سالخورده روشن شد. درست صد و پنج سال پیش بود. «مطبعه فاروس» چاپخانه ای عادی نبود! دل به دریا زده و ترجمه های «مولیر» را چاپ می کرد. حتی یک دهه پیشتر که سینما آمد، همین طبقه را در قد و قوارۀ سینمایی درست و درمان آراست. فیلم اکران شد؛ ولو با محدودترین امکاناتی که دست می داد، مثل بادبزن، دستگاه مولد برق و بوفه!
«فاروسی» ها از اساس «فاز فرهنگی» داشتند؛ آنجا کتابخانه و تالار اجتماعات داشت؛ رستورانی هم بر پا شد که گاه گداری میزبان یک نمایش سنتی بود. ولی همه چیز از آن روز پاییزی آغاز شد. آنها کاری کردند که بعدها لاله زار را سراپا به صحنه تئاتر درآورد!
غروبِ یک برگ ریزان 1292 بود. سید عبدالکریم محقق الدوله آمد. چند نفر از کارمندان شرکت ملی فرهنگ، همراهی اش می کردند. آنها در چشم به هم زدنی تابلوی «تئاتر ملی» را بر سردر «فاروس» آویختند.
چاپخانه قدیمی در بطن لاله زار، تئاتری شد. درست روبه روی جایی که سه سال بعد «تئاتر نصر» پا گرفت؛ و صد البته نبشِ «کوچه بوشهری» که به خاستگاه سالن های کوچک و بزرگ بدل شد!
همه این اتفاقات به فاصله چند سالی رخ داد. دهها گروه تئاتر پدید آمد و صدها تئاتر اجرا شد. اگرچه پیشتر گراند هتل، بر سر زبان ها بود؛ تئاتر و سینمایی برای خودش داشت. تئاترش، خیلی دوام نیاورد، ولی سینمایش تا حوالی دهۀ بیستِ قرن بعد، ماند. امروزه همین محیط، پاساژ گراند هتل کنونی است و بیشتر برای انبار لوستر و لامپ و امثالهم استفاده می شود.
سرنوشت «فاروسی» ها هم البته در اواسط قرن بعدی، چندان هنری نبود. چون به زیرزمینی در پاساژ ادئون در خیابان بغلی (سعدی) منتقل شدند. میان پردۀ خودِ ادئون هم ناگفته پیداست، سینمای شصت ساله ای که یکشبه رنگ باخت. پر از چرم و کفی و بند کفش شد، تا سمفونی چکش ها از شکل گیری نه وسترنی قدیمی، بلکه داستان بازار کفش خبر دهد!
سرگذشت «گراندهتل» و «فاروس» سکته قلبی لاله زار است. اما اینجا فقط معمای «مرگ معماری» نیست. تراژدی هنر زنده صحنه هم هست. تئاتر، جانِ لاله زار بود. محله قدیمی، اگر این یک قرن و اندی زنده می ماند، می توانست تئاتری ترین خیابانِ خاورمیانه باشد. احتمالاً حالا شهرتش به غرب و شاید آفریقا هم رسیده بود. می توانست؛ برند فرهنگی باشد، پول ساز شود، سیلِ توریست و مسافران دوربین به دست را روانه تهرانِ ناصری کند. تئاتر خواست، فقط زورش به لامپ و لوستر و سیم سیار نرسید!
حالا لاله زار به آسمانی زمینی می ماند؛ با هزاران لوستر روشن می شود، در حالیکه سالن های تئاترش، سالها خاموش است. خیابان پیر، انبوهی از جمعیت، صدها کاسب و مغازه دارد، با این حال بی صداست. انگار محله در تسخیر اشباح قرنِ قبل است.
حالا برگ ریزان صد و پنج سال بعد است. سَرِ کوچه بوشهری، روبه روی بقایای مطبعه فاروس ایستاده ای! نه سردر تئاتر ملی را می بینی و نه فانوس ناصری که بر نیمکت تماشاچیان نیمچه نوری بیندازد!
بادی ملایم با سوز پاییزیش در پالتوات می پیچد، آن بالا پرده ای پوسیده در پنجره چوبی، نیم تکانی می خورد. گوشهایت چیزی می شنوند. تیزتر می شوی. شاید روحی بازگشته است؛ بازیگری مربوط به صد و پنج سال پیش که در پشت پنجره رنگ باخته، زمزمه ای مغموم دارد. انگار می گوید: «اینجا محله ای خالی از سکنه است! دنبال گمشده نگرد، تئاتر بازندۀ اصلی خیابان ارواح است!»
*نویسنده و منتقد تئاتر و سینما